نویسندهی وبلاگ اسطوره، متن زیر را در پاسخ به پرسش پایانی یادداشت پیشین (دربارهی ریشههای مراسم عُمركُشان)، نگاشته است. این یادداشت، حاوی نكات قابل تأمل و جالبی است كه میتواند چونان چراغهای راهنما، راه ما را برای فهم دقیقتر و موشكافانهتر موضوع، روشن سازد و ابعاد مختلف و متفاوت آن را برایمان آشكار كند.
در آخرین جملات یادداشت اخیر، پرسشی را مطرح كرده بودی كه در جای خود قابل تأمل است. با اجازه چند جملهای را تقدیم میكنم:
1ـ گمان نمیكنم كه پرداختن به صحت اخبار مربوط به وقایع پس از درگذشت پیامبر اسلام، در اینجا اهمیت داشته باشد. كسانی كه «عُمركُشان» را جشن میگیرند، نخست تراز وثاقت روّاتِ اخبار مذكور را اندازه نگرفته و درجهی صحت آنها را اندیشه نكردهاند. و چنانكه من آزمودهام، در بسیاری موارد، بازگفتِ شواهد تاریخی، جز عصبانیت این جماعت را برنمیانگیزد. اگر بگوییشان كه علی دختر به عمر داده و عثمان دو بار مفتخر به دامادی پیامبر شده بوده، برمیآشوبند و تو را به ارتداد یا ناصبیگری متهم میكنند! همین عصبانیت و همین بیاعتنایی به شواهد تاریخی، میرساند كه باید سَرِ رشته را در جایی دیگر جست.
2ـ آیا خشم از فتح ایران توسط عُمر، در برپایی جشن عُمركشان نقش داشته است؟ میتوان اندیشید كه كشتهشدنِ عمر موجبات خشنودی ایرانیان و حتی امیدواری آنان به خاتمهی اشغالگری اعراب شده باشد. اما عثمان و علی هم خلفایی بودند كه كشته شدند. من بهخصوص بر عثمان انگشت مینهم كه بیشتر فتوحات و از جمله فتح نواحی مركزی و شرقی ایران و نیز بسیاری از سركوبیهای خونین قیامهای مردمی به دستور همو رخ داد و دستآخر به زمان او بود كه یزدگرد سوم به قتل رسید. چنین است كه از خود میپرسم: چرا جشن «عثمانكُشان» نداریم؟ و پرسش دیگرم این است كه چرا در تاریخ خبری از «سوگ یزدگرد» در میان نیست؟ بهقاعده، اگر منشاء «عُمركُشان»، نفرت تاریخی مردم از نقش او در فروپاشی آخرین شاهنشاهی ایران باشد، باید مابهازای آن از «سوگ یزدگرد» یا چیزی قابل قیاس با آن هم خبری باشد(؟)
نكات فوق به این معنا نیست كه بخواهم منكرانه هرگونه رابطه میان «عُمركُشان» با كینهی تاریخی ایرانیان را نفی كنم. انكار این امر به اندازهی اثبات نظریهی مخالفش از قلت شواهد و مستندات تاریخی رنج میبرد، اما به این چون و چراها میخواستم بگویم كه عمدهكردنِ یك عامل در چرایی بروز یك پدیدهی فرهنگی و نادیدگذاشتن سایر عوامل، راه به جایی نمیبرد.
