"آژانس شیشهای" جزو بهترین فیلمهاییست كه دیدهام. نه مثل بیشتر فیلمهای رایج به دامن ابتذال غلتیده و با موضوع كسلكننده و احمقانهی عشقهای بند تنبانی، سیل مخاطبان را به سمت خود كشانده و نه حكایت قهرمانبازیهای هالیوود را در قالب جنگ ایران و عراق ریخته است. همان فیلمهایی كه سربازان عراقی زیر رگبار سربازان ایرانی مثل برگ خزان بر زمین میریزند اما ایرانیها با شدیدترین بمبارانها هم خراشی برنمیدارند! و این همه گویا به مدد فیض نادیدنی اما پرنفوذ و مؤثر غیبیست!
"آژانس شیشهای" فیلمی تأملبرانگیز است. پرسشی را طرح میكند كه همچنان بیپاسخ مانده است: نقش و جایگاه سربازانی كه در جبهه جنگیدهاند در كجای جغرافیای سیاسی-فرهنگی ایران امروز است؟ چرا اینقدر با ما بیگانهاند؟ چرا زبان آنها را نمیفهمیم؟ چرا اشكهای گرم آنها را درك نمیكنیم؟ آنها از كجا آمدهاند؟ در كجا متوقف شدند؟ چرا رفتند؟ چگونه بازآمدند؟ چرا بعضیهاشان طلبكارند؟ چرا بعضیهاشان با شكمهای برآمده، آسوده و خاطرجمع، با زندگی ماشینی و مصرفی امروز كنار آمدهاند و حتی به ما نیشخند میزنند؟ چرا بعضیهاشان درست مثل دیوانهها به جامعهی امروز مینگرند؟ این چشمها كه دودو میزنند در پی كدام نشانهی گمشدهاند؟ این چفیهها كدامین رایحه را در خود پنهان كردهاند كه اینچنین سیل اشك را از چشمان گودافتاده و غریب آنها جاری میكنند؟ در زیارت عاشورای این بازآمدگان چه میگذرد كه از درون آن یزید و حسین امروز سر بر میآورد؟
من با آنها زندگی كردهام. در هوای پیرامون آنها نفس كشیدهام. با چفیهای بر گردن به میان آنها رفتهام. وقتی با چوب و میلهی آهنی و كفش به سمت آیتالله طاهری حملهور شدند من هم در میانشان بودم. از آنها نبودم. به میانشان رفتم تا از نزدیك آنها را درك كنم. صورت و محاسنم مرا مسنتر از آنی نشان میداد كه بودم. چفیهای كه بر گردنم بود اندك تردید آنها را هم برطرف میكرد: «او از ماست». به همین دلیل هیچگاه مرا تفتیش بدنی نمیكردند. میتوانستم راحت كنار آنها بنشینم و از آنها بشنوم. انصار ولایت یكی از جلوههای این قوم بازگشته و خستهاند. اینان هنوز برای خود رسالت تغییر جهان را قائلاند. میكوشند جامعه را از راه رفته بازگردانند. تلاش میكنند "حقیقت ناب" را پیش چشم مردم بیگانهشده و تغییریافته به تصویر بكشند. شهدا را در میادینی به خاك میسپارند كه فاحشهگان در كنارهی آن انتظار مشتری را میكشند. اجساد گمنامان را در دامنهی كوهی دفن میكنند كه جایگاه مغازلهها و معاشقههای پسران و دختران جوان است. اما این همه نشانهگذاری چه چیزی را تغییر داد؟ آیا توانست حتی اندكی به عمق جامعه رسوخ كند؟ آیا توانست مردم را از عمر سپریشده و مسیر طیكرده پشیمان سازد؟ آیا جز واژه ترحمآمیز "موجی" چیزی نصیب صادقترین بازآمدگان این قوم شد؟
حاتمیكیا برای من كارگردانی دردمند است. اما این علت علاقهی من به او نیست. حاتمیكیا ایستا نیست. حركت میكند. میجهد. میایستد. قدم آهسته میكند. میدود. به دور و بر نگاه میكند. راه عوض میكند. حاتمیكیا جستجوگری در مسیر شدن است. هدف او جایی است كه راه بدان ختم شود. خود در پاسخ پرسشگری كه در جلسه نقد فیلم "خاك سرخ" او را به چالش كشید پاسخ داد: من نمیتوانم قضاوت كنم كه حاتمیكیای دهه شصت انسان برتریست یا حاتمیكیای امروز. آن حاتمیكیا متعلق به آن دوران بود. حالا آن حاتمیكیا وجود ندارد. امروز این حاتمیكیا در برابر شماست، با تمام تفاوتهایی كه میبینید. فردا هم حاتمیكیای دیگری خواهد آمد.
"آژانس شیشهای" در زمانهای به روی پرده سینما رفت كه خشونتگران، صحن جامعه را جولانگاه خود كرده بودند. ولی امروز كمتر خبری از آنهاست. نسل سرخوردهی جنگ اما همچنان وامانده و حیران است. همین است كه آژانس شیشهای امروز نیز تأملبرانگیز است. زیرا پرسشهایی را طرح كرده كه پاسخی در خور نیافته است: جایگاه بازآمدگان میدان آتش و خون در كجای جغرافیایی فرهنگی-اجتماعی این جامعه است؟ مگر اینان از ما نبودند؟ چه شد كه اینچنین بیگانه شدند؟ آیا زمان برای آنها در سالهای آغازین انقلاب و عصر فرهمندی و هژمونی ایدئولوژی اسلامی ایستاده است؟
۱۳۸۴/۰۷/۰۸
۱۳۸۴/۰۶/۳۱
مصطفی ملكیان: روشنفكر: ناقد فرهنگ خطا یا ندای ملت بیصدا؟
روشنفكر هنگامی میتواند به مسؤولیت خویش در جامعه بپردازد كه از جایگاه و رسالت خود و نیز نسبت خویش با جامعه و حكومت آگاه باشد. میتوان دو تلقی كلی را از جایگاه روشنفكری برشمرد. نخست تلقی سیاسی و دوم تلقی فرهنگی. بایستی در تفاوتهای این دو جایگاه یكبهیك تأمل كنیم تا دریابیم روشنفكر در جامعهی پیرامون خود چه موقعیتی دارد. وظیفهی او چیست و مخاطب او كیست. پس از آن است كه میتوان دربارهی راههای برقراری ارتباط میان روشنفكران و تودهی مردم سخن گفت.
1- روشنفكری كه از شأن خود تلقی سیاسی دارد علت تمامی مشكلات جامعه را نظام سیاسی حاكم بر آن میداند. بنابراین مهمترین وظیفه خود را نیز مقابله با نظام سیاسی قلمداد میكند. ریشهی این بینش از آنجا برمیخیزد كه معتقد باشیم تغییر و تحول در ساختار یك نظام سیاسی موجب برطرف شدن بیشتر مشكلات جامعه خواهد شد. اما در مقابل، روشنفكری كه از جایگاه خود برداشتی فرهنگی دارد علت ریشهای مشكلات یك جامعه را فرهنگ آن جامعه میداند. اگر جهل و خطایی در نظام سیاسی وجود دارد این نتیجهی مؤلفههای فاسد فرهنگ عامه است. پس آنچه میباید به انجامش اهتمام ورزید پالوده كردن و پاكیزه ساختن فرهنگ عموم از آلودگیها و پلشتیهاست. این جهتگیری، توجیهگر سازش و سكوت در برابر مفاسد نظام سیاسی نیست اما این پلیدیها نه علت بلكه محصول فساد فرهنگ جامعهاند.
2- روشنفكری كه از شأن خود تلقی سیاسی دارد ناخودآگاه خود را ناقد نظام سیاسی میداند و در قبال مردم برای خود جایگاه سخنگویی قائل است. اما در تلقی فرهنگی، روشنفكر، ناقد مردم است. او به مردم نشان میدهد اگر مشكلی هست نه در بیرون وجود آنان بلكه در درون تكتك خود آنهاست. اگر این جایگاه را برای روشنفكر قائل شویم دیگر او ناچار نیست یا تملق نظام سیاسی را بگوید یا چاپلوسی مردم را. میتوان و باید مجیز هیچیك را نگفت. میتوان و باید داور و ناقد هر دو بود. ناگفته پیداست روشنفكر، خود نیز یكی از همین مردم است. بنابراین باید همواره احتمال خطای خود را نیز در نظر داشته باشد و مشتاق باشد تا دیگران او را نقد كنند و خطایش را به او گوشزد نمایند.
3- كسی كه از روشنفكری تلقی سیاسی دارد آمادگی تمام دارد تا در دام "عوامزدگی" یا "عوامفریبی" گرفتار شود. عوامزدگی بدان معناست كه عقاید مردم را هر آنچه كه هست، صحیح و درست بدانیم و از كنار نقاط تاریك آن به نرمی عبور كنیم. عوامفریبی نیز به معنای این است كه روشنفكر در همهی گفتار و كنشهای خود خوشایند و بدآیند مردم را پاس دارد و هدفش را خوشایند آنان قرار دهد. اما در تلقی فرهنگی وظیفهی روشنفكر جز اینهاست. روشنفكر وظیفه دارد عقاید مردم را واكاوی و موشكافی كند. نیك و بد و درست و نادرست و حق و باطل را از میان آن بیرون بكشد و در این راه اهل آسانگیری نباشد. از آن گذشته آنچه روشنفكر باید ملاك عمل خویش قرار دهد نه خوشایند و بدآیند مردم كه رعایت مصالح و مفاسد آنان است. هدف روشنفكر باید نزدیك ساختن مردم به مصلحتشان و دور كردن آنها از مفاسدشان باشد. ناگفته پیداست مصلحت مردم جز با بیان دلیل و برهان و تجربه پذیرفتنی نیست. نمیتوان به قبای ایدئولوژیهای گوناگون و عقاید و آرای افراد آویزان شد و از دل آموزههای آنها، مصلحت مردم را بیرون كشید.
4- روشنفكری كه از جایگاه خود تلقی سیاسی دارد، چون خود را سخنگوی ملت و منتقد نظام سیاسی میداند از واژهها و كلماتی استفاده میكنند كه برای قدرتمندان و سیاستمداران قابل فهم باشد. او دیگر در بند این نیست كه مردمان نیز حرفهای او را فهم كنند زیر آنان را "مخاطب" خود نمیداند. اما در تلقی فرهنگی، مخاطبان اصلی روشنفكر، مردماند پس روشنفكر به جای استفاده از واژگان فضلفروشانه و دشوار و آكادمیك از زبانی روشن و ساده و شفاف برای بیان مقصود خود استفاده میكند. پوشیده نیست این جهتگیری ریشه در رسالتی دارد كه روشنفكر برای خویش قائل است. وقتی روشنفكر، وظیفه و رسالت خود را اصلاح و تحول وضعیت فرهنگی جامعه بداند طبیعیست كه زبانی را بكار میگیرد كه بتواند با بیماران خود ارتباط برقرار كند و درد و چاره را به آنان بفهماند. این رویكرد نیز حاصل این پیشفرض است كه علت هر تغییر و دگرگونی اجتماعی، نه تغییر نظام سیاسی كه اصلاح وضع فرهنگی جامعه است.
5- كسی كه برای روشنفكری، تلقی سیاسی قائل است آسانگیر و شتابزده است. آسانگیر است چون میپندارد اصلاح وضع جامعه تنها با صرف وقت و انرژی برای تغییر نظام سیاسی ممكن است. شتابزده است چون فكر میكند انجام این كار تنها در فاصلهی چند سال ممكن میشود. اما در تلقی فرهنگی، روشنفكر معتقد است اگر فرهنگ مردم بر همان سیرت باشد كه تا كنون بوده، برآمدن و فروافتادن حكومتها هیچ تأثیری در دگرگونی و تحول و بهبود وضع جامعه نخواهد داشت. از دیگر سو اصلاح و تحول فرهنگی، فرایندی بینهایت كند و طولانی و دشوار است بنابراین كاری نیست كه عجولان از پس آن برآیند.
