۱۳۸۴/۱۰/۰۴

شمعی دیگر برافروزیم، «پیام ایرانیان» دوساله شد

شد دو سال. به همین زودی. به اندازه‌ی یك چشم بر هم زدن ساده. هنوز باورم نمی‌شود. چه چیز گذشت در آن عصر آدینه كه مرا به این راه كشاند؟ مهدی اصرار و پافشاری می‌كرد و من پیاپی امتناع می‌كردم. تا اینكه خسته شد و خود را به گوشه‌ای كشید. درست است. همان گوشه‌ی اتاق. همانجا كه انبوه كتاب‌های ریز و درشتم روی سر و كول هم انبار شده‌اند. دو-سه سالی بود كه سكوت كرده بودم. اما گویا قرار بود آن آدینه‌ی خرداد سال 82 پیام‌آور زیر و زبر شدنی باشد كه گمانم نبود. از سال 80 روزی یك‌ساعت را پای اینترنت می‌گذراندم. در سایت‌های خبری چرخ می‌زدم و به وبلاگ‌ها سرك می‌كشیدم. با این حال هیچ‌گاه وسوسه‌ی نوشتن به سرم نیفتاد، هر چند از كودكی علاقه‌ای وصف‌ناشدنی به نوشتن داشتم. 9 ساله بودم كه اولین مجموعه داستان‌های كوتاهم را نوشتم. مجموعه‌ای كه در اسباب‌كشی‌های ما خانواده‌ی بی‌سرپرست گم شد. اما آن روز عصر .... قلم را برداشتم به قصد پاسخ به مقاله‌ی مهدی كه در خبرنامه‌ی گویا منتشر شده بود. نوشتم و نوشتم و نوشتم. نامش را هم گذاشتم "پایان سكوت ایرانیان". از مهدی، راه ارسال مقالات را پرسیدم. نشانی ایمیل چندین سایت مهم را برایم نوشت. فردا مقاله‌ی من در ایران امروز منتشر شد و پس‌فردا در خبرنامه‌ی گویا. ظهر بود. به همراه همكاران از ناهار برمی‌گشتم. وقتی نامم را روی صفحه‌ی ایران امروز دیدم خشكم زد. آری جرقه‌ی آغاز راه زده شد و من در مسیری افتادم كه شناختی از آن نداشتم. سیاست را می‌شناختم. اما این دنیای ناشناخته برایم غریب بود. آدم‌ها در این دنیا جور دیگری بودند. سایت، وبلاگ، ایمیل، چت، كامنت، لینك و شمارشگر عناصر سازنده‌ی این دنیا بودند. انسان‌ها در این وادی خود را عرضه می‌كردند. خویشتن خویش را می‌نمایاندند، چه خویشتن واقعی، چه خویشتنی كه قلباً دوست می‌داشتند آنگونه وانمود شوند. روز-به-روز با این دنیا بیشتر آشنا شدم. بهتر بگویم آلوده و مونس و همدم و در یك‌كلام دوستدارش شدم. از او آموختم. با او دمخور شدم. رذایل اخلاقی هموطنان را در این فضا نیز دیدم. اما من راه خود را می‌رفتم. راهی كه درست می‌دانستم. روزها و ماه‌ها گذشت. من نرم‌نرمك تغییر می‌كردم. حسی از جنس دگرگونی را در اندرون وجودم لمس كردم. آری من آرام‌آرام انسان دیگری می‌شدم.

اكنون دو سال است روی این صندلی می‌نشینم و به این صفحه چشم می‌دوزم. دوسال است این صندلی و این میز و این گوشه از اتاق برایم معنای دیگری دارد. سجاده‌ای‌ست كه من در آن مشق دانستن می‌كنم. مشق جستجوی حقیقت. مشق مستی در فوران فواره‌ی یك فكر نو. غوطه خوردن در خنكای آرامش‌بخش و هیجان‌انگیز یك راه تازه. سبك‌بالی پرنده‌ای كه در گردش سخاوت‌مندانه‌ی نسیم خود را به اوج می‌رساند. دو سال است دیوار و نقش‌های رنگارنگ پیرامون‌ام را رها می‌كنم و از درون این پنجره به تمامی گوشه‌های دنج و زاویه‌های شلوغ این دنیای بی‌انتها سرك می‌كشم. از هیاهو و غوغایش درس می‌آموزم و از سكوت معنی‌دارش پند می‌گیرم. می‌نویسم. می‌خوانم. دم فرو می‌بندم و گهگاه نیز فریاد می‌كشم.

وبلاگ برای من گاه آموزگار بوده است؛ گاهی هم پدر؛ گاهی برادر، گاهی هم فرزند. گاهی جای معشوق نداشته را پر كرده و گاهی نیز خود خود من بوده است. پیام ایرانیان در دوسالی كه از قالب بایگانی نوشتارهایم درآمده و ردای وبلاگ پُركار را بر تن كرده دو كارنامه‌ی متفاوت داشته است. در سال نخست چندین موضوع اصلی در آن خودنمایی می‌كرد: سیاست داخلی، سیاست خارجی، داستان‌های كوتاه، یادداشت‌های فانتزی و احساسی و شعرگونه‌هایی از سر دلتنگی. اما از سال دوم كه با نوید روح‌نواز آن پرونده آغاز شد راه پیام ایرانیان دیگرگون شد. یكی دو ماهی سكوت كرد. یكی دو ماهی هم به آرامی از سیاست گفت تا اینكه سرانجام پرونده‌ی انتخابات ریاست‌جمهوری به خوبی و خوشی بسته شد و خیال چشمان تیزبین تعزیركنندگان، تا حدودی از بابت این صفحه راحت شد. در این دوران كه دست و بالم بیشتر باز شده بود سرانجام آدرس وبلاگ فیلترشده‌ام را تغییر دادم و امكان دیدن آن را پس از حدود 6 ماه فراهم كردم. این بار بیشتر موضوعاتی از جنس مباحث حوزه‌ی اندیشه در كانون وبلاگ قرار گرفت. معرفی كتاب هم شاخه‌ی دیگری بود كه بدان پرداخته شد. سیاست، اگرچه در این دوران به‌كل از صحنه كنار نرفت اما حضور بسیار كمرنگی یافت. فعال شدن بخش "نیم‌نگاه" تحول دیگری بود كه در سال دوم فعالیت وبلاگ، اتفاق افتاد. نیم‌نگاه رفته‌رفته جای خود را در میان مخاطبان باز كرد. این را می‌توان از نظرات مخاطبانی نادیده و دیده دریافت كه حتی در برخی موارد، نیم‌نگاه را برتر از وبلاگ اصلی می‌دانند.

پیام ایرانیان دوساله شد در حالی كه وبلاگستان نخستین تجربه‌ی رخوت و خمودگی را از سر می‌گذراند. آنچه در ادامه می‌آید دیدگاه‌های دوستانی‌ست كه بر صاحب این قلم منت نهادند و نظرات انتقادی خود را طرح كردند. یادداشت‌های دوستان را به ترتیب تاریخ دریافت مرتب كرده‌ام. از یكایك آنان، صمیمانه سپاسگزارم.

علی پیرحسین‌لو:
سلام مسعود جان
خیلی خیلی تبریك می‌گم. من هم مثل خیلی‌ها مرتب وبلاگ خوبت رو می‌خونم و اكثر وقت‌ها باهات احساس همفكری و همدلی می‌كنم. امیدوارم هرسال پربارتر از پارسال بنویسی و سرزنده‌تر از قبل ادامه بدی. یادم می‌آد كه به نظرم قبلاً یه بار یه یادداشت انتقادی بهت دادم. بهتره این بار دوستان دیگه بنویسند.
قربان تو
علی.پ

آرش سیگارچی:
سلام به مسعود برجیان عزیز
هر چند خواسته ای نقادانه نگارش کنیم لیکن نمی‌توانم سکوت کنم و به تو بابت این تلاش و اصرارت برای حضور در دنیایی که همه ما ایرانی‌ها مدت زیادی نیست تجربه‌اش می‌کنیم، تبریک می گویم.

«پیام ایرانیان» اگر چه در ظاهر یک صفحه ی اینترنتی با صاحبی مشخص – مسعود برجیان – بود اما عملاً توانست با پشتوانه فکری گرداننده‌اش ، یکی از پیشگامان وبلاگ‌نویسی میان ایرانیان باشد. نگاه فراگیر، توجه به جریان روشنفکری، نقد این جریان و توسعه تفکر و اندیشیدن در حوزه‌های روشنفکری، مهمترین کارکردهایی است که من معتقدم «پیام ایرانیان » در سمت-و-سو دهی به آن موفق بوده تا به آنجا که مخاطب حرفه‌ای وقتی http://www.borjian.net/ را تایپ می‌کند شک می‌کند به وبلاگی آمده یا سایتی تخصصی در مورد مباحث فوق.

