۱۳۸۵/۰۴/۰۵

خداحافظ رفیق! دوران جالبی بود!

شریعتی برای نسل من روشنفكری به تاریخ پیوسته است. نوستالژی روزهای خوشی است كه در لابه‌لای تاریخ ایران گمشده‌اند. نام شریعتی، عناوین كتاب‌هایش، طنین فریادهایش، جملات كوبنده و شورآفرینش، همگی، یادآور عصر انقلاب و ایدئولوژی‌اند. هنوز كه هنوز است بازخوانی كتاب‌هایش، قطره‌ای اشك در چشمانم می‌نشاند و آه سردی را از اعماق درونم بیرون می‌كشد. باورم نمی‌شود عصر این سخنان تنها سه دهه با امروز فاصله دارد. گویی این كتاب‌ها و آن افكار، به دورانی دور در سرزمین دوردست تعلق دارند. گویی این عصر هرگز در ایران وجود نداشته است. عصر شریعتی اما بسیار زودتر از آنكه گمان می‌رفت سپری شد. حامد به‌درستی منحنی دوری و نزدیكی نسل ما به شریعتی را توصیف كرده است: «منحنی علاقه، عشق، بی‌تفاوتی و انتقاد».

دقیق به خاطر ندارم كه نخستین آشنایی من با شریعتی چگونه بود. همین‌قدر می‌دانم كه در ابتدای دبیرستان شریعتی را می‌شناختم و به او علاقه‌مند بودم. می‌دانستم او و مطهری در دو جبهه‌ی متفاوت فعالیت می‌كرده‌اند و تفاوت‌ها و تضادهایی با یكدیگر داشته‌اند. اما همانندی و همپوشانی اندیشه‌های این دو بیش از تضادهاشان برایم ارزش داشت. سال دوم دبیرستان بودم كه برای دیدار یكی از دوستان برای نخستین بار به یزد سفر كردم. این نخستین دیدار من از یك دانشگاه بود. آنجا برای نخستین بار شكل و شمایل خوابگاه دانشجویی و تخت‌های آن را دیدم. از پاقدم من، عصر همان روز غبار و خاك تمام هوای شهر را پُر كرد. ذرات خاك در هوا معلق مانده بودند. نه بادی می‌وزید و نه طوفانی به‌پا شده بود. هوا به یكباره با حجم عظیمی از ذرات قهوه‌ای‌رنگ خاك پر شده بود. این وضعیت، پدیده‌ای نادر بود. پدیده‌ای كه در مدت اقامت سه ساله‌ی دانشجویی من در شهر یزد حتی برای یكبار هم تكرار نشد! این‌ها البته چندان اهمیتی برایم نداشت. من بیشتر دنبال رد پای شریعتی بودم. می‌دانستم افكار او نفوذی بی‌نظیر در میان دانشجویان دارد. می‌دانستم دانشجو به محض پا گذاشتن در صحن دانشگاه، نخست با تصویر شریعتی روبه‌رو می‌شود. دوست داشتم دانشجویی از خیل علاقه‌مندان شریعتی پیدا شود تا با او به گپ و گفت‌و‌گو بنشینم.

از قضا یكی از هم‌اتاقی‌های دوستم، شریعتی‌دوست بود. گپ زدن با او چندان به دلم ننشست. حال و حوصله‌ی صحبت كردن نداشت و بیشتر به كسی می‌مانست كه از بغض دشمنان شریعتی به او چسبیده است. شناختش از شریعتی سطحی بود. بعدها در دام اعتیاد افتاد و روز و شب را پای منقل می‌گذراند. بگذریم! در همان چند روزی كه در دانشگاه یزد مهمان بودم در ساعت‌های كلاس كه ناگزیر تنها می‌ماندم به كتابخانه‌ی دانشگاه می‌رفتم. همان‌جا بود كه برای نخستین بار نشریه‌ی 15 خرداد را دیدم. حمید روحانی، از جمله نویسندگان پُركار این مجله بود كه در هر شماره مقاله‌ای بر ضد شریعتی داشت و به او به عنوان عنصری ساواكی، سخت می‌تاخت. نگاه سراسر كینه و عداوت او به مذاقم خوش نیامد اما خاطره‌ی آن روزها همچنان در ذهنم تازه و زنده است.

