● پردهی اول، شهریورماه 83:
چند سالیست كه دانشگاه را تمام كردهام اما هنوز رشتهی نازك ارتباطی میان من و دانشگاه برقرار است. دوستان دانشگاه یزد خبر میدهند كه یكی دو نفر از دانشجویان دانشگاه دستگیر شدهاند. از من میخواهند تا برای آزادی سریعتر این دانشجویان مصاحبهای با رادیو فردا ترتیب دهم. ارتباط ویژهای با دستاندركاران این رادیو ندارم. كسی را هم در این رادیو نمیشناسم. بهناچار به آرش سیگارچی تلفن میكنم تا دربارهی امكان انجام مصاحبه با این افراد بپرسم. اینكه اصلاً چنین كاری شدنیست یا خیر. اما این آغاز ماجراییست كه ماهها مرا اسیر خود میسازد. در پایان شهریورماه آرش سیگارچی به خاطر درج یادداشتی دربارهی حوادث تابستان 67 در وبلاگ خود بازداشت میشود. پس از آزادیست كه به من خبر میدهد در بازجویی چندین سؤال دربارهام پرسیده شده و در جستجوی نام واقعی و محل زندگی و سوابق من بودهاند. علت این حساسیتها شنود همان تلفن كذاییست.
● پردهی دوم، آبانماه 83:
چندین نفر از وبلاگنویسان تهرانی بازداشت میشوند. مجتبی سمیعنژاد خبر بازداشت آنها را در وبلاگ خود درج میكند اما خود راهی زندان میشود. این بازداشت نزدیك به یكماه طول میكشد. در این مدت افراد زندانی اجازه داشتهاند انلاین شوند و حتی چت كنند. آنها از زندان آزاد میشوند و پُرسان پُرسان سراغ "مسعود برجیان" را میگیرند. همان فردی كه در بازجویی دربارهی او پرسیده شده و وبلاگ او در كامپیوتر بازجو ذخیره بوده است. بلاخره یكی از دوستان مشترك ما، از موضوع مطلع میشود و مرا آگاه میكند. حساسیتها روز به روز بیشتر میشود.
● پردهی سوم، دیماه 83:
آرش سیگارچی به جرم همكاری با رادیو فردا بازداشت میشود. یكی دو روز میگذرد اما خبر دستگیری او انعكاسی نمییابد. چند نفر از وبنگاران همت میكنند و همزمان دربارهی او مینویسند. از اینجاست كه موجی از حمایتها از سیگارچی برمیخیزد. كم كم پایان دیماه فرا میرسد و دلشورهی من بیشتر میشود. با توجه به سابقهی بازداشت قبلی سیگارچی، حس میكنم پای من نیز به پروندهی او باز شود. حوادث بعدی نشان میدهد كه تحلیلم خطا نبوده است.
● پردهی چهارم، بهمنماه 83:
4 بهمن روز تولد من است اما خبر ناگواری آن را به كامم زهر میكند. خسته و دلشكسته به منزل بازمیگردم. روبروی كامپیوتر مینشینم و با اتصال به اینترنت ضربهی كاری دوم چون پتك بر فرق سرم كوبیده میشود. "پیام ایرانیان" فیلتر شده است. این بدترین نشانه از سیر حوادث است. نالان و بال و پر شكسته به اتاق مادر میروم و او را به شام بیرون از منزل دعوت میكنم تا جشن تولد سوت و كورم با شادمانی مادر اندكی رونق بگیرد.
● پردهی پنجم، اسفند 83:
آغازین روزهای اسفندماه است. در یك شب سرد زمستانی كنار بخاری نشستهام و كتاب میخوانم. دوستی تماس میگیرد و میگوید یكی از بچههای دفتر تحكیم با تو كار فوری دارد. تعجب میكنم. شمارهی او را میگیرم. از من میخواهد از یك تلفن ناشناس با او تماس بگیرم. به شمارهی جدیدی كه از او میگیرم زنگ میزنم. با خبری كه به من میدهد تمام تنم كرخت میشود. من در پروندهی آرش سیگارچی به "جاسوسی برای آمریكا" و "تبانی و اقدام علیه امنیت خارجی و امنیت داخلی كشور" متهم شدهام. روی زمین ولو میشوم. اصلاً باورم نمیشود. من كه عمری به ایراندوستی خود افتخار كردهام حالا با خفتبارترین اتهام روبرو شدهام. سریع به چند تن از دوستانم خبر میدهم. از سوی دیگر پیگیر موضوع میشوم تا از صحت آن اطمینان حاصل كنم. تأیید سه منبع مستقل از جمله دكتر سیفزاده وكیل سیگارچی، حقیقت تلخی را پیش رویم میگذارد. پروندهی من با اتهامات پیشگفته برای رسیدگی به اصفهان ارسال شده است. دكتر سیفزاده خبر میدهد كه اگر در این وضعیت بازداشت شوم به سختی میتوان مرا از زندان بیرون آورد. فوری عازم تهران میشوم و كمتر از 24 ساعت بعد در دفتر دكتر سیفزاده نشستهام. نامهام به كانون مدافعان حقوق بشر به همت دوست عزیزی، اثر خود را كرده است. دكتر، بزرگوارانه وكالت مرا قبول میكند. همانجاست كه فرشته قاضی را برای نخستین بار میبینم و نامهام خطاب به هیأت نظارت بر قانون اساسی را بدست او میدهم تا تحویل هیأت دهد. دوران زندان انفرادی من از همین روز آغاز میشود. ارتباطم را با دوستانم قطع میكنم. با هیچكس تماس نمیگیرم. كمتر كسی هم به من تلفن میكند. در خانهی خودم به "شكنجهی سفید" گرفتار شدهام. این زندان انفرادی ماهها به طول میانجامد. اسفند به پایان میرسد. صدای پای بهار میآید. در حال خریدن گلهای شببو هستم كه پیام كوتاهی میرسد: «آرش سیگارچی به قید وثیقه از زندان آزاد شد.»