خانه‌ای که ساخته‌ای یک اشکال کوچك دارد. اگر چه پرداختن به موضوعات تخصصی در وبلاگ، موجب توجه بسیاری شده اما هنوز معتقدم بخشی از وبلاگت را می توانی به وقایع روزانه و شخصی و البته دیدگاهت نسبت به مسایل پیرامون اختصاص دهی که البته این چیزی جز نفس وبلاگ‌نویسی نیست. شاید گفته شود که قرار نبوده این وبلاگ برای عام باشد. که در این صورت چند مسأله را مطرح می‌کنم. اگر نخواسته‌ای برای عموم باشد چرا گاه‌گاهی به این امر تن داده‌ای که برای دلت، دیدگاهت را نشر دهی. از طرفی من معتقدم اگر قرار است فقط تخصصی به مقوله اندیشه بپردازی، با توجه به اینکه در این مسأله نمی توان هر روز آپدیت کرد، خاصیت وبلاگی آن کم می‌شود. از طرفی من و شمای مسعود برجیان یک وظیفه مهم داریم. در سالهای اخیر سیاستی دنبال می‌شود که بدش نمی‌آید نسل جدید ما اهل کتاب خواندن نباشد، اهل تعمق نباشد و اساساً روزمره باشد تا به پای کسی هم نپیچد و در عوض هر وقت که لازم شد برای مقاصد سیاسی این و آن هزینه شود! در این وانفسا فکر می‌کنم پرداختن به موضوعات عمومی‌تر در گوشه‌ای از وبلاگ نه تنها از کیفیت «پیام ایرانیان» نمی‌کاهد بلکه نسل بعد از ما را که شیدای عالم است جذب خود می‌کند و البته در کنار این می‌توان از تخصص‌تان همچون مباحث مطروحه‌ی امروز، به‌شان خوراک فکری داد.
باز هم تبریک من را پذیرا باش .
آرش سیگارچی

شاه نوشت؛ یادداشت‌های فانوسک آبی:
و اما بعد:
این یادداشت پیام تبریک عالی جناب فانوسک آبی، امپراطور بلاگستان است که به مناسبت آغاز سومین سال فعالیت وبلاگ شما، برای‌تان ارسال می‌گردد. بی تردید معظم‌له به داشتن شهروند خوش‌قلم و پاک‌نویسی چون شما افتخار می کند. شایسته است از این پس نیز، چون گذشته منویات خویش را در وبلاگ‌تان منتشر نمایید. بدیهی است شأن آن مقام معظم برتر از هر گونه ادای توضیح و استدلال است و بر همه اعضای بلاگستان لازم است که صمٌ بکم از آن جناب اطاعت کنند.

ملاحسنی در كانادا:
مسعود عزیز
شرایط شما را با پوست و گوشت وجودم درک و حس می‌کنم. به نظر من شما خودت را در کالبدی محبوس کرده‌ای که نوشته‌هایت مبادا ایجاد دردسر نکند و در ضمن حرف دلت را هم بیان کند؛ این است که خود را در قفس تنگ محذورات گرفتار می‌بینی. به نظر من سعی کن وبلاگت را از حالت مکتوبات رسمی بیرون بیاوری و سعی کن مسائل دور و بر و محیط اطراف را روزنویسی یا گاه‌نویسی کنی.
به عبارت دیگر راحت باش. لازم نیست مطالبت دارای نکته و محتوای خاص ادبی یا اجتماعی یا سیاسی باشد. همین که مثلاً در مورد آلودگی هوای تهران چند جمله کوتاه هم بنویسی کافی است. رسالت وبلاگ بیشتر از این نیست: گفتن حرفهای ساده و تبادل نظرات با مخاطبان.
موفق باشی

نویسنده‌ی وبلاگ مكتوب:
سلام
احوالات شریف؟
راستش نظر دادن در مورد وبلاگ یا سایت شما سخته! خیلی هم سخته!! چون اولاً من اهل سیاست به زبان شما نیستم و بعد هم بیشتر مطالب شما پرداختن به مباحث روشنفکری یا نیمه‌روشنفکری‌ست و یا در جواب و یا نقد مقالات سایر دوستان نوشته می‌شه. ولی خب تا جایی که می‌شه از مطالبت استفاده می کنم٬ مخصوصن از بخش نیمنگاه که خودمونی‌تر هم هست ... یه جورایی برخورد نزدیکی است با شما٬ منتها از نوع سومش!

چند وقت پیش مطلبی نوشته بودین در مورد اینکه نویسنده باید به مخاطب فکر کنه(البته اگه اشتباه نکنم نقل قولی بود ) اما من با این جور نگاه به وبلاگ موافق نیستم و معتقدم نویسنده باید خودش باشه نه چیزی که سایرین دوست دارند! البته تا جایی که من شما را می‌شناسم شما پیرو این خط نیستید که مطابق میل خواننده قلم بزنید ولی اگه گاهی هم از پس پرده‌ی حجاب بیرون آیید و به زبان وبلاگ‌نویسان خاطره نویس هم چیزکی بنویسد بد نیست! فکر کنم در اون پستی که در مورد احوالات خودتون دو سه ماه پیش نوشتین اثراتش را دیده باشین. (البته جسارت نکردم که اون پست را در جرگه‌ی خاطره‌نویسی قرار بدهم)
به هر حال این نظر الاحقر بود! به قول این گزارشات تلویزیونی یه کم وقتش را هم بیشتر کنین!!
شاد زی!

پارسا صائبی:

به مناسبت سالروز تولد پیام ایرانیان

مسعود اصفهانى است. به همان اندازه که جسور است محافظه‌کار هم هست. به دقت «قلمکارى» مى‌کند و با نوشته‌هایش زیاد ور مى‌رود تا به زیور طبع مجازى آراسته شود. خوشفکر است و به جنبه‌هایى نگاه مى‌کند که از دید سایرین پنهان مانده است. مطلب را مى‌پروراند. جوزده نمى‌شود و هر روز به هر بهانه در صدر جدول پینگ نیست. روزنوشته‌هایش هم از روزمرگى به‌دور هستند. اسیر دست حوادث پر شتاب و پرهیجان نمى‌شود و با وسعت نظر افق‌هاى دورترى را نگاه مى‌کند. در عین حال براى نشان دادن فاصله خود از روزمرگى‌ها مثل بعضى‌ها یک بوق بزرگ دستش نگرفته و محجوبانه کار خودش را مى‌کند. در دنیاى مجازى وبلاگ‌شهر که بزرگان فرهیخته این عرصه گاه عنان اختیار از کف مى‌دهند و وارد مجادلات داغ و پرشور مى‌شوند و یا تومارى امضا مى‌کنند و داد و فریادى راه مى‌اندازند، مسعود برجیان را اما کمتر دیده‌ام که خردورزى به کنار بنهد. هنگام انتخابات دو سه مطلب زیبا نوشت که در این بین نوشته‌ی «وبلاگستان ناکام از انقلاب موعود» بهترین مطلبى بود که در این زمینه نوشته شده بود. علاوه بر آن بحث‌هاى خوبى در دفتر مشارکت اصفهان به راه انداخت. (خودش مى گوید که عضو حزب مشارکت نیست.) همینطور نشست‌هاى فرهنگى که خصوصاً جلسه آرام و خلوت سخنرانى دکتر مصطفى ملکیان جنجال برانگیز شد در وبلاگشهر ناآراممان.

مسعود منتقد خوبى هم هست. لذا به خودم اجازه مى‌دهم که چند جمله هم در نقد کار او بنویسم. مطالبش از دید من طولانى است. مطالب طویل را کمتر کسى تا انتها مى‌خواند. زیاد از حد زهر مطلب را مى‌گیرد و در کار بهداشتى‌نویسى خیلى مراعات مى‌کند. به نظر بنده وبلاگ‌نویسى باید توام با کنایه‌هاى شیرین و بازى با احساسات باشد. وسط یک بحث جدى، اندکى خودمانى نوشتن و اشاره‌اى و کنایه‌اى زدن کارى است که مسعود مطمئناً با قلمش از عهده آن بر مى‌آید. اینکارها اگر کل مطلب را تحت الشعاع قرار ندهد کارى است که مطلب وبلاگ را خواندنى مى‌کند.
سالروز تولد پیام ایرانیان را به مسعود برجیان عزیز تبریک مى‌گویم و امیدوارم که سال جدید کارى را به خوبى و سلامت آغاز کند و از گزند بدخواهان به دور باشد.

هادی یزدانی، از خوانندگان دیرپای وبلاگستان:

لذت دوستی

هرگاه روز تولد عزیزی فرا می‌رسد، انبوهی از شادی و كمی اضطراب وجودم را فرا می‌گیرد. برای توضیح انبوه شادی نیاز به برهان و دلیل خاصی نیست كه سرخوشی از وجود و حضور آن عزیز و یادآوری روزی كه پای به عرصه‌ی هستی گذاشته، بزرگترین علت این لذت ناب است اما اضطراب ناشی از چگونگی پاس داشتن این میلاد همیشه شانه به شانه‌ی سرخوشی و شادی بیان شده می‌زند و اینجاست كه ناخواسته به این فكر فرو می‌روی كه چگونه به شادی خود عینیت ببخشی و آن عزیز را نیز شاد كنی. یكی را با تبریك و لبخندی به شور و شعف می‌رسانی و به دیگری دسته گل سرخی هدیه می‌دهی. به دختر كوچك عمو، عروسكی زیبا و به پسر شیطان خاله، هواپیمایی كوچك می‌دهی تا لبخند آنها را به نظاره بنشینی. به آنان كه اهل تفكر و اندیشه هستند كتابی به یادگار می‌دهی تا در اوج لذت آموختن همیشه به یاد تو باشند و عشق خود به عزیز دیگری را با بوسه‌ای بر لبانش از خلال فرسنگ‌ها فاصله، ابراز می‌داری. اما این بار مسعود عزیز برای جشن تولد سه‌سالگی كودك مجازی خود بر عمق اضطراب من افزوده است آنگاه كه نقدی بر مسیر طی‌شده‌ی پیام ایرانیان از من خواسته است و چه كنم كه نمی‌توانم خواسته‌ی این عزیز را اجابت نكنم.

از زمانی كه خواندن وبلاگ‌ها به جزیی از برنامه‌ی وبگردی من تبدیل شد، پیام ایرانیان از معدود وبلاگ‌هایی بود كه هر از گاهی به آن سر می‌زدم و مطالب آن را تا به انتها و به دقت می‌خواندم. نثر نویسنده را شیوا و موقر و پالوده از ولنگاری‌های رایج در فضای وبلاگستان می‌دیدم و نویسنده را به خاطر انتخاب روشی دشوار و گاه مخاطب‌گریز برای بیان افكار خویش می‌ستودم و مسرور بودم از اینكه در فضایی كه سرعت تولید به كاهش كیفیت محصولات منجر شده است و فضای مجازی از انبوه نوشته‌های بی‌مقدار و كم‌اررش اشباع است، نویسنده‌ای با وسواس و سختگیری تلاش می‌كند برخلاف جریان معمول حركت كند. حساسیت نویسنده به مسائل روز و به خصوص مسائل پیرامون سیاست با توجه به فضای مبهم و پرمخاطره‌ی سیاسی در جامعه‌ی كنونی و تلاش در ارائه‌ی تحلیلی متفاوت نسبت به دیگران و پرهیز از احساس‌گرایی رایج وبلاگی در تحلیل و نقد مقوله‌های جدی و خشن سیاسی و اجتناب از قشری‌نگری در برخورد با موضوعات چالش‌برانگیز برایم قابل تقدیر بود، هر چند این حق را برای خود به عنوان خواننده قائل بودم كه با تمامی افكار نویسنده و یا نتایج تحلیلی وی موافق نباشم.