6- روشنفكری كه خود را دارای شأنی سیاسی میداند همّ و غمش، پیروزی و شكست است. در واقع او رویكردی "مصلحتاندیشانه" دارد اما در مقابل، در تلقی فرهنگی، اهتمام و كوشش روشنفكر بیشتر بر واكاوی و شناخت حق از باطل، متمركز است نه دستیابی به پیروزی یا شكست. از این نظر، رویكرد او بیشتر "حقیقتطلبانه" است. در این تلقی روشنفكر در صدد نیست كه به هر قیمت هویت مردم را حفظ كند و فقط حقوق اجتماعی پایمال شدهی آنها را از نظام سیاسی مطالبه كند بلكه بر آن است تا این هویت را نیز به ترازوی نقد بركشد و اجزاء و مؤلفههای ناسازگار با حقیقت را نفی و طرد كند.
هوگوفُن هوفمانستال (Hugo von Hofmannsthal)، شاعر و نمایشنامهنویس اتریشی گفته است: «فلسفه باید داور و ناقد عصر خود باشد؛ و اگر به نماینده و سخنگوی روح زمانه بدل شود اوضاع رو به وخامت خواهد نهاد.» میتوان با استفاده از شیوهی او گفت: "روشنفكر باید داور و ناقد فرهنگ مردم خود باشد؛ و اگر به نماینده و سخنگوی این فرهنگ بدل شود اوضاع رو به وخامت خواهد نهاد."
پینوشت:
نوشتار فوق خلاصهشدهی سرمقالهی مجلهی ناقد(شمارهی چهارم، شهریور و آبان 1383) است كه با عنوان "روشنفكری: نمایندگی فرهنگی یا داوری فرهنگی" توسط دكتر ملكیان قلمی شده است.
1- روشنفكری كه از شأن خود تلقی سیاسی دارد علت تمامی مشكلات جامعه را نظام سیاسی حاكم بر آن میداند. بنابراین مهمترین وظیفه خود را نیز مقابله با نظام سیاسی قلمداد میكند. ریشهی این بینش از آنجا برمیخیزد كه معتقد باشیم تغییر و تحول در ساختار یك نظام سیاسی موجب برطرف شدن بیشتر مشكلات جامعه خواهد شد. اما در مقابل، روشنفكری كه از جایگاه خود برداشتی فرهنگی دارد علت ریشهای مشكلات یك جامعه را فرهنگ آن جامعه میداند. اگر جهل و خطایی در نظام سیاسی وجود دارد این نتیجهی مؤلفههای فاسد فرهنگ عامه است. پس آنچه میباید به انجامش اهتمام ورزید پالوده كردن و پاكیزه ساختن فرهنگ عموم از آلودگیها و پلشتیهاست. این جهتگیری، توجیهگر سازش و سكوت در برابر مفاسد نظام سیاسی نیست اما این پلیدیها نه علت بلكه محصول فساد فرهنگ جامعهاند.
2- روشنفكری كه از شأن خود تلقی سیاسی دارد ناخودآگاه خود را ناقد نظام سیاسی میداند و در قبال مردم برای خود جایگاه سخنگویی قائل است. اما در تلقی فرهنگی، روشنفكر، ناقد مردم است. او به مردم نشان میدهد اگر مشكلی هست نه در بیرون وجود آنان بلكه در درون تكتك خود آنهاست. اگر این جایگاه را برای روشنفكر قائل شویم دیگر او ناچار نیست یا تملق نظام سیاسی را بگوید یا چاپلوسی مردم را. میتوان و باید مجیز هیچیك را نگفت. میتوان و باید داور و ناقد هر دو بود. ناگفته پیداست روشنفكر، خود نیز یكی از همین مردم است. بنابراین باید همواره احتمال خطای خود را نیز در نظر داشته باشد و مشتاق باشد تا دیگران او را نقد كنند و خطایش را به او گوشزد نمایند.
3- كسی كه از روشنفكری تلقی سیاسی دارد آمادگی تمام دارد تا در دام "عوامزدگی" یا "عوامفریبی" گرفتار شود. عوامزدگی بدان معناست كه عقاید مردم را هر آنچه كه هست، صحیح و درست بدانیم و از كنار نقاط تاریك آن به نرمی عبور كنیم. عوامفریبی نیز به معنای این است كه روشنفكر در همهی گفتار و كنشهای خود خوشایند و بدآیند مردم را پاس دارد و هدفش را خوشایند آنان قرار دهد. اما در تلقی فرهنگی وظیفهی روشنفكر جز اینهاست. روشنفكر وظیفه دارد عقاید مردم را واكاوی و موشكافی كند. نیك و بد و درست و نادرست و حق و باطل را از میان آن بیرون بكشد و در این راه اهل آسانگیری نباشد. از آن گذشته آنچه روشنفكر باید ملاك عمل خویش قرار دهد نه خوشایند و بدآیند مردم كه رعایت مصالح و مفاسد آنان است. هدف روشنفكر باید نزدیك ساختن مردم به مصلحتشان و دور كردن آنها از مفاسدشان باشد. ناگفته پیداست مصلحت مردم جز با بیان دلیل و برهان و تجربه پذیرفتنی نیست. نمیتوان به قبای ایدئولوژیهای گوناگون و عقاید و آرای افراد آویزان شد و از دل آموزههای آنها، مصلحت مردم را بیرون كشید.
4- روشنفكری كه از جایگاه خود تلقی سیاسی دارد، چون خود را سخنگوی ملت و منتقد نظام سیاسی میداند از واژهها و كلماتی استفاده میكنند كه برای قدرتمندان و سیاستمداران قابل فهم باشد. او دیگر در بند این نیست كه مردمان نیز حرفهای او را فهم كنند زیر آنان را "مخاطب" خود نمیداند. اما در تلقی فرهنگی، مخاطبان اصلی روشنفكر، مردماند پس روشنفكر به جای استفاده از واژگان فضلفروشانه و دشوار و آكادمیك از زبانی روشن و ساده و شفاف برای بیان مقصود خود استفاده میكند. پوشیده نیست این جهتگیری ریشه در رسالتی دارد كه روشنفكر برای خویش قائل است. وقتی روشنفكر، وظیفه و رسالت خود را اصلاح و تحول وضعیت فرهنگی جامعه بداند طبیعیست كه زبانی را بكار میگیرد كه بتواند با بیماران خود ارتباط برقرار كند و درد و چاره را به آنان بفهماند. این رویكرد نیز حاصل این پیشفرض است كه علت هر تغییر و دگرگونی اجتماعی، نه تغییر نظام سیاسی كه اصلاح وضع فرهنگی جامعه است.
5- كسی كه برای روشنفكری، تلقی سیاسی قائل است آسانگیر و شتابزده است. آسانگیر است چون میپندارد اصلاح وضع جامعه تنها با صرف وقت و انرژی برای تغییر نظام سیاسی ممكن است. شتابزده است چون فكر میكند انجام این كار تنها در فاصلهی چند سال ممكن میشود. اما در تلقی فرهنگی، روشنفكر معتقد است اگر فرهنگ مردم بر همان سیرت باشد كه تا كنون بوده، برآمدن و فروافتادن حكومتها هیچ تأثیری در دگرگونی و تحول و بهبود وضع جامعه نخواهد داشت. از دیگر سو اصلاح و تحول فرهنگی، فرایندی بینهایت كند و طولانی و دشوار است بنابراین كاری نیست كه عجولان از پس آن برآیند.
6- روشنفكری كه خود را دارای شأنی سیاسی میداند همّ و غمش، پیروزی و شكست است. در واقع او رویكردی "مصلحتاندیشانه" دارد اما در مقابل، در تلقی فرهنگی، اهتمام و كوشش روشنفكر بیشتر بر واكاوی و شناخت حق از باطل، متمركز است نه دستیابی به پیروزی یا شكست. از این نظر، رویكرد او بیشتر "حقیقتطلبانه" است. در این تلقی روشنفكر در صدد نیست كه به هر قیمت هویت مردم را حفظ كند و فقط حقوق اجتماعی پایمال شدهی آنها را از نظام سیاسی مطالبه كند بلكه بر آن است تا این هویت را نیز به ترازوی نقد بركشد و اجزاء و مؤلفههای ناسازگار با حقیقت را نفی و طرد كند.
هوگوفُن هوفمانستال (Hugo von Hofmannsthal)، شاعر و نمایشنامهنویس اتریشی گفته است: «فلسفه باید داور و ناقد عصر خود باشد؛ و اگر به نماینده و سخنگوی روح زمانه بدل شود اوضاع رو به وخامت خواهد نهاد.» میتوان با استفاده از شیوهی او گفت: "روشنفكر باید داور و ناقد فرهنگ مردم خود باشد؛ و اگر به نماینده و سخنگوی این فرهنگ بدل شود اوضاع رو به وخامت خواهد نهاد."
پینوشت:
نوشتار فوق خلاصهشدهی سرمقالهی مجلهی ناقد(شمارهی چهارم، شهریور و آبان 1383) است كه با عنوان "روشنفكری: نمایندگی فرهنگی یا داوری فرهنگی" توسط دكتر ملكیان قلمی شده است.
۱۳۸۴/۰۶/۲۵
ولنگاری یا قاعدهمندی؟
خبرگزاری ایسنا گفتگویی را با رضا شكراللهی، حسن محمودی و ناتاشا امیری ترتیب داده است. موضوع گفتگو، شیوهی نگارش در وبلاگستان و قاعدهمندی آن است. پس از خواندن متن گفتگو، بخشهایی از آن را نقد كردم. بد ندیدم این نقد را در اینجا نیز منعكس كنم تا اگر دوستان نظر یا افزودنی دیگری دارند، به تكمیل بحث كمك كنند.
****** نخست آنكه جناب شكراللهی گفتهاند: «در این بین، علاوه بر زندگی دوبارهی زبان، با شلختگیها، بیمعیاریها و هرزنگاریها هم مواجهایم که این به نظرم به ضرر زبان ما نیست؛ اینها بخشی از توفانی است که میتواند اتفاق بیفتد و در نهایت چیزی که درست است، به جا میماند.» من در درستی نتیجهای كه از فرض خود گرفتهاید بجد تردید دارم. زبان هم درست مانند بیماری كه عاقبت سلامتی خود را بازخواهد یافت، درنهایت از این مرحله گذر خواهد كرد اما هیچ تضمینی در میان نیست كه اثرات آسیب همچنان بخشهایی از پیكرهی بیمار زبان فارسی را آزار ندهد. من در عین حال كه از انحصار خارج شدن نوشتن را بسیار مثبت ارزیابی میكنم اما نسبت به همین شلختگیها، بیمبالاتیها و هرزنگاریها نگرانم. از اتفاق برخلاف شما چندان به فرجام این روند هم خوشبین نیستم زیرا دلیل منطقی و برهان قاطعی برای این خوشبینی وجود ندارد.
دوم آنكه نتیجهای كه جناب حسن محمودی گرفتهاند چندان صحیح نیست. اینكه جاندار شدن و پویا شدن زبان را بهانهای برای چشمپوشی از بیسوادی یا كمسوادی عدهای كنیم نمیتواند چندان منطقی باشد. قاعدهمندی، نیاز هر فعالیت منسجم و پویاییست. تازه، رعایت قاعده در وبلاگستان كاملاً اختیاری و انتخابیست. بنابراین تحمیلی در كار نیست كه عدهای آن را محدودیتی برای خود قلمداد كنند. حال چه این قواعد «غلط ننویسم» خوابگرد باشد چه «اخلاق وبنگاری» بنده.
قیاس هدایت و جمالزاده با شلختهنویسان هم واقعاً جای تأسف دارد. جریان نوگرایی چه ربطی به بیمبالاتی نسبت به املای كلمات و شیوهی نگارش زبان فارسی دارد؟ این چه مقایسهایست كه تنها به بهانهی آزادی عمل وبنگار در انتخاب نوع نگارش كلمات، اعتراض به این "شیوه" را محكوم كنیم و با چماق "نوگرایان باقی میمانند و معترضان از یاد میروند" به توجیه كار آنها برخیزیم؟ شلختگی و هرزنگاری و فرار از رعایت املای صحیح كلمات، نوگرایی است؟ در ضمن همین كه غلطنویسی را بیتأثیر بر زبان فارسی بدانیم یك نتیجه قطعی دارد؛ اینكه اصولاً وبلاگنویسی فارسی تأثیری بر زبان فارسی ندارد! مگر آنكه در كنار این معیار، مؤلفهی میزان خواننده و بازدید یك وبلاگ و دامنهی تأثیر و نفوذ آن را هم دخالت دهیم كه ایشان در سخنان خود چنین نكردهاند.
