پرت و پلاهایی كه دو سال پیش از آن، در جلسهی خانهی جوان اصفهان گفته بودم از قضا پسندیده شد و سبب شد در مراسم سال بعد نیز مرا دعوت كنند. مراسم بعدی بهار 1357 بود و در یكی از ولایات غربی كشور برگزار میشد. شركتكنندگاناش هم جمعی از جوانانی كه وزارت فرهنگ و هنر استخدام كرده بود و به شهرهای مختلف فرستاده بود تا هموطنان را با معارف ایرانی و سنتهای ملی آشنا سازند. باقی ماجرا را از زبان گرم و گیرای راوی و به مدد قلم شكستهی من بشنوید:
از درگاه خانهی جوانان گذشته بودم و وارد سرسرا شده بودم كه چشمم به تابلوی اعلانات افتاد. از تماشای تابلوی اعلانات و برنامههای موسیقی خانهی جوان، غرق حیرت شده بودم كه ناگاه مدیر مراسم دستم را گرفت و مرا به درون سالن كشاند. وقتی در میان مهمانان جا گرفتم، مردی از مروّجان فرهنگ و هنر پشت میز خطابه رفت و شأن حضورم را یادآور شد و بر سرم منت نهاد كه چون فلانی اهل سیرجان است و سیرجان نزدیك بندرعباس، به میمنت و مباركی این حضور، برنامهی موسیقی محلی بندری ترتیب دادهایم. از شما چه پنهان كیفی كردم و در دلم به انتخابشان آفرین گفتم و چشم به پردهی صحنه دوختم كه نرمنرمك كنار میرفت.
پرده كنار رفت و در میانهی صحنه، چشمم به جعبهی سیاهرنگ درازی افتاد و آدمیزادهای كه پشتش نشسته بود و جوان دیگری كه آكاردئون-به-بغل، كنارش ایستاده بود و باز هم جوان دیگری ترومپت-در-دست و قدمی آنسوترك چند طبل بزرگ و دورویه و نوازندهی چوبك-در-دستی بر سر صندلی بلندی و در جوار او جوان نازنینی با دو جغجغهی سنگین و ظاهراً سنگین. و این همه چشم به حركات دست رهبری كه چون ناپلئون در صحنهی واترلو آماده فرمان دادن بود و لبریز از غرور هنری.
از بركت توضیح مدیر سمینار به معلومات اندكم افزوده گشت كه آن جعبهی سیاه، سازی برقیست و این كه مینوازند موسیقی بندری. صداهای درهم اوج گرفته و زمین و زمان را به لرزه درآورده بود كه جوان ریشویی با شلوار جین و نیمتنهای نایلونی، عربدهكشان و كفریزان به صحنه آمد و ضمن پیچ و تاب كمر و حركت لبها، كوشش بیحاصلی كرد تا شاید نغمهی داوودیش بر غریو و غرنگ سازها غلبه كند. بیست دقیقهای این تركیب نامتناجس ادامه یافت كه ظاهرا چشمان فروبسته و سر-بر-گردن-خمیدهی من، آنان را دلآزرده كرد و ماجرا پایان گرفت.
پشت میز خطابه كه رفتم ضمن تشكری از محبت دوستان، خاطرهای از دوستی دیگر نقل كردم و یادآور شدم كه «غذای خوبی بود اما چلوكباب ایرانی نبود». گفتم كه چون سفرها به بندرعباس كرده و مجالس ساز و نوای بسیاری دیدهام، نه آهنگی كه نواختید به گوشم آشنا آمد و نه ابزاری كه دیدم شباهتی به سازهای بندری داشت. اشارهای هم به برنامهی موسیقی خانهی جوان كردم كه در هفت روز هفته، تمامی برنامههایش، آموزش و تمرین موسیقی غربی است و از موسیقی ایرانی خبری نیست و طعنه زدم كه موسیقی جاز و عربدههای سیاهپوستان چه ربطی به فرهنگ و هنر ایرانی دارد؟
از میز خطابه فرود نیامده بودم كه جوانی اشتلمكنان و كفریزان بالا رفت و حمله بر من درویش یكقبا آورد كه: فكرت پوسیده است و هنر مرز نمیشناسد و دورهی تار و طنبور گذشته است و ملت ایران در آستانهی تمدن بزرگ باید در صف مقدم پیشتازان هنر حركت كند. برخلاف همیشه خاموشی را گناه دانستم و ساعتی دیگر هم وقت مستمعان را تلف كردم. اما نه سخنان من در طبع ترقیطلب جوان مؤثر افتاد و نه تأیید جمعی حاضران. كار بدانجا رسید كه مروّجان فرهنگ و هنر، پس از مراسم دورم را گرفتند و مرا به فرودگاه رساندند و در میانهی راه توضیح دادند كه: جوان، رییس انجمن موسیقی خانهی جوانان ولایت است و چه بسا فتنهای بپا كند.