اما گذر زمان و بازی چرخ روزگار سبب شد كه امروز مسعود برجیان نه تنها نویسنده‌ی پیام ایرانیان بلكه دوستی عزیز و صمیمی باشد كه شب‌های زیادی را با یكدیگر قدم زده و به تبادل اندیشه می‌پردازیم و در خلال این قدم‌زدن‌ها و مباحث طولانی با بسیاری از اندیشه‌های و تفكرات یكدیگر آشنا شویم. و اما مسعود جان امروز به رسم وفای به عهد، همان‌گونه كه خود خواسته بودی نكات زیر را كه برخی از آنها از دغدغه‌های ذهنی خود من نیز هست برایت می‌نویسم شاید كه مقبول افتد:

1) وبلاگ شبه‌رسانه‌ی كوچكی است كه مخاطبان محدودی دارد و در بین این مخاطبان اندك، آنانی كه نكته‌دان و نكته‌سنج باشند و نوشته‌ها را با ذره‌بین نقد منصفانه بنگرند چون مرواریدهای غلتان، كم‌یاب هستند. پس از چنین ابزاری نمی‌توان كاركردی پردامنه انتظار داشت و انتخابات اخیر نیز ثابت كرد كه وبلاگ‌ها ناتوان‌تر از ایجاد موجی وسیع در تغییر ذائقه‌ی مردمان كوچه و بازار و حتی ساكنان وبلاگستان هستند. پس دغدغه‌ی ارتباط با مخاطب به صورت گسترده را برای همیشه فراموش كن تا از زیر بار روانی این عدم ارتباط مؤثر بیرون بیایی.
2) بزرگترین رسالت آنان كه می‌اندیشند، طرح پرسش و ایجاد زمینه‌ای برای طرح پاسخ‌های گوناگون و حتی متناقض است تا در خلال این چالش دیالكتیك، وجوهی از حقیقت آشكار گردد. اندیشمند و روشنفكر دنیای مدرن، بایستی از سرنوشت ایدئولوگ‌ها و نسخه‌پیچ‌هایی كه برای تمامی امراض بشر نسخه‌های آماده و نوشته‌شده دارند، سرمشق گرفته و خود به ایدئولوگ دنیای مدرن تبدیل نشود. از آزادی و حقوق بشر و دموكراسی و مقوله‌هایی از این دست نیز همانند دین می‌توان ایدئولوژی ساخت و برای جلوگیری از وقوع چنین جامعه‌ای بایستی همانطور كه در نو كردن ایمان می‌كوشیم، در نو كردن مفاهیم ذهنی و ایجاد چالش‌های مؤثر بر سر راه هر پاسخی كه ان را راه‌حل نهایی پرسش‌های خود یافته‌ایم كوشا باشیم.
3) فارغ از مقاله‌نویسی، نوشتن داستانی كوتاه یا بیان عقاید در قالب شعری تأمل‌برانگیز، سبكی‌ست كه قبلاً نیز آن را به كرّات تجربه كرده‌ای و بخشی از دغدغه‌های ذهنی خود را از این راه بیان كرده‌ای ولی مدتی است كه آنها را به بوته‌ی فراموشی سپرده‌ای. شاید برای تلطیف فضا و گشودن روزنه‌ای در تاریكی بتوان دوباره به آنها پناه برد.
4) برای آنان كه اندیشه‌ورزی می‌كنند و دستی نیز در سیاست دارند یكی از بزرگ‌ترین دغدغه‌های ذهنی چگونگی ایجاد رابطه‌ای‌ست كه در خلال این رابطه، لطافت اندیشه‌ورزی اسیر چنگال سیاست نگردد و رئالیسم سیاست در پای ایده‌آلیسم اندیشه قربانی نگردد. غنی‌تر شدن تحلیل‌های سیاسی و آشنایی بیشتر با فضای دسیسه‌محور سیاست نیز به خرمن این چالش ذهنی آتش بیشتری می‌زند، به طوری كه گاهی همنشینی مسالمت‌آمیز این دو، بسیار دور از ذهن به نظر می‌رسد. شاید مباهله‌ی بین اندیشه و سیاست سرنوشت محتوم هر یك از ما باشد.

و آخر كلام اینكه امیدوارم پرگویی‌های دوست كوچكتر خود را به حساب تلاش او را در راه تهیه‌ی هدیه‌ای در خور و شایسته‌ی پیام ایرانیان بگذاری. به امید آن روز كه برای این فرزند مجازی، جشنی در خور و شایسته تلاش آفریدگارش بر پا كنیم.

پویا، نویسنده‌ی وبلاگ بازگشت:

نفی ایدئولوژی؛ طرح سکولاریسم

به بهانه‌ی سالگرد وبلاگ پیام ایرانیان قرار شد تا چیزکی بنویسیم و مسعود را از نگاهی که نسبت به وبلاگش داریم آگاه کنیم و اگر نقدی یا نکته‌ای به نظرمان می‌رسد بگوییم.
آنچه که از "پیام ایرانیان" اول از همه در نگاه کلی استنباط می‌شود نگاه فوق‌العاده از بالا به همراه خط‌کشی های مکرر میان او و آنچه "مردم" می‌نامد است. تلقی حرکت‌های مردمی با عنوان "حرکت‌های پوپولیستی" و سرکوفت زدن بر عوام با ژست گرفتن‌های "ما می‌فهمیم و آنها هیچ نمی‌فهمند" باعث شده تا نه تنها برداشت‌های او از زندگی و زمانه مردم امروز ما کج و غلط از آب درآید ( نظیر همان انتخابات) که سبب شده تا همانند همفکرانش ساکن همان برج همیشگی روشنفکران ایرانی شود. مردم عادی (که شاید اکثر ما وبلاگ‌نویسان جزو همان‌ها باشیم) چگونه می‌توانند از هزارتوی قلمبه و سلمبه نثر رد شوند و به معنا و مفهوم اصلی برسند؟ گویی مسعود فقط برای روشنفکران می‌نویسد و لاغیر. شیوه نوشتن، روح فکر حاکم بر نوشته و حتی انتخاب کلمات، بلایی را سر مسعود برجیان می‌آورد که بر سر اکثر روشنفکران ایرانی آورده است: دور شدن از مردم و پرت شدن به آن دنیای دل‌انگیز خیال. تزهایی که مسعود ارائه می‌دهد از نظر تئوریک بسیار قوی هستند اما آیا به درد مردم ما می خورند و آیا به کار آنها می‌آیند؟ اگر طرحی در خارج از ایران در دو،‌سه قرن پیش جواب داده است،‌ آیا مناسب حال و احوال امروز ما ایرانیان نیز هست؟
مسعود برجیان همانند استادش (دکتر سروش) بدون یک تعریف جامع و کامل از ایدئولوژی که مد نظرش است بی‌رحمانه به آن حمله می‌کند. او کاری ندارد که ایدئولوژی انواع مختلف دارد، ایدئولوژی باز هست، ایدئولوژی بسته هست. ایدئولوژی اسلامی (که آن هم دو بخش می‌شود؛ مصباحی و شریعتی)، ایدئولوژی فاشیسم، کمونیسم و الی‌ماشاالله؛ همه اینها را با هم یکی می‌گیرد و بعد از اینکه تمام بدیهای دنیا را به نام ایدئولوژی می‌گذارد؛ با پاک کردن صورت مسئله ( که دین باشد) همانند آقای سروش معجون سحرآمیز و شاه‌کلید سکولاریزم را تجویز می‌کند تا همه چیز به خیر و سلامت تمام شود. او با لحنی آمرانه دستور می‌دهد که "بكوشید دین را از صحن اجتماع به خلوت خصوصی افراد برانید. بكوشید دین مردم را رقیق كنید." او به این نکته توجه نمی‌کند که اسلام مسیحیت نیست که بشود آنرا به آسانی رقیق کرد یا به سادگی به خلوت کشانید. دینی که در ابتدا خود را برپایه زندگی اجتماعی تنظیم کرده و اصلا حرف حساب و تفاوتش با تمام دین‌های دیگر روی همین مسئله اجتماع است و حتی مسجدش که محل عبادت است نام "مسجد جامع " دارد؛ با مسیحیزه شدن نمی‌توان آنرا از صحنه اجتماع حذف کرد. دین مردم شربت نیست که با ریختن کمی آب بتوان آن را رقیق کرد. مسعود از سروش و حرفهای آخر او، که بصورتی محتاطانه مهدویت و امامت را رد می‌کند، شادمان و سرخوش نتیجه می‌گیرد که الزاما دینداری همه، دینداری نوع سروشی است و پیروزمندانه ادعا می‌کند"شیوه‌ی دین‌داری سروش فرجام رقم‌زده‌ی ایرانیان مذهبی‌ست". این نوع برداشت‌های قالبی و جزمی و همچنین این تعمیم نامنصفانه او نشان می‌دهد که یا مذهب را نشناخته است و یا مردم را. که اگر این هردو را شناخته بود اینگونه فتوا نمی‌داد و همه را به یک چوب نمی‌راند.

با همه این احوالات وقتی می‌بینیم که پیام ایرانیان را جوانی چون مسعود می‌نویسد، نمی‌توانیم کلاهمان را به نشانه احترام از سر بر نداریم و به ذهن خلاق و نوگرایش درود نفرستیم. سه‌‌ساله شدن وبلاگش را تبریک میگوییم و امیدواریم سال‌های سال بنویسد و بنویسد و بنویسد.