چند سال بعد به دانشگاه راه یافتم و از قضا سر از همان دانشگاه یزد درآوردم. در فاصله‌ی این سال‌ها بیشتر كتاب‌های شریعتی را خوانده بودم و درباره‌ی آیت‌الله خمینی مطالعه كرده بودم و او را مصداق «امام امت» شریعتی یافته و بدو علاقه‌مند شده بودم. گمان می‌كردم آیت‌الله خمینی همان "یك" است كه به "تا بی‌نهایت صفرها" كه در مقابلش صف كشیده‌اند معنا و مفهوم می‌بخشد. در كنار این‌ها كتاب‌های مطهری را نیز می‌خواندم. ساختار فكری من در آستانه‌ی ورود به دانشگاه تقریباً شكل گرفته بودم. پایه‌های فكری مرا شریعتی و مطهری می‌ساختند. پایه‌های سیاسی را نشریه‌ی عصرما ارگان سازمان مجاهدین انقلاب و البته در این منظومه‌ی فكری سراپا ایدئولوژیك آیت‌الله خمینی و "خط امام" محوریتی بلامنازع داشت. در همان سال‌ها كتاب «انقلاب ایران در دو حركت» به قلم مهندس بازرگان را نیز خواندم. بازرگان در این كتاب كوشیده بود از خلال سخنرانی‌ها و مواضع آیت‌الله خمینی پیش از انقلاب و در آستانه‌ی پیروزی آن ثابت كند هدف از انقلاب ایران در وهله‌ی نخست، آزادی و پس از آن استقلال بوده است. به یاد دارم كه در آن روزها از اینكه مهندس بازرگان سخنان آیت‌الله خمینی را بنا به هدف خود، مصادره به مطلوب كرده است دلخور و دلزده شدم. علاقه‌ی من به مهندس بازرگان در همان‌روزها رنگ باخت تا سال‌ها بعد كه در چرخشی تمام‌عیار در شاكله و شالوده‌ی فكری خود تجدید نظر كردم. در این دوره عشق و علاقه‌ای عجیب به شریعتی داشتم. بر سر افكار و ایده‌های او بحث می‌كردم و با اشتیاق دوستانم را به مطالعه‌ی آثارش دعوت می‌كردم. "ابوذر"ش آتشی در دورنم به‌پا كرد كه هنوز پس از سال‌ها، شعله‌های پرفروغ و قدبرافراشته‌اش را به خوبی می‌بینم. "خودسازی انقلابی"‌اش جانم را به كوره‌ی رنج و درد سپرد تا آبدیده شود. "تقدیر تاریخی"‌اش در برابر "جبر تاریخی" قد علم كرد. "شیعه یك حزب تمام"اش مرا زره‌پوشیده و كلاه‌خود بر سر آماده رزم می‌ساخت و ....