چرخ گردون به شعبده گشتی زد و زمستان انقلابی سال 57 هم گذشت. نوروز 58 با اهل و عیال هوس مسافرتی كرده بودیم. به ورودی اتوبان كرج كه رسیدیم به صفی طولانی از اتومبیلهای در انتظار برخوردم. ناچار كتابی باز كردم و شروع به مطالعه كردم. صفحه را به نیمه نرسانده بودم كه لولهی دراز سردی از دریچهی ماشین سر به درون آورد و همراه آن صدای تحكمآمیزی كه: «صندوق عقب!». كلید را به بغلدستی دادم تا صندوق عقب را برای جوان مسلسل-به-دست بگشاید. چند لحظهای نگذشته بود كه صدای جرّ و بحثی از پشت ماشین به گوشم رسید. تنبلانه پایین آمدم و دیدم برادر گرامی، چهار حلقه نوار كاست از صندوق عقب ماشین كشف كردهاند. توضیحات همراهم او را قانع نكرد و خلاصه ما را به اتاقكی در ورودی اتوبان بردند. در آنجا جوانكی با اوركت خاكیرنگ و ریش مشكیرنگ پشت میزی نشسته بود و مشغول نوشتن بود. بیآنكه سر برگیرد غرید كه «نوار مبتذل فرنگی همراه داری و طلبكار هم شدهای؟». نالیدم كه «موسیقی اصیل ایرانی است نه فرنگی». با حركت خشمآلودی ضمن صدور فتوای قاطع «موسیقی حرام است چه ایرانیش و چه فرنگیش» سر از كاغذ برداشت. با دیدن قیافهاش، ناگهان رعشهای در سرتاپای وجودم دوید و برقی در چشمان او و شكرخندهای بر گوشهی لب در-محاسن-نهفتهاش.
جوان نازنین كه از نگاه آشنای من -لابد- به یاد سمینار فرهنگ و هنر افتاده بود و حملههایش بر بیتمدنی و عقبافتادگی من، نگاهش را دوباره بر صفحهی كاغذ دوخت و لحنی ملامتآمیز به كلامش داد كه «شما طاغوتیها كی خیال دارید آدم شوید؟». من كه از مشاهدهی تحولی كه به عنایت مقلب القلوب و الاحوال در افكار جوان نازنین پیش آمده بود چنان لبریز شوق شده بودم كه تهدید چهل ضربه شلاق هم نتوانست از هیجانم هیچ بكاهد. نوارها را رها كردم تا روانهی سطل زباله شود و تا رسیدن به ساحل خزر، وردم این بود: گفتمش مبارك باد «نازنین» مسلمانی!
بله؟ بــــــــــــله!
از درگاه خانهی جوانان گذشته بودم و وارد سرسرا شده بودم كه چشمم به تابلوی اعلانات افتاد. از تماشای تابلوی اعلانات و برنامههای موسیقی خانهی جوان، غرق حیرت شده بودم كه ناگاه مدیر مراسم دستم را گرفت و مرا به درون سالن كشاند. وقتی در میان مهمانان جا گرفتم، مردی از مروّجان فرهنگ و هنر پشت میز خطابه رفت و شأن حضورم را یادآور شد و بر سرم منت نهاد كه چون فلانی اهل سیرجان است و سیرجان نزدیك بندرعباس، به میمنت و مباركی این حضور، برنامهی موسیقی محلی بندری ترتیب دادهایم. از شما چه پنهان كیفی كردم و در دلم به انتخابشان آفرین گفتم و چشم به پردهی صحنه دوختم كه نرمنرمك كنار میرفت.
پرده كنار رفت و در میانهی صحنه، چشمم به جعبهی سیاهرنگ درازی افتاد و آدمیزادهای كه پشتش نشسته بود و جوان دیگری كه آكاردئون-به-بغل، كنارش ایستاده بود و باز هم جوان دیگری ترومپت-در-دست و قدمی آنسوترك چند طبل بزرگ و دورویه و نوازندهی چوبك-در-دستی بر سر صندلی بلندی و در جوار او جوان نازنینی با دو جغجغهی سنگین و ظاهراً سنگین. و این همه چشم به حركات دست رهبری كه چون ناپلئون در صحنهی واترلو آماده فرمان دادن بود و لبریز از غرور هنری.
از بركت توضیح مدیر سمینار به معلومات اندكم افزوده گشت كه آن جعبهی سیاه، سازی برقیست و این كه مینوازند موسیقی بندری. صداهای درهم اوج گرفته و زمین و زمان را به لرزه درآورده بود كه جوان ریشویی با شلوار جین و نیمتنهای نایلونی، عربدهكشان و كفریزان به صحنه آمد و ضمن پیچ و تاب كمر و حركت لبها، كوشش بیحاصلی كرد تا شاید نغمهی داوودیش بر غریو و غرنگ سازها غلبه كند. بیست دقیقهای این تركیب نامتناجس ادامه یافت كه ظاهرا چشمان فروبسته و سر-بر-گردن-خمیدهی من، آنان را دلآزرده كرد و ماجرا پایان گرفت.