سوم خانم ناتاشا امیری گفتهاند نباید از كسانی كه نویسنده نیستند انتظار داشت. ایشان بهظاهر فراموش كردهاند فرقی میان یك رانندهی تازهكار و پرسابقه در رعایت قوانین نیست. همین كه فردی قلم در دست گرفت ناچار است كه به ملزومات و قواعد نوشتن نیز تن دهد. اینكه برخی از روی ناآگاهی یا شورش و طغیان از این كار تن میزنند نه تنها زیبا نیست كه بسیار زننده و زشت است. مگر رعایت نكردن قوانین رانندگی و دهنكجی به آنها (به هر دلیل كه باشد) چهرهی خیابانها را زیبا میكند؟
خدمت ایشان هم عرض میكنم در قضاوت و سخن جانب احتیاط را نگاه دارند. بنده مهندس مكانیك هستم و دغدغههای اصلیام نیز فكری-سیاسی-اجتماعی-فرهنگی است اما همهی اینها سبب نمیشود نسبت به زبان فارسی و شیوهی درستنویسی بیتوجه باشم و از درستنویسی شانه خالی كنم. ایشان چگونه و با چه نشانههایی نتیجه گرفتهاند كارمند ریاضیخوانده به قوانین نگارش بیتوجه است؟ بنده كه سالهای سال است با ریاضی و فیزیك دمخورم و به سیاست و اندیشه میپردازم هرگز نه چنین سخنان بیپایهای دیده و نه شنیده بودم. بد نبود خبرگزاری ایسنا، وبنگاران یا نویسندگان آگاهتر و منصفی را برای این گفتگو دعوت میكرد.
دوم آنكه نتیجهای كه جناب حسن محمودی گرفتهاند چندان صحیح نیست. اینكه جاندار شدن و پویا شدن زبان را بهانهای برای چشمپوشی از بیسوادی یا كمسوادی عدهای كنیم نمیتواند چندان منطقی باشد. قاعدهمندی، نیاز هر فعالیت منسجم و پویاییست. تازه، رعایت قاعده در وبلاگستان كاملاً اختیاری و انتخابیست. بنابراین تحمیلی در كار نیست كه عدهای آن را محدودیتی برای خود قلمداد كنند. حال چه این قواعد «غلط ننویسم» خوابگرد باشد چه «اخلاق وبنگاری» بنده.
قیاس هدایت و جمالزاده با شلختهنویسان هم واقعاً جای تأسف دارد. جریان نوگرایی چه ربطی به بیمبالاتی نسبت به املای كلمات و شیوهی نگارش زبان فارسی دارد؟ این چه مقایسهایست كه تنها به بهانهی آزادی عمل وبنگار در انتخاب نوع نگارش كلمات، اعتراض به این "شیوه" را محكوم كنیم و با چماق "نوگرایان باقی میمانند و معترضان از یاد میروند" به توجیه كار آنها برخیزیم؟ شلختگی و هرزنگاری و فرار از رعایت املای صحیح كلمات، نوگرایی است؟ در ضمن همین كه غلطنویسی را بیتأثیر بر زبان فارسی بدانیم یك نتیجه قطعی دارد؛ اینكه اصولاً وبلاگنویسی فارسی تأثیری بر زبان فارسی ندارد! مگر آنكه در كنار این معیار، مؤلفهی میزان خواننده و بازدید یك وبلاگ و دامنهی تأثیر و نفوذ آن را هم دخالت دهیم كه ایشان در سخنان خود چنین نكردهاند.
سوم خانم ناتاشا امیری گفتهاند نباید از كسانی كه نویسنده نیستند انتظار داشت. ایشان بهظاهر فراموش كردهاند فرقی میان یك رانندهی تازهكار و پرسابقه در رعایت قوانین نیست. همین كه فردی قلم در دست گرفت ناچار است كه به ملزومات و قواعد نوشتن نیز تن دهد. اینكه برخی از روی ناآگاهی یا شورش و طغیان از این كار تن میزنند نه تنها زیبا نیست كه بسیار زننده و زشت است. مگر رعایت نكردن قوانین رانندگی و دهنكجی به آنها (به هر دلیل كه باشد) چهرهی خیابانها را زیبا میكند؟
خدمت ایشان هم عرض میكنم در قضاوت و سخن جانب احتیاط را نگاه دارند. بنده مهندس مكانیك هستم و دغدغههای اصلیام نیز فكری-سیاسی-اجتماعی-فرهنگی است اما همهی اینها سبب نمیشود نسبت به زبان فارسی و شیوهی درستنویسی بیتوجه باشم و از درستنویسی شانه خالی كنم. ایشان چگونه و با چه نشانههایی نتیجه گرفتهاند كارمند ریاضیخوانده به قوانین نگارش بیتوجه است؟ بنده كه سالهای سال است با ریاضی و فیزیك دمخورم و به سیاست و اندیشه میپردازم هرگز نه چنین سخنان بیپایهای دیده و نه شنیده بودم. بد نبود خبرگزاری ایسنا، وبنگاران یا نویسندگان آگاهتر و منصفی را برای این گفتگو دعوت میكرد.
۱۳۸۴/۰۶/۱۸
هیچ چیز آسانتر از دشوار نوشتن نیست!
شانزدهم شهریورماه سال هشتاد خورشیدی، نخستین صفحهی وبلاگ فارسی متولد شد. خالق آن شاید هرگز گمان نمیبرد با ابتكار خویش جرقهی چه انقلاب بزرگی را افروخته است. از آن پس، وبلاگهای فارسی یكبهیك پا به عرصهی دنیای مجازی نهادند و با فراگیری این پدیدهی نو، مرز میان دنیای واقعی و مجازی كمرنگ و مرزهای جغرافیایی درنوردیده شد. دیگر كسی منتظر رسیدن پیكی از وطن نمیماند تا خبر و اندیشه و فكر را بر روی برگهای كاغذی برای او به ارمغان آورد. اندیشه آنگاه كه در ذهن میدرخشید میتوانست در فاصلهای اندك بر روی صفحهای منتشر شود كه تمامی جهانیان قادر به دیدن آن بودند. نه تنها مخاطب میتوانست نظر و عقیدهی نویسنده را بخواند بلكه قادر بود در اندك زمانی یا خود در صفحهای شخصی به پاسخگویی برخیزد یا در ارتباطی دوسویه و آسان با نویسنده، او را به نقد بكشد و این تجربهای تازه در عرصه قلم و اندیشه و رسانه بود. تجربهای كه حاصل گرانمایهای جز "تمرین دموكراسی" و "رواج مدارا" و "تعصبزدایی" نداشته است، سه عنصری كه كمتر جایی در فرهنگ اندیشهورزی ایرانیان داشتهاند. همین است كه تولد وبلاگ فارسی را میتوان "تولد یك انقلاب" نامید.
در جامعهای كه بركشیدن نورچشمیها سنت رایج و پذیرفتهشدهی جامعه است، وبلاگ امكانی بود كه با كمترین هزینه در اختیار نویسنده قرار میگرفت تا خود را در میان همفكران و همسالان بیازماید. اگر مرد میدان است باقی بماند و اگر نیست كولهبار برگیرد و به افزودن توش و توان خویش همت گمارد و آنگاه بازگردد. اینجا میدان رقابت برای ماندن است. هیچ كس بر دیگری برتری ندارد. وبلاگها با یكدیگر برابرند و آنچه برخی را به شهرت و محبوبیت میرساند جدا از تمامی آلودگیها، قوت اندیشه و استواری قلم و هیبت منطق و شكوه استدلال و تازگی فكر و اندیشه و احترام به عقل نقاد است.
در شتاب روزافزون زندگی مدرن مجالی برای نوشتههای پیچیده و دشوار باقی نمیماند. كم كم حاشیهروی و رودهدرازی و قلمفرسایی جای خود را به بیان موجز و شستهرفتهی اندیشه داد. دیگر جایی برای پنهان ساختن بیسوادی و ضعف فكر در پناه كلمات دشوار باقی نبود چه، چنین نوشتهای اصولاً خوانندهای نمییافت و اینگونه، نویسندهی ضعیف و اندیشهای بیبنیاد عملاً در زندان تنهایی و انزوا گرفتار میآمد.
"كارل پوپر" در برابر فیلسوفان ماركسیست كه فلسفه را به زبانی دشوار به خواننده عرضه میداشتند دست به نوآوری زد. او به زبانی ساده و همهكسفهم عقاید خود را به نگارش درآورد و آنگاه كه ماركسیستها او را به سطحینگری (بدلیل سادهنویسی) متهم ساختند به پاسخگویی برخاست: «من ماركسیستهای نو و انقلابی را متهم میكنم كه گزافه و دشوار سخن میگویند و میكوشند با اندیشهی اندك و سخنان بسیار بر ما تأثیر بگذارند» و در نقد هایدگر میگفت: «همانطور كه نمیتوان در هوای آلوده به آسانی نفس كشید با زبان ابهامآمیز و سنگین هایدگر هم نمیتوان روان و روشن فكر كرد». "كارل پوپر" جوهر روش نگارش خود را در قالب جملهای ماندگار بجای گذاشت: «هیچ چیز آسانتر از دشوار نوشتن نیست»؛ از بزرگترین میراثهای وبلاگ پارسی، عرضهی عمیقترین اندیشهها یا روانترین قلمهاست. وبلاگ پلی میان ذهن و زبان زده است كه تا پیش از این تحققنیافتنی مینمود. اصولاً در وبلاگستان تنها گفتار و نوشتاری كه روان نوشته شده و آسان خوانده شود میتواند با مخاطب نیمهفرهیخته نیز ارتباط برقرار كند و این بخشی از رسالت اندیشهورزان و روشنفكران و قلمبدستان وبنگار است.
وبلاگ فارسی به انزوای اجتماعی برخی وبنگاران دامن زده است. اگر از اعتیاد به وبگردی (ولگردی اینترنتی) بگذریم، وبلاگنویسی در بیشتر موارد رابطهی وبنگار و اطرافیان را گسسته و پیوندهایی تازه را پدید آورده آمده است. اگر وبنگاران در میان خانواده یا خویشان، كمتر حضور مییابند و لذت وبلاگنویسی و وبلاگخوانی یا مطالعه به قصد نگارش مقاله را به گپ و گفتگو با اطرافیان دیروز ترجیح میدهند اما همین وضعیت نرم نرمك آنان را جذب حلقههایی جدید از دوستان و همفكران كرده است بهویژه هنگامی كه وبنگاران در قرارهای وبلاگی گرد هم میآیند و از نزدیك یكدیگر را ملاقات میكنند، دیدارهایی كه ملاقاتهای مجازی را تكمیل میكند و انزوای اجتماعی وبنگار را با قدری پُر میكند.
آشنایی اهل فكر و فرهنگ با یكدیگر كه در دنیای واقعی چه از نظر بُعد زمان و چه بُعد مكان كاری عملاً ناشدنیست تنها و تنها در محیط بیحد و مرز وبلاگشهر ممكن شده است. وبلاگ مرزها را از میان برداشته و ارتباط اهل فكر و نشر اندیشه را بسیار سهل و ساده ساخته است. این ویژگی در كنار قدرت قلم در نقد بیپروای هر اندیشهای، وبلاگستان را به محیطی دلپذیر و بدیع در صیقل افكار از زنگارها تبدیل كرده است. محیطی كه همچون هر محل عمومی دیگر از آلودگی بری نیست اما دستاوردهای نیك این شهر شیشهای آنقدر هست كه همچنان وبلاگنویسی را امری دلپذیر و دوستداشتنی بدانم.
پینوشت: وبلاگ ویژهی جشن تولد وبلاگ فارسی؛
در جامعهای كه بركشیدن نورچشمیها سنت رایج و پذیرفتهشدهی جامعه است، وبلاگ امكانی بود كه با كمترین هزینه در اختیار نویسنده قرار میگرفت تا خود را در میان همفكران و همسالان بیازماید. اگر مرد میدان است باقی بماند و اگر نیست كولهبار برگیرد و به افزودن توش و توان خویش همت گمارد و آنگاه بازگردد. اینجا میدان رقابت برای ماندن است. هیچ كس بر دیگری برتری ندارد. وبلاگها با یكدیگر برابرند و آنچه برخی را به شهرت و محبوبیت میرساند جدا از تمامی آلودگیها، قوت اندیشه و استواری قلم و هیبت منطق و شكوه استدلال و تازگی فكر و اندیشه و احترام به عقل نقاد است.
