«کار امثال جهانبگلو از جانب دیگری نیز حائز اهمیت است: عده نسبتا زیادی از زندانیان، به روزنهی کوچک و خردی چشم دوختهاند و گمان میکنند این روزنه همان افق باز و نامتناهیست. عدهای نیز تابلوی نقاشی خوش آب و رنگی را پیش ِرو نهادهاند و جهان آزادشان را در قاب کوچک و تصنعی آن میجویند. یکی خود را با مارکسیسم ساختگی و تحریفشده سرگرم میکند، دیگری زیر لوای شتر گاو پلنگ ِ روشنفکری دینی به جستوجوی خورشید حقیقت قیام مینماید. یکی چهگوارا را در رکاب امام حسین به جنگ یزید و امپریالیسم جهانی میفرستد، دیگری مارکس را در معیت استالین، به مبارزه با دشمنان پرولتاریا و بورژوازی ضدانقلاب گسیل میدارد. امثال جهانبگلو، نامتجانس بودن این ترکیبات را بیرودربایستی مدلل میکنند و آن دروغهای حقیقتنما را آشکار میسازند.
جهانبگلو اعتقاد دارد که "روشنفکر حقیقتجوست و کارش زندگی در حقیقت و برای حقیقت است." (بین گذشته و آینده؛ چاپ اول؛ ۱۳۸۴؛ صفحهی ۲۴۰. بقیه نقل قولها همه از همین کتاب است). او این تعریف را بارها و بارها تکرار میکند. در مصاحبه با روزنامهی همبستگی، در مصاحبه با روزنامهی همشهری، در مصاحبه با روزنامهی شرق و یاس نو جهانبگلو بر روی این دو عبارت، مکرر انگشت میگذارد: "در حقیقت، و برای حقیقت". اما حقیقت برای جهانبگلو چیست؟ آیا حقیقت نقطهایست مشخص که روشنفکر باید به آن برسد و در آن نقطه حرکت و رسالتاش را به اتمام رسانــَد؟ آیا حقیقت، در بطن دین نهفته است و روشنفکر حرکت خود را از آن آغاز میکند و در آن پایان میدهد؟ جهانبگلو به این سؤال چنین پاسخ میدهد: "حقیقتی که من گفتم یک مفهوم کلی است. این حقیقت مثل افقی است که شما هر چه به آن نزدیکتر شوید، از شما دورتر میشود. بنابراین، این آن حقیقتی نیست که شما بتوانید به چنگ بیاورید. این حقیقت تجربهای است که روشنفکر در طول زندگیاش به دست میآورد..." (صفحهی ۲۱۵).
برای رسیدن به حقیقتی که جهانبگلو از آن سخن میگوید، باید تا بینهایت رفت. ایستادنی در کار نیست. نقطهای به نام پایان وجود ندارد. ولی حقیقت برای خیلیها نقطهایست مشخص با مختصات مشخص. میتوان جای آن را معلوم کرد و به آن دست یافت. یکی آن را در رهنمودهای زوالناپذیر و آموزشهای داهیانهی مارکس و انگلس و لنین مییابد؛ دیگری در متن کتاب مقدس آن را جستوجو میکند. این نقطه، نقطهی ایدئولوژیست و کسی که حقیقت را در آن میبیند ایدئولوگ است: "اگر روشنفکر بخواهد حقیقت را به چنگ بیاورد و آن را حقیقت مطلق بکند، او دیگر روشنفکر نیست، بلکه ایدئولوگ است."(همانجا).
پس میان روشنفکر و ایدئولوگ تفاوتی هست؛ تفاوتی عمده که فهم از حقیقت عامل به وجود آمدن آن است. ایدئولوگ همان کسیست که تابلوی افق را پیش ِ روی خود گذاشته و آن را خود ِ افق میپندارد. روشنفکر اما چشم به افق واقعی دارد: "تفاوت ایدئولوگ و روشنفکر در همین نکته است. ایدئولوگها کسانی هستند که میخواهند از یک حقیقت پیروی کنند و آن حقیقت را بر دیگران اثبات کنند و تحمیل کنند، بنابراین در جایی خود را متوقف میکنند. ولی روشنفکر باید کسی باشد که مرتب حتی گذشته خود را مورد سؤال قرار دهد و بتواند روش شناسی خود را در دورههای گذشته فکری و معرفتی مورد سوال قرار بدهد..." (همانجا).
