كتاب "دخترم فرح" ترجمهی خاطرات بانو "فریده دیبا"ست كه به شرح زندگی پرماجرای "فرح پهلوی" میپردازد. كتاب به شرح سرگذشت دخترك یتیمی به نام "فرح دیبا" مینشیند كه در كودكی پدر خویش را از دست میدهد و مادر، از سر ناچاری و برای تأمین معاش همراه او راهی تبریز میشود تا در سایه مادربزرگ اندكی راحتتر به زندگی برسند. مرگ مادربزرگ، پای مادر را به تهران باز میكند. همان شهری كه دایی دخترك، كسب و كار آبرومندی ترتیب داده است. مادر در تهران نیز چون تبریز بساط خیاطی را به راه میاندازد تا لقمهنانی برای خود و كودكش به چنگ آورد. چرخ روزگار میگردد و فرح دیبا به همراه رضا قطبی (پسر دایی فرح) برای ادامه تحصیل راهی فرانسه میشوند. فرح در فرانسه در رشتهی مهندسی معماری به آموختن مشغول میشود و همزمان در برخی فعالیتهای دانشجویی علیه حكومت شاهنشاهی شركت میكند. گزارش فعالیتهای او به ساواك میرسد اما دست تقدیر، همین اقدامات را زمینهساز برآمدن او در ایران عصر پهلوی میسازد و او به "ملكهی ایران" تبدیل میشود.
فرح، پس از چندی، دلتنگ از دوری مادر، راهی ایران میشود. پس از شستن تن و روح از غبار غربت عزم بازگشت میكند كه با ممانعت مأموران وزارت خارجه مواجه میشود؛ فرح دیبا ممنوعالخروج شده است. مراجعهی او به وزارت خارجه سبب آشنایی نابهنگام او با دختر محمدرضا شاه میشود و این درست زمانیست كه اطرافیان محمدرضا به دنبال همسری مناسب برای او میگردند. چند روز بعد فرح پهلوی كه "دختری امروزی" و "مهندسی تحصیلكرده" است مهمان دختر شاهنشاه میشود تا در حاشیهی آن در مورد ممنوعیت خروج او از كشور نیز صحبت شود. در میانهی این دیدار است كه محمدرضا سرزده (اما با هماهنگی قبلی) سر میرسد و عروس آیندهی خود را میپسندد. فرح دیبا با اینكه تا پیش از آن مخالف شاه بوده بلافاصله پیشنهاد ازدواج محمدرضا را میپذیرد و از اینجاست كه دفتر زندگی فرح دیبا ورق میخورد و فصلی تازه و حیرتانگیز در زندگی او آغاز میشود.
خاطرات بانو فریده دیبا خواننده را به اندرون كاخهای سلطنتی و پشتپردهی بسیاری از ماجراهای عصر پهلوی میكشاند و او را با محیط و فضایی كه مهمترین تصمیمهای مملكتی در آن گرفته میشد آشنا میكند. خواننده در این كتاب درمییابد كه جرقهی برگزاری جشن هنر شیراز در سفر فریده دیبا و دوستانش به نقطهای خوشآبوهوا در اطراف شیراز زده شد. پسر نوجوان تنبكی ضرب میگیرد و خواهر خردسال همراه او قر میهد و میچرخد و میرقصد و تماشاگران را به تحسین وامیدارد و همین، ایدهی برگزاری جشن هنر شیراز را در ذهن فریده دیبا ایجاد میكند. موضوع با فرح مطرح میشود. بدنبال موافقت او در اندكزمانی اسباب و وسایل برگزاری جشن فراهم میشود. جشنی كه با حاشیههای بسیار آن، تاریخی و ماندگار شد. ماجرای ایدهی اولیهی برگزاری جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی نیز از همین زاویه جالب توجه است.
بانو فریده دیبا شرح میدهد كه چگونه تباهی و فساد اخلاقی تا درونیترین زوایای كاخهای سلطنتی راه یافته و اركان و ستونهای آن را پوسانده بود. او روایت میكند كه چگونه مقامهای بلندپایهی كشوری در جشنهای شبانه بر سر شرطبندیهای كلان در پیش چشم همگان لخت مادرزاد میشدند، چگونه مردان متنفد همراه همسرانشان در جشن كلید شركت میكردند و به دنبال قرعهكشی، همسران خود را معاوضه میكردند و به مغازله مشغول میشدند، چگونه محمدرضا از ساعت 10 شب تمام كارهای خود را تعطیل میكرد و به سراغ عیاشیهای شبانه میرفت، چگونه افسران و امرای ارتش و بلندپایگان حكومتی برای ارتقاء درجه و پست، زنان و دخترانشان را به محمدرضا پیشكش میكردند و چگونه محمدرضا در هواپیما به دختری نوجوان، دستدرازی كرده است.
با این همه، تناقضگوییهای بسیاری در كتاب راه یافته است. بانو فریده دیبا در جایی خود را بیعلاقه به محمدرضا نشان میدهد و علاقه به محمدرضا را همپای علاقه به پنیر میآورد! اما در جاهای دیگر كتاب از "داماد عزیزم" یاد میكند و از بیماری و مرگ او اظهار دلتنگی میكند. او در جایجای كتاب به "تربیت غربی" محمدرضا اشاره میكند و آن را دلیل فاصله افتادن میان او و مردم میداند اما بهتكرار به استبداد محمدرضا و بیعلاقگی او در گوش فرا دادن به شرح مشكلات و معضلات و انتقادات اشاره میكند. در جایی تمام تقصیرها را به گردن محمدرضا میاندازد اما چند خط پایینتر تمام گناه را به گردن اطرافیان میاندازد و میگوید: بدنامیهای آنان به نام محمدرضا تمام شد و درنهایت سبب سقوط سلطنت در ایران گشت. این تناقضگوییها دلایل مختلفی دارند. برخی ناشی از كهولت بانو دیبا هستند چنانكه او در نقل تاریخ حوادث پس از انقلاب آشكارا به خطاگویی دچار شده است. اما برخی دیگر حاصل بُغض و كینهی او نسبت به بعضی از اشخاص است. دقت در متن خاطرات روشن میسازد او چگونه رازهای مگوی بسیاری افراد را برملا كرده است به این بهانه كه در جایی علیه او یا فرح، سخنی بر زبان آوردهاند اما در مقابل، رازهای بسیاری دیگر را در سینهی خود همچنان مخفی نگاه داشته و همراه خود به گور برده است به این بهانه كه اینگونه ماجراها ناگفتنی و مایهی آبروریزی خاندان پهلوی و آن افراد است!
در كتاب به هویدا فراوان اشاره رفته است. فریده دیبا پیوسته، هویدا را فردی "مخنث" مینامد و در مورد همجنسگرایی او ماجراها نقل میكند. او بهتكرار بیكفایتی هویدا در 13 سال نخستوزیری را عامل سقوط سلطنت میآورد و حتی چاپ مقالهی معروف "ارتجاع سرخ و سیاه" را به او منسوب میدارد. در فصل پایانی كتاب نیز از خوشحالی خود و شاه به هنگام آگاهی از اعدام هویدا خبر میدهد. روایت او از زندگی هویدا با روایتی كه مسعود بهنود در كتاب "كشتگان بر سر قدرت" آورده است متفاوت است. همین تناقضها به ویژه دربارهی نحوه زندگی هویدا و همسرش لیلا امامی و نیز نقش فریدون هویدا برادر او (سفیر ایران در سازمان ملل)، سبب شد به سراغ روایت منصفانهی دكتر میلانی از زندگی هویدا بروم. كتاب "معمای هویدا" بسیاری از گرههای این معما را گشوده است.
روایت فریده دیبا از ماههای پایانی سلطنت پهلوی درسآموز و تأملبرانگیز است. فریده دیبا به شدت یافتن بیماری سرطان محمدرضا و تغییر حالات روحی او اشاره میكند. از جلسات احضار روح صحبت به میان میآورد كه محمدرضا به دنبال احضار روح رضاخان و مشورت گرفتن از او برای غلبه بر شورش مردمی بود. از تفاوتهای پدر و پسر سخن میگوید: «هیچكس جرأت نداشت در برابر رضاخان دروغ بگوید و در برابر محمدرضا راست». دو فصل پایانی كتاب قصهی پردرد دوران آوارگی و دربهدری محمدرضا و خاندانش در جهانیست كه تا دیروز از كران تا كران متحد او بود. این دو فصل براستی رقتانگیز و پندآموز است.
فریده دیبا در نقل بسیاری از حوادث به "تئوری توطئه" نظر دارد. تحلیلهای شاه در ماههای پایانی عمر نیز بر همین محور میگردد. اما ناآشنایی بانو دیبا با رموز و ظرافتهای سیاست موجب شده است او بسیاری از مسائل پشتپرده را عیان و آشكار بیرون بریزد و گوشهای از پردهی تاریخ را بالا بزند. هر چند ناشر كتاب برخی فحاشیهای او را حذف كرده و در برخی صفحات با پرخاشجویی و كینهای ایدئولوژیك به نوشتن پاورقی و پاسخ به بانو دیبا برآمده اما با این حال كتاب همچنان طراوت و تازگی خود را حفظ كرده است. این كتاب به مثابه دفاعیهای بر نقشآفرینی فرح در عصر پهلوی دوم است. فریده دیبا كوشیده است فرح را از اتهام نقشداشتن در سقوط سلطنت تبرئه كند. به ویژه كه اشرف پهلوی یا حتی برخی از نزدیكان فرح (مانند هوشنگ نهاوندی) به نقش اطرافیان فرح در حوادث واپسین ماههای سلطنت محمدرضا كه یكسره به انقلاب انجامید اشاره كردهاند.