۱۳۸۴/۱۰/۰۲

كاشانه‌ی عبدالله نوری، منزلگاهی برای اندیشیدن

چهره‌ی تكیده‌ی "عبدالله نوری" نخستین چیزی بود كه در بدو ورود به منزلش، توجهم را جلب كرد. چند سالی بود كه او را از نزدیك ندیده بودم. غم سنگین جوانمرگی برادر، صورتش را فرو تراشیده بود. با خوشرویی تمام، پیش پای ما بلند شد و ورودمان را خوش‌آمد گفت. انصاری‌راد، رییس كمیسیون اصل نود مجلس ششم چند قدم آنسوتر نشسته بود. سالن، چندان شلوغ نبود. با فرا رسیدن ساعت 8 شامگاه، عبدالله نوری، خود، خواندن دعای كمیل را آغاز كرد. چنان سوز و گدازی در زمزمه‌اش نهفته بود كه آه از نهاد هر پاكدلی برمی‌آورد. هنگامی كه بدانجا رسید كه «خدایا! و آنگاه كه مرا به زندان انداختی ...»، بغضش تركید و اشك از چشمانش جاری شد. بی‌اختیار به یاد امام چهارم شیعیان، امام سجاد، افتادم. چهره‌های مختلف سیاسی، یكی‌یكی از راه می‌رسیدند و در گوشه‌ای از مجلس جا می‌گرفتند. یوسفی اشكوری، عطریانفر و قُبه، صفدر حسینی، مهندس توسلی، آقاجری، نعمت احمدی و برخی دیگر در جلسه حضور به هم رساندند. زیدآبادی هم تنها چند دقیقه ایستاد و جلسه را ترك كرد. كم‌كم فضای اندك سالن پر می‌شد تا اینكه علیزاده از دكتر آقاجری دعوت كرد خطابه‌ی خود را آغاز كند.

آقاجری قرار بود دنباله‌ی مبحث جلسه‌ی یك ماه پیش را دنبال كند اما تحولات پشت پرده‌ی چند هفته‌ی اخیر، مسیر سخنان او را دگرگون كرد. زمزمه‌ای در گوشم بود كه تعجب‌زده، از ارتباط مباحث این جلسه و جلسه‌ی پیشین می‌پرسید. جلسه، بجای بررسیدن موضوعی علمی-فكری به یك سمفونی سیاسی تبدیل شده بود. گویی قرار بود كه خطابه‌ی سخنران و تركیب شركت‌كنندگان، پیامی را منتقل كند، هدفی كه با موفقیت تمام به سرانجام رسید. عكس‌های گرفته شده از این مراسم فردا در پیام ایرانیان منتشر خواهد شد.

● احكام تأسیسی، احكام تأییدی
دكتر آقاجری در تشریح موقعیت عقل و دین نسبت به یكدیگر، به تاریخی بودن برخی از احكام دینی اشاره كرد: احكامی كه در اسلام وجود دارد به دو گروه تقسیم می شود، احكام "تأسیسی" و احكام "تأییدی" یا "امضایی". بدین معنا كه در پاره‌ای احكام شرعی، همان سنتِ جاری در میان جامعه‌ی عرب جاهل بدوی، تأیید شده و به صورت حكمی دینی در آمده است، این احكام، تاییدی یا امضایی هستند اما در مورد پاره‌ای دیگر از احكام، حكمی تازه و نوظهور عرضه شده است، چنین احكامی تأسیسی هستند. از سوی دیگر علت وضع احكام نیز یكسان نیست. پاره‌ای احكام، "علت‌محور" هستند و پاره‌ی دیگر "مصلحت‌محور". مثلاً اگر علت ممنوع ساختن نوشیدن شراب، مستی و سُكرآوری آن دانسته شود پس اگر كسی با نوشیدن شراب، دچار چنین حالتی نشود اجرای این حكم از دوش او برداشته می‌شود، این وضعیت "علت‌محور" در وضع یك حكم است اما اگر علت وضع این حكم، وجود "مصلحت" باشد، اجرا یا توقف اجرای یك حكم به وجود آن مصلحت باز می‌گردد. فزون بر این، می‌توان اجرای پاره‌ای احكام را به حاكمیت پیامبر یا امام معصوم، موكول كرد چنان كه برخی از فرقه‌های مذهبی و شیعی چنین اعتقادی دارند. چنین رویكردی البته راه را برای نوعی سكولاریزم باز می‌كند.

● سیالیت رابطه‌ی عقل‌تاریخی و دین‌تاریخی
دكتر آقاجری، وجود احكام امضایی را نشانه‌ای از تأثیر زمان و مكان ظهور اسلام در تعریف احكام دینی بر شمرد و افزود: در همان زمان كه اسلام در میان جامعه‌ی بدوی اعراب ظهور كرد، این جامعه قرن‌ها از تمدن‌های ایران و هند و چین عقب بود. پس طبیعی‌ست كه اگر اسلام در سرزمین‌های چون ایران و هند ظهور می‌كرد ما با احكامی متفاوت روبرو بودیم. مثلاً اینكه زنده-به-گور كردن دختران در اسلام نكوهش شده، حكایت از رواج چنین رفتاری در جامعه‌ی آن روزگار عرب دارد در حالیكه اگر اسلام در ایران پدید آمده بود اصولاً چنین مسأله‌ای موضوعیت نداشت كه حكمی در مورد آن شكل بگیرد. مسأله‌ی برده‌داری نیز درست اینگونه است. او به مسأله اجتهاد اشاره كرد و گفت: اجتهاد درست به همین دلیل شكل گرفته كه بتواند متن مقدس را با عقل‌تاریخی و رشد‌یافته بازخوانی كند و تكلیف خود را با دین و احكام آن روشن كند. هیچ دلیلی وجود ندارد كه ما به عقل‌تاریخی گذشتگان خود باور داشته باشیم و دستاوردهای فكری آنها را معیار و مبنا بگیریم؛ این عین جمود و ایستایی‌ست. مگر می‌توان ادعا كرد اكنون كه جامعه‌ای، از لحاظ فهم و عقل و تمدن، قرن‌ها از مردمان پیشین، جلوتر است كل این مسیر را به اشتباه پیموده و ناگزیر باید به باورهای گذشتگان و فرآورده‌های عقلی و فكری آنان بازگردد؟ این موضوع هم در مورد فهم و درك احكام دینی با توجه به گستره‌ی جغرافیایی محل ظهور و تفاوت‌های سرزمینی و تمدنی صادق است و هم در مورد دگرگونی نگرش‌هایی كه در گذر زمان با رشد عقل و فهم بشری پدید می‌آید.

● سه گونه مواجهه با نسبت دین و سیاست
آقاجری در جلسه‌ی پیشین، مواجهان با نسبت دین و سیاست را به سه گروه مشخص تقسیم كرده بود. نخست تطبیق‌محوران كه دین را بر فراز هر جایگاهی می‌نشانند و در پی انطباق قوانین جاری و سیاسی با احكام فقهی و شرعی هستند. دوم تلفیق‌محوران كه به جایگاه مصلحت در اداره‌ی امور كشور باور دارند و بنا به ضرورت دین یا سیاست را در جایگاه بالادست می‌نشانند، از این دیدگاه جمهوری اسلامی نظامی تلفیقی‌ست. سوم توفیق‌محوران كه اگرچه به جمهوری دینی معتقد نیستند اما جمهوری دینداران را باور دارند و در پی برپایی چنین اسلوبی هستند. حكومت آمریكا نمونه‌ای از برپایی جمهوری دینداران است. [1]

● هسته‌ی دین
آقاجری هسته‌ی سخت دین را ایمان دانست: ایمان و عقل دو جنس هستند. دست‌كم در این ساحت‌هایی كه ما گفتگو می‌كنیم ایمان و عقل از یك جنس نیستند. ایمان از جنس عشق و ارادت است و نسبتی با عقل ندارد. بنابراین به‌ناچار باید نسبت میان وحی و متن مقدس به عنوان آموزه‌هایی كه شاكله‌ی دین را می‌سازد با عقل به عنوان ابراز بشر برای فهم فضای پیرامون روشن شود. او در پاسخ به این پرسش كه آیا خاتمیت پیامبر به معنای بلوغ فكری و عقلی انسان و بی‌نیازی او به وحی است پاسخ گفت: عقل هیچ‌گاه بی‌نیاز از وحی نیست. (صدای احسنت یكی از علمای حاضر در مجلس در این لحظه برخاست). عقل از معناآفرینی برای جهان عاجز است. وحی، ساحتی ورای عقل دارد. نه ساحتی تاریخی بلكه ساحتی فراعقلی. وحی، عقل را در رازگشایی از جهان هستی و مسائلی نیز ایمان و مرگ و تفسیر هستی یاری می‌دهد. بنابراین، خاتمیت پیامبر به معنای نقطه‌ی پایان نیاز عقل انسانی به وحی خدایی نیست. بلكه اكنون شیوه‌ی بازخوانی و فهم و درك پیام وحی است كه همچنان مسأله است. اصولاً دین از جایی آغاز می‌‏شود كه پای عقلی قدرت رفتن ندارد و حقیقت دین در جایی است كه فراعقلی است و بشر، اگر وحی را فرو بگذارد و تنها به عقل تكیه كند تا قیامت بدان نخواهد رسید.