در شتاب روزافزون زندگی مدرن مجالی برای نوشتههای پیچیده و دشوار باقی نمیماند. كم كم حاشیهروی و رودهدرازی و قلمفرسایی جای خود را به بیان موجز و شستهرفتهی اندیشه داد. دیگر جایی برای پنهان ساختن بیسوادی و ضعف فكر در پناه كلمات دشوار باقی نبود چه، چنین نوشتهای اصولاً خوانندهای نمییافت و اینگونه، نویسندهی ضعیف و اندیشهای بیبنیاد عملاً در زندان تنهایی و انزوا گرفتار میآمد.
"كارل پوپر" در برابر فیلسوفان ماركسیست كه فلسفه را به زبانی دشوار به خواننده عرضه میداشتند دست به نوآوری زد. او به زبانی ساده و همهكسفهم عقاید خود را به نگارش درآورد و آنگاه كه ماركسیستها او را به سطحینگری (بدلیل سادهنویسی) متهم ساختند به پاسخگویی برخاست: «من ماركسیستهای نو و انقلابی را متهم میكنم كه گزافه و دشوار سخن میگویند و میكوشند با اندیشهی اندك و سخنان بسیار بر ما تأثیر بگذارند» و در نقد هایدگر میگفت: «همانطور كه نمیتوان در هوای آلوده به آسانی نفس كشید با زبان ابهامآمیز و سنگین هایدگر هم نمیتوان روان و روشن فكر كرد». "كارل پوپر" جوهر روش نگارش خود را در قالب جملهای ماندگار بجای گذاشت: «هیچ چیز آسانتر از دشوار نوشتن نیست»؛ از بزرگترین میراثهای وبلاگ پارسی، عرضهی عمیقترین اندیشهها یا روانترین قلمهاست. وبلاگ پلی میان ذهن و زبان زده است كه تا پیش از این تحققنیافتنی مینمود. اصولاً در وبلاگستان تنها گفتار و نوشتاری كه روان نوشته شده و آسان خوانده شود میتواند با مخاطب نیمهفرهیخته نیز ارتباط برقرار كند و این بخشی از رسالت اندیشهورزان و روشنفكران و قلمبدستان وبنگار است.
وبلاگ فارسی به انزوای اجتماعی برخی وبنگاران دامن زده است. اگر از اعتیاد به وبگردی (ولگردی اینترنتی) بگذریم، وبلاگنویسی در بیشتر موارد رابطهی وبنگار و اطرافیان را گسسته و پیوندهایی تازه را پدید آورده آمده است. اگر وبنگاران در میان خانواده یا خویشان، كمتر حضور مییابند و لذت وبلاگنویسی و وبلاگخوانی یا مطالعه به قصد نگارش مقاله را به گپ و گفتگو با اطرافیان دیروز ترجیح میدهند اما همین وضعیت نرم نرمك آنان را جذب حلقههایی جدید از دوستان و همفكران كرده است بهویژه هنگامی كه وبنگاران در قرارهای وبلاگی گرد هم میآیند و از نزدیك یكدیگر را ملاقات میكنند، دیدارهایی كه ملاقاتهای مجازی را تكمیل میكند و انزوای اجتماعی وبنگار را با قدری پُر میكند.
آشنایی اهل فكر و فرهنگ با یكدیگر كه در دنیای واقعی چه از نظر بُعد زمان و چه بُعد مكان كاری عملاً ناشدنیست تنها و تنها در محیط بیحد و مرز وبلاگشهر ممكن شده است. وبلاگ مرزها را از میان برداشته و ارتباط اهل فكر و نشر اندیشه را بسیار سهل و ساده ساخته است. این ویژگی در كنار قدرت قلم در نقد بیپروای هر اندیشهای، وبلاگستان را به محیطی دلپذیر و بدیع در صیقل افكار از زنگارها تبدیل كرده است. محیطی كه همچون هر محل عمومی دیگر از آلودگی بری نیست اما دستاوردهای نیك این شهر شیشهای آنقدر هست كه همچنان وبلاگنویسی را امری دلپذیر و دوستداشتنی بدانم.
پینوشت: وبلاگ ویژهی جشن تولد وبلاگ فارسی؛
۱۳۸۴/۰۶/۱۴
نوشتاری در نقد آرای مصطفی ملكیان دربارهی «تجدد ایرانی»
آنچه در دنباله میخوانید نقدیست كه از جانب یكی از خوانندگان وبلاگ به دستم رسیده است. ایشان آرای دكتر مصطفی ملكیان دربارهی "تجدد ایرانی" را به نقد كشیدهاند. تنها تغییری كه در نوشتار ایشان دادهام اصلاح نیمفاصلههای لازم بود. "پیام ایرانیان" آماده است تا نقدهای صاحبنظران و منتقدان را با نام "بازتابها" زیر همان سخنان یا به صورت مقالههای كامل و جداگانه، منتشر كند.
نویسنده: مهران شفیعی نسب لنگرودی
سخنان نسبت داده شده به آقای مصطفی ملکیان را در وبنوشت "پیام ایرانیان" خواندم. آرزوی آن دارم که استاد گرامی آقای ملکیان در روزهای آتی ابراز نظر نمایند که سخنانشان به این شکل نبوده و نسبت به تصحیح آن اقدام نمایند. این سخنان آنقدر نادرست است که از ایشان بدور و یا گویا دستکم در حالت خستگی بیش از اندازه ایراد شده است. زیرا دنباله منطقی در آن یافت نمیشود. اینجانب و هر انسان بی تعصبی با بخشهایی از سخنان ایشان موافق است. ریشه بسیاری از باورهای فرهنگی، اجتماعی، سیاسی حاکم امروز، در روزگاران کهن است. در بسیاری موارد اگر خوب بنگریم تنها نامها تغییر کردهاند و ماهیت بدون تغییر یا با تغییرات اندک باقیمانده است. اما اگر امروز ما تشنهایم باید نان سفره خود را بدور بیندازیم؟! داشتههایمان را هم از بین ببریم؟ یا دنبال آب برویم؟! همان اندازه که شونیزم ناپسند و زشت است، از خودبیگانگی و شیفته دیگران بودن و هیچانگاری خود نیز درست نیست. افتخار به هویت ایرانی منافاتی با افتخار به نیکوییهای کل تمدن بشری از اینکاهای سرخپوست گرفته تا ژاپنیهای شرق دور ندارد.
تجدد ایرانی گونهای رنسانس است و رنسانس یعنی زایش دوباره. زیرا اروپاییها میخواستند دوران تمدن یونانی و رومی را دوباره پدید آورند. ما همه گونه تجدد داریم به فراخور فرهنگ، زمان و مکان جغرافیایی و غیره. ژاپنیها هم دوران تجدد خود را در دوره ناصرالدینشاه آغاز کردند. دارالفنون ژاپنی چندین سال بعد از دارالفنون امیرکبیر بازگشایی شد، اما ما امیرکبیر خود را کشتیم. آنان نکشتند! موانع توسعه و تجدد گویا در ایران سفتتر و سختترند که باید به درستی شناخته شود.
ما شوربختانه بین شونیسم و خودزنی افراطی میغلتیم. در اوج اقتدار ظاهری نام دریای پارس را دریای عمان میگذاریم و نام دریای کاسپین را دریای خزر(نامی که روسها ساختند) که در درازای تاریخمان سابقه نداشته است. سپس از جعل کردن نام خلیج و خلیج عربی به جای خلیج فارس ناراحتیم!! خودمان هر روز نامهای اصیل تاریخی و فرهنگی خود را بدور میریزیم اما هرگاه دیگران این کار انجام دهند فریادمان به آسمان بلند میشود در حالی که خودمان این تخم لق را میکاریم!
آیا باید عملکرد تازیان اموی و نژادپرستی آنان و نحوه اندیشه آنان را تأیید کنیم و با آنان بدعت نماییم؟ آیا عملکرد عباسیان مورد قبول ماست؟ پس باورهای دوستداران خاندان علیبنابیطالب را چکار کنیم؟ عملکرد امویان و عباسیان را نباید به تمامی پای تازیان نهاد و نباید به تمامی اسلامی دانست، هر چند که پدید آمدن اسلام منجر به روی کار آمدن ایشان و بوجود آمدن اعتماد به نفس در بین تازیان بادیهنشین شد. رفتار افشین با بابک به تمامی تقصیر خلیفه عباسی نیست. تقصیر خودمان است. از ماست که بر ماست. اگر بقول شما ایرانیان بارها دین خود را تغییر دادند، لیکن همه این ادیان و باورها داخلی بوده است. در مورد اسلامیت و ایرانیت سخن بسیار است و در این مورد کتابهای بسیار نگاشته شده است و در قالب این نوشتار نمیگنجد.
ایشان وجود تمدنی باشکوه در ایران پیش از یورش تازیان را یکی از بزرگترین دروغهای تاریخی دانستهاند! معماری و شهرسازی، راهسازی، سامانههای سدسازی و آبیاری، پرورش اسب و اسب سواری، پرورش قاطر به عنوان نخستین تجربه ژنتیکی بشر، شناخت و ساخت کاهگل به عنوان نخستین کامپوزیت در جهان، زبان، خط، ادبیات، گرامیداشت روزهای ویژه و برگزاری جشن، گاهشماری و ساخت ساختمانهایی برای این منظور، ایجاد سامانههای اداری و دیوانی و مالی از جمله ضرب سکه و هزاران دلیل و آثار باقیمانده از آنها هنوز مستندات کافی محسوب نمی شود! آفتاب را ندیدن دلیل وجود نداشتن آن نیست شاید خدای ناکرده اشکالی در دستگاه بینایی باشد.
این سخنان شوربختانه همزمانی دارد با آبگیری سد سیوند برای به زیرآب بردن تنگه بلاغی یعنی یکی از مخازن تاریخ این سرزمین از دوران سنگی و نوسنگی تا دوران قاجاریه بویژه دوران هخامنشی. این تنگه در همسایگی پاسارگاد قرار دارد و آبگیری آن به نخستین پایتخت شاهنشاهی هخامنشی و پارسه(تخت جمشید) نیز آسیب خواهد رسانید. از این همه آثار، ایشان تنها از تخت جمشید یاد میکنند و به نقل از تمامی مورخان که معلوم نیست چه کسانی هستند که تاکنون خبری از آنان نشنیده بودیم، - جز آقای پورپیرار با کتاب دوازده قرن سکوتشان – آن را ساخته رومیها میدانند که در آن روزگاران هنوز در صفحه گیتی وجود نداشتهاند. ایشان کتابهای مورخان و دانشمندان یونانی همزمان با هخامنشیان مانند هرودوت و گزنفون و فیثاغورث و .... را هم بزرگترین دروغ تاریخ میدانند!؟ اسکندر به توصیه نخبگان یونان کتابها و آثار نوشتهشده ایرانی را به یونان فرستاد و این کتابها به زبان یونانی برگردانیده و منبع علوم گشت.
همچنین ایشان گفتهاند: پیشرفت علم پزشکی بواسطه مسیحیانی بود که عقب نشینی کرده و در این منطقه ماندگار شده بودند. اینان به مسیحیان معروف نبودند ایشان رومی بودند آیین مسیحیت در آن زمان هنوز به عنوان دین رسمی در روم نبود و اگر اعلام شده بود پیروان فراوانی نداشت و همچنان در حال شانهزنی با آیین میترائیسم و باورهای آن بود. جنگهای ایران و روم آن روزگار جنگهای دینی بین زردشتی و مسیحی نبود و آن را نباید همچون جنگهای صلیبی نخستین سده هزاره دوم مسیحی محسوب نمود. رومیها اگر میخواستند عقبنشینی کنند به سمت روم میرفتند نه جندیشاپور که در کنار دزفول امروزی و در دل ایران دوره ساسانی بود.
