۱۳۸۴/۰۵/۱۳

تو خود بین حدیث تفاوت را: از «باید بمیرد» تا «باید برود»

بُن‌مایه‌ی نقدی كه بر بخشی از آرای اكبر گنجی قلمی كردم نه دفاع از مشروطه‌خواهی بود و نه رد گزینه‌ی جمهوری‌خواهی. بلكه كوشیدم زاویه‌ی دید او را به نقد بكشم. از نگاه من تأكید بیش از حد بر نوع مدل حكومتی به جای مسیر رسیدن به آن و اصرار بر فرو افتادن یك فرد به عنوان راه حل اساسی، یك خطای سیاسی استراتژیك است. محصول چنین رویكردی درغلتیدن به دام ایده‌آل‌گرایی بی‌سرانجامی است كه حاصلی جز یأس و سرخوردگی ندارد. نه با سرنگونی یك فرد، جامعه گام در راه آزادی می‌گذارد و عصر سربرآوردن دیكتاتورها به پایان می‌رسد و نه نوع مدل حكومتی یگانه نسخه‌ی شفابخش درد تاریخی ایرانیان است. ایرانی تا درون فرهنگی می‌بالد كه احترام به "انسانیت یك انسان" و "حق تفاوت انسان" در هر آنچه دیگران حق می‌پندارد، به رسمیت شناخته نشود هر فردی كه از میان این مردم سربركشد بی‌تردید به یك مستبد تبدیل خواهد شد. استبداد میوه‌ی فرهنگ و منش یك جامعه است. آنچه گنجی در نامه‌های خود از آن غفلت می‌كند پرداختن صرف به یكی از طرف‌های منازعه است. گنجی جامعه را رها می‌كند و دودستی یقه‌ی حكومت را می‌چسبد.

من نیز چون گنجی بهترین مدل حكومتی را "جمهوری دموكراتیك" می‌دانم. نظامی كه در آن رأی اكثریت مردم، تعیین‌كننده نهایی جهت‌گیری حكومت باشد. جمهوری مردمی كه اكثریت آنان مسلمان‌اند و دین را تا آنجا كه با خردجمعی و حقوق عمومی در تضاد قرار نگیرد اجازه حضور در اجتماع می‌دهند. این نظام می‌تواند هر نامی داشته باشد اما ماهیت آن "جمهوری ایران اسلامی" است. همچنان كه دموكراسی آمریكایی جدا از ماهیت مذهبی مردم مؤمن آمریكا نیست. مردمی مؤمن كه در قالبی نظامی سكولار خواست‌های اجتماعی خویش را پی می‌گیرند. نه دین را به رنگ سیاست آلوده می‌سازند و نه سیاست را از درون ابهام و پیچیدگی دین می‌جویند. در آمریكا هیچ كس برای به سر كردن روسری از تحصیل و كار محروم نمی‌شود همچنان كسی به خاطر بی‌اعتقادی به دین از حقوق اساسی خود محروم نمی‌شود. دموكراسی آمریكایی، محتمل‌ترین دموكراسی ایران آینده است.

اما نكته‌ای در نامه‌های گنجی نهفته است كه به عنوان میراث ماندگار روشنفكری در ایران، جاودانه خواهد شد. گنجی به صراحت به جای طلب مرگ و آرزوی اعدام و عبارت «باید بمیرد» از «باید برود» سخن می‌گوید. میان این دو، فاصله‌ای‌ست به اندازه ربع قرنی كه از آن همه خشونت در نخستین سال‌های انقلاب گذشت. خلخالی با اعدام یكباره‌ی سران نظام پیشین زشتی خون و خشونت را نزد طبع نازك‌اندیش و ظریف‌پسند ایرانی شكست. غریو شادی كودكانی كه شماره‌های فوق‌العاده‌ی روزنامه‌ها را در آن روزها در خیابان می‌گرداندند به زودی به ترنم مرگ تبدیل شد. زشتی كشتن و اعدام از همان جا بود كه فرو ریخت. شعارهای "مرگ بر ..." باب شد و هر روز یكی را نشانه گرفت. جامعه‌ی سیاسی دو شقه شد. باقیمانده نزاع باز دو شقه شدند. انگار قرار بود قانون تقسیم سلولی درباره‌ی نیروهای سیاسی ایران آزمایش شود كه شد و میوه‌ی آن دوران، جامعه‌ی روان‌پریش و بیمار امروز ماست كه با دیدن عكس‌های پیكر شكنجه‌دیده‌ی جوان مهابادی گویی ولوله‌ای در وجودمان به پا نمی‌شود و عرق سرد بر تن‌مان نمی‌نشیند. نگاه می‌كنیم و سر تكان می‌دهیم و تأسف می‌خوریم. تنها همین! علت چنین واكنشی روشن است. سال‌هاست به دیدن صحنه‌های به خون غرقه شدن انسان‌ها عادت كرده‌ایم.

میان نگاه "مرگ‌طلب" بخشی از ایرانیان كه آرام آرام در عصر دوم خرداد از میان جامعه و گفتمان روز رخت بربست با نگاهی كه امروز گنجی منادی آن است تفاوت‌های بسیاری‌ست كه نبایستی نادیده گرفته شود. گنجی خواستار كنار زدن مسالمت‌آمیز یك مقام است. او نه چون بسیاری كه در گوشه‌ی خلوت خود مراسم اعدام فلام مقام و بهمان حاكم را مجسم می‌كنند و از لذت این صحنه سرمست می‌شوند، سودای به دار كشیدن كسی را دارد و نه در لابلای سطور نامه‌اش بوی مرگ و نیستی به مشام می‌رسد. به عكس، جابه‌جای سخن گنجی نفی خشونت و مرگ است جز آنچه به خود او بازمی‌گردد. اگر گنجی را نقد می‌كنیم، شایسته است نكات انسانی و ماندگار اندیشه‌ی او را نیز از میان كلماتش بیرون بكشیم و آنها را به قلم خود جاودانه كنیم كه اگر همین یك گام از هر كدام از ما برآید خدمت بزرگی به آینده ایران تواند بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!