3ـ در پدیدارشناسی «عُمركُشان» باید به موضوع «رُفعالقلم» توجه كرد. معتقدند كه فرشتهی نشسته بر شانهی چپ، در خلال جشن «عُمركُشان»، قلم را برمیدارد و از نوشتن گناهان و خطاها بازمیماند. یعنی انجام هر كاری، هر اندازه بد و ناشایست و نابههنجار در این زمان، روا میشود. این اعتقاد عوامانه، ذهن را متوجه باوری اسطورهای راجع به گردش زمان میكند و مشخصاً «پنجه» یا «خمسهی مسترقه» را به یاد میآورد. در دوران كهن، معتقد بودند كه در سرآغاز، آشوبی ازلی وجود داشت و سپس از دل آن بینظمی، جهان با نظم و نسق خلق شد. چند روز آخر سال را نماد آن دورهی آشوب ازلی میدانستند و درست بر اساس باور به همین امر بود كه آیین میرنوروزی را برگزار میكردند. برخی میگویند رمز نحوست عدد 13 این است كه دوازده روز اول هر سال را هر یك به عنوان نماد ماههای شمسی جشن میگرفتند و روز سیزدهم، نماد همان آشوب ازلیای بود كه جهان در گذر از چرخهی عظیم كیهانی، عاقبت به آن بازمیگردد و فرومیپاشد و البته باز از دل آن از نو خلق میشود. همان منطق دَوری. در این جشنهای پنجه - كه آنرا «اُرجی» هم میخواندند – به علامت همان آشوب ازلی، هر كار نابههنجاری روا بود. بالاتر از همه این بود كه مردك بدبختی را برجای شاه مینشاندند و فرمانش را میبردند، اما مردم هم در خلال این روزها هر كاری را روا میدانستند. (در خبر است كه امروزه نیز بهائیان نوزده ماهِ نوزده روزه دارند بعلاوه چهار روزی كه رفعالقلمش میخوانند.)
آیا «عُمركُشان» دخل و ربطی به «پنجه» دارد؟ من واقعاً نمیتوانم با قاطعیت نظری بدهم. اما این احتمال كه «عُمركُشان» در مركز تركیبی باشد از باورهای متعصبانهی شیعی بههمراه نفرت تاریخی ایرانیان از عٌمر، آنهم بر بستر باوری بسیار كهن (=پنجه)، بسیار بسیار جذاب است!
4ـ بررسی قضیه از بعد نسبت میان اسطورهورزی و نگرشهای اخلاقی هم قابل ملاحظه است، زیرا در «عُمركُشان» ما با مردمی مواجهایم كه به همان اندازه كه تاریخستیزند، اسطورهمدار هم هستند:
منطق حاكم بر جهان اسطورهها، از سنخ منطقِ دنیای دانش نیست. منطق اسطورهای بیش از آنكه محصور در گزارههای منطقی - به مثابهی پیشساختهای عقلی- باشد، برآمدهی كهنالگوها و بنباورهایی است كه بهواقع اسطوره را میگردانند. اخلاق در جهان اسطورهها، طبیعتاً فارغ از منطق خاصِ حاكم بر آن شكل نمیگیرد. این «اخلاقِ اسطورهای» گرچه ملهم از پیشساختهایی چون راستگویی و پاكدامنی و شجاعت و امثالهم است، اما منطقِ حاكم بر آن بیش از هر چیزی از درونِ خود اسطوره و تفكر مبتنی بر اسطوره نشأت میگیرد. یعنی، وامدار كهنالگوها و بنباورهاست نه مفاهیم مجرد اخلاقی. یعنی، ارزش اخلاقی یك كنش، بازبسته به تكرار یك نمونهی ازلی است، نه ذات و بنیانِ آن كنش: وفاداری به پیمان خوب است، چون یك شخصیت ازلی، یك قدیس، مظهر آن است؛ و پیمانشكنی بد است، چون یك دیوخوی نمایندهاش است. اینگونه كه هست، میتوانیم به بیتردیدی بگوییم كه فلسفهی «اخلاق اسطورهای» به تمامی در مفهوم «كهنالگو» یا «بنباور» معنا مییابد. یعنی، اعتبار و حكمِ اخلاقی یك عمل برای چنین انسانی، موكول به ذات آن نیست، بلكه موكول به تكرار كهنالگوست. دستكم این است كه برجستهترین و ارجمندترین حجتی كه انسان كهنوش در سنجشِ اخلاقی یك عمل میآورد، تكرار یك نمونهی ازلی است.
بر این اساس، رفتارهای هنجارستیز و اغلب ضداخلاقی مردم عامی و تعابیر زشت آنان در حین «عُمركُشان» در چارچوبی مستقل از آنچه فیالمثل در دانش و فلسفهی اخلاق مطرح است، قابل بررسی خواهد بود. این چارچوب همانا «اخلاق اسطورهای» است كه در آن گاهی «بیاخلاقی» هم به مقتضای خصایص اسطوره، عین «اخلاق» شمرده میشود یا میتواند بشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!