«زمانی كه به دنیا میآییم، قراردادی را برای زندگی كردن امضا میكنیم، اما سالها بعد، لحظاتی میرسد كه از خود میپرسیم چه كسی این قرارداد را به جای من امضا كرده است؟». ژوزه ساراماگو، رمان "بینایی" را پس از رمان كوری نوشته است. "بینایی" روایت نسلیست كه از كام " كوری سفید" به سلامت بیرون آمده و بینایی خود را بازیافته است. چهار سالی از مرگ "ابلیس سفید" گذشته است اما اینبار این هیولا خود را در چهرهای دیگر بازمیسازد.
روز به نیمه رسیده اما هیچكس به شعبهی رأیگیری پا نگذاشته است. نگرانی در چهرهی مسؤولان شعبه و نمایندگان احزاب راست، میانهرو و چپ موج میزند. جملگی، باران سیلآسا را دلیل امتناع مردم از حضور در پای صندوقها میدانند. همگی دست به تلفن میبرند تا خانواده و اقوام دور و نزدیك را به رأیدادن دعوت كنند. اما تا ساعت چهار همچنان شعبهی رأیگیری خلوت است. در دیگر شعبهها نیز وضع از این بهتر نیست. تعداد آراء به زحمت از تعداد انگشتان دو دست فراتر میرود. عقربههای ساعت روی عدد 4 بعدازظهر میایستند كه ناگهان سیل جمعیت بسوی شعبهها سرازیر میشود. خبرنگاران به طرف مردم میدوند و از آنان علت رأی دادن در رأس ساعت 4 را میپرسند. اینكه چرا همگی در یك حركت خودجوش و هماهنگ، درست این ساعت را برای رأیدادن انتخاب كردهاند اما جواب دندانگیری دریافت نمیكنند. گویی، حسی نامریی و ناگفتنی، آنان را با یكدیگر همآوا كرده است. خوشحالی در چهرهی مسؤولان رأیگیری موج میزند اما این شادی دیری نمیپاید. در واپسین ساعت روز نتیجهی شمارش آراء اعلام میشود: آرای معتبر 25 درصد، آرای پوچ و باطل چیزی در حدود 5 درصد و آرای سفید 70 درصد!
بهت و حیرت در همهی كشور سایه میگسترد. "دموكراسی" كه خود را، پایان بیخونریزی بشریت میداند هرگز خود را برای چنین لحظهای آماده نكرده بود. چه شده است؟ آیا مردم از رأی دادن و تغییر شرایط زندگی ناامید شدهاند؟ آیا آنان در پی نافرمانی مدنی و اعتراض خاموشاند؟ همگی آشفته و پریشان به روزهای پیش رو میاندیشند. سرانجام، دولت، تصمیم به تكرار انتخابات میگیرد. اما نتیجه دور جدید انتخابات بر عمق بحران میافزاید: آرای معتبر 17 درصد و آرای سفید و خاموش 83 درصد!
دولت در این میان كاملاً سردرگم شده است. هر یك از مسؤولان دولتی پیشنهادی میدهند. از گماردن جاسوسان در صف انتخابات و كشف عاملان همآوایی مردم برای دادن رأی سفید گرفته تا اعلام حكومت نظامی و دستگیری كسانی كه رأی سفید دادهاند. اما هیچكدام از این راهها به جواب نمیرسد. دولتمردان معتقدند باید مردم را پیش پای دموكراسی قربانی كرد. دموكراسی، هیمنهی مقدسیست كه هر تعرضی بدان باید بشدت سركوب شود. سرانجام سران دولت دموكراتیك، ناامید از كشف علت رفتار حیرتانگیز مردم، تصمیم به تنبیه مردم شهر میگیرند. تمامی سران دولت به همراه نیروهای پلیس در یك عملیات ضربتی، شبانگاه شهر را ترك میكنند و از آنجا میگریزند. نادیدن دشمن موهوم بر ترس و هراس آنان افزوده است. شهر در هنگام خروج دولت، به محاصرهی كامل مأموران درمیآید و خروج از آن ممنوع میگردد. پایتخت به شهر جدید منتقل میشود و پایتخت قدیمی به حال خود رها میشود به این امید كه به زودی با افزایش ناامنی و جرم و جنایت، مردم شهر چونان فرزندان نادم و پشیمان به نزد پدر بازگردند و خود را برای محافظت از شر مزاحمین به دامان او بیندازند.