دین برای اکثر ِ ما یک حقیقت است. ما در امور دنیا فکر میکنیم، چون دین ِ ما به ما میگوید که فکر کنیم. ما همه چیز، حتی خود دین را با عقل بشریمان میسنجیم، چون دین ما به ما میگوید که چنین کنیم. دین برای ما نقطهی آغاز است. این فکر کردن و این بهکارگیری عقل، علیالقاعده باید باز ما را به همان دین برگرداند. دینی که مشکل داشته باشد و اصولش با عقل بشری سازگار و منطبق نباشد، اصولا دعوت به اندیشیدن و دخالت دادن عقل نمیکند. پس دین ما از چنان صلابت و استحکامی برخوردار است که هر چه متهی عقل را بر آن بنهیم باز از درون آن خود دین سر بر خواهد کشید. اما اگر فکر و عقل ما نتیجهی دیگری بگیرد چه؟ آیا این قدرت و اجازه را خواهیم داشت که دینمان را کنار بگذاریم و مسیر دیگری را در پیش بگیریم؟ به دلایل مختلف، نخواهیم توانست و نخواهیم خواست. اینجا، به اصطلاح ِ "روشنفکر دینی" میرسیم. همانکه جهانبگلو از قول هایدگر آن را "دایرهی مربع" مینامد (صفحهی ۲۱۲). چیزی که وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد. نه دایره میتواند مربع باشد و نه مربع میتواند دایره باشد. جهانبگلو ضمن ِ پذیرفتن ِ وجود ِ روشنفکرانی که خود را دینی مینامند معتقد است که این گروه باید خود را "اصلاحطلبان دینی" یا "نوگرایان دینی" بنامند نه روشنفکران دینی (صفحات ۳۰۱ و ۳۰۲): "من این بحث را با دکتر سروش و دکتر کدیور کردهام. آنها طبیعتا با این نظر مخالف هستند، یک نوگرای دینی به دنبال روشها و تفکرات تازه است، اما روشنفکری را باید به حال خود رها کند، به این دلیل که روشنفکر از یک اندیشه انتقادی برخوردار است. روشنفکر کسی است که برای حقیقت و در حقیقت زندگی میکند نه برای هیچ نظام و یا ایدئولوژی دیگری. روشنفکر انسان آزادهای است که در هیچ شرایطی قادر به متوقف کردن خود نیست. او نمیتواند به خود بگوید که این پایان خط است، من حقیقت مطلق را پیدا کردهام و از این به بعد دیگر نیازی به دانستن و فهمیدن ندارم..." (صفحهی ۱۸۸).
در مورد دکتر شریعتی و جلال آلاحمد نیز جهانبگلو نظری متفاوت از اکثریت روشنفکران جوان دارد. کار آنها ایدئولوژیک است و طبیعتا در فضای بیکران روشنفکری نمیگنجد: "یکی از اشکالاتی که من به کسانی مثل آلاحمد و شریعتی دارم این است که اینها ظاهرا از متفکرانی اسم میبرند که این اسامی و متفکران را درست به شاگردهایشان معرفی نمیکنند و اندیشههایشان را برای آنها تشریح نمیکنند؛ اینها خود آثار این متفکران را درست نخواندهاند و صرفا نامشان را شنیدهاند، یا شاید خلاصهای یک الی دو صفحهای دربارهشان خواندهاند... من و دکتر شایگان درباره غربزدگی همعقیدهایم که غربزدگی در واقع نشناختن غرب است. وقتی کسی غرب را بشناسد غربزده نمیشود، بلکه غربشناس میگردد و غربزدهی اصلی در واقع خود آلاحمد است، زیرا در باره مطالبی حرف میزند که ناقص و نیمهکاره خوانده است و حتی نیمهکاره دربارهشان حرف میزند. پس از آن وی غربزدگی و در خدمت و خیانت روشنفکران را به صورت یک مانیفست ایدئولوژیک مینویسد. امروزه این کتابها به صورت یک مانیفست خوانده میشوند و چون مانیفستگونهاند کتابهای کهنهای شدهاند، یعنی در واقع از نسلی به نسل دیگر تاریخ مصرفشان تمام میشود..." (صفحهی ۱۸۰).»
