آراسته سخن گفتن و رسمی نوشتن را به كناری مینهم و آنچه را بر زبان دل جاری است بر زبان قلم جاری میكنم.
جلال عزیز
خواندن حكایت صادقانه و صمیمی و بیغل و غش عشق و سرگشتگی و فراق و وصالت در شمارهی تازهی مدرسه، مرا پاك از خودبیخود كرد. مقالهات را شروع كردم و تا بهتمامی نخواندمش چشم از مجله برنداشتم. گفتهاند (و درست و نیكو گفتهاند) سخن كز دل برآید لاجرم بر دل نشیند. من با تمامی كلماتت، با تمامی جملاتت، با تمام آنچه در بندبند آن نوشتار آورده بودی زندگی كردم؛ درستتر بگویم زندگی كردهام. گویی حكایت سوز و گداز خود من بود كه بر صفحهی دل دیگری نقش شده بود و حدیث ناگفته و در دل نهفتهی من بود كه برای نخستین بار عیان میشد بیآنكه نامی از من به میان آمده باشد. من نیز از این چشمه نوشیدهام اما نه سیراب شدهام و نه صاحب چشمه گشتهام. آب گوارا اما اندكش، مرا عطشناك و دلسوخته و حسرتزده در پی یافتن چشمهای دیگر روان كرد و تا به امروز كه شور و شرّ جوانی از سرم پریده و چروكهای ذهن و روان و دلم حاكی از كهولت زودرس من است، چشمههای بسیاری را آزمودهام اما اثری از گوارایی و خنكای آن چشمهی نخستین نیافتهام.
نوشتهات پاك مرا مشغول خود كرد. امروز دو روزی است كه دیگر معنای دیوار و در و خیابان و درخت و گل را نمیفهمم؛ مدام جملات نوشتهات پیش رویم رژه میروند و صحنههای مختلف حكایتت و حكایتم پیش چشمانم زنده میشود.... بگذریم. هر كس حكایت خود را دارد و در این كلمات كه به دنبال هم ردیف شدهاند و رازی را صادقانه و معصومانه بر آفتاب افكندهاند، پرهیز گفتاری و نوشتاری خود را میبیند كه پس از سالها با قلمی شیرین و شیوا شكسته شده است.
چه خوب كه این شماره را به موضوع "عشق و دوستی" اختصاص دادید. دفعهی پیش كه ایمیلی زدم و موضوع ویژه این شماره را پرسیدم بسیار بسیار خوشحال شدم كه در فضای سیاستزدهی امروز دمی هم به یاد "خود انسانی" ما انسانها افتادهاید و بیترس و واهمه از طعن و لعن خلایق، موضوعی مهم و عمیق و ریشهای و تابو را پیش كشیدهاید. یكی از دوستان كه با دكتر آرش نراقی دوستی و رفاقتی دارد نیز از نقش او در این پیشنهاد گفت و شادمانی مرا افزون كرد. چه خوبتر كه در این شماره، از چریكهای سابق و انقلابیان دوآتشهی دیروز كه امروز داعیهدار اصلاحطلبی و صلحطلبیاند خواسته بودید از عشق بنویسند.
نخستین بار كه این شماره را دست گرفتم دیدن اسم برخی از آنها مرا پاك از درونمایهی مجله ناامید كرد. ناامیدیام البته بیسبب نبود. میپنداشتم باز همان حكایت قدیمی است؛ قرار است دربارهی موضوعی گفتوگو شود و البته به روال همیشه باز به سراغ حلقهای نفوذناپذیر از نامهای آشنا رفتهاید و نظرشان را جویا شدهاید. در این دیار هم البته همه، همهفنحریفاند و انگار جملهی معلومات گیتی از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد را در كف با كفایت خویش دارند! روشنفكران و نخبگانمان مدام از قلعهی تسخیرناپذیر حكومت مینالند كه: «كمتر كسی را به درون خود راه میدهد و هزار بار فرد را میآزماید و آخر سر او را تحقیرشده و درهمشكسته، از آستانهی در میراند» اما همین روشنفكران و بزرگان با استشمام بوی نخستین غریبهای كه نامش در میان نامهای «محفل بزرگان» دیده شود تاب از كف میدهند و بر او نهیب میزنند كه: «هنوز اسباب بزرگی را بهتمامی آماده نكردهای» و البته بیدرنگ بر نام او قلم بطلان میكشند و راه را بر ورود او میبندند تا محفل قدیمیشان بهدور از نگاه نوآمدهای (كه لابد نامحرم است!) همچنان پاك و پیراسته باقی بماند. این قصهی پُرغصه اما به سیاست ختم نمیشود و جلوههای دلآزارش در فلسفه و ادبیات و فیلم و داستان هم تكرار میشود. درست اینجاست كه بر روی جلد هر مجلهای كه نگاه میكنی حلقهای از نامهای آشنا و تكراری میبینی كه در بسیاری مواقع جز تكرار هزاربارهی گفتههای پیشینشان چیز تازهای در چنته ندارند و مقالاتشان چنگی به دل نمیزند. به تمامی این صفات درخشان (!) سابقهی خشم و خروش انقلابی و داعیهداری اصلاح جان و جهان و حكایت امروزشان را هم بیفزایید تا عمق فاجعه را بهتر دریابید.