هیچ شکی نیست که ایرانیان از دانش و هنر تمامی مردمان آن روزگار استفادهها بردند. آنان در پارهای زمینهها نوآور و در پارهای زمینهها توسعهدهنده (Develop) بودند. ساخت گنبد از نوآوریهای ساسانی است که بعدها به طور مشخص در معماری ایرانی دوره اسلامی بویژه برای ساخت مساجد از آن استفاده کردند. شبستان که بعدها در دوره اسلامی به صورت یکی از بخشهای ضروری مساجد در آمد در واقع تغییر یافته تالارهای آپادانای معماری هخامنشی در دوره ساسانی است که در آن سقفهای چوبی جای خود را به طاق ضربیها با حفظ ستونهای بلند پرشمار داد. ایشان اشاره خوبی به مانی کردهاند که خوشبختانه در چند روز گذشته توسط دكتر ابوالقاسم اسماعیلپور استاد دانشگاه شهید بهشتى درباره آثار مانوى در تازهترین نشست كتاب ماه ادبیات و فلسفه، روز سه شنبه بیست و پنجم امردادماه روشنگری با ارزشی کردند. (دوشنبه 7 شهریور صفحه اندیشه روزنامه شرق به نقل از بیبیسی) آثار و کتابهای مانوی بسیاری در آسیای مرکزی- که امروز در خاک کشور چین و جمهوریهای تازه به استقلال رسیده میباشد- پیدا شده است. حتی امروزه نیز بسیاری از باورهای مردمان بالکان و حتی اروپای مرکزی ریشه در آیینهای ایرانی مانوی و مهرپرستی دارد. کریسمس شب یلدای ایرانی است. چه کسی نمیداند که حکمت خسروانی یا اشراق سهرودی دنباله میترائیسم است. این همه کتابهای به خط و زبان پهلوی موجود مانند دینکرد، وندیداد و ... پس اوهام است که در آن همه علوم زمان خود را از حقوق، پزشکی و نجوم و .... برای ما به یادگار گذاردهاند در حالی که بسیاری از آنها متاسفانه سوزانده شد.ایران امروز تنها قسمتی از گستره بزرگ ایران فرهنگی است که شامل فرارود آمودریا، هندوکش، بلوچستان، قفقاز، میان رودان و آسیای صغیر است و این یک واقعیت فرهنگی تاریخی غیر قابل انکار است و نباید آنرا با یک اندیشه شونیستی ضد انسانی و ضد بشری آمیخت. زیرا فرهنگ و دستاوردهای فرهنگی بشری فارغ از گوناگونی نژادی و زبانی و گویشی و دینی را باید پاسداری کرد و گرامی داشت. بنابراین دستاوردهای هندوان و تازیان و ترکان و اروپاییان و چینیان و غیره همه دارای ارزش هستند. ما از همه اثر گرفتیم و بر دیگران اثر گذاشتهایم. در این جایگاه سلجوقیان ترکمن که سالهای بسیار بر ما حکومت کردهاند واقعیت تاریخی ما هستند و خصایل انسانی و کارهای بزرگ خواجه نظام الملک و حسن صباح که با هم دشمن بودند برای ما ارزشمند و کارهای زشت آنها از نظر ما ناپسندند.
نویسنده: مهران شفیعی نسب لنگرودی
سخنان نسبت داده شده به آقای مصطفی ملکیان را در وبنوشت "پیام ایرانیان" خواندم. آرزوی آن دارم که استاد گرامی آقای ملکیان در روزهای آتی ابراز نظر نمایند که سخنانشان به این شکل نبوده و نسبت به تصحیح آن اقدام نمایند. این سخنان آنقدر نادرست است که از ایشان بدور و یا گویا دستکم در حالت خستگی بیش از اندازه ایراد شده است. زیرا دنباله منطقی در آن یافت نمیشود. اینجانب و هر انسان بی تعصبی با بخشهایی از سخنان ایشان موافق است. ریشه بسیاری از باورهای فرهنگی، اجتماعی، سیاسی حاکم امروز، در روزگاران کهن است. در بسیاری موارد اگر خوب بنگریم تنها نامها تغییر کردهاند و ماهیت بدون تغییر یا با تغییرات اندک باقیمانده است. اما اگر امروز ما تشنهایم باید نان سفره خود را بدور بیندازیم؟! داشتههایمان را هم از بین ببریم؟ یا دنبال آب برویم؟! همان اندازه که شونیزم ناپسند و زشت است، از خودبیگانگی و شیفته دیگران بودن و هیچانگاری خود نیز درست نیست. افتخار به هویت ایرانی منافاتی با افتخار به نیکوییهای کل تمدن بشری از اینکاهای سرخپوست گرفته تا ژاپنیهای شرق دور ندارد.
تجدد ایرانی گونهای رنسانس است و رنسانس یعنی زایش دوباره. زیرا اروپاییها میخواستند دوران تمدن یونانی و رومی را دوباره پدید آورند. ما همه گونه تجدد داریم به فراخور فرهنگ، زمان و مکان جغرافیایی و غیره. ژاپنیها هم دوران تجدد خود را در دوره ناصرالدینشاه آغاز کردند. دارالفنون ژاپنی چندین سال بعد از دارالفنون امیرکبیر بازگشایی شد، اما ما امیرکبیر خود را کشتیم. آنان نکشتند! موانع توسعه و تجدد گویا در ایران سفتتر و سختترند که باید به درستی شناخته شود.
ما شوربختانه بین شونیسم و خودزنی افراطی میغلتیم. در اوج اقتدار ظاهری نام دریای پارس را دریای عمان میگذاریم و نام دریای کاسپین را دریای خزر(نامی که روسها ساختند) که در درازای تاریخمان سابقه نداشته است. سپس از جعل کردن نام خلیج و خلیج عربی به جای خلیج فارس ناراحتیم!! خودمان هر روز نامهای اصیل تاریخی و فرهنگی خود را بدور میریزیم اما هرگاه دیگران این کار انجام دهند فریادمان به آسمان بلند میشود در حالی که خودمان این تخم لق را میکاریم!
آیا باید عملکرد تازیان اموی و نژادپرستی آنان و نحوه اندیشه آنان را تأیید کنیم و با آنان بدعت نماییم؟ آیا عملکرد عباسیان مورد قبول ماست؟ پس باورهای دوستداران خاندان علیبنابیطالب را چکار کنیم؟ عملکرد امویان و عباسیان را نباید به تمامی پای تازیان نهاد و نباید به تمامی اسلامی دانست، هر چند که پدید آمدن اسلام منجر به روی کار آمدن ایشان و بوجود آمدن اعتماد به نفس در بین تازیان بادیهنشین شد. رفتار افشین با بابک به تمامی تقصیر خلیفه عباسی نیست. تقصیر خودمان است. از ماست که بر ماست. اگر بقول شما ایرانیان بارها دین خود را تغییر دادند، لیکن همه این ادیان و باورها داخلی بوده است. در مورد اسلامیت و ایرانیت سخن بسیار است و در این مورد کتابهای بسیار نگاشته شده است و در قالب این نوشتار نمیگنجد.
ایشان وجود تمدنی باشکوه در ایران پیش از یورش تازیان را یکی از بزرگترین دروغهای تاریخی دانستهاند! معماری و شهرسازی، راهسازی، سامانههای سدسازی و آبیاری، پرورش اسب و اسب سواری، پرورش قاطر به عنوان نخستین تجربه ژنتیکی بشر، شناخت و ساخت کاهگل به عنوان نخستین کامپوزیت در جهان، زبان، خط، ادبیات، گرامیداشت روزهای ویژه و برگزاری جشن، گاهشماری و ساخت ساختمانهایی برای این منظور، ایجاد سامانههای اداری و دیوانی و مالی از جمله ضرب سکه و هزاران دلیل و آثار باقیمانده از آنها هنوز مستندات کافی محسوب نمی شود! آفتاب را ندیدن دلیل وجود نداشتن آن نیست شاید خدای ناکرده اشکالی در دستگاه بینایی باشد.
این سخنان شوربختانه همزمانی دارد با آبگیری سد سیوند برای به زیرآب بردن تنگه بلاغی یعنی یکی از مخازن تاریخ این سرزمین از دوران سنگی و نوسنگی تا دوران قاجاریه بویژه دوران هخامنشی. این تنگه در همسایگی پاسارگاد قرار دارد و آبگیری آن به نخستین پایتخت شاهنشاهی هخامنشی و پارسه(تخت جمشید) نیز آسیب خواهد رسانید. از این همه آثار، ایشان تنها از تخت جمشید یاد میکنند و به نقل از تمامی مورخان که معلوم نیست چه کسانی هستند که تاکنون خبری از آنان نشنیده بودیم، - جز آقای پورپیرار با کتاب دوازده قرن سکوتشان – آن را ساخته رومیها میدانند که در آن روزگاران هنوز در صفحه گیتی وجود نداشتهاند. ایشان کتابهای مورخان و دانشمندان یونانی همزمان با هخامنشیان مانند هرودوت و گزنفون و فیثاغورث و .... را هم بزرگترین دروغ تاریخ میدانند!؟ اسکندر به توصیه نخبگان یونان کتابها و آثار نوشتهشده ایرانی را به یونان فرستاد و این کتابها به زبان یونانی برگردانیده و منبع علوم گشت.
همچنین ایشان گفتهاند: پیشرفت علم پزشکی بواسطه مسیحیانی بود که عقب نشینی کرده و در این منطقه ماندگار شده بودند. اینان به مسیحیان معروف نبودند ایشان رومی بودند آیین مسیحیت در آن زمان هنوز به عنوان دین رسمی در روم نبود و اگر اعلام شده بود پیروان فراوانی نداشت و همچنان در حال شانهزنی با آیین میترائیسم و باورهای آن بود. جنگهای ایران و روم آن روزگار جنگهای دینی بین زردشتی و مسیحی نبود و آن را نباید همچون جنگهای صلیبی نخستین سده هزاره دوم مسیحی محسوب نمود. رومیها اگر میخواستند عقبنشینی کنند به سمت روم میرفتند نه جندیشاپور که در کنار دزفول امروزی و در دل ایران دوره ساسانی بود.
هیچ شکی نیست که ایرانیان از دانش و هنر تمامی مردمان آن روزگار استفادهها بردند. آنان در پارهای زمینهها نوآور و در پارهای زمینهها توسعهدهنده (Develop) بودند. ساخت گنبد از نوآوریهای ساسانی است که بعدها به طور مشخص در معماری ایرانی دوره اسلامی بویژه برای ساخت مساجد از آن استفاده کردند. شبستان که بعدها در دوره اسلامی به صورت یکی از بخشهای ضروری مساجد در آمد در واقع تغییر یافته تالارهای آپادانای معماری هخامنشی در دوره ساسانی است که در آن سقفهای چوبی جای خود را به طاق ضربیها با حفظ ستونهای بلند پرشمار داد. ایشان اشاره خوبی به مانی کردهاند که خوشبختانه در چند روز گذشته توسط دكتر ابوالقاسم اسماعیلپور استاد دانشگاه شهید بهشتى درباره آثار مانوى در تازهترین نشست كتاب ماه ادبیات و فلسفه، روز سه شنبه بیست و پنجم امردادماه روشنگری با ارزشی کردند. (دوشنبه 7 شهریور صفحه اندیشه روزنامه شرق به نقل از بیبیسی) آثار و کتابهای مانوی بسیاری در آسیای مرکزی- که امروز در خاک کشور چین و جمهوریهای تازه به استقلال رسیده میباشد- پیدا شده است. حتی امروزه نیز بسیاری از باورهای مردمان بالکان و حتی اروپای مرکزی ریشه در آیینهای ایرانی مانوی و مهرپرستی دارد. کریسمس شب یلدای ایرانی است. چه کسی نمیداند که حکمت خسروانی یا اشراق سهرودی دنباله میترائیسم است. این همه کتابهای به خط و زبان پهلوی موجود مانند دینکرد، وندیداد و ... پس اوهام است که در آن همه علوم زمان خود را از حقوق، پزشکی و نجوم و .... برای ما به یادگار گذاردهاند در حالی که بسیاری از آنها متاسفانه سوزانده شد.ایران امروز تنها قسمتی از گستره بزرگ ایران فرهنگی است که شامل فرارود آمودریا، هندوکش، بلوچستان، قفقاز، میان رودان و آسیای صغیر است و این یک واقعیت فرهنگی تاریخی غیر قابل انکار است و نباید آنرا با یک اندیشه شونیستی ضد انسانی و ضد بشری آمیخت. زیرا فرهنگ و دستاوردهای فرهنگی بشری فارغ از گوناگونی نژادی و زبانی و گویشی و دینی را باید پاسداری کرد و گرامی داشت. بنابراین دستاوردهای هندوان و تازیان و ترکان و اروپاییان و چینیان و غیره همه دارای ارزش هستند. ما از همه اثر گرفتیم و بر دیگران اثر گذاشتهایم. در این جایگاه سلجوقیان ترکمن که سالهای بسیار بر ما حکومت کردهاند واقعیت تاریخی ما هستند و خصایل انسانی و کارهای بزرگ خواجه نظام الملک و حسن صباح که با هم دشمن بودند برای ما ارزشمند و کارهای زشت آنها از نظر ما ناپسندند.