اما تعبیری كه دكتر سروش از روشنفكری دینی دارد هم درخور شنیدن است:
«روشنفكری دینی به هیچوجه یك اصطلاح تناقضآمیز و به معنای دیندار بیدین نیست. روشنفكر دینی، یعنی باخبر از دنیای غیردینی، یعنی دیندار عصر، یعنی آشنا با انواع روشنفكریهای غیردینی و عالم به دین خود و عازم بر بازسازی معرفت دینی و فهم آن در جغرافیای معرفتی نوشوندهی بشر و همتگمارنده بر ابداع و هدایت و روشنگری و مبارزهی فرهنگی و فكری، و دارندهی اعتقاد تفصیلی به كارسازی دین در عصر حاضر و صاحب دغدغهی جمع خلوص و توانایی و تعبد و تعقل و زمین و آسمان.
روشنفكری دینی، مهاجر محقق دردمند و فكور و دلیر از تقلید رستهای است كه به آفات و بیماریهای جامعهی دینی -از آن نظر كه دینی است- حساس است و در پی بیان و علاج دلیرانه و طبیبانهی آنهاست. روشنفكر دینی -علیالاصول- یك احیاگر است كه هم به جوانب مغفول میپردازد و آنها را از فراموششدگی بیرون میآورد و هم به نوفهمی همت میگمارد و هم به دفع آفات علمی و شبهات فكری میپردازد»
در یك كلام، روشنفكر دینی یعنی كسی كه طبیبانه و دلسوزانه در دین نظر میكند و آن را مؤلفهای نیرومند میبیند و میكوشد تا آن را هر روز نوبهنو كند. من فكر میكنم حذف دین از دایرهی مشغولیات و دغذغههای یك روشنفكر كه خود را "وجدان بیدار اجتماع" میخواند راه به جایی نخواهد برد. درست به همین دلیل من پروژهی روشنفكران عرفی را ناقص میبینم و از آن سو بر سروش و كدیور و مجتهد شبستری و صالحی نجفآبادی (كه یك سنتگرا بود) درود میفرستم كه بخشی از سترونیهای سنت و دین و سنت دینی را با نوآوریها یا بازخوانیهای خود، درهم شكستهاند و از آن میان راهی به سوی تجدد و مدرنیته و دنیای "امروز" گشودهاند. كتاب بسط تجربهی نبوی نمونهای از این كوششهای فكری است. مقالات و سخنان سروش در این كتاب برای دینداران و باورمندان به دین، مردافكن و بنیانبرانداز اما راهگشا و جسورانه است. حال بسنجید دایرهی تأثیری كه انتشار چنین كتابی میتواند در جامعه (و مخصوصا بین دینداران) داشته باشد با دیگر كتابهایی كه در این زمینه منتشر میشوند. كدامیك بیشتر راهگشایند؟
بحثهای پارسال سروش و مخالفانش را به یاد دارید؟ آن مباحث، همین مطالب عرضهشده در این كتاب بود. میبینید كه چنین سخنانی چون بر لبان دكتر سروش كه خود دغدغهی دین دارد جاری میشود اینچنین بحثانگیز میشود اما سخنانی به مراتب تند و تیزتر از زبان دیگران گفته میشود (مثلاً حاتم قادری) اما هرگز نه در چنین وسعتی منتشر میشود و نه قادر است گرهی از كار ما بگشاید. منظورم از ما، ما مردم ایران، جامعهی ایران یا به تعبیری ایرانیان است نه صرفاً قشر نخبه و فرهیخته كه به چنین مباحثی علاقهمند است و هم از حیث معلومات، هم از نظر افق دید و هم از نظر حقیقتی كه بدان دست یافته است، همواره پیشاپیش مردم قرار دارد. حقیقتی كه تكیهگاهی موقت است و تنها گذرگاهی برای پیش رفتن است.