اما با این همه، دو چیز نظرم را عوض كرد. اول خواندن مقالات پرمغز و نغر دیگرانی كه كمتر نامشان در این سیاههی آشنا و تكراری میآید یا اگر میآید گهگاه سخنی نو و جُستاری تازه دارند. دوم مطالعهی مقالاتی كه حسرتبار و اعترافگونه بودند و البته نویسندگانشان همانانی بودند كه توصیفشان كردم! همانانی كه روزگاری از خشم انقلابی و آرمان ایدئولوژیك و فدا شدن و فنا شدن فرد در جمع سخن میگفتند و "من" را دشنامی زشت میشمردند و آن را جز به تكبر و نخوت تفسیر نمیكردند و امروز به صرافت افتادهاند كه گویا انسان، وجوه فراموششدهی دیگری نیز دارد كه باید بیهیچ شرمساری و شرمندگی به سراغ آنها هم رفت و گرهی فروبستهشان را گشود و حكایت ناگفتهشان را گفت و دستكم در مقام سخن، پردهی ناروای ریا و تظاهر و مقدسمآبی را درید و از آسمان به زمین فرود آمد. اینان حسرت جوانی از دست رفته و تهذیب نفس سیاسی-انقلابی خود را میخورند و جملهجملهی مقالاتشان بازتاب گویای این حسرت و دلمردگیست. اینان خود را از مواهب طبیعی و زیبای خلقت محروم ساختند به این بهانه كه آنها را از هدف والایشان (؟!) دور میسازد و از رسیدن به آرمانشهر موعود بازشان میدارد. باید اینها را به حرف كشید. باید وادارشان كرد از حسرت خود بگویند. باید وادارشان كرد در مقابل نسل امروز عریان شوند. باید زوایای تاریك و مغموم ذهن اینان روشن شود تا نسل امروز بار دیگر راه خطای آنها را نپیماید. تا نسل امروز سهم هر یك از وجوه وجود خویش را ادا كند. این نسل نه تنها خود كه نسل پس از خود را نیز به كام گرداب اندیشههای باطل خود كشید و آرزوها و خواستهای طبیعی آنان را در آتش غرور میراثداری والاترین اندیشهها، خاكستر كرد.
ایرانیان عادت كردهاند همیشه از یك سوی بام به پایین پرتاب شوند. به فوارهها میمانند كه در لحظهای به اوج میرسد و در لحظهای دیگر به پایینترین مرتبه سقوط میكند. در لحظهای عاشق و شیفته و مفتون یك اندیشه و یك اسطورهی انسانی میشوند و در لحظهای دیگر متنفر و منزجر و فراری از همان اندیشه یا همان انسان به راهی دیگر میروند. افراط و تفریط راه و رسم ما ایرانیان است. همواره به پهلوی خویش غلتیدهایم و آنقدر در این كار افراط كردهایم تا اینكه از سویی به پایین افتادهایم. جویبار بودن و رودخانه ماندن و آهسته و پیوسته رفتن و فوارهوار پیش نرفتن در این سرزمین گویی جز مهجوری سرنوشتی ندارد. دوست ندارم و روا نمیدانم كه نسل پیشین را انتقامجویانه به محاكمه بكشیم و در پای جایگاه اعترافشان پیروزمندانه كف بزنیم. اما روشن شدن زوایای تاریك تاریخ و كورهراههای خطایی كه روزگاری یگانه راههای ممكن شمرده میشدند را لازم میدانم. این نورافشانی البته با تلخیها و تلخكامیهای بسیاری همراه است. شربت شیرینی كه در بسیاری از آن كورهراهها در كام راهروان ریخته میشد امروز جز شرنگی زهرآگین، طعم دیگری ندارد. وظیفهی خود دانستم سپاس و تشكر خود را بابت زحمت و رنجی كه برای این شماره كشیده بودید فروتنانه تقدیم شما و همكارانتان كنم.