اما روند حوادث به گونهای دیگر است. مردم شهر بیآنكه كلامی رد و بدل كنند برای ادارهی شهر با یكدیگر هماهنگ میشوند. جرم و جنایت كمتر اتفاق میافتد. خیابانها را انبوه زبالهها مسدود و متعفن نمیكند. خودروها در سر چهارراهها دچار سردرگمی نمیشوند. انگار زندگی در شهر، نَرمتر و روانتر از پیش شده است. جز شهردار شهر هیچ مسؤولی در شهر باقی نمانده است. دولت، درمانده از مواجهه با مردم، تصمیم به انجام عملیاتی تازه میگیرد. حاصل بمبگذاری در ایستگاهی پُررفتوآمد، سی و چهار كشته است كه دولت تنها عدد بیست و سه را تكرار میكند. مردم شهر به كمك آتشنشانها، اجساد را بیرون میكشند و در حركتی هماهنگ، تصمیم میگیرند آنان را در مكانی مجزا به خاك بسپارند. كسی به دنبال شناسایی كشتگان نیست. همگی آنان در گورستانی دفن میشوند و نام "شهدای وطن" به آنان اعطا میگردد.
شهردار در تماس با وزیر كشور آنچه را در دل دارد بر زبان میآورد. او، وزیر كشور و دولت را به دست داشتن در این انفجار متهم میكند و در دم، از مقام خود استعفا میدهد. حضور در میان تشییعكنندگان توجه خبرنگاران را برمیانگیزد. آنان او را دوره میكنند و از علت حضورش در میان خائنان به میهن میپرسند. او به تندی واكنش نشان میدهد: «دادن رأی سفید حق هر شهروندیست. چگونه رأی سفید را خیانت میانگارید؟». جمعیت اما پراكنده نمیشود. آرام، به طرف نهاد سابق ریاستجمهوری حركت میكند بیآنكه كوچكترین شعاری بدهد یا حركتی انجام دهد. جز صدای تنفس حاضران، هیچ صدایی به گوش نمیرسد. جمعیت، نهاد ریاستجمهوری را اشغال میكند و در محوطه به مدت نیمساعت به كاخ ریاستجمهوری زُل میزند. پس از آن به آرامی و بدون كوچكترین حركت یا شعاری پراكنده میشود. خبرنگاران و دولتمردان از این همآوایی مردمی در شگفتاند. چشمها به دنبال تشكیلات مخوفیست كه پشت این حوادث قرار دارد.
روزها میگذرد اما دولت، همچنان درمانده است. هیچ بینظمی و اغتشاشی در شهر گزارش نمیشود. شهری خالی از پلیس، خالی از دولت، خالی از مسؤول. اما شهری بینهایت آرام و نجیب و بیآزار. دولت سرانجام تصمیم میگیرد با اعزام سه نیروی پلیس مخفی از كُنه و بن ماجرای "رأی سفید" سر در بیاورد. تا همینجا هم "سفید" به یك كلمهی ممنوع تبدیل شده است. مردم كمتر آن را بكار میبرند. بجای آن میگویند "رنگ برف" یا "رنگی كه هیچ رنگی ندارد". سفید به واژهای قدغن (تابو) بدل شده است. علت تصمیم دولت برای اعزام مخفیانهی مأموران، دریافت نامهای از یك شهروند پایبند به مبانی اخلاقیست. او در نامه، از همسر چشمپزشكی سخن گفته است كه چهارسال پیش، در بحران "ابلیس سفید" كه همهی مردم به "كوری سفید" مبتلا شدند، همچنان میدید و از گروهی هفتنفره محافظت میكرد و البته در خلال همان روزها مرتكب قتل نیز شده بود. قتل یك مرد با قیچی در آزمایشگاهی كه محل قرنطینهی آنها بوده است.
مأموران، خود را به منزل مرد میرسانند تا دربارهی حوادث چهارسال پیش و آن قتل بیشتر بدانند. به نظر آنها، میان كورنشدن این زن در بحران كوری سفید و تحریك مردم به دادن رأی سفید ارتباط معناداری وجود دارد. مردی كه برای نخستین بار كور شد همان كسیست كه به سران دولت نامه نوشت و داستان آن زن را برملا كرد. او كه خود را پایبند به اصول اخلاقی میداند از همسرش جدا شده است زیرا طاقت زندگی با زنی را نداشت كه ناچار شده بود به تجاوز تن دهد تا برای خود و شوهرش غذا بدست آورد. باقی آن گروه هفتنفره نیز ارتباط اندكی با این مرد داشتند چون او را بداخلاق میدانستند. همسرش اما همچنان با سایر اعضای گروه ارتباط داشت. پیرمرد همچنان با آن دختر روسپی -همان كه عینكدودی به چشم داشت- زندگی میكرد. چشمپزشك و همسرش نیز هنوز با هم بودند. سگ اشكی نیز همچنان نزد آنها زندگی میكرد. اما مدتها بود از پسرك لوچ خبری نداشتند.