میگویند روشنفكر همواره در حقیقت و برای حقیقت زندگی میكند. میگویند دین برای بیشتر ما انسانها حقیقتی است كه نمیتوانیم از چنبرهی آن بگریزیم. میگویند جوهرهی روشنفكری، شك و نقد و رهایی است اما جوهرهی دین، تعبد و انقیاد است و از همین مفروضات نتیجه میگیرند كه "روشنفكری دینی" عبارتی بیمعناست. اما آیا بهراستی اینچنین است؟ آیا زندگی روشنفكر، زندگیای یكسره عقلانی و همراه شك و تردید است؟ یا جاهایی از زندگی هم هست كه جای چون و چرای عقلانی ندارد و اصلاً از جنس عقل و برهان و استدلال نیست كه بتوان با عقل به مصاف آن رفت و آن را به نقد كشید؟ عشق از جنس عقل است؟ عاشق برای عاشقشدن، استدلال میكند؟ منحنی رخ یار را تحلیل میكند یا تعداد خالهای ایمانسوز صورت یار را میشمارد؟ كدامیك از ما در زندگی اینگونه به انسانی یا مكانی یا زمانی دلبستهایم؟ ما در زندگی نوستالژی داریم یا نداریم؟ این نوستالژیها را با عقل و استدلال در خود بهوجود آوردهایم؟
نه همهی زندگی، از جنس عقل است و نه همهی دین، ایمانورزی است. چه كسی است كه با استدلال وجود خدا، به وجود خدا ایمان بیاورد؟ درك وجود خدا دركی شهودی است و نسبتی با عقل ندارد. كار دل است و برهانبردار نیست. آنكه به خدا ایمان دارد منتظر برهان نظم و برهان علیت نمانده است تا به این ایمان برسد. میتوان سالها بر سر وجود خدا چون و چرا كرد اما هیچیك از این برهانها، ایمانساز نیستند. ایمان از جنس عشق است؛ از جنس دلسپردن است؛ از جنس سرنهادن آگاهانه بر دامان معشوق است. این رشتهپیوند را چه نسبتیست با عقل و شك و تردید؟ سال گذشته با دوستی بر سر ماه رمضان و روزه گرفتن بحث میكردم. برای او استدلال میكردم كه روزه در روزگار ما نتایجی را كه از آن انتظار داریم برآورده نخواهد كرد. پس از مدتی دلیل آوردن، دوستم رو به من كرد و گفت: «تمامی استدلالهایت را قبول دارم. حرفهایت كاملاً منطقی و عقلائی است اما دلم راضی نمیشود به روزه نگرفتن». اینجاست كه مرز "ایمان" و "احكام" روشن میشود. نه ایجاد ایمان بهدست عقل نقاد است و نه زدودن آن. دنیای ایمانیات، دنیای دیگری است.
این ایده كه تمامی جهان را یكسره عقلانی ببینیم ناشی از خطای بزرگ ماست كه زندگی را سراپا جدی میگیریم. حافظ و خیام نیز همچون ما به بسیاری از امور، آگاه شده بودند اما بهعمد تغافل میكردند. خود را به بیخبری میزدند. اگر قرار باشد تمامی بخشهای زندگی را به تیزاب عقل صیقل داد لطافت و آرامش و آسایش از دنیا رخت برخواهد بست. این شیوه، دنیای درون انسانها، متكاهای روحی آنها و خلوت انسانی آدمها را نابود خواهد كرد. انسانها دیگر به كجا پناه ببرند برای لختی رستن از دنیای خشك و عبوس پیرامون؟
از این گذشته، آیا دین تنها در ایمانیات خلاصه میشود؟ ایمان و عرفان و فقه در یكرتبهاند؟ شریعت و طریقت و حقیقت در یكسطح و از یكجنساند؟ دین تاریخی و دین فراتاریخی یكگونهاند؟ تنها چهرهی دین، تعبد و انقیاد است؟ دین، جای شك و چون و چرا ندارد؟ صالحی نجفآبادی از همین سنت دینی، حق قضاوت زن را اثبات كرد یا نه؟ قراردادی بودن حكومت را اثبات كرد یا نه؟ حاكمیت مردم را اثبات كرد یا نه؟ جهاد ابتدایی به قصد مسلمان كردن دیگر انسانها را مردود كرد یا نه؟ حكم ارتداد را حكمی متعلق به جهان دیگر دانست یا نه؟ آزادی فكر و عقیده را در اسلام اثبات كرد یا نه؟ در شهید جاوید، به بازخوانی مفهوم "علم امام" نشست یا نه؟ انبوه تهمتها و افتراها را تحمل كرد یا نه؟ به خاطر این سنتشكنیها در اوج مظلومیت از دنیا رفت یا نه؟ صالحی نجفآبادی دلبستهی دین بود یا نه؟ صدالبته آری! این نتایج را با عقلانیت نقاد و مدرن به دست آورد؟ هرگز! صالحی نجفآبادی یك سنتگرای اصولی بود (در برابر سنتگرایان بنیادگرا) و به این همه نتایج درخشان رسید؛ وگرنه روشنفكران كه در پیشروی و نقد هستههای سخت سنت و دین و سنت دینی از او بیپرواترند.