اما تأملبرانگیزترین جملهی این كتاب آخرین جملهی آن است. فریده دیبا میگوید: «تمام ناز و تنعم و نعمت دوران سلطنت پهلوی برای خانوادهی ما به ایام كوتاه دربهدری در پاناما نمیارزید. من هنوز متوجه نشدهام كه چرا محمدرضا سقوط كرد اما این را میدانم كه اگر یكبار دیگر زندگیام تجدید شود حاضرم دخترم را به یك كارگر و كارمند ساده بدهم اما نگذارم زن شاه مملكت شود ...»
شناسنامهی كتاب:
رئیسفیروز، الهه. دُخترم فرح. چاپ دهم. تهران: مؤسسه انتشارات به آفرین، 1382 خورشیدی
پینوشت:
اگر روزی گذر ناشر یا مترجم به این متن افتاد دقت كنند كه عبارت "تصفیه حساب" غلط است. آن را باید به صورت "تسویه حساب" تصحیح كنند.
۱۳۸۴/۰۸/۰۶
۱۳۸۴/۰۸/۰۱
ایستاده بر درگاه معبد خودكشی
آنچه گفتم حكایت صادقانهی این روزهای من است. چند ماهیست كه به این وضعیت دچارم. دوست نداشتم این مسائل را اینجا بنویسم آنهم وقتی یادداشت بكارت و عنوان توجهبرانگیزش در میان وبلاگ جا خوش كرده و برخی دوستان، یادداشت مرا مغشوش خواندهاند. اما به هر رو تصمیم گرفتم دیگر این درگیریهای ذهنی را پنهان نكنم.
خوانندهی عزیزی ماهها پیش، پای یكی از یادداشتهایم نوشته بود: «ما برای امید گرفتن به اینجا میآییم لطفاً شما دیگر از ناامیدی ننویسید». من هم اگرچه گاهگاهی ناامید و دلخسته میشدم اما نظر صادقانهی این خواننده مرا به سانسور كامل این واگویهها میكشاند. چند روز پیش بود كه تصمیم گرفتم دیگر نقش بازی نكنم. بلأخره ناامیدی و مرگخواهی هم جزئی از فردیت ماست. فردیتی كه در اولین گام از آدرس وبلاگ شروع میشود و تا كوچه پسكوچههای زندگی روزمرهی ما كشیده میشود.
این چند ماهه برای نوشتن هر كدام از كلمات مقالات و یادداشتهایم جان كندهام. زجر كشیدهام و دانه-به-دانهی آنها را در مغزم به دنیا آوردهام. دیگر حال و هوای پارسال را ندارم كه از باز كردن فایل word تا نمایش مقاله در وبلاگ یكی دو ساعت فاصله میافتاد. حالا باید روزهای متمادی با خودم كلنجار بروم و در درونم بسوزم و آب شوم تا شاید چند كلمهای بنویسم. هر چه بیشتر میخوانم رغبتم به نوشتن كمتر میشود. قلم در دستانم سنگینی میكند. زبان در كامم میخشكد. كلمات روی لبانم میماسد، یخ میزند و قندیل میبندد و از دهانم آویزان میشود. دیگر اثری از آن نثر شیوا و گیرا و دلكش نیست كه مخاطبانی را به تشویق وادارد. "شكنجهی سفید" كار خود را كرده است. بخشی از ذهن و حافظهام تخریب شدهاند هر چند تمامی گناه این حالات به گردن آن نیست.
بسیار كمحرف شدهام. در حرف زدن عادی هم مشكل پیدا كردهام. مرتب كلمات را فراموش میكنم. میان صحبت مرتب تُپُق میزنم. كلمات از ذهنم میگریزند. واژهها از من فراریاند. هر موقع آنها را بر زبان جاری میكنم انگار بار اولیست كه به گوشم میخورند. برایم تازگی دارند. تعجب میكنم كه این كلمات از كجای من جوشیدهاند و بر زبانم جاری شدهاند.
دیگر از نوشتن لذت نمیبرم. از هیچ چیز لذت نمیبرم. نه خواندن، نه نوشتن، نه موسیقی، نه گردش، هیچ چیز نمیتواند به درون من رسوخ كند و دلشادم كند. آخرین بار كه این حس را تجربه كردم دبیرستانی بودم. فكر خودكشی آن روزها هم به سراغم آمد. تعجب نباید كرد. وقتی انگیزه و دلیلی برای تداوم زندگی نباشد، وقتی احساس كنی چون اجازه نداری بمیری ناچار باید نفس بكشی و زندگی كنی و منتظر موعد مرگ بمانی، نخستین فكری كه به ذهن انسان میرسد همین است. كتابی با نام "خودكشی" یادگار همان روزهاست. این روزها زیرچشمی زیاد به این كتاب نگاه میكنم.
خوانندهی عزیزی ماهها پیش، پای یكی از یادداشتهایم نوشته بود: «ما برای امید گرفتن به اینجا میآییم لطفاً شما دیگر از ناامیدی ننویسید». من هم اگرچه گاهگاهی ناامید و دلخسته میشدم اما نظر صادقانهی این خواننده مرا به سانسور كامل این واگویهها میكشاند. چند روز پیش بود كه تصمیم گرفتم دیگر نقش بازی نكنم. بلأخره ناامیدی و مرگخواهی هم جزئی از فردیت ماست. فردیتی كه در اولین گام از آدرس وبلاگ شروع میشود و تا كوچه پسكوچههای زندگی روزمرهی ما كشیده میشود.
این چند ماهه برای نوشتن هر كدام از كلمات مقالات و یادداشتهایم جان كندهام. زجر كشیدهام و دانه-به-دانهی آنها را در مغزم به دنیا آوردهام. دیگر حال و هوای پارسال را ندارم كه از باز كردن فایل word تا نمایش مقاله در وبلاگ یكی دو ساعت فاصله میافتاد. حالا باید روزهای متمادی با خودم كلنجار بروم و در درونم بسوزم و آب شوم تا شاید چند كلمهای بنویسم. هر چه بیشتر میخوانم رغبتم به نوشتن كمتر میشود. قلم در دستانم سنگینی میكند. زبان در كامم میخشكد. كلمات روی لبانم میماسد، یخ میزند و قندیل میبندد و از دهانم آویزان میشود. دیگر اثری از آن نثر شیوا و گیرا و دلكش نیست كه مخاطبانی را به تشویق وادارد. "شكنجهی سفید" كار خود را كرده است. بخشی از ذهن و حافظهام تخریب شدهاند هر چند تمامی گناه این حالات به گردن آن نیست.
بسیار كمحرف شدهام. در حرف زدن عادی هم مشكل پیدا كردهام. مرتب كلمات را فراموش میكنم. میان صحبت مرتب تُپُق میزنم. كلمات از ذهنم میگریزند. واژهها از من فراریاند. هر موقع آنها را بر زبان جاری میكنم انگار بار اولیست كه به گوشم میخورند. برایم تازگی دارند. تعجب میكنم كه این كلمات از كجای من جوشیدهاند و بر زبانم جاری شدهاند.
دیگر از نوشتن لذت نمیبرم. از هیچ چیز لذت نمیبرم. نه خواندن، نه نوشتن، نه موسیقی، نه گردش، هیچ چیز نمیتواند به درون من رسوخ كند و دلشادم كند. آخرین بار كه این حس را تجربه كردم دبیرستانی بودم. فكر خودكشی آن روزها هم به سراغم آمد. تعجب نباید كرد. وقتی انگیزه و دلیلی برای تداوم زندگی نباشد، وقتی احساس كنی چون اجازه نداری بمیری ناچار باید نفس بكشی و زندگی كنی و منتظر موعد مرگ بمانی، نخستین فكری كه به ذهن انسان میرسد همین است. كتابی با نام "خودكشی" یادگار همان روزهاست. این روزها زیرچشمی زیاد به این كتاب نگاه میكنم.
۱۳۸۴/۰۷/۲۳
پارگی پردهی بكارت روشنفكران!
نمیخواستم وارد بحث بكارت در وبلاگستان شوم چون با همهی جذابیتی كه این بحث برای یقهگرفتن و جنجال به راه انداختن دارد به همان اندازه هم بیاهمیت است. بیاهمیت است چون در فضایی پیش كشیده میشود كه مردمان جامعهاش در الفبایی به مراتب پیش پا افتادهتر، گیر كردهاند. چون در شرایطی محل نزاع و جدال و چالش قرار میگیرد كه مخاطبان واقعی و نهاییاش (كه اكثریت مردم باشند) هیچ دركی از این سخنان ندارند. اصلاً چنین دغدغهای ندارند كه حالا غصهی آن را بخورند. فاصلهای میان آنها و گویندگان این سخنان هست كه سالها باید بگذرد تا اندكی از این شكاف تاریخی پر شود. میگویند امتیاز مهم این بحثها، تابوشكنیست. من میپرسم، تابوشكنی برای چه كسی؟ برای ما وبلاگنویسان؟ برای مردم؟ برای روشنفكران؟ هدف این مباحثهها كدام گروه و لایه و طبقهی اجتماعیست؟ من در سرگردانی نویسندگان این دست موضوعها شك ندارم. چون بحث را با پیشفرضهایی جزم و سنگواره و با گاردی جسورانه آغاز میكنند و كمتر به استدلال عقلانی و منصفانه میپردازند. از آن گذشته اصلاً مخاطب اصلی خود را نمیشناند. درست مثل كسی كه در خلأ فریاد بزند و پژواك سخن خود را درنیابد و گمان باطل برد كه خوشآوازی بیهمتاست!
