آنچه گفتم حكایت صادقانهی این روزهای من است. چند ماهیست كه به این وضعیت دچارم. دوست نداشتم این مسائل را اینجا بنویسم آنهم وقتی یادداشت بكارت و عنوان توجهبرانگیزش در میان وبلاگ جا خوش كرده و برخی دوستان، یادداشت مرا مغشوش خواندهاند. اما به هر رو تصمیم گرفتم دیگر این درگیریهای ذهنی را پنهان نكنم.
خوانندهی عزیزی ماهها پیش، پای یكی از یادداشتهایم نوشته بود: «ما برای امید گرفتن به اینجا میآییم لطفاً شما دیگر از ناامیدی ننویسید». من هم اگرچه گاهگاهی ناامید و دلخسته میشدم اما نظر صادقانهی این خواننده مرا به سانسور كامل این واگویهها میكشاند. چند روز پیش بود كه تصمیم گرفتم دیگر نقش بازی نكنم. بلأخره ناامیدی و مرگخواهی هم جزئی از فردیت ماست. فردیتی كه در اولین گام از آدرس وبلاگ شروع میشود و تا كوچه پسكوچههای زندگی روزمرهی ما كشیده میشود.
این چند ماهه برای نوشتن هر كدام از كلمات مقالات و یادداشتهایم جان كندهام. زجر كشیدهام و دانه-به-دانهی آنها را در مغزم به دنیا آوردهام. دیگر حال و هوای پارسال را ندارم كه از باز كردن فایل word تا نمایش مقاله در وبلاگ یكی دو ساعت فاصله میافتاد. حالا باید روزهای متمادی با خودم كلنجار بروم و در درونم بسوزم و آب شوم تا شاید چند كلمهای بنویسم. هر چه بیشتر میخوانم رغبتم به نوشتن كمتر میشود. قلم در دستانم سنگینی میكند. زبان در كامم میخشكد. كلمات روی لبانم میماسد، یخ میزند و قندیل میبندد و از دهانم آویزان میشود. دیگر اثری از آن نثر شیوا و گیرا و دلكش نیست كه مخاطبانی را به تشویق وادارد. "شكنجهی سفید" كار خود را كرده است. بخشی از ذهن و حافظهام تخریب شدهاند هر چند تمامی گناه این حالات به گردن آن نیست.
بسیار كمحرف شدهام. در حرف زدن عادی هم مشكل پیدا كردهام. مرتب كلمات را فراموش میكنم. میان صحبت مرتب تُپُق میزنم. كلمات از ذهنم میگریزند. واژهها از من فراریاند. هر موقع آنها را بر زبان جاری میكنم انگار بار اولیست كه به گوشم میخورند. برایم تازگی دارند. تعجب میكنم كه این كلمات از كجای من جوشیدهاند و بر زبانم جاری شدهاند.
دیگر از نوشتن لذت نمیبرم. از هیچ چیز لذت نمیبرم. نه خواندن، نه نوشتن، نه موسیقی، نه گردش، هیچ چیز نمیتواند به درون من رسوخ كند و دلشادم كند. آخرین بار كه این حس را تجربه كردم دبیرستانی بودم. فكر خودكشی آن روزها هم به سراغم آمد. تعجب نباید كرد. وقتی انگیزه و دلیلی برای تداوم زندگی نباشد، وقتی احساس كنی چون اجازه نداری بمیری ناچار باید نفس بكشی و زندگی كنی و منتظر موعد مرگ بمانی، نخستین فكری كه به ذهن انسان میرسد همین است. كتابی با نام "خودكشی" یادگار همان روزهاست. این روزها زیرچشمی زیاد به این كتاب نگاه میكنم.
masood jun! mano mishnasi dar nahayate deltangi o narahati hamishe be yek dame dige be yek lahzeye dige, be yek negahe dige omidvaram,
پاسخحذفdust daram ino bet begam ke zendegi hamishe bala o pain dare, eine darya ke gahi toofaniye o tarsnak va gahi aram o dust dashtani,
be zendegi ye jure dige niga kona.
bia inbar ba omid be ayande niga kon, ehsaseto raha kon o azash lazzat bebar.
man midunam sharayete zendegi dar Iran besyar sakhte, tanha to nisti, ba harki harf mizanam daghune,
khahesh mikonam be ye fardaye roshan fekr kon, zendegi ro unjuri ke mikhai dashte bashi tasavor kon, tuye zehnet naghashish kon, o sakhtanesho bezar be ohdeye hasti.
vali in shekanjeye sefid chichi bud?