چو تخت با منبر برابر كنند ....................................... همه نام بوبكر و عمّر كنند
تبه گردد این رنجهای دراز ..................................... نشیبی دراز است پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر ............................ ز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز ...................................... شود ناسزا شاه گردنفراز
بپوشد از ایشان گروهی سیاه ...................................... ز دیبا نهند از بر سر كلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرینه كفش .................... نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
برنجد یكی، دیگری برخورد ................................ به داد و به بخشش همی ننگرد
شب آید یكی چشمه رخشان كند ................................ نهفته كسی را خروشان كند
ستانندهی روزشان دیگر است ............................ كمر بر میان و كُله بر سر است
ز پیمان بگردند وز راستی ....................................... گرامی شود كژّی و كاستی
پیاده شود مردم جنگجوی ................................ سوار آنك لاف آرد و گفت و گوی
كشاورز جنگی شود بیهنر ........................................ نژاد و هنر كمتر آید به بر
رباید همی این از آن آن از این ..................................... ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشكارا شود ....................................... دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر ....................................... پسر بر پدر همچنین چارهگر
شود بندهی بیهنر شهریار ......................................... نژاد و بزرگی نیاید به كار
به گیتی كسی را نماند وفا ....................................... روان و زبانها شود پُر جفا
از ایران وز ترك وز تازیان .......................................... نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترك و نه تازی بود ............................... سخنها به كردار بازی بود
شاهنامهی فردوسی؛ از متن نامهی رستم فرخزاد، فرمانده سپاه ایران در هنگام صفآرایی در برابر لشکر اعراب مهاجم، خطاب به پادشاه ایران.
۱۳۸۴/۰۶/۰۹
۱۳۸۴/۰۶/۰۵
دكتر سروش، نماد ایران در حال گذار
دكتر سروش حتی با وجود پیشینهی انقلابی و سهمی كه در انقلاب فرهنگی داشته، همواره برای من نمادی از ایران در حال گذار بوده است. سروش در زمرهی انقلابگران سال 57 بود كه بدلیل نزدیكی دیدگاهها، با جریان اسلامی درآمیخت و به فرمان آیتالله خمینی بر صندلی شورای انقلاب تكیه زد. اوج همبستگی او با جبههی اسلامی كه طیفی گونهگون، از روشنفكران انقلابی تا روحانیت سنتی را در بر میگرفت، به مناظرههای او و مصباح یزدی و بهشتی در برابر كیانوری و طبری، رهبران حزب توده كه نماد روشنفكران علمگرا و فلسفهدان آن عصر بودند، بازمیگردد. با وزیدن نسیم گذر زمان، دكتر سروش آرام آرام از راهی كه بدان دل سپرده بود بازگشت. از عضویت در شورای انقلاب بدرآمد و از انقلاب فرهنگی دلخون شد. او البته هیچگاه چونان زیباكلام به صراحت از پشیمانی خود نگفت اما راه و منش او جز این را گواهی نمیداد.
دكتر سروش از ابتدای دههی هفتاد قدم در راهی گذاشت كه بسیاری نه جرأت و جسارت آن را داشتند و نه در آن فایده و آیندهای میدیدند. تحولات دوران اما نشان داد در میان بذرهایی كه او در مقالات و كتابهای خود پاشیده بود درختان تنومند و ریشهدار و استواری آمادهی سربرآوردن بودند. بخشی از تحول فكری در جامعهی شهری كه دوم خرداد را رقم زد حاصل همین تلاشهای به ظاهر آرام و كماثر اما بنیانی بود. بیدلیل نیست كه او در نامهای به خاتمی زبان شماتت باز كرد و خاتمی را میراثخوار خوندلهایی خواند كه سهمی در آن نداشت و همین امر را دلیل بیاعتنایی و بیرغبتی خاتمی برای دفاع همهجانبه از اندیشهی اصلاحی دانست.
اگر تا دیروز دكتر سروش از دولت دموكراتیك دینی سخن میگفت امروز با مصباح یزدی همداستان شده است كه از دل دین، دموكراسی زاده نمیشود اگر چه راهی جز عقیدهی مصباح یزدی را توصیه میكند. او پا را فراتر میگذارد و قداست و عصمت امامان شیعه را رد میكند و آرایی در باب امام دوازدهم شیعیان بیان میدارد كه اگر نگوییم او را به گوشهی ارتداد میراند، دستكم مسلمانی او را مورد تردید قرار میدهد و این خطر نه تنها از جانب روحانیت همنشین با قدرت كه از طرف عوام دینزده او را تهدید میكند.