نه! راه را اشتباه نرویم. چاره در خارج شدن از چنبرهی دین نیست. اگر ما هم خارج شویم، دین به عنوان مؤلفهای بسیار نیرومند در متن جامعه و فرهنگ ما حضور دارد. روشنفكر نمیتواند ادعا كند "وجدان بیدار اجتماع" است و از حال اجتماع بیخبر باشد. نمیتواند ادعا كند از كنار ریشهدارترین جزء فرهنگ اجتماع بهراحتی میگذرد و تنها راه چاره را در نفی آن، یا نقد بیرحمانهی آن از موضعی بیرونی میبیند. كار این روشنفكران، همان نشستن در كافه و دود كردن سیگار و پیپ و نالیدن از حماقت اجتماع است. راه حل بحرانهای مزمن و كهنهشدهی ما، نفی دین نیست؛ شناخت دین است؛ حداقلی كردن دین و انتظار از دین است؛ امتناع از حداكثری كردن دین و گذاشتن بار اضافی بر دوش آن است؛ شناخت اسلام تاریخی و فراتاریخی است؛ شناخت ذاتی و عَرَضی در دین است. پذیرفتن واقعیت وجودی امروز جامعه است. پذیرش این نكته است كه در دین هم میتواند شك كرد و نقد كرد. پذیرش این نكته است كه همهی دین، از جنس ایمان نیست و دنیای ایمان و عشق با دنیای نقد و عقل فاصله دارد. پذیرش این نكته است كه قرار نیست از دل ایمان، عقل را بیرون بكشیم و از دل عقل، ایمان را؛ پذیرش این نكته است كه میتوان تعبد و تعقل را، زمین و آسمان را و ایمان و عقل را در كنار هم داشت. دنیاهای متفاوت را میتوان جدا از یكدیگر نگاه داشت. آمیختن دنیاهای مختلف، نه همیشه ضروری است و نه همیشه مفید و نه همیشه ممكن. اما باید دانست در نقد دین و دینورزی، موانعی ستبر و سدهایی بلند و مستحكم قرار دارد. باید دانست كه درهم شكستن این سدها، كاری یكشبه نیست؛ با نفی كلیت این سد هم انجامپذیر نیست. دیروز، شناخت و معرفت دینی، انسانی و اثرپذیر از خطاهای انسانی دانسته شد و امروز، خود دین و تجربهی دینی پیامبر به این دایره افزون گشت. حال كدام راه، گامی به جلو بوده است؟ كدام راه، واقعگرایانهتر بوده است؟
روشنفكر اگر خود را در دین محصور ساخت و همّ و غم خود را صرف اثبات موجودیت امروز دین (با تمام صفات تاریخی و فراتاریخیاش) ساخت البته دیگر شایستهی نام روشنفكر نیست. اما آیا روشنفكری كه دغدغهی حقیقت دارد و همواره "رونده" است و راه او را پایانی نیست نباید اندكی به فكر نحوهی مواجهه مردمان پیرامونش با حقایقی كه بدان دست یافته، باشد؟ مگر نه آنكه روشنفكر، مینویسد و میگوید تا از آنچه بدان دست یافته دیگران را هم آگاه كند و دست آنها را هم بگیرد تا به همین نقطهای كه او ایستاده، برسند تا در یك گام دیگر او باز به پیش برود و دیگران را هم به جای جدید خود بخواند؟ نحوهی عملی كردن این موضوع چیست؟ دین جزیی از فرهنگ این مردم هست یا نیست؟ جزء نیرومندی هست یا نه؟ مردم حرف سروش را كه سر عناد و بیتوجهی به دین ندارد بهتر میپذیرند یا جهانبگلو كه عیان و آشكار، مقدسات دینی آنها را زیر پا میگذارد و انگار نه انگار كه در این سرزمین دینی هست و پیامبری و مذهبی و .... من تلاشهای دكتر جهانبگلو را ارج مینهم و به او علاقه دارم و هیچ كینه و عداوتی هم با او ندارم. اما بدون تعارف بگویم این "حقایق موقت"ی كه جهانبگلو بدان رسیده قابل طرح و پیادهسازی در جامعه نیست. جهانبگلو از جنس جامعه نیست. سخنش از دل برنیامده تا بر دل دینمدارن بنشیند.