بخشی از حرفهایم را سرزمین رویایی گفته است. من فكر میكنم بحث بكارت را دو گروه بهجد پی میگیرند: كسانی كه به لحاظ شخصیت خود را مدافع حقوق زنان مینامند و به آزادی جنسی معتقدند و پردهی بكارت را مانع برابری جنسی مرد و زن میدانند و دیگرانی كه مایلاند با پُز روشنفكری جایی در این میانه برای خود باز كنند و به اصطلاح از این نمد برای خود كلاهی دست و پا كنند. غایبان بزرگ این مجادلههای قلمی، فاحشگان یا ناموسباختگانی هستند كه یا با وعدهی ازدواج، فریب خوردهاند یا از روی اجبار، ناموس را باختهاند و حالا در این مسیر بیبازگشت (در نگاه رایج جامعهی ما) بهناچار پیش میروند. گیرم كه یكی دو تن در این مجادلهی قلمی به آنها اشارهای كردند اما نمایندگان و سخنگویان این جماعت كجایند؟ چند نفر در وبلاگستان در این گروه میگنجند؟ و آیا اگر چنین تجربهای دارند حاضر به بازگو كردن و واكاوی آن هستند؟ اصلاً سخن و نظر آنها چیست؟
هنگامی كه مسعود دهنمكی، مستندی از ماجرای قاچاق دختران ایرانی به كشورهای شیخنشین خلیج فارس ساخت اعتراضها از هر سو بلند شد. عدهای، حزباللهی بودن او را بهانه كردند، عدهای به موضوع مورد بحث او تاختند، گروهی هم ساختار فیلم را زیر سؤال بردند. تنها كسی كه از در تشویق درآمد محمد علی ابطحی بود كه او هم از زاویهای دیگر به این فیلم نگاه كرد: «خوشحالم كه اینان نیز آموختهاند كه باید برای اثبات سخن خویش به استدلال بپردازند و برای نظر خود شاهد بیاورند.» موضوع فیلم "فقر و فحشا"ی دهنمكی چه بود جز معاملهی پرده بكارت دختران زیباروی ایرانی با 4 میلیون تومان پول نقد؟ كدامیك از آنها كه امروز سینه چاك میكنند و از آزادی دریدن و پارگی پردهی بكارت دم میزنند و آن را نشانهی روشنفكری و امروزیبودن میدانند آن روز به سخن درآمدند؟ تازه در میان آنها كه نقدكی بر این فیلم نوشتند چند نفر واقعاً با معیار عقل و انصاف به كلیت ماجرا نگاه كرده بودند؟ مگر جز این است كه آن روز هم چون همین امروز، هیچ كس به موضوع بكارت فكر نمیكرد چون برای همگان موضوعی واضح و شفاف و از پیشاندیشیده شده بود و موضع و نظر همه هم مشخص و روشن و آمادهی عرضه و ارائه؟
بیشتر پسران دمبخت ایرانی حتی اگر بام تا شام را در همبستری با فاحشگان ناموسباخته سپری كنند و هر از گاهی با فریب و خدعه، پردهی عقل آیندهبین دختركی را بدرند باز هم در هنگام ازدواج به دنبال همسری باكره میگردند. این واقعیت غیرقابلانكار امروز ماست. دلیل آنها هم روشن است. آنان به زنی كه باكره نیست اعتمادی ندارند. اگر آمار و ارقامی دم دست بود راحتتر میشد بحث را پیش برد اما بضاعت همهی ما در نگاهیست كه به دور و بر خود داریم. از نظر عقلی بهظاهر این دو موضوع با هم تناقض دارد: پسری به خود اجازه میدهد به هر حریمی وارد شود اما هرگز راضی نمیشود همسر آیندهاش از همان لذت دلخواه او بهرهمند شود. اما این تناقض، امروز بخشی از فرهنگ "روزمره" و "عادی" جامعه شده است.
تقریباً تمامی كسانی كه پارگی پردهی بكارت را بیاهمیت تلقی میكنند با این پیشفرض جلو میآیند كه نمیتوان جلو كامجویی و لذتطلبی مردان را گرفت پس بهتر است موضوع را از طرف دیگر حل و فصل كرد. میگویند سكس پیش از ازدواج چیزیست از مقولهی خوردن و آشامیدن و پاسخ به نیازهای طبیعی و همین را توجیهگر بیارزش بودن پردهی بكارت میكنند. اگر چنین است پس خودارضایی هم قاعدتاً نباید اسباب ناراحتی كسی شود! و لابد نباید كسی كه به آن مبادرت میكنند با طعن و تمسخر اطرافیانش روبرو شود چون حاصل آن دركُل با سكس یكیست! خروج مادهای كه غریزهی بیدارشده را برای چند صباحی آرام میكند! اما از همهی اینها گذشته مگر بحث بكارت به زن محدود میشود؟ چه معیاری برای باكره ماندن و عفیف دانستن یك مرد وجود دارد؟ چه نشانهای وجود دارد كه مردی كه به خواستگاری زنی میرود خود مفعول رابطههای همجنسبازی نباشد و از فردای ازدواج زندگی را به جهنم تبدیل نكند؟ خُرده میگیرند كه بكارت ظاهری نشانهی بكارت واقعی نیست. نتیجهی این سخن، نادیده گرفتن آثار روحی و روانی ناهنجاریهای جنسی بر زندگی افراد است. به هر دلیلی كه وجدان یك فرد در این رابطهها آسیب ببیند (شرم از انجام گناه، پیشمانی از نابودی زندگی یك فرد دیگر، در هم شكستن شخصیت یك انسان و ...) مسیر زندگی آینده او تغییر خواهد كرد.
آنچه مرا در این مباحثه رنج میدهد هیچ یك از موارد بالا نیست اگر چه همهی آنها رنجآور است. كسانی در این بحث با حرارت وارد شدهاند كه به دنبال پل زدن میان روشنفكران و تودهی مردماند. آیا با طرح این مباحث چنین پلی ساخته میشود؟ آیا این دوستان اصلاً متوجه هستند در چه كشوری و چه زمانی زندگی میكنند؟ آیا تا بدین حد از جامعهی پیرامون خود ناآگاهند؟ آیا بكارت موضوع روز مردم این جامعه است؟ آیا با عادیسازی پارگی این پرده، پردهی آهنین "سنت" نیز در هم شكسته میشود؟ اگر قلم توانا و وقت آزاد و توان مضاعفی دارید، اگر چون ما روز تا به شب، تن و بدنتان از هجوم ناگهانی اشباح سرگردان در هراس نیست، اگر چون ما نیستید كه به هزار غمزه از زیر بار سیاسینویسی میگریزیم، اگر چون ما نیستید كه نمینویسیم تا بار دیگر پروندهای اتهامی برایمان علم نشود، اگر به بركت هزار دست پیدا و پنهان در كمال آزادی از تمامی مقامات حكومت صریحاً انتقاد میكنید بیآنكه به تیر غیب گرفتار شوید و وبلاگ و خودتان به فراموشخانهی تاریخ سپرده شوید، اگر بجای چند صد نفر خوانندهی دوست داشتنی و عزیز چندین هزار دوست شناخته و ناشناخته چشم به فرمان نوشتههای شمایند، اگر گمان تأثیر و عزم تحول دارید وقت خود را بیهوده تلف نكنید. به جای بحث بر سر موضوع بكارت بكوشید دستكم حجاب را از دستان قدرتمند "اجبار مذهبی" بیرون بكشید. حتی لازم نیست در مورد وجوب یا عدم وجوب این مقوله سخن بگویید. همان رهاندن حجاب از زیر سایهی اجبار كار سترگیست. اصلاً چرا چنین كار سختی؟ بكوشید كه ریش را از میان فروع محكم دین بیرون بكشید! بكوشید دین را از صحن اجتماع به خلوت خصوصی افراد برانید. بكوشید دین مردم را "رقیق" كنید. اگر باز هم همچنان به موضوع شیرین پردهی بكارت علاقهمندید و ما را پرت از مرحله میشمارید پس اجازه بدهید پیشاپیش شما را مخاطب قرار دهم: پارگی پردهی بكارت و ورودتان به جرگهی روشنفكران را خوشآمد میگویم!!!
بخشی از حرفهایم را سرزمین رویایی گفته است. من فكر میكنم بحث بكارت را دو گروه بهجد پی میگیرند: كسانی كه به لحاظ شخصیت خود را مدافع حقوق زنان مینامند و به آزادی جنسی معتقدند و پردهی بكارت را مانع برابری جنسی مرد و زن میدانند و دیگرانی كه مایلاند با پُز روشنفكری جایی در این میانه برای خود باز كنند و به اصطلاح از این نمد برای خود كلاهی دست و پا كنند. غایبان بزرگ این مجادلههای قلمی، فاحشگان یا ناموسباختگانی هستند كه یا با وعدهی ازدواج، فریب خوردهاند یا از روی اجبار، ناموس را باختهاند و حالا در این مسیر بیبازگشت (در نگاه رایج جامعهی ما) بهناچار پیش میروند. گیرم كه یكی دو تن در این مجادلهی قلمی به آنها اشارهای كردند اما نمایندگان و سخنگویان این جماعت كجایند؟ چند نفر در وبلاگستان در این گروه میگنجند؟ و آیا اگر چنین تجربهای دارند حاضر به بازگو كردن و واكاوی آن هستند؟ اصلاً سخن و نظر آنها چیست؟
هنگامی كه مسعود دهنمكی، مستندی از ماجرای قاچاق دختران ایرانی به كشورهای شیخنشین خلیج فارس ساخت اعتراضها از هر سو بلند شد. عدهای، حزباللهی بودن او را بهانه كردند، عدهای به موضوع مورد بحث او تاختند، گروهی هم ساختار فیلم را زیر سؤال بردند. تنها كسی كه از در تشویق درآمد محمد علی ابطحی بود كه او هم از زاویهای دیگر به این فیلم نگاه كرد: «خوشحالم كه اینان نیز آموختهاند كه باید برای اثبات سخن خویش به استدلال بپردازند و برای نظر خود شاهد بیاورند.» موضوع فیلم "فقر و فحشا"ی دهنمكی چه بود جز معاملهی پرده بكارت دختران زیباروی ایرانی با 4 میلیون تومان پول نقد؟ كدامیك از آنها كه امروز سینه چاك میكنند و از آزادی دریدن و پارگی پردهی بكارت دم میزنند و آن را نشانهی روشنفكری و امروزیبودن میدانند آن روز به سخن درآمدند؟ تازه در میان آنها كه نقدكی بر این فیلم نوشتند چند نفر واقعاً با معیار عقل و انصاف به كلیت ماجرا نگاه كرده بودند؟ مگر جز این است كه آن روز هم چون همین امروز، هیچ كس به موضوع بكارت فكر نمیكرد چون برای همگان موضوعی واضح و شفاف و از پیشاندیشیده شده بود و موضع و نظر همه هم مشخص و روشن و آمادهی عرضه و ارائه؟
بیشتر پسران دمبخت ایرانی حتی اگر بام تا شام را در همبستری با فاحشگان ناموسباخته سپری كنند و هر از گاهی با فریب و خدعه، پردهی عقل آیندهبین دختركی را بدرند باز هم در هنگام ازدواج به دنبال همسری باكره میگردند. این واقعیت غیرقابلانكار امروز ماست. دلیل آنها هم روشن است. آنان به زنی كه باكره نیست اعتمادی ندارند. اگر آمار و ارقامی دم دست بود راحتتر میشد بحث را پیش برد اما بضاعت همهی ما در نگاهیست كه به دور و بر خود داریم. از نظر عقلی بهظاهر این دو موضوع با هم تناقض دارد: پسری به خود اجازه میدهد به هر حریمی وارد شود اما هرگز راضی نمیشود همسر آیندهاش از همان لذت دلخواه او بهرهمند شود. اما این تناقض، امروز بخشی از فرهنگ "روزمره" و "عادی" جامعه شده است.