● نقش اخلاق
آقاجری دین را به اعتقادات، احكام و اخلاق تقسیم كرد: در صدر اسلام میان این سه بخش توازنی شكل گرفته بود بدین معنا كه دین در احكام خلاصه نمی‌شد و دو بخش دیگر نیز به همان میزان در كانون توجه بودند اما به تدریج این توزان بر هم خورد و بعد فقهی اسلامی كه به احكام می‌پردازد بر دیگر ابعاد، چیره شد. اگر در صدر اسلام و حتی تا چند قرن بعد از "عالم اسلامی" نام برده می‌شد در ذهن افراد فردی فقیه یا ریاضی‌دان یا فیلسوف یا منجم یا حتی عارف نقش می‌بست اما اكنون، عالم اسلامی به معنای "فقیه"‌ و "متخصص احكام" فهمیده می‌شود. او بر تقویت بعد اخلاقی دین تأكید كرد و آن را دستمایه‌ی استقرار مبنایی برای تعامل بخش‌های مختلف جامعه دانست. آقاجری ادامه داد: تكلیف، اساس هسته‌ی سخت دین به حساب می‌‏آید. اخلاق هم تكلیف‌محور است. اگر قراردادی میان ما تنظیم شد و ما بدان پایبند شدیم این به معنای اخلاق نیست. این قرارداد است و قانون و قرارداد، حق‌محور است نه تكلیف‌محور. نكوهش دزدی و دروغگویی چیزی نیست كه به عنوان قرارداد میان ما جاری باشد بلكه تكلیفی‌ست كه اخلاق بر دوش ما نهاده. آقاجری اشاره‌ای نكرد حال كه باید بُعد اخلاقی دین را تقویت كرد مبنای اخلاق دینی چیست؟ آیا اخلاق،‌ تعریف‌كردنی‌ست یا تشخیص‌دادنی؟ و اگر تعریف‌كردنی‌ست چه كسی قرار است آن را تعریف كند؟ و اگر تشخیص‌دادنی‌ست معیار و مبنا برای فهم و درك و كشف آن چیست؟ كف این اخلاق كجاست؟ آیا كف اخلاق جهان-بشری‌ست؟ و اگر چنین است چگونه می‌توان نسبت میان مبانی اخلاقی در ادیان مختلف را برقرار كرد. [2]

پی‌نوشت:
● متن منتشر شده‌ی سخنان دكتر آقاجری در جلسه‌ی منزل عبدالله نوری

پانوشت‌ها:
1- این جمله از نگارنده است.
2- آنچه صاحب این قلم به عنوان پرسش‌های پایانی از دكتر آقاجری در این نوشتار آورده است به مباحث مطرح شده در هر دو جلسه باز می‌گردد.

۱۳۸۴/۰۹/۲۷

این یك قصه است، باورش كنید!

رمان "خانوم"، روایتی تاریخی‌ست كه گستره‌ای از واپسین ماه‌های زندگی مظفرالدین‌شاه تا نزدیك به سه‌دهه پس از پیروزی انقلاب را را در بر می‌گیرد. نوشته‌ی مسعود بهنود، حكایت زندگی دختركی‌ست كه كودكی خود را در كاخ‌های سلطنتی و در بازی‌های كودكانه با مظفرالدین‌شاه، پدربزرگ خود، سپری كرده و پس از انقلاب مشروطیت ناگزیر به همراه محمدعلی‌شاه، دایی خود، و جمع دیگری از خاندان قاجار، ایران را ترك می‌گوید و به اُدسا در روسیه مهاجرت می‌كند. خانوم،‌ در دوران كودكی به همراه مادر و خاله‌ی خود زندگی می‌كند. پدر اغلب در سفر است و در هنگام حضور در خانه نیز بیشتر پذیرای مهمانان رنگ‌وارنگی‌ست كه پشت سر هم به خانه‌ی درندشت آنان می‌آیند و مستقیم به شاه‌نشین منزل به دیدار پدر می‌روند. خاله‌ی خانوم، كم‌سن‌و‌سال اما فهیم است. او "نُزهت" نام دارد و نقشی كلیدی در شكل‌گیری شخصیت خانوم بازی می‌كند. نزهت زیبارو و خوش‌اندام و سخنور و اهل مطالعه است. بسیار كسان در هوس وصالش سوخته‌اند، اما او تمامی خواستگاران را رد می‌كند. اما صورت دلربای او هوش و حواس پدر همیشه-مسافر خانوم را از سرش می‌رباید و اتفاقی كه نبایست بیفتد، رخ می‌دهد. پدر در حال مستی، خانوم را زیر بغل می‌گیرد و مستقیم راه اتاق خلوت خود را در پیش می‌گیرد. مادر فریاد می‌زند، نزهت تفنگ به دست می‌گیرد اما در پایان آن شب تاریك كه تا پایان داستان، سایه‌ی سنگین خود را بر ماجرا می‌گسترد، خانوم و نزهت بدست پدر خانوم، بی‌سیرت شده‌اند. كاروان خاندان قاجار در حالی از كشور می‌گریزد كه تفنگدارانی به نمایندگی از سفارت‌خانه‌های روس و انگلیس، قافله را از گزند خشم مشروطه‌خواهان ضداستبداد محافظت می‌كند.

اقامت خاندان قاجار در اُدسا ده-دوازده سال به درازا می‌كشد تا سرانجام انقلاب بلشویكی در روسیه و حمله‌ی كمونیست‌های دوآتشه‌ی ضدسلطنت، واهمه و ترس را بر خانه‌ی ویلایی آنان حكفرما می‌كند. آنان با خفت‌بارترین روش ممكن سوار بر اسباب و اثاثیه خود با یك كشتی از مهلكه می‌گریزند و این بار بسوی عثمانی می‌روند. اما سرخوشی و تازگی این زندگی نوبنیاد نیز دوامی ندارد. به فاصله‌ای نه چندان زیاد عثمانی در جنگ جهانی شكست می‌خورد و پیكره‌ی امپراتوری پاره‌پاره می‌شود. شاه عثمانی در كاخ خود محبوس می‌شود و عملاً دخالتی در اداره‌ی كشور ندارد. اما این وضع نیز تداوم نمی‌یابد. از بازار سر و صدای مردم به گوش می‌رسد. مردم، كمال‌پاشا را روی دست بلند كرده‌اند و مستقیم به طرف كاخ سلطنتی می‌برند. لحظه‌ای كه جمعیت به كاخ قدم می‌گذارد، ناقوس پایان سلطنت و تولد جمهوری تركیه نیز نواخته می‌شود. كمال‌پاشا، قدرت را بدست می‌گیرد. هم اوست كه چندین سال بعد میزبان رضاخان، شاه تازه-به-تخت-نشسته‌ی ایران می‌شود تا ایرانیان، همواره با نام رضاخان، از "آتاتورك" یاد كنند و تأثیر او بر سرنوشت ایران را یادآور شوند.

دوران تازه‌ای از آوارگی آغاز می‌شود. كاروان قاجار به سمت اروپا حركت می‌كند. سیادت كاروان با همسر محمدعلی‌شاه است. شاه بركنار شده، پس از تلاش ناكام خود در قشون‌كشی و كسب مجدد قدرت، از تمامی كارها كناره گرفته و رشته‌ی امور را به همسرش، جهان‌خانم سپرده است. جهان نیز در سفارت روس و به هنگام تحویل گرفتن خانوم از مادرش بدو قول داد چون مادری، خانوم را بزرگ كند و مراقبش باشد. چرخ گردون مجالی برای مادر خانوم باقی نگذاشت. او نیز به سرنوشت نزهت گرفتار شد. نزهت از ننگ بدنامی خود را به درون چاه انداخت و به زندگی‌اش پایان داد. مادر نیز به تیغ خشونت شوی خود گرفتار شد و در حوض میان خانه، جان باخت. نزهت از خانوم قول گرفته بود به جای او نیز زندگی كند و خانوم تمامی لحظات عمر به خاطراتی می‌اندیشید كه از نزهت داشت. از پچ‌پچ‌های پنهانی او با جوان مشروطه‌خواهی كه شب‌نامه‌ها را به نزهت می‌رساند تا سخنرانی‌های جانانه‌ای كه او در برابر محمدعلی‌شاه ابراز داشته و همه‌ی زنان سربه‌زیر و حرف‌شنوی كاخ را به حیرت وا داشته بود تا شب‌نشینی‌های كه نزهت چون ستاره‌ای در میان جمع می‌درخشید و تاریخ اروپا و زنان موفق تاریخ را روایت می‌كرد.

اروپا، رنج‌ها و شادی‌های بسیاری را برای خانوم به ارمغان می‌آورد. همانجاست كه سعیدپاشا، یكی از شاهزادگان عثمانی كه اندك‌زمانی پیش از فروپاشی امپراتوری، خانوم را عقد كرده، رسماً با او ازدواج می‌كند. از مهریه‌ی خانوم كه یكی از كاخ‌های سلطنتی بوده، خبری نیست اما او بدین زندگی نیز راضی‌ست. چنان دلباخته و شیدای سعید است كه هرگز گمان نمی‌برد او از رابطه‌ی جنسی با زنان بیزار است و سرانجام خانه و كاشانه‌ی او را از چنگش در خواهد آورد. زندگی خانوم در این بازه‌ی زمانی، فراز و فرودهای بسیاری دارد. از كار در بیمارستان كلیسا تا دوران دانشجویی و سفر سبك‌بال با دوچرخه و آشنایی با "میشل" آلمانی بگیر تا نشستن میشل بر جایگاهی بلندمرتبه در وزارت خارجه‌ی آلمان هیتلری و آغاز جنگ جهانی تا آوارگی آنان با شكست هیتلر در جنگ و گم‌شدن میشل در میان غریو و غرش فاتحان آلمان و ناپدیدشدن‌اش در میانه‌ی آن بلبشوی ناگفتنی.

خانوم با كودك خود، مریم، عمر را طی می‌كند كه ناگاه مرد دیرآشنایی كوبه‌ی درب خانه‌ی آنان در تهران را به صدا در می‌آورد. گرد پیری بر سر و روی مرد نشسته اما چهره‌ی خسته و تكیده‌اش را دگرگون نكرده است. آری، میشل -یا همان میثم پس از مسلمانی- پس از 15 سال اسارت در سیبری به آلمان بازگشته و پُرسان‌پُرسان، منزل به منزل، رد همسر و فرزند را گرفته تا سرانجام گذرش بدین‌جا افتاده است. لحظه‌ی غریبی‌ست در آغوش گرفتن خانوم و مریم آن‌هم پس از 15 سال انتظار. میشل اما بكلی دگرگون شده است. كالبد و جسمی‌ست كه تنها اندكی به گذشته شباهت دارد. 6 سالی كه می‌گذرد او نیز خود را خلاص می‌كند. نمی‌تواند تحمیل ناخواسته‌ی جسم ناتوانش بر همسر رنجور و زجركشیده‌اش را تاب آورد. میشل نیز از داستان بیرون می‌رود. این بار نوبت به ناناز، نواده‌ی خانوم و فرزند مریم می‌رسد كه پله‌های ترقی را دو-تا-یكی طی می‌كند و سرانجام به عنوان خبرنگاری مشهور از جانب یك خبرگزاری معتبر آمریكایی روبروی اكبر هاشمی رییس‌جمهور ایران می‌نشیند. حادثه‌ای كه چند سال بعد و این بار در برابر محمد خاتمی رییس‌جمهور جدید ایران تكرار می‌شود. مریم نیز در این هنگام دیگر زنده نیست. او یكی از قربانیان حادثه‌ی 11 سپتامبر است.