دوران دانشجویی من با پیروزی خاتمی در انتخابات سال 76 شروع شد. دو سال بعد به كمك دوستانی دیگر، "انجمن دانشجویان پیرو خط امام" را تأسیس كردیم. ساختار فكری من تا پایان دوران دانشجویی الهام‌گرفته از ساختار ایدئولوژیكِ فكری مجاهدین انقلاب بود. سه نفر در دانشگاه ما به عنوان نمایندگان فكری (و نه سیاسی و تشكیلاتی) مجاهدین انقلاب شناخته می‌شدند كه من یكی از آنها بودم. در آن سال‌ها به دكتر سروش بدبین بودم و او را مدافع تز استعماری جدایی دین از سیاست (!!!) می‌دانستم. ویژه‌نامه‌ی نشریه‌ی صبح در نقد كوبنده‌ی نظریه‌پردازی‌های سروش هم البته تا عمق ساختار فكری من رسوخ كرده بود و در كوره‌ی این بدبینی حسابی دمیده بود. در میان این سال‌ها، گهگاه كه خلوت می‌كردم و به حوادث و اتفاقات پیرامون می‌اندیشیدم جرقه‌هایی در ذهنم زده می‌شد و مرا به تأمل در ساختار فكری‌ام وادار می‌كرد. آرام‌آرام دوران دانشجویی به پایان می‌رسید. حالا چند سالی بود سراغی از شریعتی نگرفته بودم. كابوس نسبت اسلام و دموكراسی دامنم را گرفته بود و رهایم نمی‌كرد. در چند ماه پایانی تحصیل از كارهای سیاسی فاصله گرفتم. مدام به اردوهای تفریحی می‌رفتم اما نمی‌توانستم از نگاه تیزبین اطرافیان بگریزم. مدام می‌شنیدم كه می‌پرسیدند: «چرا سكوت كرده است؟»

از دانشگاه خلاص شدم اما از این كابوس خلاص نمی‌شدم. تا اینكه چرخ گردون به شعبده گشتی زد و كتاب "فربه‌تر از ایدئولوژی" به دستم رسید. پرنده‌ی ذهنم پر كشید به سال‌های دانشجویی. به یاد نگاه‌های غضبناك خود به دوستانی افتادم كه این كتاب را در دست داشتند. در دست داشتن همین كتاب كافی بود تا آنها را از دایره‌ی "خودی" بیرون بیندازم. همان سال‌ها بود كه مدام به خود می‌گفتم این ملی-مذهبی‌ها چگونه انسان‌هایی هستند؟ چطور می‌توانند با جمهوری اسلامی و ولایت‌فقیه مخالف باشند اما اینگونه مؤمن و معتقد و مذهبی باقی بمانند؟ در سلامت نفس و حُسن سلوك و ایمان عمیق آنها نمی‌توانستم تردید كنم. پس چطور این‌ها با من فرق داشتند؟ عیب كار كجا بود؟ «یك جای كار می‌لنگد». این جمله را بارها و بارها به‌نجوا با خودم تكرار می‌كردم.

كتاب "فربه‌تر از ایدئولوژی" دكتر سروش تمام اركان تفكر ایدئولوژیك مرا به لرزه درآورد. ضربات سخت و سهمگینی كه در طول سال‌ها بر قامت بلند و برافراشته‌ی این كاخ به ظاهر تسخیرناپذیر وارد آمده بود اركان و ستون‌های آن را سست كرده بود. از آن كاخ سر به فلك ساییده جز پوسته‌ای توخالی چیزی باقی نمانده بود. و این كتاب آمده بود تا با یك ضربه‌ی كاری و مهلك، پی و پایه‌ی این دژ مباهات‌برانگیز را نابود سازد تا تمامی كاخ به‌یكباره، فرو ریزد و از هم بپاشد.

خواندن این كتاب پاك مرا دگرگون كرد. پاسخ بسیاری از پرسش‌های بی‌جواب‌مانده‌ام را در این كتاب یافتم. جرقه‌های فكری و صورت‌های مبهمی كه در طول این سال‌ها در ذهنم به‌وجود آمده بود در كلام شیوا و گیرای دكتر سروش در قالبی شفاف و خوش‌تراش و كم‌نقص عرضه شده بود و این همان آب گوارا و چشمه‌ی حیاتی بود كه در پی‌اش سرگردان بودم. بی‌اعتنایی من به شریعتی به انتقاد تبدیل شده بود.