تقریباً تمامی كسانی كه پارگی پردهی بكارت را بیاهمیت تلقی میكنند با این پیشفرض جلو میآیند كه نمیتوان جلو كامجویی و لذتطلبی مردان را گرفت پس بهتر است موضوع را از طرف دیگر حل و فصل كرد. میگویند سكس پیش از ازدواج چیزیست از مقولهی خوردن و آشامیدن و پاسخ به نیازهای طبیعی و همین را توجیهگر بیارزش بودن پردهی بكارت میكنند. اگر چنین است پس خودارضایی هم قاعدتاً نباید اسباب ناراحتی كسی شود! و لابد نباید كسی كه به آن مبادرت میكنند با طعن و تمسخر اطرافیانش روبرو شود چون حاصل آن دركُل با سكس یكیست! خروج مادهای كه غریزهی بیدارشده را برای چند صباحی آرام میكند! اما از همهی اینها گذشته مگر بحث بكارت به زن محدود میشود؟ چه معیاری برای باكره ماندن و عفیف دانستن یك مرد وجود دارد؟ چه نشانهای وجود دارد كه مردی كه به خواستگاری زنی میرود خود مفعول رابطههای همجنسبازی نباشد و از فردای ازدواج زندگی را به جهنم تبدیل نكند؟ خُرده میگیرند كه بكارت ظاهری نشانهی بكارت واقعی نیست. نتیجهی این سخن، نادیده گرفتن آثار روحی و روانی ناهنجاریهای جنسی بر زندگی افراد است. به هر دلیلی كه وجدان یك فرد در این رابطهها آسیب ببیند (شرم از انجام گناه، پیشمانی از نابودی زندگی یك فرد دیگر، در هم شكستن شخصیت یك انسان و ...) مسیر زندگی آینده او تغییر خواهد كرد.
آنچه مرا در این مباحثه رنج میدهد هیچ یك از موارد بالا نیست اگر چه همهی آنها رنجآور است. كسانی در این بحث با حرارت وارد شدهاند كه به دنبال پل زدن میان روشنفكران و تودهی مردماند. آیا با طرح این مباحث چنین پلی ساخته میشود؟ آیا این دوستان اصلاً متوجه هستند در چه كشوری و چه زمانی زندگی میكنند؟ آیا تا بدین حد از جامعهی پیرامون خود ناآگاهند؟ آیا بكارت موضوع روز مردم این جامعه است؟ آیا با عادیسازی پارگی این پرده، پردهی آهنین "سنت" نیز در هم شكسته میشود؟ اگر قلم توانا و وقت آزاد و توان مضاعفی دارید، اگر چون ما روز تا به شب، تن و بدنتان از هجوم ناگهانی اشباح سرگردان در هراس نیست، اگر چون ما نیستید كه به هزار غمزه از زیر بار سیاسینویسی میگریزیم، اگر چون ما نیستید كه نمینویسیم تا بار دیگر پروندهای اتهامی برایمان علم نشود، اگر به بركت هزار دست پیدا و پنهان در كمال آزادی از تمامی مقامات حكومت صریحاً انتقاد میكنید بیآنكه به تیر غیب گرفتار شوید و وبلاگ و خودتان به فراموشخانهی تاریخ سپرده شوید، اگر بجای چند صد نفر خوانندهی دوست داشتنی و عزیز چندین هزار دوست شناخته و ناشناخته چشم به فرمان نوشتههای شمایند، اگر گمان تأثیر و عزم تحول دارید وقت خود را بیهوده تلف نكنید. به جای بحث بر سر موضوع بكارت بكوشید دستكم حجاب را از دستان قدرتمند "اجبار مذهبی" بیرون بكشید. حتی لازم نیست در مورد وجوب یا عدم وجوب این مقوله سخن بگویید. همان رهاندن حجاب از زیر سایهی اجبار كار سترگیست. اصلاً چرا چنین كار سختی؟ بكوشید كه ریش را از میان فروع محكم دین بیرون بكشید! بكوشید دین را از صحن اجتماع به خلوت خصوصی افراد برانید. بكوشید دین مردم را "رقیق" كنید. اگر باز هم همچنان به موضوع شیرین پردهی بكارت علاقهمندید و ما را پرت از مرحله میشمارید پس اجازه بدهید پیشاپیش شما را مخاطب قرار دهم: پارگی پردهی بكارت و ورودتان به جرگهی روشنفكران را خوشآمد میگویم!!!
۱۳۸۴/۰۷/۱۸
معرفی كتاب «تجدد و تجددستیزی در ایران»
«تجدد و تجددستیزی در ایران» مجموعه مقالات دكتر عباس میلانیست كه در طی سالها با موضوع بررسیدن نسبت میانهی متون كهن و نگاشتههای پیشین با مبانی تجدد، نوشته شده است. نویسنده در پیشگفتار كتاب، جانمایهی نظری خود را كه موجب این كوشش درازمدت شده به روشنی بیان كرده است. میلانی "تجدد" و "خودشناسی" را ملازم یكدیگر معرفی میكند و در پی آن است كه متون كهن را از نو به سخن درآورد، تار و پودشان را بشكافد، مبانی فلسفیشان را بشناسد تا در نهایت جهانبینی نهفته در پس این متون را بیرون بكشد و رابطهی میان ذهنیت نوشته و بافت فرهنگ زمان و ساخت "رژیم حقیقت" هر دورهی تاریخی را بیابد و از این راه، ذهن و زبانی ایرانی و برخاسته از تاریخ ایران اما نقاد و خودبنیاد پدید آورد كه هم از قید سنت آزاد باشد و هم از تقید و تعبد غرب. میلانی چنین رویكردی را چون هر اندیشهی خلاق دیگر تركیبی میداند از خاطره قومی و فردی قدیم و سوداها و خواستهای دگرگونی جدید. او تأكید میكند: «باید در سنت غور كرد ولی در آن غرق نشد. این شناخت را باید همپا با شناختی از فرهنگ جهانی تجدد درآمیخت و با تركیبشان منظری آفرید كه همزمان بومی و جهانی باشد».
دكتر میلانی در پیشگفتار كتاب "تجدد" را ملازم "فردگرایی" میآورد. نتیجهی این فردگرایی محترم شمردن حوزهی خصوصی انسانها و پدید آمدن مفهومی به نام حقوق طبیعی و بنیانی انسانهاست كه دین را به حوزهی معنویت خصوصی افراد میراند، شك و تفكر خردمدار را رواج میدهد و تنها پایهی مشروعیت حكومت را "ارادهی عمومی" و "حاكمیت ملی" میداند، دو مفهومی كه خود زاییدهی "فردگرایی" هستند. میلانی به "من گمشدهی ایرانی" اشاره میكند كه حتی در برگرداندن جملهی مشهور دكارت (I think therefore I am) همچنان "من" را پنهان میسازد و آن را در فعل ادغام میكند و جمله را اینگونه ترجمه میكند: "میاندیشم، پس هستم".
میلانی "مقالهنویسی" را همزاد "تجدد" میخواند. "مقاله" به عنوان نگاه یك "فرد" به جهان و طبیعت و جامعهی پیرامون نتیجهی جداییناپذیر "فردگرایی"ست. مقاله هنگامی در غرب متولد شد كه متفكران تصمیم گرفتند نتیجهی اندیشهها و تفكرات خویش را در قالبی كوتاه و موجز اما ظریف و دقیق عرضه كنند. اندیشه به جای كتابنویسی و كُلیگویی در قالب مقالهنویسی و نكتهیابی و جزیینگری ریخته شد. بدین ترتیب بازار نقد صریح اندیشههای روشن و شفاف گرم و گرمتر شد و از درون این مجادلههای قلمی، افكاری صیقلخورده و محكزده سر برآورد. "رُمان" جلوهی دیگری از "فردگرایی"ست. "رُمان" نگاه یك "انسان" است به زندگی و روزگار و سرگذشت انسان یا انسانهای دیگر. زبان رمان، زبانی ساده و روان است. محاورههای روزانهی مردمان عادی بدان راه مییابد و نثر شیوا و سلیس جای نثر پرتكلف و پیچیدهی اندرزنامهها و منشینامهها را میگیرد. زبان ساده و شفاف و دقیق كه در مقاله و رمان بكار گرفته میشود، ارمغان دیگر "تجدد" است.