نثر داستان، نثری ویژه نیست. همان نثر شناخته‌شده‌ی بهنود است كه مقالات و یادداشت‌ها و نقدها و سوگنامه‌ها و رمان‌ها و در یك كلام تمامی نوشتار‌هایش را با آن می‌نویسد. با این حال، نثر كتاب جذاب و گیرا و روان است و با توجه به تجربه‌ی بهنود در "روایت تاریخ معاصر" و مهارتش در "نقل و حكایت" چندان هم جای شگفتی نیست. رمان در بخش‌های پایانی، یكسره اسیر سرعت و شتاب است. از ضربآهنگ آرام اما سهمگین حوادث پیشین خبری نیست. رویدادها با شتابی نادلچسب به تصویر كشیده می‌شوند. گویی نویسنده قصد داشته به هر رو، رمان را به حوادث چند سال اخیر پیوند بزند. همچنان كه تلاش بسیار شده تا شخصیت‌های عصر محمدرضاشاه نیز در این داستان پا بگذارند. شخصیت خبری-حرفه‌ای ناناز، بی‌نهایت شبیه كریستین امانپور، خبرنگار مشهور CNN است، حتی ازداوجش نیز درست همانند اوست. همین مؤلفه‌هاست كه حوادث فصل پایان كتاب را چون وصله‌ای ناچسب به نیمه‌ی نخست زندگی خانوم و فرزندش گره زده است.

در پاره‌ای بخش‌ها، صورت كتاب، آبله‌كوب غلط‌های املایی متعدد شده است. جمع‌شدن اشتباه‌های متعدد املایی در برخی از صفحات، گویا از سر شتاب ویراستار یا ناشر برای چاپ كتاب بوده است. كلمه‌ی "قُرق"، به‌تكرار در نخستین برگ‌های كتاب "قوروق" نوشته شده است. با تمامی این اوصاف، كتاب برای خواننده‌ای كه در پی "مرور حوادث تاریخ معاصر" و دریافت "شِمای كلی رخدادهای تاریخ معاصر" است بسی پُرفایده و سودمند است ناگفته پیداست انتظار نابجایی‌ست اگر به سودای موشكافی دقیق تار و پود حوادث و تحلیل كامل علل رویدادهای تاریخی، این رمان تاریخی-تخیلی را دست بگیریم.

۱۳۸۴/۰۹/۱۸

ابلیس رأی سفید، تراژدی دموكراسی

«زمانی كه به دنیا می‌آییم، قراردادی را برای زندگی كردن امضا می‌كنیم، اما سال‌ها بعد، لحظاتی می‌رسد كه از خود می‌پرسیم چه كسی این قرارداد را به جای من امضا كرده است؟». ژوزه ساراماگو، رمان "بینایی" را پس از رمان كوری نوشته است. "بینایی" روایت نسلی‌ست كه از كام " كوری سفید" به سلامت بیرون آمده و بینایی خود را بازیافته است. چهار سالی از مرگ "ابلیس سفید" گذشته است اما این‌بار این هیولا خود را در چهره‌ای دیگر بازمی‌سازد.

روز به نیمه رسیده اما هیچ‌كس به شعبه‌ی رأی‌گیری پا نگذاشته است. نگرانی در چهره‌ی مسؤولان شعبه و نمایندگان احزاب راست، میانه‌رو و چپ موج می‌زند. جملگی، باران سیل‌آسا را دلیل امتناع مردم از حضور در پای صندوق‌ها می‌دانند. همگی دست به تلفن می‌برند تا خانواده و اقوام دور و نزدیك را به رأی‌دادن دعوت كنند. اما تا ساعت چهار همچنان شعبه‌ی رأی‌گیری خلوت است. در دیگر شعبه‌ها نیز وضع از این بهتر نیست. تعداد آراء به زحمت از تعداد انگشتان دو دست فراتر می‌رود. عقربه‌های ساعت روی عدد 4 بعدازظهر می‌ایستند كه ناگهان سیل جمعیت بسوی شعبه‌ها سرازیر می‌شود. خبرنگاران به طرف مردم می‌دوند و از آنان علت رأی دادن در رأس ساعت 4 را می‌پرسند. اینكه چرا همگی در یك حركت خودجوش و هماهنگ، درست این ساعت را برای رأی‌دادن انتخاب كرده‌اند اما جواب دندان‌گیری دریافت نمی‌كنند. گویی، حسی نامریی و ناگفتنی، آنان را با یكدیگر همآوا كرده است. خوشحالی در چهره‌ی مسؤولان رأی‌گیری موج می‌زند اما این شادی دیری نمی‌پاید. در واپسین ساعت روز نتیجه‌ی شمارش آراء اعلام می‌شود: آرای معتبر 25 درصد، آرای پوچ و باطل چیزی در حدود 5 درصد و آرای سفید 70 درصد!

بهت و حیرت در همه‌ی كشور سایه می‌گسترد. "دموكراسی" كه خود را، پایان بی‌خونریزی بشریت می‌داند هرگز خود را برای چنین لحظه‌ای آماده نكرده بود. چه شده است؟ آیا مردم از رأی دادن و تغییر شرایط زندگی ناامید شده‌اند؟ آیا آنان در پی نافرمانی مدنی و اعتراض‌ خاموش‌اند؟ همگی آشفته و پریشان به روزهای پیش رو می‌اندیشند. سرانجام، دولت، تصمیم به تكرار انتخابات می‌گیرد. اما نتیجه دور جدید انتخابات بر عمق بحران می‌افزاید: آرای معتبر 17 درصد و آرای سفید و خاموش 83 درصد!

دولت در این میان كاملاً سردرگم شده است. هر یك از مسؤولان دولتی پیشنهادی می‌دهند. از گماردن جاسوسان در صف انتخابات و كشف عاملان همآوایی مردم برای دادن رأی سفید گرفته تا اعلام حكومت نظامی و دستگیری كسانی كه رأی سفید داده‌اند. اما هیچ‌كدام از این راه‌ها به جواب نمی‌رسد. دولت‌مردان معتقدند باید مردم را پیش پای دموكراسی قربانی كرد. دموكراسی، هیمنه‌ی مقدسی‌ست كه هر تعرضی بدان باید بشدت سركوب شود. سرانجام سران دولت دموكراتیك، ناامید از كشف علت رفتار حیرت‌انگیز مردم، تصمیم به تنبیه مردم شهر می‌گیرند. تمامی سران دولت به همراه نیروهای پلیس در یك عملیات ضربتی، شبانگاه شهر را ترك می‌كنند و از آنجا می‌گریزند. نادیدن دشمن موهوم بر ترس و هراس آنان افزوده است. شهر در هنگام خروج دولت، به محاصره‌ی كامل مأموران درمی‌آید و خروج از آن ممنوع می‌گردد. پایتخت به شهر جدید منتقل می‌شود و پایتخت قدیمی به حال خود رها می‌شود به این امید كه به زودی با افزایش ناامنی و جرم و جنایت،‌ مردم شهر چونان فرزندان نادم و پشیمان به نزد پدر بازگردند و خود را برای محافظت از شر مزاحمین به دامان او بیندازند.

اما روند حوادث به گونه‌ای دیگر است. مردم شهر بی‌آنكه كلامی رد و بدل كنند برای اداره‌ی شهر با یكدیگر هماهنگ می‌شوند. جرم و جنایت كمتر اتفاق می‌افتد. خیابان‌ها را انبوه زباله‌ها مسدود و متعفن نمی‌كند. خودروها در سر چهارراه‌ها دچار سردرگمی نمی‌شوند. انگار زندگی در شهر، نَرم‌تر و روان‌تر از پیش شده است. جز شهردار شهر هیچ مسؤولی در شهر باقی نمانده است. دولت، درمانده از مواجهه با مردم، تصمیم به انجام عملیاتی تازه می‌گیرد. حاصل بمب‌گذاری در ایستگاهی پُررفت‌وآمد، سی و چهار كشته است كه دولت تنها عدد بیست و سه را تكرار می‌كند. مردم شهر به كمك آتش‌نشان‌ها، اجساد را بیرون می‌كشند و در حركتی هماهنگ، تصمیم می‌گیرند آنان را در مكانی مجزا به خاك بسپارند. كسی به دنبال شناسایی كشتگان نیست. همگی آنان در گورستانی دفن می‌شوند و نام "شهدای وطن" به آنان اعطا می‌گردد.

شهردار در تماس با وزیر كشور آنچه را در دل دارد بر زبان می‌آورد. او، وزیر كشور و دولت را به دست داشتن در این انفجار متهم می‌كند و در دم، از مقام خود استعفا می‌دهد. حضور در میان تشییع‌كنندگان توجه خبرنگاران را برمی‌انگیزد. آنان او را دوره می‌كنند و از علت حضورش در میان خائنان به میهن می‌پرسند. او به تندی واكنش نشان می‌دهد: «دادن رأی سفید حق هر شهروندی‌ست. چگونه رأی سفید را خیانت می‌انگارید؟». جمعیت اما پراكنده نمی‌شود. آرام، به طرف نهاد سابق ریاست‌جمهوری حركت می‌كند بی‌آنكه كوچكترین شعاری بدهد یا حركتی انجام دهد. جز صدای تنفس حاضران، هیچ صدایی به گوش نمی‌رسد. جمعیت، نهاد ریاست‌جمهوری را اشغال می‌كند و در محوطه به مدت نیم‌ساعت به كاخ ریاست‌جمهوری زُل می‌زند. پس از آن به آرامی و بدون كوچكترین حركت یا شعاری پراكنده می‌شود. خبرنگاران و دولت‌مردان از این همآوایی مردمی در شگفت‌اند. چشم‌ها به دنبال تشكیلات مخوفی‌ست كه پشت این حوادث قرار دارد.