این حقایق موقت، طرح نخواهند شد مگر آنكه روشنفكر بكوشد اول با زبان مردم و در حد فهم و شعور و تحملشان سخن بگوید و به قول سروش سعی نكند ایمان عوام را بربیآشوبد و درثانی دست مردم را بگیرد و آنها را آرامآرام راه ببرد وگرنه اگر دست مردم در دست یك دوندهی حرفهای قرار گرفت در همان نخستین گامها با صورت به زمین خواهند خورد و عطای این راهروی را به لقایش خواهند بخشید. به قول دوستی، روشنفكری دینی حتی اگر اصطلاحی تناقضآمیز باشد و عبارات دیگری به جای آن پیشنهاد شود (كه جهانبگلو پیشنهاد كرده است) باز هم نشان داده است بیشتر از روشنفكری عرفی، تأثیرگذار و گشاینده است. این میراث را نباید به آتش كشید. دلبستگی شخص من به این نحله هم درست به همین دلیل است وگرنه من نیز با روشنفكری دینی، فاصله دارم اما نتایج تلاش و مجاهدت آنها را میبینم و با دیگران كه مرتب از در طعن و لعن وارد میشوند مقایسه میكنم و البته آنها را هزارانبار پیروزتر و كامیابتر مییابم. وانگهی اگر روشنفكری از سر همان شك و تردید در دین و در ادیان و در جهان نظر كرد و به وجود خداوند و پیامبر و نظایر آن معتقد شد (عمداً "اعتقاد پیدا كردن" را به جای "ایمان پیدا كردن" به كار میبرم تا مقصودم را روشن بیان كرده باشم) آیا نباید این حقایق را ابراز كند؟ آیا این حقایق، چون از جنس حقایق دینیاند، همچون بند گرانی بر پای پرندهی رهای روشنفكریاند؟ یعنی روشنفكران، به هیچ حقیقتی در زندگی باور ندارند؟ یا باور دارند اما پارهای از آنها در طول زندگیشان همچنان معتبر میماند و از برخی عبور میكنند؟ چه چیز مرز حقیقت موقت و ناپایدار با حقیقت سخت و پایدار را روشن میكند؟ ابراز نظرهای روشنفكر؟ یا تصور و قضاوت ما از شالودهی فكری یك انسان؟ و تازه اگر روشنفكر به هیچ حقیقتی باور ندارد پس پای خود را بر كدام زمین گذاشته و افق پیش رو را دیده است؟
ایستادن و اصرار و انكار و بحث و مجادله دربارهی این اصطلاح به گمانم بیهوده است. باید پذیرفت كه انسانهای دیگری نیز هستند كه چون ما نمیاندیشند. آنها لزوماً شتر-گاو-پلنگ نیستند. حقیقتی كه آنها بدان رسیدهاند با حقیقتی كه ما بدان رسیدهایم فرق دارد و این دو حقیقت خود را در دوگونه گفتار، دوگونه پوشش و دوگونه قلم و دوگونه "تابلو" نشان میدهند. شاید تابلوی دیگران كج و معوج باشد اما شاید ما هم با سری كج و چشمانی لوچ به آن تابلو نگاه میكنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!