در كتاب، "شهرنشینی" نیز همزاد "تجدد" خوانده شده است. جلوهی بارزی از این شهرنشینی نوپا در اصفهان عصر صفویست. اصفهان در عصر شاه عباس كبیر رونقی بیسابقه یافت. نه فقط بخشهای تجاری شهر كه واحدهای آموزشی و مدارس شهر نیز دگرگونی عمیقی را تجربه كردند. اصفهان عصر شاه عباس نمادی از تلاش خودجوش ایرانیان در راه تجدد بود. میدان نقش جهان كه شاه عباس خود طراح آن بود جلوهای از این تجدد بود. كانون قدرت عرفی (عالیقاپو) از كانون قدرت مذهبی (مسجد امام و شیخلطفالله) جدا بود اما در عین حال میشد نوعی درهمتنیدگی را نیز میان آنها مشاهده كرد. در گوشهی دیگری از همین میدان نیز بازار اصفهان قرار داشت. مرگ شاه عباس نقطهی پایانی بر این تلاش خودجوش بود. اگر در عصر نوزایش و روشنگری در اروپا افكار افلاطون حاشیهنشین شد و بازار تفكرات ارسطو جان گرفت اما در ایران در پی مرگ شاه عباس این اندیشههای افلاطونی بود كه در حلقه اصفهان رونق گرفت و انحطاط فلسفی و فكری ایران را رقم زد.
كتاب از چند بخش اصلی تشكیل میشود: "سرآغاز تجربهی تجدد در ایران"، "تجدد در عصر استعمار"، "تجدد ادبی و تجددگریزی فلسفی در ادبیات ایران"، "تجدد سیاسی" و "نقد كتاب". هر یك از این بخشها عناوین مختلفی را در خود جای دادهاند. كتاب با "تاریخ در تاریخ بیهقی" آغاز میشود و در میانهی راه سری به سعدی و ناصرالدین شاه و هدایت و سعیدی سیرجانی و دیگران میزند و اندیشههای آنان را برمیرسد. انبوه منابعی كه در پایان هر فصل آمده، نشان از عرقریزان نویسنده و تحقیق گستردهی او در میان منابع فارسی و غیرفارسیست. كتاب نثر شیرین و روانی دارد كه براستی گرم و دلچسب است. هر چند پارهای كلمات عربی نامتداول به ویژه كلمهی "بالمآل" مثل خاری در لابلای صفحات در چشم خواننده مینشیند و او را عذاب میدهد اما دركل میلانی با جملاتی كوتاه اما تأملبرانگیز و پرمغز در صفحاتی اندك دست خواننده را میگیرد و او را به گردش در میان متون كهن پارسی و وقایع تاریخ معاصر میبرد و همراه خواننده در میان اندیشههای نویسندگان و برجستگان هر عصر میگردد تا نقاط ضعف و قوت هر یك را نشان دهد و از نفسافتادن تجدد نیمهتمام ایرانی را به نمایش بگذارد.
كتاب را كه خریدم بیدرنگ پیشگفتارش را خواندم. عجیب به دلم نشست. نگاهی به فهرست انداختم و یكراست به سراغ فصلی رفتم كه به سعیدی سیرجانی میپرداخت. هر چه باشد بیشتر آثار او را خواندهام و بر افكار او تسلط نسبی دارم. مطالعهی این فصل محك خوبی برای دریافت ژرفای اندیشه و تلاش نویسنده بود. زیرا به چشم میدیدم كه او برای نگارش مقالهای دربارهی منظومهی فكری سعیدی سیرجانی تمامی آثار او را مرور كرده است و جابهجا به جملات او اشاره میكند. همین مرا متقاعد كرد تمامی كتاب را با اشتیاقی وصفناشدنی و دقتی نكتهیاب بخوانم. تمام كردن كتاب، شوق مرا برای دوباره خواندن و مرور آن دوچندان كرد. معرفی كتاب كوچكترین كاریست كه میتوان در برابر كار سترگ و ماندگار دكتر میلانی انجام داد. میلانی البته هنوز از تلاش بازنایستاده و جستجوی رگههای تجدد و به سخن درآوردن متون كهن و نگاشتههای معاصر را دنبال میكند. صیاد سایهها جلوهای دیگر از بهثمر نشستن این كوشش خستگیناپذیر است.
شناسنامهی كتاب:
میلانی، عباس، تجدد و تجددستیزی در ایران. چاپ سوّم. تهران: نشر اختران، 1381 خورشیدی
دكتر میلانی در پیشگفتار كتاب "تجدد" را ملازم "فردگرایی" میآورد. نتیجهی این فردگرایی محترم شمردن حوزهی خصوصی انسانها و پدید آمدن مفهومی به نام حقوق طبیعی و بنیانی انسانهاست كه دین را به حوزهی معنویت خصوصی افراد میراند، شك و تفكر خردمدار را رواج میدهد و تنها پایهی مشروعیت حكومت را "ارادهی عمومی" و "حاكمیت ملی" میداند، دو مفهومی كه خود زاییدهی "فردگرایی" هستند. میلانی به "من گمشدهی ایرانی" اشاره میكند كه حتی در برگرداندن جملهی مشهور دكارت (I think therefore I am) همچنان "من" را پنهان میسازد و آن را در فعل ادغام میكند و جمله را اینگونه ترجمه میكند: "میاندیشم، پس هستم".
میلانی "مقالهنویسی" را همزاد "تجدد" میخواند. "مقاله" به عنوان نگاه یك "فرد" به جهان و طبیعت و جامعهی پیرامون نتیجهی جداییناپذیر "فردگرایی"ست. مقاله هنگامی در غرب متولد شد كه متفكران تصمیم گرفتند نتیجهی اندیشهها و تفكرات خویش را در قالبی كوتاه و موجز اما ظریف و دقیق عرضه كنند. اندیشه به جای كتابنویسی و كُلیگویی در قالب مقالهنویسی و نكتهیابی و جزیینگری ریخته شد. بدین ترتیب بازار نقد صریح اندیشههای روشن و شفاف گرم و گرمتر شد و از درون این مجادلههای قلمی، افكاری صیقلخورده و محكزده سر برآورد. "رُمان" جلوهی دیگری از "فردگرایی"ست. "رُمان" نگاه یك "انسان" است به زندگی و روزگار و سرگذشت انسان یا انسانهای دیگر. زبان رمان، زبانی ساده و روان است. محاورههای روزانهی مردمان عادی بدان راه مییابد و نثر شیوا و سلیس جای نثر پرتكلف و پیچیدهی اندرزنامهها و منشینامهها را میگیرد. زبان ساده و شفاف و دقیق كه در مقاله و رمان بكار گرفته میشود، ارمغان دیگر "تجدد" است.
در كتاب، "شهرنشینی" نیز همزاد "تجدد" خوانده شده است. جلوهی بارزی از این شهرنشینی نوپا در اصفهان عصر صفویست. اصفهان در عصر شاه عباس كبیر رونقی بیسابقه یافت. نه فقط بخشهای تجاری شهر كه واحدهای آموزشی و مدارس شهر نیز دگرگونی عمیقی را تجربه كردند. اصفهان عصر شاه عباس نمادی از تلاش خودجوش ایرانیان در راه تجدد بود. میدان نقش جهان كه شاه عباس خود طراح آن بود جلوهای از این تجدد بود. كانون قدرت عرفی (عالیقاپو) از كانون قدرت مذهبی (مسجد امام و شیخلطفالله) جدا بود اما در عین حال میشد نوعی درهمتنیدگی را نیز میان آنها مشاهده كرد. در گوشهی دیگری از همین میدان نیز بازار اصفهان قرار داشت. مرگ شاه عباس نقطهی پایانی بر این تلاش خودجوش بود. اگر در عصر نوزایش و روشنگری در اروپا افكار افلاطون حاشیهنشین شد و بازار تفكرات ارسطو جان گرفت اما در ایران در پی مرگ شاه عباس این اندیشههای افلاطونی بود كه در حلقه اصفهان رونق گرفت و انحطاط فلسفی و فكری ایران را رقم زد.
كتاب از چند بخش اصلی تشكیل میشود: "سرآغاز تجربهی تجدد در ایران"، "تجدد در عصر استعمار"، "تجدد ادبی و تجددگریزی فلسفی در ادبیات ایران"، "تجدد سیاسی" و "نقد كتاب". هر یك از این بخشها عناوین مختلفی را در خود جای دادهاند. كتاب با "تاریخ در تاریخ بیهقی" آغاز میشود و در میانهی راه سری به سعدی و ناصرالدین شاه و هدایت و سعیدی سیرجانی و دیگران میزند و اندیشههای آنان را برمیرسد. انبوه منابعی كه در پایان هر فصل آمده، نشان از عرقریزان نویسنده و تحقیق گستردهی او در میان منابع فارسی و غیرفارسیست. كتاب نثر شیرین و روانی دارد كه براستی گرم و دلچسب است. هر چند پارهای كلمات عربی نامتداول به ویژه كلمهی "بالمآل" مثل خاری در لابلای صفحات در چشم خواننده مینشیند و او را عذاب میدهد اما دركل میلانی با جملاتی كوتاه اما تأملبرانگیز و پرمغز در صفحاتی اندك دست خواننده را میگیرد و او را به گردش در میان متون كهن پارسی و وقایع تاریخ معاصر میبرد و همراه خواننده در میان اندیشههای نویسندگان و برجستگان هر عصر میگردد تا نقاط ضعف و قوت هر یك را نشان دهد و از نفسافتادن تجدد نیمهتمام ایرانی را به نمایش بگذارد.
