● آقای دكتر! نظر شما دربارهی پروژهای كه دكتر طباطبایی و برخی دیگر از متفكران ایران، زیر نام "تجدد ایرانی" دست گرفتهاند، چیست؟
● من ابداً مفهوم "تجدد ایرانی" را نمیفهمم. چه چیزی در این تجدد ادعایی نهفته است كه آن را از تجدد غرب جدا میكند و نام "ایرانی" را بدان اضافه میكند؟ بهظاهر طراحان چنین عنوانی به تاریخ و فرهنگ ایران استناد میكنند. اما مگر گذشتهی تاریخی، ویژهی ایران است؟ تمامی كشورها دارای تاریخ و فرهنگ هستند پس چگونه است كه ما "تجدد ژاپنی" یا "تجدد فرانسوی" نداریم؟ اگر ملت ما حملهی اعراب را در انبان تجربه دارد دیگر ملتها نیز چنیناند. اگر ملت ما تغییر دین را از سر گذرانده دیگر ملتها نیز چنین حوادثی را در گذشتهی خویش دارند. در واقع اشكال من این است كه چه چیزی در این تاریخ نهفته است كه آن را از تاریخ سایر ملل متمایز میكند و خصوصیاتی را بر "تجدد" تحمیل میكند؟ تجدد چون یك ابر اسفنجی نیست كه بتوان از هر طرف آن، سوزنی در آن فرو كرد بیآنكه شكل و شالودهی آن تغییر كند. تجدد در درون خود با عناصری تعریف میشود كه بسیاری از آنها با ویژگیهای فرهنگی و تاریخی ما به وضوح در تضاد است.
او در ادامه به بخش دیگری از نظریهی تجدد ایرانی اشاره كرد:
● برخی از متفكران به دنبال رگههای تجدد در آثار گذشتگان میگردند. این البته در حد یك كار آكادمیك شدنیست. اما اگر هدف از این كار، ارائهی یك رهیافت كاربردی باشد چند مشكل بر سر راه ما پدیدار میشود: اگر ما هدف غایی از یافتن رگ و ریشههای تجدد در آثار پیشینیان را اثبات این پیشفرض بگیریم كه پدران و نیاكان ما متجدد بودهاند این عملی یكسره خطاست. همانگونه كه میتوان رگههای تجدد را در آثار گذشتگان جستجو كرد رگههای خرافات را نیز میتوان در آنها یافت.
ملكیان پایاننامهی دكترای یكی از دانشجویان خود را مثال آورد و گفت:
● موضوع این پایاننامه را "جمعآوری خرافات از متون كهن فارسی" تعیین كردهایم. البته مقطع زمانی جستجو را تا ابتدای ظهور صفویه قرار دادهایم زیرا از آن پس ناچار بودیم خرافات راهیافته در تشیع را نیز جمعآوری كنیم كه پژوهشی مشكلساز بود. در هر مورد كه خرافهای چندین بار تكرار شده بود آن را تنها یكبار نقل كردیم و به دنبال آن، آدرس مراجع مربوط را آوردیم. با این حال تا اینجای كار، 5400 صفحه یادداشت جمعآوری شده است! اگر تنها بدین دلیل كه گذشتگان رویكردی داشتهاند آن را شایستهی پیروی بدانیم چرا این خرافات را در این جرگه نمیگنجانیم؟
اما اگر برای تجدد، الگویی ترسیم شود و با برهان و دلیل، برتر بودن این الگو به مخاطب باورانده شود و تنها برای پذیرش سریعتر این الگو بهخصوص برای عموم و تودهی مردم از این رگ و ریشهها بهره گرفته شود اشكالی باقی نمیماند جز این نكتهی مهم كه آنچه در نهایت مردمان میپذیرند "تجدد" است نه "تجدد ایرانی".
ملكیان سپس به كندوكاو در نسبت "ایرانی بودن" و "اسلامی بودن" پرداخت:
● بیشتر روشنفكران سه عنصر را برای توصیف جامعهی ایرانی طرح میكنند: "ایرانی بودن"، "اسلامی بودن"، و "مدرنیته". اما پرسش من این است، مرز میان ایرانی بودن و اسلامی بودن كجاست؟ چگونه است ایران پیش از اسلام و هر آنچه معرّف چنین ایرانیست، شاخصهی "ایرانی بودن" معرفی میشود اما هر چه در پس حملهی اعراب بر سر ایران آمده زیر نام "اسلامی بودن" طبقهبندی میشود؟ مگر كسانی كه در ایران به هر رو، اسلام آوردند ایرانی نبودند؟ پس چگونه است ویژگیهای این برههی زمانی را جزو خصوصیات "ایرانی" نمیگیریم؟ اگر سخن بر سر "دین" است كه ایرانیان پیش از اسلام هم زرتشتی بودهاند، پس چگونه است كه آیین زرتشت و حواشی آن جزو "ایرانی بودن" تعریف میشود اما اسلام و حواشی آن جزو "اسلامی بودن" و نه گونهی تغییر یافتهای از ایرانی بودن؟ ایرانیان به شهادت تاریخ تاكنون هفت بار دین خود را عوض كردهاند پس ما حق نداریم تنها بخشی از این تاریخ را بدلیل آنكه ایرانیان معتقد به دینی به نام "اسلام" بودهاند از باقی تاریخ مردمان این منطقه تفكیك كنیم و یكسره احكامی متفاوت و حتی متضاد در مورد آن صادر كنیم. دو تكه كردن تاریخ یكپارچه و پیوستهی این مردم نشدنینیست. نمیتوان تكهای را فروگذاریم و تكهای دیگر را به عرش رسانیم.