پشت میز خطابه كه رفتم ضمن تشكری از محبت دوستان، خاطرهای از دوستی دیگر نقل كردم و یادآور شدم كه «غذای خوبی بود اما چلوكباب ایرانی نبود». گفتم كه چون سفرها به بندرعباس كرده و مجالس ساز و نوای بسیاری دیدهام، نه آهنگی كه نواختید به گوشم آشنا آمد و نه ابزاری كه دیدم شباهتی به سازهای بندری داشت. اشارهای هم به برنامهی موسیقی خانهی جوان كردم كه در هفت روز هفته، تمامی برنامههایش، آموزش و تمرین موسیقی غربی است و از موسیقی ایرانی خبری نیست و طعنه زدم كه موسیقی جاز و عربدههای سیاهپوستان چه ربطی به فرهنگ و هنر ایرانی دارد؟
از میز خطابه فرود نیامده بودم كه جوانی اشتلمكنان و كفریزان بالا رفت و حمله بر من درویش یكقبا آورد كه: فكرت پوسیده است و هنر مرز نمیشناسد و دورهی تار و طنبور گذشته است و ملت ایران در آستانهی تمدن بزرگ باید در صف مقدم پیشتازان هنر حركت كند. برخلاف همیشه خاموشی را گناه دانستم و ساعتی دیگر هم وقت مستمعان را تلف كردم. اما نه سخنان من در طبع ترقیطلب جوان مؤثر افتاد و نه تأیید جمعی حاضران. كار بدانجا رسید كه مروّجان فرهنگ و هنر، پس از مراسم دورم را گرفتند و مرا به فرودگاه رساندند و در میانهی راه توضیح دادند كه: جوان، رییس انجمن موسیقی خانهی جوانان ولایت است و چه بسا فتنهای بپا كند.
چرخ گردون به شعبده گشتی زد و زمستان انقلابی سال 57 هم گذشت. نوروز 58 با اهل و عیال هوس مسافرتی كرده بودیم. به ورودی اتوبان كرج كه رسیدیم به صفی طولانی از اتومبیلهای در انتظار برخوردم. ناچار كتابی باز كردم و شروع به مطالعه كردم. صفحه را به نیمه نرسانده بودم كه لولهی دراز سردی از دریچهی ماشین سر به درون آورد و همراه آن صدای تحكمآمیزی كه: «صندوق عقب!». كلید را به بغلدستی دادم تا صندوق عقب را برای جوان مسلسل-به-دست بگشاید. چند لحظهای نگذشته بود كه صدای جرّ و بحثی از پشت ماشین به گوشم رسید. تنبلانه پایین آمدم و دیدم برادر گرامی، چهار حلقه نوار كاست از صندوق عقب ماشین كشف كردهاند. توضیحات همراهم او را قانع نكرد و خلاصه ما را به اتاقكی در ورودی اتوبان بردند. در آنجا جوانكی با اوركت خاكیرنگ و ریش مشكیرنگ پشت میزی نشسته بود و مشغول نوشتن بود. بیآنكه سر برگیرد غرید كه «نوار مبتذل فرنگی همراه داری و طلبكار هم شدهای؟». نالیدم كه «موسیقی اصیل ایرانی است نه فرنگی». با حركت خشمآلودی ضمن صدور فتوای قاطع «موسیقی حرام است چه ایرانیش و چه فرنگیش» سر از كاغذ برداشت. با دیدن قیافهاش، ناگهان رعشهای در سرتاپای وجودم دوید و برقی در چشمان او و شكرخندهای بر گوشهی لب در-محاسن-نهفتهاش.
جوان نازنین كه از نگاه آشنای من -لابد- به یاد سمینار فرهنگ و هنر افتاده بود و حملههایش بر بیتمدنی و عقبافتادگی من، نگاهش را دوباره بر صفحهی كاغذ دوخت و لحنی ملامتآمیز به كلامش داد كه «شما طاغوتیها كی خیال دارید آدم شوید؟». من كه از مشاهدهی تحولی كه به عنایت مقلب القلوب و الاحوال در افكار جوان نازنین پیش آمده بود چنان لبریز شوق شده بودم كه تهدید چهل ضربه شلاق هم نتوانست از هیجانم هیچ بكاهد. نوارها را رها كردم تا روانهی سطل زباله شود و تا رسیدن به ساحل خزر، وردم این بود: گفتمش مبارك باد «نازنین» مسلمانی!
بله؟ بــــــــــــله!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!