كتاب را كه خریدم بیدرنگ پیشگفتارش را خواندم. عجیب به دلم نشست. نگاهی به فهرست انداختم و یكراست به سراغ فصلی رفتم كه به سعیدی سیرجانی میپرداخت. هر چه باشد بیشتر آثار او را خواندهام و بر افكار او تسلط نسبی دارم. مطالعهی این فصل محك خوبی برای دریافت ژرفای اندیشه و تلاش نویسنده بود. زیرا به چشم میدیدم كه او برای نگارش مقالهای دربارهی منظومهی فكری سعیدی سیرجانی تمامی آثار او را مرور كرده است و جابهجا به جملات او اشاره میكند. همین مرا متقاعد كرد تمامی كتاب را با اشتیاقی وصفناشدنی و دقتی نكتهیاب بخوانم. تمام كردن كتاب، شوق مرا برای دوباره خواندن و مرور آن دوچندان كرد. معرفی كتاب كوچكترین كاریست كه میتوان در برابر كار سترگ و ماندگار دكتر میلانی انجام داد. میلانی البته هنوز از تلاش بازنایستاده و جستجوی رگههای تجدد و به سخن درآوردن متون كهن و نگاشتههای معاصر را دنبال میكند. صیاد سایهها جلوهای دیگر از بهثمر نشستن این كوشش خستگیناپذیر است.
شناسنامهی كتاب:
میلانی، عباس، تجدد و تجددستیزی در ایران. چاپ سوّم. تهران: نشر اختران، 1381 خورشیدی
۱۳۸۴/۰۷/۱۵
تأملی در تقسیمبندی روشنفكران ایرانی
بهار 84 كه به پایان رسید ناقوس پایان اصلاحات نیز نواخته شد. روشنفكران، چه آنان كه دینی خوانده میشدند و چه آنها كه خود را غیر دینی میدانستند، نخبگان، همانان كه گاه و بیگاه بر فقر فرهنگی و ضعف فكری تودهها نیشخند میزدند همگی از حاكمیت و میدان رقابت و صحن اجتماع رانده شدند تا به چشم خویش شكست خود در متقاعد ساختن تودهها را شاهد باشند. فرودستان بر فرادستان چیره شدند و حاكمیت را از آن خود ساختند و طبقهی متوسط، سرانجام افول خویش را به چشم دید. اكنون، بهت و حیرت، سكوت و سكون، سرگردانی و واماندگی بر جامعه سایه انداخته است.
رضاخان در تاریخ ایران نخستین كسی بود كه بدون اتكاء به ایل و قبیله بر مسند قدرت نشست. همین نقطه ضعف بزرگ حكومت او محسوب میشد. پس ایران باستان را به خدمت فراخواند تا پایههای حكومتش را با پشتوانهای نظری محكم كند. چنین بود كه "ایران باستان" در قالب "عصر پهلوی" بازآفرینی شد. تاریخ اما امروز تكرار میشود. دولت جدید، پوپولیسم را تئوریزه میكند و برای خود پشتوانهی نظری میتراشد. حامیان او در تقدیس عوام از هم پیشی میگیرند و تاریخ و حركت تكاملی آن را به مسخره میگیرند. روشنفكران اما در این كارزار مغبونتر از همیشهاند. چه، آنان هنوز بر سر تعریف خویش در جا میزنند و نمیتوانند نسبت میان خود را تعریف كنند. مخاطب را رها كردهاند و به خود مشغول شدهاند. "روشنفكری دینی"، "روشنفكری عرفی"، "سكولاریزم" و "لائیسیته" واژههایی هستند كه در ادبیات امروز روشنفكران پیوسته بكار میرود. روشنفكری دینی مفهومی متناقض خوانده میشود و روزشنفكری عرفی به عصمت مدرن خود میبالد. هر كس منش خویش را راه بیبدیل سعادت میشمارد و ما امروز، یك سده پس از مشروطه همچنان در خم نخستین كوچهی آرمانشهر (اتوپیا) ایستادهایم. آنچه در پی میآید تأملی در تقسیمبندی روشنفكران در ایران امروز است.[1] شاید دستكم بتوان با مقالاتی از این دست، نسبت خود را با یكدیگر دریابیم و بدانیم در جغرافیای امروز، در كجا نشستهایم. قدمی كه باید برداشته شود تا بتوان گام بعدی یعنی پلزدن میان روشنفكر و عامی را عملی ساخت.
روشنفكر دینی، مربعی مدوّر؟
"روشنفكری دینی" در نگاه گروهی، مفهومی "متناقضنما" یا "مربعی مدوّر" است. پیشفرض این صاحبنظران آشتیناپذیری دو مفهوم "روشنفكر" و "دین" است. در این نگاه، روشنفكر دینی، ناسكولار پنداشته میشود و به همین بهانه از ساحت روشنفكری اخراج میشود. اما آیا براستی چنین است؟ آیا روشنفكر نمیتواند با صفت دینی، توصیف شود؟ دركل، آیا تقسیمبندی روشنفكران به "دینی" و "سكولار" الگوی موجهیست؟ آیا "روشنفكر دینی"، "روشنفكری ناسكولار" است؟ اگر قرار باشد با معیار "دین" به تقسیمبندی روشنفكران ایرانی بپردازیم كدام جبههبندی منطقیتر است: روشنفكری "دینی و سكولار" یا روشنفكری "دینی و غیر دینی"؟ كدام یك از این دو تقسیمبندی قادر به توضیح تاریخ تحول و تأثیر روشنفكری ایرانیست؟ آیا میتوان مدلی دیگر را برای توضیح جریان "روشنفكری ایرانی" عرضه كرد؟
سكولاریزم، پیششرط روشنفكری
سكولاریزم پلی است كه تا از آن عبور نكنیم به خطهی روشنفكری قدم نگذاشتهایم. سكولاریزم تا چندی پیش فحش آبكشیدهای بود كه همچون واژهی "لیبرال" به منتقدان حاكمیت اطلاق میشد. چماقی بود كه به راحتی بر سر هر مخالفی فرود میآمد و او را از میدان به در میكرد. اما هدف اساسی سكولاریزم فارغ از هیاهوی سیاستمداران چیست؟ «سكولاریزم به دنبال دنیوی كردن امر دینی و قداستزدایی از حوزههای قدسی است» [2] به عبارت دیگر برای روشنفكر، حوزهای "مقدس" وجود ندارد تا از تیررس تیغ نقد خارج شود. هر امر دینی-تاریخی-فرهنگی نزد روشنفكر نامقدس و نقدپذیر است. پس سكولاریزم پیشزمینهی لازم برای روشنفكریست.
روشنفكری دینی نیز سكولار است
اگر بپذیریم سكولاریزم پیشنیاز روشنفكریست بنابراین روشنفكر به خودی خود سكولار محسوب میشود چه دیندار باشد چه بیدین، چه دینباور و چه دینستیز. به بیان دیگر روشنفكری دینی زیرمجموعهای از روشنفكری (سكولار) است. پس مفهومی به نام روشنفكری دینی (ناسكولار) اصولاً نمیتواند وجود داشته باشد. اما چرا گروهی سعی بر ترسیم مرزی میان دینی بودن و سكولار بودن دارند و این دو را قابل جمع نمیدانند؟
هر كه از این خرمن خوشهای برگرفت در جرگهی ماست!
تقلیلگرایان، روشنفكری را از مفاهیم بنیادین و لوازم تاریخی خویش بركندهاند. انسانمحوری، خرد خودبنیاد [3]، نگرش اینجهانی، عرفگرایی، چالش با رازهای مقدس سازمانیافته را آنچنان فروكاستهاند كه از درون آن روشنفكری ناسكولار (در برابر ذات سكولار روشنفكری) بیرون آمده است. كار اینان تا بدانجا پیش رفته كه هر اصلاحطلب دینی یا منتقد سیاسی را نیز روشنفكر میخوانند.
عصمت مدرن روشنفكران عرفی!
نابگرایان، به دنبال مفهومی خالص و ناب از روشنفكری هستند كه بر مبنای آن اندیشه و رفتار روشنفكری بر "عقلانیت انتقادی ناب" استوار است و از مفروضات و گرایشهای دیگر بركنار است. تو گویی روشنفكران، از نوعی عصمت مدرن برخوردارند! كه هیچ عامل محیطی و تاریخی و فرهنگی، عقلانیت ناب و انتقادی آنان را تحت تأثیر قرار نمیدهد. اما عقلانیت و روشنفكری مفاهیمی فراتاریخی و فراگفتمانی نیستند. هر دو رنگی از تاریخ و فرهنگ و جامعه و محیط را با خود دارند. خرد خودبنیاد بدون در نظر داشتن سیطرهی نامحسوس پسزمینههای پیرامونی، عبارتی بیمعناست.
نابگرایان، روشنفكری دینی را متهم میكنند كه عقلانیت را به سازگاری با الزامات غیرعقلانی سوق میدهد، در چنبرهی آموزههای دینی و ایدئولوژیك گرفتار است و ایدئولوژی را بر تفكر برتری میدهد. در واقع روشنفكران دینی را ایدئولوگ میشمرند نه روشنفكر. این هشدارها و اخطارها، فرصت مغتنمیست تا روشنفكران دینی در كارنامهی بحثانگیز خود بازنگری كنند و به نقد و تآمل دوباره در كارنامهی خویش بپردازند و از دامهای پیش رو بپرهیزند اما به شرط آنكه همین انتقادها ره به مطلقگرایی نبرند و "روشنفكری غیر دینی" را حامل "عقلانیت خالص" معرفی نكنند و خود را رها و بركنار از دام معرفتهای وارونه و ایدئولوژیك ندانند و بر این گمان نباشند كه موفق شدهاند از امور عالم و آدم ابهامزدایی كنند!