● پردهی ششم، فروردین 84:
در بهمن و اسفند 83 بیماری مادر روز به روز اوج میگیرد. سرانجام قرار دومین عمل جراحی برای هفتهی دوم فروردین تنظیم میشود. من در بدترین وضع روحی ناچارم در كنار مادر باشم. آرام آرام كمحرف میشوم. كمتر مینویسم. بیشتر اوقات نگرانام. گوشهی اتاق مینشینم و از نگاه مادر میگریزم. او در غیبت من از دوستانی كه تماس میگیرند علت تغییر حال مرا میپرسد اما هیچكس جوابی نمیدهد. یك شب كه از محل كار به منزل بازمیگردم در خلوت كوچه فرد منتظری را میبینم كه چشم به من دوخته است. نگاهش را از من برنمیدارد تا وارد خانه شوم. در امتداد نگاه من ایستاده و مستقیم مرا میپاید. پیام او روشنتر از آن است كه نیازی به تفسیر داشته باشد. فروردین در نگرانی پیوسته میگذرد و اردیبهشت فرا میرسد. حال و هوای سیاسی كشور نرم نرمك بسوی انتخابات ریاستجمهوری میگردد.
● پردهی هفتم، اردیبهشت 84:
پیام غیر مستقیمی دریافت میكنم كه در آستانهی انتخابات مرا به سكوت میخواند و در اینباره هشدار میدهد. ناچار دم درمیكشم و سكوت میكنم. به جز چند یادداشت، حضور پُررنگی در فعالیتهای انتخاباتی وبلاگستان ندارم. خودم را بهعمد كنار كشیدهام و در حد توان در ستاد دكتر معین فعالیت میكنم. از تهران خبر میرسد كه چندین ISP گمنام هم وبلاگ مرا فیلتر كردهاند. در اصفهان و برخی دیگر از شهرها نیز اوضاع بر همین پاشنه میچرخد. پیامها همه روشن و واضحاند: نمیخواهیم پیام ایرانیان را بشنویم!
● پردهی هشتم، خرداد 84:
برای شركت در همایشی كه پس از رد صلاحیت دكتر معین تشكیل شده به همراه جمعی دیگر از دوستان راهی تهران میشوم. در اینجاست كه برای اولین بار آرش سیگارچی را ملاقات میكنم. تا پیش از این، جز سه تماس تلفنی هیچ ارتباطی با یكدیگر نداشتهایم. دو بار برای تبریك مناسبتها بوده و یكبار همان تلفن پُر نُحوست. نگاهمان كه در هم گره میخورد حالت غریبی پدید میآید. دو متهم كه هرگز یكدیگر را ندیدهاند اما دست تقدیر امروز آنها را همپرونده و همسرنوشت كرده است. آرش برای تهیهی خبر آمده. همانجاست كه وحید پوراستاد را میبینم و او بلافاصله پس از شناختن من از سرنوشت پروندهام میپرسد. از وبلاگنویسان، بسیاری دیگر هم آنجا هستند. محمدجواد روح، مسیح علینژاد، روزبه میرابراهیمی، علی پیرحسینلو و علیاصغر شفیعیان. علیاصغر سیدآبادی هم دیرهنگام سر میرسد و با سیمایی خسته در چارچوب در ورودی شانهبهشانهی من میایستد. من ساكت میمانم و چیزی نمیگویم.