۱۳۸۴/۰۶/۱۲
مصطفی ملكیان: روشنفكران ما به بلای «عقیده پرستی» گرفتارند
پاسخ دكتر ملكیان به پرسشی دربارهی "تجدد ایرانی" به پایان رسید در حالیكه ذهن حاضران همچنان درگیر پاسخهای او بود. دوست دیگری به قضایای انتخابات ریاستجمهوری اخیر اشاره كرد. او پرسید چرا با اینكه اجماعی نادر میان نخبگان و روشنفكران در حمایت از یك نامزد پدید آمد باز هم شاهد شكست او بودیم؟ آیا همچنان فاصلهی عمیق میان روشنفكران و تودهی مردم وجود دارد؟ اگر اینچنین است راه پر كردن این شكاف چیست؟ در كل نظرتان راجع به رابطهی روشنفكر و مردم چیست؟
ملكیان با لبخندی كه نشان از بیعلاقگی او به موضوعات روزمرهی سیاسی بود اندكی به فكر فرو رفت و پاسخ دادن را آغاز كرد:
من فكر میكنم چهار مشكل اصلی گریبانگیر روشنفكران ایران است. مشكل اول فقدان "همدلی" است. همدلی از همفكری مهمتر است اما متاسفانه وجود ندارد. لازمهی نقد و نقادی گفتگوی دو طرف است. لازمهی گفتگو نیز آمادگی دستكم یكی از دو طرف برای كوتاهآمدن از نظر خویش است. البته ممكن است دو نفر نیز، هر یك به اندازهای، از عقیدهی خود دست بردارند اما در هر حال حداقل یكی از دو طرف ناچار به پذیرش نقد و دست شستن از اعتقاد خود خواهد بود. حال چند نفر از روشنفكران ما حاضرند در فضایی تعریف شده با این مؤلفه، تن به گفتگو دهند؟ در واقع همدلی پیشنیاز نشستن پشت میز گفتگو و مباحثه بر سر یك موضوع مشخص است. ربطی هم به همفكری ندارد بلكه به آمادگی دو طرف برای شنیدن نقاط ضعف نظریهی خود برمیگردد اما چنین فضایی امروزه وجود ندارد. طبیعی هم هست. وقتی منتقد را دشمن خود بدانیم و او را به خصومتورزی متهم كنیم دیگر مجال و میدانی برای گفتگو باقی نمیماند. علت اصلی چنین وضعی "عقیده پرستی" روشنفكران است. برخی روشنفكران ما، اعتقادات خود را جزو داشتههای خود میدانند، آن را جزیی از هویت خویش میشمارند بنابراین امكان بحث و نقادی بر سر این اعتقادات را از دست میدهند زیرا با نفی آن نظر یا اعتقاد، هویت و شخصیت آن فرد (به خیال خودش) نابود میشود.
دومین مشكل، بلای نفت است. در تمامی كشورهای نفتخیز، دولتها با جیب پُر از پول خود قادر هستند تمامی نقاط ضعف و اشكالهای ساختار خود را بپوشانند. در چنین كشورهایی هر چقدر هم كه روشنفكر فریاد بزند و انتقاد كند اثری در تودهی مردم ندارد چون آنان اثرات نابهنجاریها و ناكارایی و نارسایی سیستم را به عینه لمس نمیكنند. تمامی چالهها و سوراخها به مدد پول بادآوردهی نفت پر میشود. در واقع در این سیستمها عملاً روشنفكر از جایگاه خود دور خواهد شد. هم قادر به برقراری ارتباط با تودهی مردم و قبولاندن خطاهای ساختار سیاسی نیست و هم محتاج نبودن دولت به مالیات و پول ملت، او را از خدماتدهی به ملت بینیاز میكند.
سومین مشكل زبان تخصصی روشنفكران است. اگر چند پزشك در بالای بستر بیمار به زبان تخصصی گفتگو كنند اشكالی پیش نخواهد آمد چون حاصل این گفتگو، تجویز داروییست كه به بهبود بیمار كمك میكند. اما در مورد معضلات اجتماعی دقیقاً وضع برعكس است. چون اصولاً همین گفتگوها راه درمان بیماری جامعه است. رنج و درد جامعه وقتی فروكاسته میشود كه نتایج پژوهشها به آستانهی آگاهی مردم رسانده شود. پس نمیتوان به زبانی پیچیده و دشوار سخن گفت و مقاله نوشت اما انتظار داشت مردمان عادی آنها را بشنوند و بخوانند و به كار گیرند. خود شما كه جزو نخبگان و اهل فكر این جامعه هستید آیا قادرید تمامی مطالب كتب روشنفكران ایرانی را بخوانید و هضم كنید؟ حال چه انتظاری از پدر و مادر یا حتی همسالان خود دارید؟
ملكیان پیرامون زبان تخصصی روشنفكران مثلی را نقل كرد:
«روزی عالِمی از كنار مردی كه پشتهی هیزمی بر الاغ خود نهاده بود عبور میكرد. مرد عالم رو به او كرد و پرسید: این بار حُطَب را كه بر ظَهر این حمار نهادهای به چند دینار ابتیاع كردی؟ مرد نگاهی به او انداخت و گفت: جناب! باز هم از این دعاها در حق ما بكنید!» حكایت زبان برخی روشنفكران ما و تودهی مردم هم همین است.
البته این پیچیدهگویی نتیجهی دو مشكل دیگر است. نخست نتیجهی كمسوادی و ضعف فكری گوینده یا نویسنده است. دشوارنویسی و قلمبهگویی باعث میشود خواننده پس از آنكه از درك درونمایهی مطلب یا مقاله یا كتاب درمانده شد، "خود" را ناتوان از درك مقصود نویسنده بپندارد. این احتمال در ذهن او جرقه نخواهد زد كه ممكن است كمسوادی یا ضعف فكری نویسنده او را وادار به پیچیدهنویسی و كاربرد جملات مبهم كرده باشد. دلیل دوم چندمنظوره بودن و دوپهلوگویی تعمدی است. بدین ترتیب نویسنده میتواند در میان هر جماعتی خود را همرنگ آنان و دشمن مخالفانشان جا بزند و البته از زاویهای دیگر خود را از تعرض برخی نهادها نیز محافظت كند.
چهارمین مشكل جامعهی ایرانیست. روشنفكران ما با جامعهای متدین روبرو هستند. متدین نه به معنای معتقد به اسلامی سیاسی كه از درون آن حكومت دینی و ولایت فقیه بیرون میآید، اسلامی كه چندین دهه است تبلیغ میشود، بلكه معتقد به منظومهای از آموزههایی دینی كه با تار و پود این مردم عجین شدهاند. بازگویی هر گوشهای از حقیقت، موجب از دست رفتن بخشی از اعتقادات دیرینهی این مردم خواهد شد. پس طبیعی است كه چندان نمیتوان در این سد سكندر رخنه كرد و نباید انتظار داشت این سخنان با استقبال مردمان عادی روبرو شود.
او در پایان به "تأخیر فرهنگی" در ایران اشاره كرد:
در جامعهی ایرانی پنج درصد از مردم بسیار میفهمند. پنج درصد از مردم هم بسیار نمیفهمند! باقی هم میان این دو طیف قرار دارند. همین امر موجب یك فاصله و شكاف عمیق میان نخبگان و عموم جامعه شده است كه میتوان آن را به "تأخیر فرهنگی" تعبیر كرد. نخبگان ما دغدغههایی دارند كه آنان ندارند. از چیزهایی سخن میگویند كه جذابیتی برای آنان ندارد. اصلاً این دو گروه گفتمان و حرف مشتركی ندارند و قادر به فهم سخن یكدیگر نیستند. همین است كه امروز چنین بین این دو گروه فاصله افتاده كه میوهی آن وضعیت امروز جامعهی ایران است.
ملكیان با لبخندی كه نشان از بیعلاقگی او به موضوعات روزمرهی سیاسی بود اندكی به فكر فرو رفت و پاسخ دادن را آغاز كرد:
من فكر میكنم چهار مشكل اصلی گریبانگیر روشنفكران ایران است. مشكل اول فقدان "همدلی" است. همدلی از همفكری مهمتر است اما متاسفانه وجود ندارد. لازمهی نقد و نقادی گفتگوی دو طرف است. لازمهی گفتگو نیز آمادگی دستكم یكی از دو طرف برای كوتاهآمدن از نظر خویش است. البته ممكن است دو نفر نیز، هر یك به اندازهای، از عقیدهی خود دست بردارند اما در هر حال حداقل یكی از دو طرف ناچار به پذیرش نقد و دست شستن از اعتقاد خود خواهد بود. حال چند نفر از روشنفكران ما حاضرند در فضایی تعریف شده با این مؤلفه، تن به گفتگو دهند؟ در واقع همدلی پیشنیاز نشستن پشت میز گفتگو و مباحثه بر سر یك موضوع مشخص است. ربطی هم به همفكری ندارد بلكه به آمادگی دو طرف برای شنیدن نقاط ضعف نظریهی خود برمیگردد اما چنین فضایی امروزه وجود ندارد. طبیعی هم هست. وقتی منتقد را دشمن خود بدانیم و او را به خصومتورزی متهم كنیم دیگر مجال و میدانی برای گفتگو باقی نمیماند. علت اصلی چنین وضعی "عقیده پرستی" روشنفكران است. برخی روشنفكران ما، اعتقادات خود را جزو داشتههای خود میدانند، آن را جزیی از هویت خویش میشمارند بنابراین امكان بحث و نقادی بر سر این اعتقادات را از دست میدهند زیرا با نفی آن نظر یا اعتقاد، هویت و شخصیت آن فرد (به خیال خودش) نابود میشود.
دومین مشكل، بلای نفت است. در تمامی كشورهای نفتخیز، دولتها با جیب پُر از پول خود قادر هستند تمامی نقاط ضعف و اشكالهای ساختار خود را بپوشانند. در چنین كشورهایی هر چقدر هم كه روشنفكر فریاد بزند و انتقاد كند اثری در تودهی مردم ندارد چون آنان اثرات نابهنجاریها و ناكارایی و نارسایی سیستم را به عینه لمس نمیكنند. تمامی چالهها و سوراخها به مدد پول بادآوردهی نفت پر میشود. در واقع در این سیستمها عملاً روشنفكر از جایگاه خود دور خواهد شد. هم قادر به برقراری ارتباط با تودهی مردم و قبولاندن خطاهای ساختار سیاسی نیست و هم محتاج نبودن دولت به مالیات و پول ملت، او را از خدماتدهی به ملت بینیاز میكند.
سومین مشكل زبان تخصصی روشنفكران است. اگر چند پزشك در بالای بستر بیمار به زبان تخصصی گفتگو كنند اشكالی پیش نخواهد آمد چون حاصل این گفتگو، تجویز داروییست كه به بهبود بیمار كمك میكند. اما در مورد معضلات اجتماعی دقیقاً وضع برعكس است. چون اصولاً همین گفتگوها راه درمان بیماری جامعه است. رنج و درد جامعه وقتی فروكاسته میشود كه نتایج پژوهشها به آستانهی آگاهی مردم رسانده شود. پس نمیتوان به زبانی پیچیده و دشوار سخن گفت و مقاله نوشت اما انتظار داشت مردمان عادی آنها را بشنوند و بخوانند و به كار گیرند. خود شما كه جزو نخبگان و اهل فكر این جامعه هستید آیا قادرید تمامی مطالب كتب روشنفكران ایرانی را بخوانید و هضم كنید؟ حال چه انتظاری از پدر و مادر یا حتی همسالان خود دارید؟
ملكیان پیرامون زبان تخصصی روشنفكران مثلی را نقل كرد:
«روزی عالِمی از كنار مردی كه پشتهی هیزمی بر الاغ خود نهاده بود عبور میكرد. مرد عالم رو به او كرد و پرسید: این بار حُطَب را كه بر ظَهر این حمار نهادهای به چند دینار ابتیاع كردی؟ مرد نگاهی به او انداخت و گفت: جناب! باز هم از این دعاها در حق ما بكنید!» حكایت زبان برخی روشنفكران ما و تودهی مردم هم همین است.