تجدد ایرانی بیمعناست؟
دربستگرایی از جمله آفات روشنفكریست. در بسیاری از سرچشمههای معرفتی روشنفكری، زمینههای انحصارگرایی بهخصوص نوع ایدئولوژیك آن وجود دارد. یكی از آنها مقولهی شرقشناسیست. شرقشناسی كلاسیك، مدرنیتهی غربی را صورت یكتا و جهانشمول مدرنیته میداند و سخن از مدرنیتههای بومی و غیر غربی را بیمعنا معرفی میكند. بنابراین برای روشنفكری و سكولاریزم نیز جز همان مدلی كه در عصر روشنگری در غرب اتفاق افتاده، شكل دیگری را قائل نیست. روشنفكری دینی و سكولاریزاسیون دینی در ایران را روشنفكری و سكولاریزم نمیداند چرا كه ایران از نظر جغرافیا، فرهنگ، پیشینه و دین مسلط با دنیای مسیحیت عصر روشنگری تفاوت دارد و نمیتوان با معیارهای آن، ایران امروز و فرایندهای آن را توضیح داد.
لیبرالیسم به مثابه پایان تاریخ؟
دربستگرایی به شرقشناسی كلاسیك محدود نمیشود. پوزیتیویسم مدعیست گزارههای كه نتوان آنها را با روشهای متعارف تجربی آزمایش كرد مهمل و بیمعناست. كمونیسم وعدهی تحقق جامعهی بیطبقهی كمونیستی را میداد و لیبرالیسم، خود را پایان تاریخ میخواند. اولی روشنفكری بیرون از خود را آلودهی به علائق بورژوازی میدانست و دومی آلوده به ایدئولوژی. بیمعنا دانستن روشنفكری دینی از این موضع خود به دربستگرایی و انحصارطلبی پهلو میزند. چه تضمینی وجود دارد اگر این نوع سكولاریزم اقتدارگرا، قدرت را به دست بگیرد طاقت از كف ندهد و مرزی میان "خودی" و "غیر خودی" نكشد و سركوب لنین در روسیه و ژاكوبنها در فرانسه را تكرار نكند؟
روشنفكری دینی، راه بیبدیل؟
بیبدیل قلمداد شدن روشنفكری دینی نیز جلوهای دیگر از دربستگراییست. روشنفكری دینی تا كنون در ایران سه دورهی رونق و رواج را پشت سر گذاشته است. نخست دهه 40 خورشیدی، دوم در آستانهی انقلاب اسلامی و سوم پس از دوم خرداد 76. در هیچ یك از این سه دوره، روشنفكری دینی نتوانست خود را به گفتمان مسلط و بلامنازع عصر تبدیل كند. او بر امواجی از پوپولیسم آشكار و نهان سوار شد و از روشنفكری غیر دینی یك "دیگر" یا دستبالا یك "حاشیه" ساخت تا آن را در كنار خویش به مثابه "متن" به جامعه معرفی كند. روشنفكران دینی گویی دقت نمیكردند جامعهی ایرانی با پسزمینههای پررنگ مذهبی به قدر كافی روشنفكران غیر دینی را "دگرباش" و "دگراندیش" میداند كه كششی بسوی آنها نداشته باشد. بنیادگرایی مذهبی و تمامیتخواهی سیاسی هم البته به یاری روشنفكری دینی آمد تا گناه به حاشیه راندن روشنفكران غیر دینی بر گردن آنها نیفتد.
روشنفكری دینی راه بدیل روشنفكری در ایران نیست. این گروه باید شفاف و واضح گذشتهی خود را به تیغ تیز نقد بسپارند و به انتقادهایی از این دست پاسخ دهند كه: روشنفكری دینی سیاسی شده است، تفكر و تحلیل در آن به سطح ادبیات تنزل پیدا كرده است، آگاهی مثله شدهای از غرب دارد، چه بسا به یك آشتی سطحی میان سنت و تجدد رضا داده است، اكنون مدعیست كه چیز دیگری میگفته است و میكوشد دین را برای مخاطبان رازآمیز كند و ...
راز داستان ناتمام و نایگانهی روشنفكری در ایران
سوابق خانوادگی، سرگذشت و شرایط زندگی، روحیات، گوناگونی تجربههای زیستی و عواملی از این دست سبب شده است طیفی از روشنفكران در ایران بدلیل نسبت خاصی كه با دین داشتهاند بكوشند تجربهی روشنفكری خویش را با تجربهی ایمانی و امر دینی پیوند بزنند و به همین دلیل "دینی" خوانده شوند. در مقابل گروهی دیگر به علت تأثیر همان عواملی كه گفته شد یا نسبت و درگیری خاصی با دین نداشتند یا علاقهمند شدند تجربهی روشنفكری خود را جدا از دین پیش ببرند. از اینجاست كه "روشنفكری دینی" و "غیر دینی" پا به عرصهی جامعه مینهد. هر دو طیف اما با چالشهای سكولار سنت-تجدد درگیر بودهاند [4] اگر چه هر یك از زاویهای به مسائل وارد شدهاند و تا ژرفای مشخصی را مورد كاوش قرار دادهاند. داستان روشنفكری در ایران داستانی ناتمام است چه "دینی" باشد و چه "غیر دینی"
پی نوشت:
1- جانمایهی این نوشته وامدار مقالهی جناب مقصود فراستخواه در یكی از شمارههای مجلهی ناقد است؛ تأملی در تقسیمبندی روشنفكر به دینی و سكولار، مقصود فراستخواه، مجلهی ناقد، سال اول، شمارهی چهارم، آبانماه 83
2- حكومت دینی و حكومت دموكراتیك، سید هاشم آقاجری، چاپ اول، زمستان 81، تهران، صفحهی 139. دكتر آقاجری در ادامهی این جمله افزودهاند كه سكولاریزم به معنای یادشده با دینداری قابل جمع نیست. با این نظر موافق نیستم اما توضیح این موضوع را به وقتی دیگر وامیگذارم.
3- در ادامهی مقاله به خرد خودبنیاد هم اشارتی رفته است. بدین معنا كه خرد خودبنیاد به عنوان مفهومی خالص و ناب و بیتأثیر از عوامل محیطی امكان ظهور و بروز ندارد.
4- سخنان اخیر دكتر سروش كه همواره به عنوان روشنفكری دینی شناخته میشود شاهدی بر این ادعاست. سروش آنچنان در این چالش پیش رفته است كه شاید برخی او را از سلك روشنفكری دینی بیرون میبینند.
رضاخان در تاریخ ایران نخستین كسی بود كه بدون اتكاء به ایل و قبیله بر مسند قدرت نشست. همین نقطه ضعف بزرگ حكومت او محسوب میشد. پس ایران باستان را به خدمت فراخواند تا پایههای حكومتش را با پشتوانهای نظری محكم كند. چنین بود كه "ایران باستان" در قالب "عصر پهلوی" بازآفرینی شد. تاریخ اما امروز تكرار میشود. دولت جدید، پوپولیسم را تئوریزه میكند و برای خود پشتوانهی نظری میتراشد. حامیان او در تقدیس عوام از هم پیشی میگیرند و تاریخ و حركت تكاملی آن را به مسخره میگیرند. روشنفكران اما در این كارزار مغبونتر از همیشهاند. چه، آنان هنوز بر سر تعریف خویش در جا میزنند و نمیتوانند نسبت میان خود را تعریف كنند. مخاطب را رها كردهاند و به خود مشغول شدهاند. "روشنفكری دینی"، "روشنفكری عرفی"، "سكولاریزم" و "لائیسیته" واژههایی هستند كه در ادبیات امروز روشنفكران پیوسته بكار میرود. روشنفكری دینی مفهومی متناقض خوانده میشود و روزشنفكری عرفی به عصمت مدرن خود میبالد. هر كس منش خویش را راه بیبدیل سعادت میشمارد و ما امروز، یك سده پس از مشروطه همچنان در خم نخستین كوچهی آرمانشهر (اتوپیا) ایستادهایم. آنچه در پی میآید تأملی در تقسیمبندی روشنفكران در ایران امروز است.[1] شاید دستكم بتوان با مقالاتی از این دست، نسبت خود را با یكدیگر دریابیم و بدانیم در جغرافیای امروز، در كجا نشستهایم. قدمی كه باید برداشته شود تا بتوان گام بعدی یعنی پلزدن میان روشنفكر و عامی را عملی ساخت.
روشنفكر دینی، مربعی مدوّر؟
"روشنفكری دینی" در نگاه گروهی، مفهومی "متناقضنما" یا "مربعی مدوّر" است. پیشفرض این صاحبنظران آشتیناپذیری دو مفهوم "روشنفكر" و "دین" است. در این نگاه، روشنفكر دینی، ناسكولار پنداشته میشود و به همین بهانه از ساحت روشنفكری اخراج میشود. اما آیا براستی چنین است؟ آیا روشنفكر نمیتواند با صفت دینی، توصیف شود؟ دركل، آیا تقسیمبندی روشنفكران به "دینی" و "سكولار" الگوی موجهیست؟ آیا "روشنفكر دینی"، "روشنفكری ناسكولار" است؟ اگر قرار باشد با معیار "دین" به تقسیمبندی روشنفكران ایرانی بپردازیم كدام جبههبندی منطقیتر است: روشنفكری "دینی و سكولار" یا روشنفكری "دینی و غیر دینی"؟ كدام یك از این دو تقسیمبندی قادر به توضیح تاریخ تحول و تأثیر روشنفكری ایرانیست؟ آیا میتوان مدلی دیگر را برای توضیح جریان "روشنفكری ایرانی" عرضه كرد؟
سكولاریزم، پیششرط روشنفكری
سكولاریزم پلی است كه تا از آن عبور نكنیم به خطهی روشنفكری قدم نگذاشتهایم. سكولاریزم تا چندی پیش فحش آبكشیدهای بود كه همچون واژهی "لیبرال" به منتقدان حاكمیت اطلاق میشد. چماقی بود كه به راحتی بر سر هر مخالفی فرود میآمد و او را از میدان به در میكرد. اما هدف اساسی سكولاریزم فارغ از هیاهوی سیاستمداران چیست؟ «سكولاریزم به دنبال دنیوی كردن امر دینی و قداستزدایی از حوزههای قدسی است» [2] به عبارت دیگر برای روشنفكر، حوزهای "مقدس" وجود ندارد تا از تیررس تیغ نقد خارج شود. هر امر دینی-تاریخی-فرهنگی نزد روشنفكر نامقدس و نقدپذیر است. پس سكولاریزم پیشزمینهی لازم برای روشنفكریست.
