1- رابطهی ابراهیم گلستان و امیرعباس هویدا رابطهای پیچیده بود. از یك سو هویدا خود را جزیی از جمهور ادب و جامعهی روشنفكری ایران میدانست و بدلیل همین باور، با گلستان احساس همدلی میكرد. از سویی دیگر، او در جایگاه نخستوزیر نشسته بود. نخستوزیری كه چند و چون نخستوزیر بودن را از شاه آموخته بود و این، نه به خواست هویدا كه به دستور شاه بود. هویدا از نیمهی دوم دوران طولانی نخستوزیری، باورها و آرمانهای روشنفكرانه و ترقیخواهانهی خود را واگذاشته و یكسره در خدمت شاه و حكومت او درآمده بود. تنها گهگاه در خلوت از خودكامگی شاه و فساد دربار و ناكارامدی حكومت مینالید. نالیدنی كه بیشتر به ضجههای انسانی مغموم و دربند و درمانده میمانست تا نخستوزیر كشوری چون ایران. اینچنین بود كه در هنگام به تن كردن ردای نخستوزیری، هویدای دیگری میشد و مصلحت حكومت را بر اعتقادات خویش برتری میداد و این سبب رنجش دوستان بود. گلستان نیز در زمرهی كسانی بود كه با سلوك هویدا كنار نیامدند. از او دلگیر شدند و بر او شوریدند.
2- آشنایی هویدا و گلستان به دههی سی برمیگشت. هویدا در آن زمان در شركت نفت مشغول كار بود و گلستان در معاونت روابط عمومی كنسرسیوم. جز این، آن دو، دوستان مشتركی چون صادق چوبك داشتند كه رشتهی پیوندشان را محكمتر میكرد. و اینها جز رابطهی عاطفی و خانوادگی گلستان با مادر و برادر هویدا بود. گلستان به سفارش بانك مركزی، فیلمی زیبا و دیدنی از جواهرات سلطنتی تهیه كرد. برای تكمیل جنبههای فنی فیلم نیاز بود كه نسخهای از آن به لندن ارسال شود اما وزارت فرهنگ و دیوانسالاری بیمار آن زمان، از این كار طفره میرفت. سرانجام این هویدا بود كه دستور داد 4 نسخه از فیلم با پست دیپلماتیك و بدون جواز وزارت فرهنگ به لندن ارسال شود. اما این تنها یك روی سكهی رابطهی هویدا و گلستان بود.
3- گلستان، فیلم مستند دیگری دربارهی اصلاحات ارضی در ایران ساخت. در این فیلم، گلستان، برآمدن طبقهای مرفه از روستاییان را به تصویر كشیده بود. هویدا فیلم را در استودیوی گلستان دید و پسندید و بلافاصله پیشنهاد كرد گلستان، فیلم را به دولت بفروشد. درجا قیمتی تعیین شد و هویدا تنها نسخههای فیلم را به همراه خود برد. اما گلستان دیگر نه موفق به دریافت بهای فیلم شد و نه دیگر رنگ نسخههای یكتای فیلم را دید. بهانهی همیشگی هویدا، بیجواب گذاشتن درخواست تأیید فیلم از سوی دربار بود. اما ماجرا برای گلستان به همین سادگی نبود. تنش در روابط این دو از همین نقطه اوج گرفت.
4- گلستان، در داستان بلند "از روزگار رفته حكایت"، گذار جامعهی سنتی ایران به عصر تجدد را به تصویر میكشد. راوی داستان، دوران كودكی خویش را به یاد میآورد و به بازخوانی آن دوران نشسته است. پدرش را به یاد میآورد كه كمحرف و سختگیر و مستبد بود و از دگرگونیهای ناگزیر به تنگ آمده بود. یكی از دوستان پدر را به یاد میآورد كه مردی بود كه «لهجهاش مخلوط، هوشش مرتب و شوخیهایش از روی یادداشتهایش بود. بیجهت عصا میزد و حقهاش این بود كه هر چه حرص جاه و قدرت داشت، آن را در پشت ادعای بیحرصی، در پشت ادعای بیمیلی، در پشت ادعای اینكه تسلیم تقدیر است میپوشاند، هر چند همهی اینها هویدا بود». كیست كه از فراز و فرود رابطهی گلستان و هویدا آگاه باشد و اشارات زیركانه و پنهانی واپسین جملهی دوپهلوی متن را در نیابد؟
5- گلستان به این هم اكتفا نكرد. او در بخشی از نمایش "مرد و ابرمرد" اثر "جرج برنارد شاو" كه به عنوان "دون ژوئن در جهنم" به فارسی برگرداند و به روی صحنه برد، به شیطان كُتی پوشاند و گل اركیدهای از آن آویخت كه اشارهای سخت گزنده و آشكار به هویدا بود.