البته این پیچیدهگویی نتیجهی دو مشكل دیگر است. نخست نتیجهی كمسوادی و ضعف فكری گوینده یا نویسنده است. دشوارنویسی و قلمبهگویی باعث میشود خواننده پس از آنكه از درك درونمایهی مطلب یا مقاله یا كتاب درمانده شد، "خود" را ناتوان از درك مقصود نویسنده بپندارد. این احتمال در ذهن او جرقه نخواهد زد كه ممكن است كمسوادی یا ضعف فكری نویسنده او را وادار به پیچیدهنویسی و كاربرد جملات مبهم كرده باشد. دلیل دوم چندمنظوره بودن و دوپهلوگویی تعمدی است. بدین ترتیب نویسنده میتواند در میان هر جماعتی خود را همرنگ آنان و دشمن مخالفانشان جا بزند و البته از زاویهای دیگر خود را از تعرض برخی نهادها نیز محافظت كند.
چهارمین مشكل جامعهی ایرانیست. روشنفكران ما با جامعهای متدین روبرو هستند. متدین نه به معنای معتقد به اسلامی سیاسی كه از درون آن حكومت دینی و ولایت فقیه بیرون میآید، اسلامی كه چندین دهه است تبلیغ میشود، بلكه معتقد به منظومهای از آموزههایی دینی كه با تار و پود این مردم عجین شدهاند. بازگویی هر گوشهای از حقیقت، موجب از دست رفتن بخشی از اعتقادات دیرینهی این مردم خواهد شد. پس طبیعی است كه چندان نمیتوان در این سد سكندر رخنه كرد و نباید انتظار داشت این سخنان با استقبال مردمان عادی روبرو شود.
او در پایان به "تأخیر فرهنگی" در ایران اشاره كرد:
در جامعهی ایرانی پنج درصد از مردم بسیار میفهمند. پنج درصد از مردم هم بسیار نمیفهمند! باقی هم میان این دو طیف قرار دارند. همین امر موجب یك فاصله و شكاف عمیق میان نخبگان و عموم جامعه شده است كه میتوان آن را به "تأخیر فرهنگی" تعبیر كرد. نخبگان ما دغدغههایی دارند كه آنان ندارند. از چیزهایی سخن میگویند كه جذابیتی برای آنان ندارد. اصلاً این دو گروه گفتمان و حرف مشتركی ندارند و قادر به فهم سخن یكدیگر نیستند. همین است كه امروز چنین بین این دو گروه فاصله افتاده كه میوهی آن وضعیت امروز جامعهی ایران است.
۱۳۸۴/۰۶/۱۱
مصطفی ملكیان: «تجدد ایرانی» بیمعناست
پنجشنبه دهم شهریورماه دكتر مصطفی ملكیان به میزبانی كانون غیردولتی توتم اندیشه به اصفهان سفر كرد تا بحث "بحران معنا در هزارهی سوم" را كه یكسالی پیش ایراد كرده بود، پی بگیرد. صبحگاه گروهی از دوستان كانون گرد هم آمدند تا در محفلی خصوصی با ملكیان از هر دری سخنی بگویند. من نیر بختیار بودم كه به لطف آنان، مهمان جمعشان شدم. آنچه در پی میآید بخشی از گفتگوهاییست كه در این جلسه خصوصی میان ما و دكتر رفت. بخش دیگر، مباحثی بیشتر فلسفی بود كه نقل و نگارش آن را به دوستان دیگر وامیگذارم.
******* به هنگام ورودم به جلسه، یكی از دوستان، بر سر دایرهی حوزه خصوصی و عمومی با توجه به میزان تأثیر هر حركتِ بهظاهر فردی انسان به مباحثه با دكتر مشغول بود. بحث كه پایان یافت دوست دیگری دكتر را خطاب قرار داد:
● آقای دكتر! نظر شما دربارهی پروژهای كه دكتر طباطبایی و برخی دیگر از متفكران ایران، زیر نام "تجدد ایرانی" دست گرفتهاند، چیست؟
● من ابداً مفهوم "تجدد ایرانی" را نمیفهمم. چه چیزی در این تجدد ادعایی نهفته است كه آن را از تجدد غرب جدا میكند و نام "ایرانی" را بدان اضافه میكند؟ بهظاهر طراحان چنین عنوانی به تاریخ و فرهنگ ایران استناد میكنند. اما مگر گذشتهی تاریخی، ویژهی ایران است؟ تمامی كشورها دارای تاریخ و فرهنگ هستند پس چگونه است كه ما "تجدد ژاپنی" یا "تجدد فرانسوی" نداریم؟ اگر ملت ما حملهی اعراب را در انبان تجربه دارد دیگر ملتها نیز چنیناند. اگر ملت ما تغییر دین را از سر گذرانده دیگر ملتها نیز چنین حوادثی را در گذشتهی خویش دارند. در واقع اشكال من این است كه چه چیزی در این تاریخ نهفته است كه آن را از تاریخ سایر ملل متمایز میكند و خصوصیاتی را بر "تجدد" تحمیل میكند؟ تجدد چون یك ابر اسفنجی نیست كه بتوان از هر طرف آن، سوزنی در آن فرو كرد بیآنكه شكل و شالودهی آن تغییر كند. تجدد در درون خود با عناصری تعریف میشود كه بسیاری از آنها با ویژگیهای فرهنگی و تاریخی ما به وضوح در تضاد است.
او در ادامه به بخش دیگری از نظریهی تجدد ایرانی اشاره كرد:
● برخی از متفكران به دنبال رگههای تجدد در آثار گذشتگان میگردند. این البته در حد یك كار آكادمیك شدنیست. اما اگر هدف از این كار، ارائهی یك رهیافت كاربردی باشد چند مشكل بر سر راه ما پدیدار میشود: اگر ما هدف غایی از یافتن رگ و ریشههای تجدد در آثار پیشینیان را اثبات این پیشفرض بگیریم كه پدران و نیاكان ما متجدد بودهاند این عملی یكسره خطاست. همانگونه كه میتوان رگههای تجدد را در آثار گذشتگان جستجو كرد رگههای خرافات را نیز میتوان در آنها یافت.
ملكیان پایاننامهی دكترای یكی از دانشجویان خود را مثال آورد و گفت:
● موضوع این پایاننامه را "جمعآوری خرافات از متون كهن فارسی" تعیین كردهایم. البته مقطع زمانی جستجو را تا ابتدای ظهور صفویه قرار دادهایم زیرا از آن پس ناچار بودیم خرافات راهیافته در تشیع را نیز جمعآوری كنیم كه پژوهشی مشكلساز بود. در هر مورد كه خرافهای چندین بار تكرار شده بود آن را تنها یكبار نقل كردیم و به دنبال آن، آدرس مراجع مربوط را آوردیم. با این حال تا اینجای كار، 5400 صفحه یادداشت جمعآوری شده است! اگر تنها بدین دلیل كه گذشتگان رویكردی داشتهاند آن را شایستهی پیروی بدانیم چرا این خرافات را در این جرگه نمیگنجانیم؟
اما اگر برای تجدد، الگویی ترسیم شود و با برهان و دلیل، برتر بودن این الگو به مخاطب باورانده شود و تنها برای پذیرش سریعتر این الگو بهخصوص برای عموم و تودهی مردم از این رگ و ریشهها بهره گرفته شود اشكالی باقی نمیماند جز این نكتهی مهم كه آنچه در نهایت مردمان میپذیرند "تجدد" است نه "تجدد ایرانی".
ملكیان سپس به كندوكاو در نسبت "ایرانی بودن" و "اسلامی بودن" پرداخت:
● بیشتر روشنفكران سه عنصر را برای توصیف جامعهی ایرانی طرح میكنند: "ایرانی بودن"، "اسلامی بودن"، و "مدرنیته". اما پرسش من این است، مرز میان ایرانی بودن و اسلامی بودن كجاست؟ چگونه است ایران پیش از اسلام و هر آنچه معرّف چنین ایرانیست، شاخصهی "ایرانی بودن" معرفی میشود اما هر چه در پس حملهی اعراب بر سر ایران آمده زیر نام "اسلامی بودن" طبقهبندی میشود؟ مگر كسانی كه در ایران به هر رو، اسلام آوردند ایرانی نبودند؟ پس چگونه است ویژگیهای این برههی زمانی را جزو خصوصیات "ایرانی" نمیگیریم؟ اگر سخن بر سر "دین" است كه ایرانیان پیش از اسلام هم زرتشتی بودهاند، پس چگونه است كه آیین زرتشت و حواشی آن جزو "ایرانی بودن" تعریف میشود اما اسلام و حواشی آن جزو "اسلامی بودن" و نه گونهی تغییر یافتهای از ایرانی بودن؟ ایرانیان به شهادت تاریخ تاكنون هفت بار دین خود را عوض كردهاند پس ما حق نداریم تنها بخشی از این تاریخ را بدلیل آنكه ایرانیان معتقد به دینی به نام "اسلام" بودهاند از باقی تاریخ مردمان این منطقه تفكیك كنیم و یكسره احكامی متفاوت و حتی متضاد در مورد آن صادر كنیم. دو تكه كردن تاریخ یكپارچه و پیوستهی این مردم نشدنینیست. نمیتوان تكهای را فروگذاریم و تكهای دیگر را به عرش رسانیم.
او این اعتقاد را كه "تمدن ایرانی پیش از اسلام در پی حملهی اعراب رو به انحطاط نهاد و سركوب ایرانیان را باعث آمد" رد كرد و با این نظریه كه "ایرانیان پیش از اسلام، مردمانی شاد و چالاك بودند كه پس از حملهی اعراب به مردمانی خموده و سست تبدیل شدند" به مخالفت برخاست و آن را فاقد دلیلی روشن و تاریخی دانست. در این زمینه او به استدلال پرداخت و "ایرانی بودن" را مفهومی كاملاً كشدار و مبهم خواند كه قابل استناد و بررسی نیست:
● یكی از بزرگترین دروغهای تاریخی این است كه پیش از حملهی اعراب، در ایران تمدنی باشكوه وجود داشته است. اگر چنین ادعایی صحیح باشد باید برای آن مستنداتی نیز ارائه شود. از تاریخ ایران پیش از اسلام سه نشانهی روشن باقیست: نخست تخت جمشید و بناهای هخامنشیان در آن منطقه كه به نقل تمامی مورخان نه توسط ایرانیان بلكه توسط مهندسان رومی ساخته شدهاند. دوم "مانی نقاش" كه بعضی حتی او را پیامبر خواندهاند و آثاری از خود به جای گذاشته و سوم دانشگاه جُندیشاپور (یا به تعبیر درستتر جَندیشاپور) كه پارهای ملیگرایان به درخشش علم پزشكی در این دانشگاه استناد میكنند. البته پیشرفتهای علم پزشكی در این دانشگاه نیز نه بدست ایرانیان كه بهواسطهی مسیحیانی كه در برخی جنگها شكست خورده و به این منطقه عقبنشینی كرده و ماندگار شده بودند محقق شده است.
اما حتی اگر بپذیریم كه تمامی این سه شاخصه بدست ایرانیان پا گرفته، جای این پرسش هست كه این پیشرفتها در مقام مقایسه با پیشرفتهای تمدن یونان چه جایگاهی دارد؟ ایرانیان در برابر سقراط و افلاطون و ارسطو، یا در برابر جالینوس پزشك چه اثر ماندگار و قابل مقایسهای از خود به جا گذاشتهاند؟ ایرانیان در برابر نوشتههای بزرگان یونانی صد برگ، حتی پنج برگ اثر مكتوب جدی قابل قیاس ندارند پس نشانههای این تمدن ادعایی كجاست؟ میگویند این نشانهها در حملهی اعراب بكلی سوخته است. این ادعا نیز خللی در پرسش ما وارد نمیكند. به هر حال برای پذیرش وجود چنین تمدنی ارائه سند و نشانه و مدرك نیاز است. چیزی كه ملیگرایان ما از فراهم كردن آن ناتوانند.
