"آژانس شیشهای" جزو بهترین فیلمهاییست كه دیدهام. نه مثل بیشتر فیلمهای رایج به دامن ابتذال غلتیده و با موضوع كسلكننده و احمقانهی عشقهای بند تنبانی، سیل مخاطبان را به سمت خود كشانده و نه حكایت قهرمانبازیهای هالیوود را در قالب جنگ ایران و عراق ریخته است. همان فیلمهایی كه سربازان عراقی زیر رگبار سربازان ایرانی مثل برگ خزان بر زمین میریزند اما ایرانیها با شدیدترین بمبارانها هم خراشی برنمیدارند! و این همه گویا به مدد فیض نادیدنی اما پرنفوذ و مؤثر غیبیست!
"آژانس شیشهای" فیلمی تأملبرانگیز است. پرسشی را طرح میكند كه همچنان بیپاسخ مانده است: نقش و جایگاه سربازانی كه در جبهه جنگیدهاند در كجای جغرافیای سیاسی-فرهنگی ایران امروز است؟ چرا اینقدر با ما بیگانهاند؟ چرا زبان آنها را نمیفهمیم؟ چرا اشكهای گرم آنها را درك نمیكنیم؟ آنها از كجا آمدهاند؟ در كجا متوقف شدند؟ چرا رفتند؟ چگونه بازآمدند؟ چرا بعضیهاشان طلبكارند؟ چرا بعضیهاشان با شكمهای برآمده، آسوده و خاطرجمع، با زندگی ماشینی و مصرفی امروز كنار آمدهاند و حتی به ما نیشخند میزنند؟ چرا بعضیهاشان درست مثل دیوانهها به جامعهی امروز مینگرند؟ این چشمها كه دودو میزنند در پی كدام نشانهی گمشدهاند؟ این چفیهها كدامین رایحه را در خود پنهان كردهاند كه اینچنین سیل اشك را از چشمان گودافتاده و غریب آنها جاری میكنند؟ در زیارت عاشورای این بازآمدگان چه میگذرد كه از درون آن یزید و حسین امروز سر بر میآورد؟
من با آنها زندگی كردهام. در هوای پیرامون آنها نفس كشیدهام. با چفیهای بر گردن به میان آنها رفتهام. وقتی با چوب و میلهی آهنی و كفش به سمت آیتالله طاهری حملهور شدند من هم در میانشان بودم. از آنها نبودم. به میانشان رفتم تا از نزدیك آنها را درك كنم. صورت و محاسنم مرا مسنتر از آنی نشان میداد كه بودم. چفیهای كه بر گردنم بود اندك تردید آنها را هم برطرف میكرد: «او از ماست». به همین دلیل هیچگاه مرا تفتیش بدنی نمیكردند. میتوانستم راحت كنار آنها بنشینم و از آنها بشنوم. انصار ولایت یكی از جلوههای این قوم بازگشته و خستهاند. اینان هنوز برای خود رسالت تغییر جهان را قائلاند. میكوشند جامعه را از راه رفته بازگردانند. تلاش میكنند "حقیقت ناب" را پیش چشم مردم بیگانهشده و تغییریافته به تصویر بكشند. شهدا را در میادینی به خاك میسپارند كه فاحشهگان در كنارهی آن انتظار مشتری را میكشند. اجساد گمنامان را در دامنهی كوهی دفن میكنند كه جایگاه مغازلهها و معاشقههای پسران و دختران جوان است. اما این همه نشانهگذاری چه چیزی را تغییر داد؟ آیا توانست حتی اندكی به عمق جامعه رسوخ كند؟ آیا توانست مردم را از عمر سپریشده و مسیر طیكرده پشیمان سازد؟ آیا جز واژه ترحمآمیز "موجی" چیزی نصیب صادقترین بازآمدگان این قوم شد؟
حاتمیكیا برای من كارگردانی دردمند است. اما این علت علاقهی من به او نیست. حاتمیكیا ایستا نیست. حركت میكند. میجهد. میایستد. قدم آهسته میكند. میدود. به دور و بر نگاه میكند. راه عوض میكند. حاتمیكیا جستجوگری در مسیر شدن است. هدف او جایی است كه راه بدان ختم شود. خود در پاسخ پرسشگری كه در جلسه نقد فیلم "خاك سرخ" او را به چالش كشید پاسخ داد: من نمیتوانم قضاوت كنم كه حاتمیكیای دهه شصت انسان برتریست یا حاتمیكیای امروز. آن حاتمیكیا متعلق به آن دوران بود. حالا آن حاتمیكیا وجود ندارد. امروز این حاتمیكیا در برابر شماست، با تمام تفاوتهایی كه میبینید. فردا هم حاتمیكیای دیگری خواهد آمد.
"آژانس شیشهای" در زمانهای به روی پرده سینما رفت كه خشونتگران، صحن جامعه را جولانگاه خود كرده بودند. ولی امروز كمتر خبری از آنهاست. نسل سرخوردهی جنگ اما همچنان وامانده و حیران است. همین است كه آژانس شیشهای امروز نیز تأملبرانگیز است. زیرا پرسشهایی را طرح كرده كه پاسخی در خور نیافته است: جایگاه بازآمدگان میدان آتش و خون در كجای جغرافیایی فرهنگی-اجتماعی این جامعه است؟ مگر اینان از ما نبودند؟ چه شد كه اینچنین بیگانه شدند؟ آیا زمان برای آنها در سالهای آغازین انقلاب و عصر فرهمندی و هژمونی ایدئولوژی اسلامی ایستاده است؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!