6- اما پررنگترین صحنهی رویارویی این دو هنوز فرا نرسیده بود. گلستان در داستان "اسرار گنج درهی جنی" كه در قالب فیلم نیز به روی پرده رفت، فرجام حكومت شاه را نشان داد و در اوج قدرقدرتی او، سرنگونی و زوالش را پیشبینی كرد. داستان، روایت مردی روستاییست كه روزی در هنگام كار در مزرعه، چاهی در كشتزار خود كشف میكند. از آن پس زندگی روستایی فقیر زیر و زبر میشود و سیل ثروت به خانهی او سرازیر میگردد. در آن روستا، معلمی فرهیخته و درستكار زندگی میكرد. خوشزبان بود، عصا داشت و اغلب گلی زینتی به یقهی كتش میآویخت. در اندك زمانی، این معلم، مشاور و وردست مرد نوكیسه میشود. معلم میگفت: "اصل هدف من كار كردن است. نق زدن و غر زدن و گوشهنشینی فایده ندارد. باید به میانهی میدان آمد و كار كرد" و این ترجمان نكته-به-نكتهی باورهای هویدا بود. مرد در پی كشیدن جادهای برای روستا بود كه در جریان ساختن آن، انفجاری صورت گرفت. مرد بیاعتنا به این انفجار، محو تماشای كار نقاش زبردستی بود كه معلم روستا اجیر كرده بود تا تصویری تازه از مرد ترسیم كند. این همه اشارت تنها میتوانست از هوش و ذكاوت نویسندهی نكتهدانی چون گلستان برخیزد. دستگاه سانسور و ساواك از درك ظرافتهای فیلم و داستان عاجز بودند. سرانجام فیلم به نمایش درآمد و داستان مجوز انتشار گرفت اما كوتاهزمانی پس از شهره شدن فیلم و داستان، ناگهان دستور توقیف آن صادر شد. ظاهراً، هویدا در جلسهای در كاخ، نكتههای ظریف و اشارات باریك فیلم را برای شاه و ملكه تشریح كرده بود، پس از آن بود كه دستور توقیف فیلم صادر شد.
7- شبی گلستان مهمان مادر و برادر هویدا بود. هویدا متلكی دربارهی پیراهن گلستان گفت. او بیدرنگ پیراهن را از تن درآورد و به سوی هویدا پرت كرد و فریاد كشید: «بوش كن. بوی وجدان میدهد ... نه بوی عفن كسی كه روح خود را فروخته». چند هفته بعد گلستان و هویدا همدیگر را در ضیافتی كه به افتخار ژاكشیراك برگزار شده بود ملاقات كردند. هویدا به سوی گلستان آمد و بیآنكه نشانی از كدورت در لحن و كلامش باشد، گلستان را معرفی كرد: «ایشان بهترین نویسنده و فیلمساز مملكت ما هستند و ما هم همیشه كارهایشان را توقیف میكنیم». و این واپسین دیدار هویدا و گلستان بود.
8- ماركس میگفت: «همهی رویدادها دو بار به صحنه میآیند، بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت كمدی». اینبار اما گویا نوبت به خود گلستان رسیده است تا در فیلم "یك بوس كوچولو" یكسره محكوم شود. فیلم از ابتدا تا به انتها به سرزنش آقای سعدی خارجنشین كه تازه به وطن بازگشته، میپردازد. هجرت او به خارج برای گریز از سد سانسور، اقامت درازمدت او در ژنو، بازگشت او پس از 38 سال، ابتلای او به بیماری فراموشی (آلزایمر)، انتشار نیافتن هیچ نوشتهای از او در این فاصلهی زمانی، ترس مبهم او از مرگ، احساس موهوم او از سنگینی بار گناه، همه و همه دلایل بجا و نابجایی هستند كه به كار گرفته میشود تا سعدی -كه تمثیل گویاییست از گلستان- سراپا، محكوم شود. گویی سعدی در طول زندگی خود، جز خطا و لغزش، كار دیگری نكرده است. فیلم در سطح باقی میماند و به عمق نمیرود. از پیچیدگی و چندلایگی روایت خبری نیست. جز در پارهای موارد كه جملاتی پرمعنا و تأملبرانگیز تحویل مخاطب میدهد حرف تازه و بكری برای بیننده ندارد. گویی فیلم تهیه شده تا با گفتمانی تكراری و نخنما و استوار بر نگاه سیاه و سپید به جهان پیرامون، فرشتهای و دیوی ساخته و پرداخته شوند و چونان تمامی داستانهای خیالی و مجازی، فرشته بر دیو پیروز شود و داستان به خوبی و خوشی پایان یابد! دنیای داستان نیمهكارهی شبلی -قهرمان فرشتهصفت فیلم- و واقعیت پیرامون دو قهرمان (سعدی و شبلی) درهم آمیختهاند. داستان، گاه از وادی خیال پا را فراتر گذشته و به سرزمین موهومات قدم میگذارد. جسد مرد خبیث نزولخواری دستها را دور گردن داماد خود حلقه میكند و او را به گناه نبش قبر خفه میكند! قناری مردهای، زنده میشود و سعدی با لحنی پر از كنایه و طعن، پوزخندی میزند و میگوید: «سرزمین معجزات!» آری، ایران، سرزمین معجزات است منتها معجزات تكراری! درست مثل تاریخ دایرهوارش!
پینوشت:
● كاملترین و گویاترین نقدی كه بر فیلم "یك بوس كوچولو" دیدهام.
● منبع روایت رابطهی هویدا و گلستان كتاب "معمای هویدا" اثر دكتر عباس میلانیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!