او این اعتقاد را كه "تمدن ایرانی پیش از اسلام در پی حملهی اعراب رو به انحطاط نهاد و سركوب ایرانیان را باعث آمد" رد كرد و با این نظریه كه "ایرانیان پیش از اسلام، مردمانی شاد و چالاك بودند كه پس از حملهی اعراب به مردمانی خموده و سست تبدیل شدند" به مخالفت برخاست و آن را فاقد دلیلی روشن و تاریخی دانست. در این زمینه او به استدلال پرداخت و "ایرانی بودن" را مفهومی كاملاً كشدار و مبهم خواند كه قابل استناد و بررسی نیست:
● یكی از بزرگترین دروغهای تاریخی این است كه پیش از حملهی اعراب، در ایران تمدنی باشكوه وجود داشته است. اگر چنین ادعایی صحیح باشد باید برای آن مستنداتی نیز ارائه شود. از تاریخ ایران پیش از اسلام سه نشانهی روشن باقیست: نخست تخت جمشید و بناهای هخامنشیان در آن منطقه كه به نقل تمامی مورخان نه توسط ایرانیان بلكه توسط مهندسان رومی ساخته شدهاند. دوم "مانی نقاش" كه بعضی حتی او را پیامبر خواندهاند و آثاری از خود به جای گذاشته و سوم دانشگاه جُندیشاپور (یا به تعبیر درستتر جَندیشاپور) كه پارهای ملیگرایان به درخشش علم پزشكی در این دانشگاه استناد میكنند. البته پیشرفتهای علم پزشكی در این دانشگاه نیز نه بدست ایرانیان كه بهواسطهی مسیحیانی كه در برخی جنگها شكست خورده و به این منطقه عقبنشینی كرده و ماندگار شده بودند محقق شده است.
اما حتی اگر بپذیریم كه تمامی این سه شاخصه بدست ایرانیان پا گرفته، جای این پرسش هست كه این پیشرفتها در مقام مقایسه با پیشرفتهای تمدن یونان چه جایگاهی دارد؟ ایرانیان در برابر سقراط و افلاطون و ارسطو، یا در برابر جالینوس پزشك چه اثر ماندگار و قابل مقایسهای از خود به جا گذاشتهاند؟ ایرانیان در برابر نوشتههای بزرگان یونانی صد برگ، حتی پنج برگ اثر مكتوب جدی قابل قیاس ندارند پس نشانههای این تمدن ادعایی كجاست؟ میگویند این نشانهها در حملهی اعراب بكلی سوخته است. این ادعا نیز خللی در پرسش ما وارد نمیكند. به هر حال برای پذیرش وجود چنین تمدنی ارائه سند و نشانه و مدرك نیاز است. چیزی كه ملیگرایان ما از فراهم كردن آن ناتوانند.
"ایرانی بودن" از لحاظ تاریخی و جغرافیایی نیز مبهم است. تا پیش از جنگهای ایران و روس مناطقی از شوروی سابق جزئی از قلمرو ایران بود اما بدلیل شكست ما، از خاك ایران جدا شد. آیا اكنون مردم این مناطق ایرانی هستند یا خیر؟ آیا به صرف جدایی این مناطق، دیگر نمیتوان آنها را ایرانی نامید؟ آیا ایرانی بودن تنها با مرزهای جغرافیایی تعریف میشود؟ همین ابهام در مورد افغانستان نیز وجود دارد. فراتر از این نیز میتوان پرسش را طرح كرد. ایران در زمان هخامنشی مرزها و وسعت و گسترهای داشته كه به مرور زمان این گستره تغییر كرده و فروكاسته شده است. آیا مناطقی كه در آن روزگار، جزئی از ایران بود همچنان "ایرانی" به حساب میآید؟ پاسخ این پرسشها با جایگاه مفاخر ایرانی نیز گره میخورد: ابنسینایی كه متولد همدان و دانشآموختهی بخارا در شوروی سابق است، ابوریحانی كه زادهی شهر بیرون در خوارزم تركمنستان است. زرتشت كه تاجیكان نامش را به نام كشور خود گره زدند و .... كسانی كه "ایرانی بودن" را یكی از شاخصههای فرهنگ این سرزمین معرفی میكنند باید به این ابهامها پاسخ گویند.
او در پایان به گفتگوی منتقدانهی خود با طباطبایی اشاره كرد و گفت:
● همین مطالب را با طباطبایی هم در میان گذاشتم اما پاسخهای او اصلاً مرا قانع نكرد. البته طباطبایی در پایان به طعنه گفت: اگر چه متفكران بسیاری بر آرای هگل خرده گرفتند و او را نقد كردند اما هگل همچنان حشمت و جلال خود را حفظ كرده و این موشكافیها نتوانسته جایگاه او را تنزل دهد. من نیز پاسخش دادم كه آری هگل بزرگ است اما نه برای من بلكه برای شما. نزد من هگل متفكر است اما یك متفكر ضعیف و كوچك كه آرایی بسیار خدشهپذیر دارد. بنابراین موشكافیهای دیگران شاید موجب فروافتادن جایگاه هگل نزد شما نشده باشد اما نزد من او هرگز جایگاه یك اندیشمند بلندمرتبه را ندارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!