روزها می‌گذرد اما دولت،‌ همچنان درمانده است. هیچ بی‌نظمی و اغتشاشی در شهر گزارش نمی‌شود. شهری خالی از پلیس، خالی از دولت، خالی از مسؤول. اما شهری بی‌نهایت آرام و نجیب و بی‌آزار. دولت سرانجام تصمیم می‌گیرد با اعزام سه نیروی پلیس مخفی از كُنه و بن ماجرای "رأی سفید" سر در بیاورد. تا همین‌جا هم "سفید" به یك كلمه‌ی ممنوع تبدیل شده است. مردم كمتر آن را بكار می‌برند. بجای آن می‌گویند "رنگ برف" یا "رنگی كه هیچ رنگی ندارد". سفید به واژه‌ای قدغن (تابو) بدل شده است. علت تصمیم دولت برای اعزام مخفیانه‌ی مأموران، دریافت نامه‌ای از یك شهروند پایبند به مبانی اخلاقی‌ست. او در نامه، از همسر چشم‌پزشكی سخن گفته است كه چهارسال پیش، در بحران "ابلیس سفید" كه همه‌ی مردم به "كوری سفید" مبتلا شدند، همچنان می‌دید و از گروهی هفت‌نفره محافظت می‌كرد و البته در خلال همان روزها مرتكب قتل نیز شده بود. قتل یك مرد با قیچی در آزمایشگاهی كه محل قرنطینه‌ی آنها بوده است.

مأموران،‌ خود را به منزل مرد می‌رسانند تا درباره‌ی حوادث چهارسال پیش و آن قتل بیشتر بدانند. به نظر آنها، میان كورنشدن این زن در بحران كوری سفید و تحریك مردم به دادن رأی سفید ارتباط معناداری وجود دارد. مردی كه برای نخستین بار كور شد همان كسی‌ست كه به سران دولت نامه نوشت و داستان آن زن را برملا كرد. او كه خود را پایبند به اصول اخلاقی می‌داند از همسرش جدا شده است زیرا طاقت زندگی با زنی را نداشت كه ناچار شده بود به تجاوز تن دهد تا برای خود و شوهرش غذا بدست آورد. باقی آن گروه هفت‌نفره نیز ارتباط اندكی با این مرد داشتند چون او را بداخلاق می‌دانستند. همسرش اما همچنان با سایر اعضای گروه ارتباط داشت. پیرمرد همچنان با آن دختر روسپی -همان كه عینك‌دودی به چشم داشت- زندگی می‌كرد. چشم‌پزشك و همسرش نیز هنوز با هم بودند. سگ اشكی نیز همچنان نزد آنها زندگی می‌كرد. اما مدت‌ها بود از پسرك لوچ خبری نداشتند.

تجسس و بازجویی‌های مأموران اما راه به جایی نمی‌برد. آنان هر چه بیشتر می‌گردند كمتر اثری از جنایت می‌یابند. رییس -سركرده‌ی مأموران مخفی- سرانجام با وزیر كشور تماس می‌گیرد و او را از فرجام تحقیقات آگاه می‌كند. به وزیر می‌گوید كه هیچ دلیل و مدركی بر گناهكاری این زن و گروه همراهش وجود ندارد اما وزیر از او می‌خواهد تا دلیلی برای متهم ساختن او و ختم غائله بتراشد. رییس از این كار طفره می‌رود. وزیر كشور دو مأمور همراه او را احضار می‌كند اما به او دستور می‌دهد همچنان در شهر باقی بماند. چند روز بعد وزیر كشور از رییس می‌خواهد روزنامه‌های فردا را بخواند. رییس شب را تا به صبح در كابوس و نگرانی سپری می‌كند. خواب می‌بیند كه وزیر كشور عكس آن گروه هفت‌نفره را در دست گرفته و با سر سوزن چشمان همسر چشم‌پزشك را سوراخ می‌كند و مستانه، قهقهه‌ی پیروزی سر می‌دهد.

صبح، روزنامه‌ها با تیتر كشف عامل توطئه‌ی رأی سفید به روی پیشخوان می‌روند اما رییس نیز بیكار ننشسته است. او شرح حوادث مأموریت چند روزه‌ی خود را به روزنامه‌ای داده است تا آن را به چاپ برساند. روزنامه، نامه‌ی او را منتشر می‌كند. چند ساعت بعد گروهی از طرف دولت، موظف به جمع‌آوری این روزنامه می‌شوند اما شهروندان به طور خودجوش، آن مقاله را كپی می‌گیرند و در میان مردم توزیع می‌كنند. ازدحامی غریب در جلوی خانه‌ی چشم‌پزشك بوجود آمده است. گروهی علیه آنان شعار می‌دهند و گروه بزرگتری به جانبداری از آنان.

رییس، سبك‌بار از آرامش وجدان خود، قدم‌زنان به پاركی كه نزدیك خانه‌ی چشم‌پزشك است می‌رود. همان‌جایی كه همسر چشم‌پزشك و سگ اشكی را چند روز پیش ملاقات كرده بود، همان‌جایی كه مطمئن شده بود همسر چشم‌پزشك، گناهكار نیست. مردی با كراوات آبی كه مأمور مورد اعتماد وزیر كشور است پشت سر او ظاهر می‌شود و بدقت سر رییس را نشانه می‌رود. با شلیك یك گلوله، رییس نقش زمین می‌شود. چند لحظه بعد همین مرد بر بلندای ساختمانی مشرف به منزل چشم‌پزشك، كمین كرده است. دو مأمور به منزل چشم‌پزشك مراجعه می‌كنند و او را با خود می‌برند. هرچه همسر او التماس می‌كند مأموران به درخواست او برای همراهی شوهرش پاسخ منفی می‌دهند. جمعیت همچنان در مقابل منزل دكتر موج می‌زند. همسر چشم‌پزشك ناامیدانه و از روی خفگی، خود را به تراس ساختمان می‌رساند. همان دم صدای شلیك دو گلوله‌ی پیاپی شنیده می‌شود. زن، خون‌آلود بر زمین می‌افتد. سگ اشكی به سوی زن می‌دود و صورت او را می‌لیسد و می‌بوسد. آنگاه سر به آسمان بلند می‌كند و زوزه‌ای طولانی می‌كشد. با شلیك سومین گلوله، زوزه‌ی سگ نیز در گلو خفه می‌شود.

«یكی از كورها از دیگری پرسید:
- تو صدایی نشنیدی؟
دیگری پاسخ داد:
- صدای شلیك سه تیر را شنیدم. صدای زوزه‌ی سگی را هم شنیدم كه پس از شلیك تیر سوم، قطع شد. ولی خوشبختانه می‌توانم صدای زوزه‌ی سگ‌های دیگری را بشنوم.»


شناسنامه‌ی كتاب:
ساراماگو، ژوزه، بینایی،‌ ترجمه‌ی كیومرث پارسای، تهران، شركت انتشارات شیرین، زمستان 1383، 281 صفحه.

۱۳۸۴/۰۹/۱۲

شب را باید بی‌چراغ روشن كرد

رُمان "كوری" روایت یك نسل است. نسلی كه ناخواسته شاهدی‌ست بر حادثه‌ای شگفت‌انگیز و هراسناك. نسلی كه آن سوی شخصیت‌های انسانی را با چشم عقل به نظاره می‌نشیند. نسلی كه جهانی را تجربه می‌كند كه هیچكس پیش از او تجربه نكرده است. نسلی كه ناگزیر از "عادت دیدن" محروم می‌شود. نخستین مرد كه پشت فرمان خودرو نابینا می‌شود سایه‌ی هولناك بیماری بر سر شهر هویدا می‌گردد. عفریته‌ی نابینایی بر سر شهر به پرواز درمی‌آید و نفر به نفر را از "عادت دیدن" محروم می‌كند. اما این نادیدن جز نادیدن‌های روزگار ماست. به ناگاه پرده‌ای سفید پیش چشم شخص گسترده می‌شود و دیگر هیچ چیز را نمی‌بیند. در دریایی از سفیدی، از مایعی شیری‌رنگ، چیزی شبیه مه، ناپدید می‌شود. بیماری مُسری‌ست و دانه به دانه‌ی مردم را شكار می‌كند. دومین قربانی مردی‌ست كه به قصد كمك -و شاید دزدی- به نخستین مرد نابینا كمك می‌كند. اما بهت و حیرت نخستین نابینا چنان است كه فراموش می‌كند كلید اتومبیل را از او پس بگیرد. لحظه‌ای بعد دومین مرد همراه اتومبیل از محل می‌گریزد اما هنوز چند خیابان بیشتر نرفته كه از خودرو پیاده می‌شود و در میانه‌ی خیابان فریاد می‌كشد: «كور شدم. كور شدم. همه‌جا سفید است. نمی‌توانم هیچ چیزی را ببینم». او نخستین كسی است كه در قرنطینه‌ی بیماران جان می‌سپارد. اگر حس شهوت‌دوستی او فوران نمی‌كرد و دستان او بیگاه بر سینه‌ی آن دخترك فاحشه و نابینا نمی‌لغزید شاید اكنون او نیز زنده بود.