"ایرانی بودن" از لحاظ تاریخی و جغرافیایی نیز مبهم است. تا پیش از جنگهای ایران و روس مناطقی از شوروی سابق جزئی از قلمرو ایران بود اما بدلیل شكست ما، از خاك ایران جدا شد. آیا اكنون مردم این مناطق ایرانی هستند یا خیر؟ آیا به صرف جدایی این مناطق، دیگر نمیتوان آنها را ایرانی نامید؟ آیا ایرانی بودن تنها با مرزهای جغرافیایی تعریف میشود؟ همین ابهام در مورد افغانستان نیز وجود دارد. فراتر از این نیز میتوان پرسش را طرح كرد. ایران در زمان هخامنشی مرزها و وسعت و گسترهای داشته كه به مرور زمان این گستره تغییر كرده و فروكاسته شده است. آیا مناطقی كه در آن روزگار، جزئی از ایران بود همچنان "ایرانی" به حساب میآید؟ پاسخ این پرسشها با جایگاه مفاخر ایرانی نیز گره میخورد: ابنسینایی كه متولد همدان و دانشآموختهی بخارا در شوروی سابق است، ابوریحانی كه زادهی شهر بیرون در خوارزم تركمنستان است. زرتشت كه تاجیكان نامش را به نام كشور خود گره زدند و .... كسانی كه "ایرانی بودن" را یكی از شاخصههای فرهنگ این سرزمین معرفی میكنند باید به این ابهامها پاسخ گویند.
او در پایان به گفتگوی منتقدانهی خود با طباطبایی اشاره كرد و گفت:
● همین مطالب را با طباطبایی هم در میان گذاشتم اما پاسخهای او اصلاً مرا قانع نكرد. البته طباطبایی در پایان به طعنه گفت: اگر چه متفكران بسیاری بر آرای هگل خرده گرفتند و او را نقد كردند اما هگل همچنان حشمت و جلال خود را حفظ كرده و این موشكافیها نتوانسته جایگاه او را تنزل دهد. من نیز پاسخش دادم كه آری هگل بزرگ است اما نه برای من بلكه برای شما. نزد من هگل متفكر است اما یك متفكر ضعیف و كوچك كه آرایی بسیار خدشهپذیر دارد. بنابراین موشكافیهای دیگران شاید موجب فروافتادن جایگاه هگل نزد شما نشده باشد اما نزد من او هرگز جایگاه یك اندیشمند بلندمرتبه را ندارد.
● آقای دكتر! نظر شما دربارهی پروژهای كه دكتر طباطبایی و برخی دیگر از متفكران ایران، زیر نام "تجدد ایرانی" دست گرفتهاند، چیست؟
● من ابداً مفهوم "تجدد ایرانی" را نمیفهمم. چه چیزی در این تجدد ادعایی نهفته است كه آن را از تجدد غرب جدا میكند و نام "ایرانی" را بدان اضافه میكند؟ بهظاهر طراحان چنین عنوانی به تاریخ و فرهنگ ایران استناد میكنند. اما مگر گذشتهی تاریخی، ویژهی ایران است؟ تمامی كشورها دارای تاریخ و فرهنگ هستند پس چگونه است كه ما "تجدد ژاپنی" یا "تجدد فرانسوی" نداریم؟ اگر ملت ما حملهی اعراب را در انبان تجربه دارد دیگر ملتها نیز چنیناند. اگر ملت ما تغییر دین را از سر گذرانده دیگر ملتها نیز چنین حوادثی را در گذشتهی خویش دارند. در واقع اشكال من این است كه چه چیزی در این تاریخ نهفته است كه آن را از تاریخ سایر ملل متمایز میكند و خصوصیاتی را بر "تجدد" تحمیل میكند؟ تجدد چون یك ابر اسفنجی نیست كه بتوان از هر طرف آن، سوزنی در آن فرو كرد بیآنكه شكل و شالودهی آن تغییر كند. تجدد در درون خود با عناصری تعریف میشود كه بسیاری از آنها با ویژگیهای فرهنگی و تاریخی ما به وضوح در تضاد است.
او در ادامه به بخش دیگری از نظریهی تجدد ایرانی اشاره كرد:
● برخی از متفكران به دنبال رگههای تجدد در آثار گذشتگان میگردند. این البته در حد یك كار آكادمیك شدنیست. اما اگر هدف از این كار، ارائهی یك رهیافت كاربردی باشد چند مشكل بر سر راه ما پدیدار میشود: اگر ما هدف غایی از یافتن رگ و ریشههای تجدد در آثار پیشینیان را اثبات این پیشفرض بگیریم كه پدران و نیاكان ما متجدد بودهاند این عملی یكسره خطاست. همانگونه كه میتوان رگههای تجدد را در آثار گذشتگان جستجو كرد رگههای خرافات را نیز میتوان در آنها یافت.
ملكیان پایاننامهی دكترای یكی از دانشجویان خود را مثال آورد و گفت:
● موضوع این پایاننامه را "جمعآوری خرافات از متون كهن فارسی" تعیین كردهایم. البته مقطع زمانی جستجو را تا ابتدای ظهور صفویه قرار دادهایم زیرا از آن پس ناچار بودیم خرافات راهیافته در تشیع را نیز جمعآوری كنیم كه پژوهشی مشكلساز بود. در هر مورد كه خرافهای چندین بار تكرار شده بود آن را تنها یكبار نقل كردیم و به دنبال آن، آدرس مراجع مربوط را آوردیم. با این حال تا اینجای كار، 5400 صفحه یادداشت جمعآوری شده است! اگر تنها بدین دلیل كه گذشتگان رویكردی داشتهاند آن را شایستهی پیروی بدانیم چرا این خرافات را در این جرگه نمیگنجانیم؟
اما اگر برای تجدد، الگویی ترسیم شود و با برهان و دلیل، برتر بودن این الگو به مخاطب باورانده شود و تنها برای پذیرش سریعتر این الگو بهخصوص برای عموم و تودهی مردم از این رگ و ریشهها بهره گرفته شود اشكالی باقی نمیماند جز این نكتهی مهم كه آنچه در نهایت مردمان میپذیرند "تجدد" است نه "تجدد ایرانی".
ملكیان سپس به كندوكاو در نسبت "ایرانی بودن" و "اسلامی بودن" پرداخت:
● بیشتر روشنفكران سه عنصر را برای توصیف جامعهی ایرانی طرح میكنند: "ایرانی بودن"، "اسلامی بودن"، و "مدرنیته". اما پرسش من این است، مرز میان ایرانی بودن و اسلامی بودن كجاست؟ چگونه است ایران پیش از اسلام و هر آنچه معرّف چنین ایرانیست، شاخصهی "ایرانی بودن" معرفی میشود اما هر چه در پس حملهی اعراب بر سر ایران آمده زیر نام "اسلامی بودن" طبقهبندی میشود؟ مگر كسانی كه در ایران به هر رو، اسلام آوردند ایرانی نبودند؟ پس چگونه است ویژگیهای این برههی زمانی را جزو خصوصیات "ایرانی" نمیگیریم؟ اگر سخن بر سر "دین" است كه ایرانیان پیش از اسلام هم زرتشتی بودهاند، پس چگونه است كه آیین زرتشت و حواشی آن جزو "ایرانی بودن" تعریف میشود اما اسلام و حواشی آن جزو "اسلامی بودن" و نه گونهی تغییر یافتهای از ایرانی بودن؟ ایرانیان به شهادت تاریخ تاكنون هفت بار دین خود را عوض كردهاند پس ما حق نداریم تنها بخشی از این تاریخ را بدلیل آنكه ایرانیان معتقد به دینی به نام "اسلام" بودهاند از باقی تاریخ مردمان این منطقه تفكیك كنیم و یكسره احكامی متفاوت و حتی متضاد در مورد آن صادر كنیم. دو تكه كردن تاریخ یكپارچه و پیوستهی این مردم نشدنینیست. نمیتوان تكهای را فروگذاریم و تكهای دیگر را به عرش رسانیم.
او این اعتقاد را كه "تمدن ایرانی پیش از اسلام در پی حملهی اعراب رو به انحطاط نهاد و سركوب ایرانیان را باعث آمد" رد كرد و با این نظریه كه "ایرانیان پیش از اسلام، مردمانی شاد و چالاك بودند كه پس از حملهی اعراب به مردمانی خموده و سست تبدیل شدند" به مخالفت برخاست و آن را فاقد دلیلی روشن و تاریخی دانست. در این زمینه او به استدلال پرداخت و "ایرانی بودن" را مفهومی كاملاً كشدار و مبهم خواند كه قابل استناد و بررسی نیست:
● یكی از بزرگترین دروغهای تاریخی این است كه پیش از حملهی اعراب، در ایران تمدنی باشكوه وجود داشته است. اگر چنین ادعایی صحیح باشد باید برای آن مستنداتی نیز ارائه شود. از تاریخ ایران پیش از اسلام سه نشانهی روشن باقیست: نخست تخت جمشید و بناهای هخامنشیان در آن منطقه كه به نقل تمامی مورخان نه توسط ایرانیان بلكه توسط مهندسان رومی ساخته شدهاند. دوم "مانی نقاش" كه بعضی حتی او را پیامبر خواندهاند و آثاری از خود به جای گذاشته و سوم دانشگاه جُندیشاپور (یا به تعبیر درستتر جَندیشاپور) كه پارهای ملیگرایان به درخشش علم پزشكی در این دانشگاه استناد میكنند. البته پیشرفتهای علم پزشكی در این دانشگاه نیز نه بدست ایرانیان كه بهواسطهی مسیحیانی كه در برخی جنگها شكست خورده و به این منطقه عقبنشینی كرده و ماندگار شده بودند محقق شده است.
اما حتی اگر بپذیریم كه تمامی این سه شاخصه بدست ایرانیان پا گرفته، جای این پرسش هست كه این پیشرفتها در مقام مقایسه با پیشرفتهای تمدن یونان چه جایگاهی دارد؟ ایرانیان در برابر سقراط و افلاطون و ارسطو، یا در برابر جالینوس پزشك چه اثر ماندگار و قابل مقایسهای از خود به جا گذاشتهاند؟ ایرانیان در برابر نوشتههای بزرگان یونانی صد برگ، حتی پنج برگ اثر مكتوب جدی قابل قیاس ندارند پس نشانههای این تمدن ادعایی كجاست؟ میگویند این نشانهها در حملهی اعراب بكلی سوخته است. این ادعا نیز خللی در پرسش ما وارد نمیكند. به هر حال برای پذیرش وجود چنین تمدنی ارائه سند و نشانه و مدرك نیاز است. چیزی كه ملیگرایان ما از فراهم كردن آن ناتوانند.
"ایرانی بودن" از لحاظ تاریخی و جغرافیایی نیز مبهم است. تا پیش از جنگهای ایران و روس مناطقی از شوروی سابق جزئی از قلمرو ایران بود اما بدلیل شكست ما، از خاك ایران جدا شد. آیا اكنون مردم این مناطق ایرانی هستند یا خیر؟ آیا به صرف جدایی این مناطق، دیگر نمیتوان آنها را ایرانی نامید؟ آیا ایرانی بودن تنها با مرزهای جغرافیایی تعریف میشود؟ همین ابهام در مورد افغانستان نیز وجود دارد. فراتر از این نیز میتوان پرسش را طرح كرد. ایران در زمان هخامنشی مرزها و وسعت و گسترهای داشته كه به مرور زمان این گستره تغییر كرده و فروكاسته شده است. آیا مناطقی كه در آن روزگار، جزئی از ایران بود همچنان "ایرانی" به حساب میآید؟ پاسخ این پرسشها با جایگاه مفاخر ایرانی نیز گره میخورد: ابنسینایی كه متولد همدان و دانشآموختهی بخارا در شوروی سابق است، ابوریحانی كه زادهی شهر بیرون در خوارزم تركمنستان است. زرتشت كه تاجیكان نامش را به نام كشور خود گره زدند و .... كسانی كه "ایرانی بودن" را یكی از شاخصههای فرهنگ این سرزمین معرفی میكنند باید به این ابهامها پاسخ گویند.
او در پایان به گفتگوی منتقدانهی خود با طباطبایی اشاره كرد و گفت:
● همین مطالب را با طباطبایی هم در میان گذاشتم اما پاسخهای او اصلاً مرا قانع نكرد. البته طباطبایی در پایان به طعنه گفت: اگر چه متفكران بسیاری بر آرای هگل خرده گرفتند و او را نقد كردند اما هگل همچنان حشمت و جلال خود را حفظ كرده و این موشكافیها نتوانسته جایگاه او را تنزل دهد. من نیز پاسخش دادم كه آری هگل بزرگ است اما نه برای من بلكه برای شما. نزد من هگل متفكر است اما یك متفكر ضعیف و كوچك كه آرایی بسیار خدشهپذیر دارد. بنابراین موشكافیهای دیگران شاید موجب فروافتادن جایگاه هگل نزد شما نشده باشد اما نزد من او هرگز جایگاه یك اندیشمند بلندمرتبه را ندارد.
اشتراک در:
پستها (Atom)