روشنفكری دینی نیز سكولار است
اگر بپذیریم سكولاریزم پیشنیاز روشنفكریست بنابراین روشنفكر به خودی خود سكولار محسوب میشود چه دیندار باشد چه بیدین، چه دینباور و چه دینستیز. به بیان دیگر روشنفكری دینی زیرمجموعهای از روشنفكری (سكولار) است. پس مفهومی به نام روشنفكری دینی (ناسكولار) اصولاً نمیتواند وجود داشته باشد. اما چرا گروهی سعی بر ترسیم مرزی میان دینی بودن و سكولار بودن دارند و این دو را قابل جمع نمیدانند؟
هر كه از این خرمن خوشهای برگرفت در جرگهی ماست!
تقلیلگرایان، روشنفكری را از مفاهیم بنیادین و لوازم تاریخی خویش بركندهاند. انسانمحوری، خرد خودبنیاد [3]، نگرش اینجهانی، عرفگرایی، چالش با رازهای مقدس سازمانیافته را آنچنان فروكاستهاند كه از درون آن روشنفكری ناسكولار (در برابر ذات سكولار روشنفكری) بیرون آمده است. كار اینان تا بدانجا پیش رفته كه هر اصلاحطلب دینی یا منتقد سیاسی را نیز روشنفكر میخوانند.
عصمت مدرن روشنفكران عرفی!
نابگرایان، به دنبال مفهومی خالص و ناب از روشنفكری هستند كه بر مبنای آن اندیشه و رفتار روشنفكری بر "عقلانیت انتقادی ناب" استوار است و از مفروضات و گرایشهای دیگر بركنار است. تو گویی روشنفكران، از نوعی عصمت مدرن برخوردارند! كه هیچ عامل محیطی و تاریخی و فرهنگی، عقلانیت ناب و انتقادی آنان را تحت تأثیر قرار نمیدهد. اما عقلانیت و روشنفكری مفاهیمی فراتاریخی و فراگفتمانی نیستند. هر دو رنگی از تاریخ و فرهنگ و جامعه و محیط را با خود دارند. خرد خودبنیاد بدون در نظر داشتن سیطرهی نامحسوس پسزمینههای پیرامونی، عبارتی بیمعناست.
نابگرایان، روشنفكری دینی را متهم میكنند كه عقلانیت را به سازگاری با الزامات غیرعقلانی سوق میدهد، در چنبرهی آموزههای دینی و ایدئولوژیك گرفتار است و ایدئولوژی را بر تفكر برتری میدهد. در واقع روشنفكران دینی را ایدئولوگ میشمرند نه روشنفكر. این هشدارها و اخطارها، فرصت مغتنمیست تا روشنفكران دینی در كارنامهی بحثانگیز خود بازنگری كنند و به نقد و تآمل دوباره در كارنامهی خویش بپردازند و از دامهای پیش رو بپرهیزند اما به شرط آنكه همین انتقادها ره به مطلقگرایی نبرند و "روشنفكری غیر دینی" را حامل "عقلانیت خالص" معرفی نكنند و خود را رها و بركنار از دام معرفتهای وارونه و ایدئولوژیك ندانند و بر این گمان نباشند كه موفق شدهاند از امور عالم و آدم ابهامزدایی كنند!
تجدد ایرانی بیمعناست؟
دربستگرایی از جمله آفات روشنفكریست. در بسیاری از سرچشمههای معرفتی روشنفكری، زمینههای انحصارگرایی بهخصوص نوع ایدئولوژیك آن وجود دارد. یكی از آنها مقولهی شرقشناسیست. شرقشناسی كلاسیك، مدرنیتهی غربی را صورت یكتا و جهانشمول مدرنیته میداند و سخن از مدرنیتههای بومی و غیر غربی را بیمعنا معرفی میكند. بنابراین برای روشنفكری و سكولاریزم نیز جز همان مدلی كه در عصر روشنگری در غرب اتفاق افتاده، شكل دیگری را قائل نیست. روشنفكری دینی و سكولاریزاسیون دینی در ایران را روشنفكری و سكولاریزم نمیداند چرا كه ایران از نظر جغرافیا، فرهنگ، پیشینه و دین مسلط با دنیای مسیحیت عصر روشنگری تفاوت دارد و نمیتوان با معیارهای آن، ایران امروز و فرایندهای آن را توضیح داد.
لیبرالیسم به مثابه پایان تاریخ؟
دربستگرایی به شرقشناسی كلاسیك محدود نمیشود. پوزیتیویسم مدعیست گزارههای كه نتوان آنها را با روشهای متعارف تجربی آزمایش كرد مهمل و بیمعناست. كمونیسم وعدهی تحقق جامعهی بیطبقهی كمونیستی را میداد و لیبرالیسم، خود را پایان تاریخ میخواند. اولی روشنفكری بیرون از خود را آلودهی به علائق بورژوازی میدانست و دومی آلوده به ایدئولوژی. بیمعنا دانستن روشنفكری دینی از این موضع خود به دربستگرایی و انحصارطلبی پهلو میزند. چه تضمینی وجود دارد اگر این نوع سكولاریزم اقتدارگرا، قدرت را به دست بگیرد طاقت از كف ندهد و مرزی میان "خودی" و "غیر خودی" نكشد و سركوب لنین در روسیه و ژاكوبنها در فرانسه را تكرار نكند؟
روشنفكری دینی، راه بیبدیل؟
بیبدیل قلمداد شدن روشنفكری دینی نیز جلوهای دیگر از دربستگراییست. روشنفكری دینی تا كنون در ایران سه دورهی رونق و رواج را پشت سر گذاشته است. نخست دهه 40 خورشیدی، دوم در آستانهی انقلاب اسلامی و سوم پس از دوم خرداد 76. در هیچ یك از این سه دوره، روشنفكری دینی نتوانست خود را به گفتمان مسلط و بلامنازع عصر تبدیل كند. او بر امواجی از پوپولیسم آشكار و نهان سوار شد و از روشنفكری غیر دینی یك "دیگر" یا دستبالا یك "حاشیه" ساخت تا آن را در كنار خویش به مثابه "متن" به جامعه معرفی كند. روشنفكران دینی گویی دقت نمیكردند جامعهی ایرانی با پسزمینههای پررنگ مذهبی به قدر كافی روشنفكران غیر دینی را "دگرباش" و "دگراندیش" میداند كه كششی بسوی آنها نداشته باشد. بنیادگرایی مذهبی و تمامیتخواهی سیاسی هم البته به یاری روشنفكری دینی آمد تا گناه به حاشیه راندن روشنفكران غیر دینی بر گردن آنها نیفتد.
روشنفكری دینی راه بدیل روشنفكری در ایران نیست. این گروه باید شفاف و واضح گذشتهی خود را به تیغ تیز نقد بسپارند و به انتقادهایی از این دست پاسخ دهند كه: روشنفكری دینی سیاسی شده است، تفكر و تحلیل در آن به سطح ادبیات تنزل پیدا كرده است، آگاهی مثله شدهای از غرب دارد، چه بسا به یك آشتی سطحی میان سنت و تجدد رضا داده است، اكنون مدعیست كه چیز دیگری میگفته است و میكوشد دین را برای مخاطبان رازآمیز كند و ...
راز داستان ناتمام و نایگانهی روشنفكری در ایران
سوابق خانوادگی، سرگذشت و شرایط زندگی، روحیات، گوناگونی تجربههای زیستی و عواملی از این دست سبب شده است طیفی از روشنفكران در ایران بدلیل نسبت خاصی كه با دین داشتهاند بكوشند تجربهی روشنفكری خویش را با تجربهی ایمانی و امر دینی پیوند بزنند و به همین دلیل "دینی" خوانده شوند. در مقابل گروهی دیگر به علت تأثیر همان عواملی كه گفته شد یا نسبت و درگیری خاصی با دین نداشتند یا علاقهمند شدند تجربهی روشنفكری خود را جدا از دین پیش ببرند. از اینجاست كه "روشنفكری دینی" و "غیر دینی" پا به عرصهی جامعه مینهد. هر دو طیف اما با چالشهای سكولار سنت-تجدد درگیر بودهاند [4] اگر چه هر یك از زاویهای به مسائل وارد شدهاند و تا ژرفای مشخصی را مورد كاوش قرار دادهاند. داستان روشنفكری در ایران داستانی ناتمام است چه "دینی" باشد و چه "غیر دینی"
پی نوشت:
1- جانمایهی این نوشته وامدار مقالهی جناب مقصود فراستخواه در یكی از شمارههای مجلهی ناقد است؛ تأملی در تقسیمبندی روشنفكر به دینی و سكولار، مقصود فراستخواه، مجلهی ناقد، سال اول، شمارهی چهارم، آبانماه 83
2- حكومت دینی و حكومت دموكراتیك، سید هاشم آقاجری، چاپ اول، زمستان 81، تهران، صفحهی 139. دكتر آقاجری در ادامهی این جمله افزودهاند كه سكولاریزم به معنای یادشده با دینداری قابل جمع نیست. با این نظر موافق نیستم اما توضیح این موضوع را به وقتی دیگر وامیگذارم.
3- در ادامهی مقاله به خرد خودبنیاد هم اشارتی رفته است. بدین معنا كه خرد خودبنیاد به عنوان مفهومی خالص و ناب و بیتأثیر از عوامل محیطی امكان ظهور و بروز ندارد.
4- سخنان اخیر دكتر سروش كه همواره به عنوان روشنفكری دینی شناخته میشود شاهدی بر این ادعاست. سروش آنچنان در این چالش پیش رفته است كه شاید برخی او را از سلك روشنفكری دینی بیرون میبینند.
اشتراک در:
پستها (Atom)