مرد نابینا به چشم‌پزشك مراجعه می‌كند. چشم‌پزشك كه از این بیماری نوآمده سر در نیاورده به كتابخانه پناه برده و مشغول مشورت با دیگر پزشكان است. چشمش روی برگ‌های كتاب است كه ناگاه پرده‌ی سفیدی جلوی چشم او كشیده می‌شود. او نیز به جمع نابینایان می‌پیوندد. پسركی با چشمان لوچ، پیرمردی با چشم‌بند سیاه، دختری با عینك دودی كه پس از چند روز با ضربه‌ی لگد كفش پاشنه‌بلند خود، موجب عفونت پای دزد و در نهایت مرگ او می‌شود، همه در مطب چشم‌پزشك منتظر معاینه بودند كه عفریته‌ی نابینایی آنان را نیز در آغوش می‌كشد. نخستین مردی كه كور شد به همراه همسرش كه اینك او نیز نابیناست همراه دیگر كورشدگان به ساختمانی در میانه‌ی یك باغ منتقل می‌شوند. در یك ضلع ساختمان آنان ساكن‌اند و در ضلع دیگر همه آنانكه این چند روز با دیگر نابینایان در تماس بوده‌اند. هر از چند گاه پرده‌ی سفیدی روی چشم یكی از آنان كشیده می‌شود و دیگر همراهان با هراس و فریاد او را به شتاب از میان خود می‌رانند و بسوی ضلع دیگر ساختمان هدایت می‌كنند. زندگی تازه با سختی‌های بیشماری همراه است. بر سر تخت‌های استراحت مرتب كشمكش به راه می‌افتد. مدتی طول می‌كشد تا بیماران با شماره‌گذاری تخت‌ها به این نزاع بی‌پایان خاتمه دهند. غذای تحویلی توسط مأموران اندك است. راه رسیدن به مستراح طولانی است. بسیاری، در میانه‌ی راه خود را خراب می‌كنند. موج تعفن در میان دستشویی‌های ساختمان بلند است. جابه‌جا كپه‌هایی از كثافت انسان انباشته شده كه پاهای دیگران مرتب در آن فرو می‌رود و می‌لغزد. محوطه درختان پشت ساختمان نیز دست‌كمی از كثافت‌خانه‌ی ساختمان ندارد. به ندرت می‌توان مكانی ناآلوده در آن یافت.

مأموران نگهبان ساختمان از هجوم و شلوغی بیماران برای دریافت غذا هراسان می‌شوند و آنان را به گلوله می‌بندند. چندین نفر كشته می‌شوند. پیش از این، به آنها گفته شده در صورت بروز هر حادثه‌ای، كمكی دریافت نخواهند كرد حتی اگر آن حادثه آتش‌سوزی ساختمان باشد؛ آنان خود مجبورند اجساد كشتگان را به خاك بسپارند. عده‌ای در این میان تنبلی می‌كنند. عده ای نیز به نظم موجود تن می‌دهند. پزشك معالج در این میان نقشی برجسته ایفا می‌كند. اما این حادثه به شاهدی نیز محتاج است. همسر پزشك با اینكه با پزشك نابینا در تماس بوده و با وجودی كه در میان بیمارانی به سر می‌برد كه همگی نابینا شده‌اند اما به دلیل ناشناخته‌ای، نابینا نمی‌شود. این پرسش تا پایان داستان پاسخ گفته نمی‌شود همچنانكه علت این "نابینانی مُسری و همه‌گیر" ناگفته می‌ماند.

طبع فزون‌طلب انسان حتی در آن لحظات هولناك نیز فعال و پُرانگیزه است. یك روز صبح كه نابینایان كورمال كورمال با دست‌های دراز شده به سوی تل انباشته‌ی غذاهای تخلیه شده می‌روند به ستونی انسانی برمی‌خورند كه آنان را از حركت باز می‌دارد. آنان باید برای دریافت جیره‌ی غذای روزانه خود به گروهی از گنده‌لات‌های نابینا پول بپردازند. گنده‌لات‌هایی كه حتی به سلاح گرم مجهزند. این نزاع با بی‌اعتنایی نگهبانان ساختمان به حال خود وا گذاشته می‌شود: «بگذار همدیگر را بكشند تا همگی از بین بروند». خوی وحشی این فرصت‌شناسان با صدای گوش‌نواز گوشواره‌ها و سینه‌ریزها و انگشتری‌ها آرام نمی‌گیرد. هنوز چندی از اسارت تازه‌ی آنان در دست هموندان نمی‌گذرد كه فریادی در میانه‌ی سالن می‌پیچد: «همه‌ی سالن‌ها باید از امشب به نوبت زنان‌شان را در اختیار ما قرار دهند». رگ‌های غیرت ابتدا ور می‌آید اما با پیچیدن درد شكم خالی‌مانده در اعماق جان هر یك از شوهران، آنان به گسیل زنان رضایت می‌دهند. همگی به هم‌آغوشی با همسران می‌شتابند تا شاید مهر تعلق را بر تن رنجور این بخت‌برگشتگان حك كنند. بخت‌برگشتگانی كه تنها امید برای دستیابی به اندكی غذا هستند.

سرانجام این وضعیت اسف‌بار طاقت‌شان را تاق می‌كند. همسر بینای پزشك به مدد یك قیچی پنهان‌مانده بر میخ دیوار، رگ گردن سردسته‌ی باج‌گیران را می‌شكافد و او را به خاك می‌اندازد. یورش آنان به سالن باج‌گیران برای بدست آوردن غذا، با كشته شدن چند نفر و شكستی نكبت‌بار به پایان می‌رسد اما در این میان زنی تنها خود را به درب سالن باج‌گیرها می‌رساند و كبریت برافروخته‌ای را روی چندین تختی كه جلوی درب روی هم قرار گرفته‌اند می‌اندازد. تخت‌ها گُر می‌گیرند اما آتش چندان شعله نمی‌كشد. او خود را به زیر یكی از تخت‌ها می‌كشد. چند لحظه بعد، لباس‌های این زن است كه هیزم زبانه‌های فروزان آتش شده است. در ساعتی ساختمان به آتش كشیده می‌شود و بیماران ترس‌خورده و هراسناك به محوطه می‌گریزند. همسر پزشك آرام از پله‌ها پایین می‌رود و نگهبانان را صدا می‌كند. صفیر گلوله‌هایی كه روزهای پیش در این فضا پیچیده او را ترسانده است. فریادهای كمك‌خواهی او بی‌پاسخ می‌ماند. گویی هیچ‌كسی در پست نگهبانی نیست. آرام آرام پیش می‌رود. آری آنها چند روزی‌ست كه تنها مانده‌اند بی‌هیچ نگهبان و مأموری و محافظی.

نخستین صحنه‌ای كه آنان پس از آن همه حادثه و عذاب از شهر ترك‌شده می‌بیند باورنكردنی‌ست. نابینایی همه را از پای در آورده است. هیچ كسی در شهر قادر به دیدن نیست. بنیان شهر ویران شده است. دولت مركزی از هم پاشیده است. كثافت انسان و زباله در میان خیابان‌ها و كوچه‌ها رها شده‌اند. اجساد انسان‌های گرسنه در گوشه و كنار، طعمه‌ی سگ‌های ولگرد شده است اما همسر پزشك همچنان می‌بیند و شاهدی بر جهانی‌ست كه نمی‌توان آن را تصور كرد اما به رعشه نیفتاد. مغازه‌های مواد خوراكی غارت شده‌اند. دیگر مغازه‌ها نیز منزلگاه موقتی دسته‌های نابینایی‌ست كه در جستجوی غذا از صبح به راه می‌افتند و دیگر توان بازیافتن استراحت‌گاه خود را ندارند. خانه‌ها مرتب دست به دست می‌شود. هیچ‌كس سراغی از پیشینه‌ی خود ندارد. تنها مشكل حاد سیر كردن شكم گرسنه است.

لاشه‌ها‌ی متعفن بسیاری در گوشه و كنار شهر به حال خود رها شده است. باران كه می‌بارد مردم شهر سر را به طرف آسمان بلند می‌كنند و دهان را تا به آخر می‌گشایند تا عطش خود را با آب باران فرو بنشانند. باران كه می‌آید كمی از فضولات خیابان‌ها را با خود می‌برد. برق در شهر قطع است. تصفیه‌خانه‌ای نیست كه بدون برق كار كند در نتیجه آبی نیز برای آشامیدن و شستشو در لوله‌ها نیست. این نابینایی اما تا به ابد ادامه نمی‌یابد. چندین ماه می‌گذرد. پاسی از شب گذشته كه نخستین چشمان یكی از ساكنان خانه، بینایی خود را باز می‌یابد. كم‌كم فریادهای شادی‌بخش مردمی كه می‌توانند بار دیگر ببینند در فضای شهر می‌پیچد. همسر دكتر كه در تمامی این مدت بار گران مراقبت از چندین نابینا را به دوش كشیده ناگاه بر زمین می‌افتد. گویی دیگر رمقی در جسم و روح او برای انرژی‌بخشیدن به دیگران باقی نیست. همسرش او را در آغوش می‌كشد.

تا پایان داستان، بازیگران آن بی‌اسم باقی می‌مانند. آنان با آخرین صورتی كه پیش از نابینایی داشته‌اند توصیف می‌شوند: پسرك لوچ، دختركی با عینك دودی، پیرمردی با چشم‌بند سیاه، مردی كه نخستین بار كور شد و .... انگار نویسنده می‌خواهد پیوسته گوشزد كند كه اینان، همان انسان‌های سابق‌اند‌ بی‌آنكه دگرگون شده باشند. نابینایی تنها بخش‌های نادیدنی وجود آنها را آشكار كرده است.

شگفت‌انگیزترین لحظه‌ی داستان در یك كلیسا اتفاق می‌افتد. پزشك نابینا و همسر بینایش خسته و وامانده از جستجوی غذا به كلیسایی پناه می‌برند. اینجاست كه چشمان آن زن شهادت می‌دهند: «روی چشم صورت نقاشی‌شده‌ی تمامی قدیسان خطی به رنگ سفید كشیده شده است. حتی چشمان مجسمه‌های قدیسان نیز با پارچه‌ای سفید بسته شده است». پیام این بُرش حیرت‌زا چیست؟ ژوزه ساراماگو در پی واگویی كدام نكته‌ی ناگفتنی‌ست كه چنین تصویری را ترسیم می‌كند؟


شناسنامه‌ی كتاب:
كوری، ژوزه ساراماگو، ترجمه‌ی مینو مشیری، ویراستار محمدرضا جعفری، نشر علم، چاپ نهم، برنده‌ی جایزه نوبل ادبیات در سال 1998.