شریعتی در طول سال‌های عمر خود تحولات فكری متعددی را پشت سر گذاشت. شریعتی بر نظریات خود می‌شورید و آنها را از با دریافت‌های تازه‌ی خود كامل‌تر می‌ساخت. این نكته‌ای است كه اغلب از دید خوانندگان آثار او پنهان می‌ماند. امروز نوشته‌ها و سخنرانی‌های او در كنار هم در مجموعه‌آثار او گرد آمده‌اند و كمتر محقق و خواننده‌ی تیزبینی است كه به مقطع تاریخی نگارش مقالات یا ایراد سخنرانی‌ها با دقت و باریك‌بینی نظر كند. این بلایی است كه بر سر آثار دكتر سروش هم آمده و برخی افراد، آرای او را سراپا تناقض دانسته‌اند؛ در حالی كه او نیز چون شریعتی دوره‌های مختلفی از تحول و تكامل فكری را گذرانده و می‌گذراند. دكتر ملكیان درست به همین دلیل از انتشار بسیاری از نوشتارها و گفتارهای پیشین خود امتناع می‌كند زیرا آنها را كاملاً منطبق بر آراء و نظرات امروز خود نمی‌داند.

شریعتی امروز به نمادی سیاسی بدل شده است. دانشجویان عكس او را در كنار طالقانی و بازرگان و مصدق به عنوان بدیلی برای حاكمیت امروز در دست دارند. بیشتر آنها نمی‌دانند شریعتی، مدافع نظریه‌ی "امت و امامت" بوده و برابری "رأی‌ها و رأس‌ها" را مردود می‌دانسته و از دموكراسی هدایت‌شده به جای دموكراسی ناب جانبداری می‌كرده است و این‌ها همان چیزهایی است كه نسل امروز را به عصیان و اعتراض كشانده است. برای نسل امروز، افكار او مهم نیست. سیمای مغضوب او مهم است. چه، هر كس در این سرزمین به تیر غضب حاكمان گرفتار آید در كوتاه‌زمانی محبوبتی بی‌نظیر می‌یابد و قدر می‌بیند و بر صدر می‌نشیند.

شریعتی جامعه‌شناس نبود. تخصص آكادمیك او اسلام‌شناسی و تاریخ ادیان بود. گفته‌اند بر سر درس كلاس‌های برخی جامعه‌شناسان هم شركت می‌جست اما نه مدرك دانشگاهی و نه دروسی كه در دانشگاه تدریس می‌كرد و نه پایان‌نامه‌ی دكترایش، هیچ‌كدام نشانی از "جامعه‌شناسی" بر خود ندارد. با این حال نمی‌توان امكان مطالعه‌ی منفرد و آزاد این علم را انكار كرد؛ این وظیفه‌ی دانش‌آموختگان جامعه‌شناسی است كه عمق و ژرفای این علم را در آثار و نوشته‌های شریعتی بجویند و رتبه و مرتبه‌ی او را مشخص سازند.

شریعتی اما با همه‌ی نتایج دهشتناك نظریاتش، میراث گرانبهایی برای ما به‌جا گذاشت. او به ما آموخت كه روشنفكر مسؤول زمانه‌‌ی خود باشیم و پیش از ارائه‌ی هر راه حلی، دوره‌ی تاریخی جامعه‌ی امروزمان را بشناسیم و فاصله‌ی تاریخی خود را با دیگر جوامع بسنجیم و گمان باطل نبریم كه ما و دیگران، جملگی در قرن 21 میلادی زندگی می‌كنیم و مسأله‌ی ما، مسأله آنها و بحران آنها، بحران ما است. گرچه این نكته را نیز نباید مغفول گذاشت كه در عصر نوین، گستره‌ی امواج هر حادثه‌ای در هر گوشه‌ای از كره‌ی خاك، به تمامی نقاط عالم می‌رسد و لازم نیست راه رفته‌ی دیگران و تجربه‌ی آزموده‌ی دگران را بار دیگر بیازماییم. بدین ترتیب می‌توان ادعا كرد راه پیش روی ما شاید كوتاه‌تر از راه پیموده شده‌ی دیگران باشد. و شریعتی در این راه پرمخاطره تنها تابلویی از یك نوستالژی ندامت‌بار است.