تجسس و بازجوییهای مأموران اما راه به جایی نمیبرد. آنان هر چه بیشتر میگردند كمتر اثری از جنایت مییابند. رییس -سركردهی مأموران مخفی- سرانجام با وزیر كشور تماس میگیرد و او را از فرجام تحقیقات آگاه میكند. به وزیر میگوید كه هیچ دلیل و مدركی بر گناهكاری این زن و گروه همراهش وجود ندارد اما وزیر از او میخواهد تا دلیلی برای متهم ساختن او و ختم غائله بتراشد. رییس از این كار طفره میرود. وزیر كشور دو مأمور همراه او را احضار میكند اما به او دستور میدهد همچنان در شهر باقی بماند. چند روز بعد وزیر كشور از رییس میخواهد روزنامههای فردا را بخواند. رییس شب را تا به صبح در كابوس و نگرانی سپری میكند. خواب میبیند كه وزیر كشور عكس آن گروه هفتنفره را در دست گرفته و با سر سوزن چشمان همسر چشمپزشك را سوراخ میكند و مستانه، قهقههی پیروزی سر میدهد.
صبح، روزنامهها با تیتر كشف عامل توطئهی رأی سفید به روی پیشخوان میروند اما رییس نیز بیكار ننشسته است. او شرح حوادث مأموریت چند روزهی خود را به روزنامهای داده است تا آن را به چاپ برساند. روزنامه، نامهی او را منتشر میكند. چند ساعت بعد گروهی از طرف دولت، موظف به جمعآوری این روزنامه میشوند اما شهروندان به طور خودجوش، آن مقاله را كپی میگیرند و در میان مردم توزیع میكنند. ازدحامی غریب در جلوی خانهی چشمپزشك بوجود آمده است. گروهی علیه آنان شعار میدهند و گروه بزرگتری به جانبداری از آنان.
رییس، سبكبار از آرامش وجدان خود، قدمزنان به پاركی كه نزدیك خانهی چشمپزشك است میرود. همانجایی كه همسر چشمپزشك و سگ اشكی را چند روز پیش ملاقات كرده بود، همانجایی كه مطمئن شده بود همسر چشمپزشك، گناهكار نیست. مردی با كراوات آبی كه مأمور مورد اعتماد وزیر كشور است پشت سر او ظاهر میشود و بدقت سر رییس را نشانه میرود. با شلیك یك گلوله، رییس نقش زمین میشود. چند لحظه بعد همین مرد بر بلندای ساختمانی مشرف به منزل چشمپزشك، كمین كرده است. دو مأمور به منزل چشمپزشك مراجعه میكنند و او را با خود میبرند. هرچه همسر او التماس میكند مأموران به درخواست او برای همراهی شوهرش پاسخ منفی میدهند. جمعیت همچنان در مقابل منزل دكتر موج میزند. همسر چشمپزشك ناامیدانه و از روی خفگی، خود را به تراس ساختمان میرساند. همان دم صدای شلیك دو گلولهی پیاپی شنیده میشود. زن، خونآلود بر زمین میافتد. سگ اشكی به سوی زن میدود و صورت او را میلیسد و میبوسد. آنگاه سر به آسمان بلند میكند و زوزهای طولانی میكشد. با شلیك سومین گلوله، زوزهی سگ نیز در گلو خفه میشود.
«یكی از كورها از دیگری پرسید:
- تو صدایی نشنیدی؟
دیگری پاسخ داد:
- صدای شلیك سه تیر را شنیدم. صدای زوزهی سگی را هم شنیدم كه پس از شلیك تیر سوم، قطع شد. ولی خوشبختانه میتوانم صدای زوزهی سگهای دیگری را بشنوم.»
شناسنامهی كتاب:
ساراماگو، ژوزه، بینایی، ترجمهی كیومرث پارسای، تهران، شركت انتشارات شیرین، زمستان 1383، 281 صفحه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!