● پردهی نهم، شهریور 84:
روبروی آرش نشستهام و منتظرم تا بیژن صفسری از راه برسد. این دومین باریست كه آرش را ملاقات میكنم. باز بحث به آن پرونده كشیده میشود. آنجاست كه میفهمم نوشتههای وبلاگم چگونه برایم دردسرساز شده است. بازجو متن "دردنامهای به سعیدی سیرجانی" را روی میز كوبیده و خطاب به آرش فریاد زده است: «ببین چطور از یك فاسق دفاع كرده است.» به آرش میگویم هیچ دقت كردهای چگونه بر دهانمان لگام زدهاند؟ دیگر هیچكدام از ما مانند پارسال نمینویسیم. محافظهكار شدهایم. توی لاك انزوا فرو رفتهایم. با تكان دادن سر تأیید میكند. از دوران پس از زندان میگوید كه حافظهاش بشدت ضعیف شده است. از كلماتی میگوید كه دائم از ذهنش میگریزند. از واژههایی میگوید كه به موقع از عمق حافظه به سطح نمیآیند تا روی كاغذ نقش شوند. همهی حكایت او، حكایت حافظهی نابودشده و ذهن پریشان من هم هست.
● پردهی دهم، مهرماه 84:
هنگامی كه درمییابم یكی از دوستان هم از ماجرای پنهانماندهی این پرونده آگاه است تعجب میكنم. تازه میفهمم از او هم سراغ مرا گرفتهاند و دربارهی اتهامم با او نیز صحبت كردهاند. خطر تا چند قدمی من پیش آمده بود اما به هر رو روند حوادث دگرگون شد و من موقتاً از این بند گران جستم اما تلخی زهرآگین این ماجرا همچنان در كامم مانده است. ترنم محزون اين شعر است كه در فضای اتاق پیچیده و پژواك مییابد:
هیچ پنداشتی ای بسته به آینده امید
عاشق صبح سپید
ای به سودای طلوع سحری جسته ز جا
راهپیمای جهان فردا
كز پس عمری سعی و عمل و شوق و امید
زیر آوار شب تیره زمینگیر شوی؟
وندر این دامگه جهل و جنون، زرق و ریا
به گناهی كه چرا دم زدی از چون و چرا
هدف ناوك مردافكن تكفیر شوی؟
افزونه:
این یكی دو روز احساس سبكباری میكنم. ناگفتههایی را بر زبان آوردم كه تمامی حرفهای دوپهلوی پیشینام را معنا كرد. دیگر نگران زبان ناواضح و عبارات كشدار و مقصود پوشیدهی نوشتههایم نیستم. این سبكباری، براستی مرا سر كیف آورده است. احساس دلچسبی از سرخوشی در وجودم میجوشد. چیزی شبیه ادای دین به كسانی كه حقی بر گردنت داشتهاند. و اینان، جز خوانندگان "پیام ایرانیان" و دوستان گرداگرد من نیستند.كوشیدم در این واگویی دردمندانه تا میتوانم از بار احساس بكاهم و بر غنای آگاهیبخش مطلب بیفزایم. چیزی كه زجر این دوران را برایم صدچندان میكرد تن رنجور و خستهی مادر بود. هر گاه كه بیماریاش اوج میگرفت و در چنبرهی درد گرفتارتر از روزهای معمول میشد خبر ناگواری هم از مسیر پروندهی آرش میرسید. خبری كه با سرنوشت من هم ارتباطی مستقیم داشت. دوستانم مرا چونان جذامیها میدیدند و از من میگریختند. مرا و رابطهشان را با من انكار میكردند گویی من هرگز در زندگی آنها وجود نداشتهام. حتی برخی به دیدهی تردید به من نگاه میكردند: «نكند برجیان مدتها ما را فریب داده است؟ نكند او براستی سر و سرّی داشته است؟». مدتها در اتاقم زندانی شدم. جز كتاب و دیوار و سقف، مونس و همراهی نداشتم. حتی قلمم، محبوبترین معشوقم، نیز از من ستانده شد. من ماهها در این فضای مسموم و متعفن تنفس كردم و سعی تمام كردم تا خود را زنده نگاه دارم و به خاك نیفتم. آرش سیگارچی در پروندهی خود متهم به "تشكیل تیم جاسوسی" در ایران شده بود و نام بنده نیز به همراه نام آرش به عنوان اعضای این تیم خیالی به پرونده راه یافته بود. از همینجا بود كه آن اتهام سنگین و حیرتانگیز بر گُردهی نحیف من نهاده شد و ماهها مرا درگیر خود ساخت. اما همهی این ماجراها بهانه بود تا قلمی نرقصد و حقیقتی از ظلمت تاریكی بر پردهی آفتاب افكنده نگردد. تا برگی دیگر از دفتر تاریخ پُر فراز و فرود ایرانزمین ورق بخورد....
افزونهای دیگر:
شگفتزده شدم از ایمیل ارسالی دكتر معین. با نامهی محبتآمیزش ثابت كرد جزو سیاستمدارن فرصتشناسی نیست كه در فردای پیروزی در كارزار (یا چون اینجا پایان یافتن بازی) همراهان صادق خود را وامینهند و از آنها كناره میگیرند. سپاس فراوان از حُسن نظر ایشان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!