برای جستجوگرانی كه آرای سروش را در ظرف نزدیك به سه دهه دنبال كردهاند اندیشهی سروش هیچگاه ایستا نبوده است. سروش نرم نرمك راه سكولاریزم را در ایران هموار كرد و از جمع دموكراسی و دینداری سخن گفت. اما دینی كه او منادی آن بود یكسره با قرائت رسمی در تضاد بود. سروش دین را معرفتی بشری خواند كه هر كس با نگاه و تفسیر خود به استقبال آن میرود و همین نقطه را آغاز همبستگی دین و دموكراسی خواند. معرفت بشری را به اقتضای علم بودن و بشری بودن نامقدس خواند و گوهر حقیقت را از میان چنگ گروهی برگزیده بیرون كشید و چشمها را به همهی زاویا فراخواند تا در هر كنجی گوشهای از حقیقت را بیابند. "فربهتر از ایدئولوژی" سروش نخستین گامیست كه یك انسان مذهبزده در شاهراه سكولاریزم مینهد.
سروش بنیانهای بهظاهر قطعی و نقدناپذیر و واضح دینی را به چالش میكشد و ذهن و روان انسان دینمدار را به اندیشه وامیدارد. سروش در تمام سالهایی كه خود اندیشهپردازی میكرد آرام آرام دگرگون میشد و این تغییر را میتواند از زبان و محتوای كتابهایی كه در طول این سالیان منتشر كرده است به خوبی دریافت. نظریات جدید سروش گام دیگری است كه او بسوی دگردیسی برداشته است. سروش، روشنفكری دینی است. دینی است چون دینستیز نیست و دغدغهی دین دارد و همین راز دلپذیری گفتار او نزد انسانهای مذهبی و محقق است كه زبان او را ستیزهجو و پیكارگر نمییابند اگر چه آكنده از نیش و طعن و كنایه است و بدیهیاتی(!) را به زیر تازیانهی نقد میكشد كه كسی گمان خطا بودن آنها در سرش نیست.
در مورد سروش سخن بسیار است. من شیفتهی او نیستم اما نمیتوانم دلبستگی خود را به راه او كتمان كنم. راهی كه انسانی مذهبی میپیماید و گام به گام دانستههای نقدناشدهی خود را به دیدهی تردید مینگرد و گستاخانه بر خطا بودن آنها اعتراف میكند و جسورانه بر آنها میشورد. سروش نماد ایران در حال گذار است. شیوهی دینداری سروش فرجام رقمزدهی ایرانیان مذهبیست.
بهانههای این گفتار مقالات زیر هستند كه همهی دوستان را به تأمل و تعمق فراوان در آنها فرامیخوانم:
● روحانیت ما عوام است نه عوامزده؛ خلاصهای از سخنرانی دكتر سروش در پاریس
● تأسفی بر سخنان یك دوست؛ نقد محمدسعید بهمنپور بر سخنان دكتر سروش
● از مهدویت سیاسی تا ولایت مطلقهی فقیه؛ پاسخ دكتر سروش به نقد بهمنپور
دكتر سروش از ابتدای دههی هفتاد قدم در راهی گذاشت كه بسیاری نه جرأت و جسارت آن را داشتند و نه در آن فایده و آیندهای میدیدند. تحولات دوران اما نشان داد در میان بذرهایی كه او در مقالات و كتابهای خود پاشیده بود درختان تنومند و ریشهدار و استواری آمادهی سربرآوردن بودند. بخشی از تحول فكری در جامعهی شهری كه دوم خرداد را رقم زد حاصل همین تلاشهای به ظاهر آرام و كماثر اما بنیانی بود. بیدلیل نیست كه او در نامهای به خاتمی زبان شماتت باز كرد و خاتمی را میراثخوار خوندلهایی خواند كه سهمی در آن نداشت و همین امر را دلیل بیاعتنایی و بیرغبتی خاتمی برای دفاع همهجانبه از اندیشهی اصلاحی دانست.
اگر تا دیروز دكتر سروش از دولت دموكراتیك دینی سخن میگفت امروز با مصباح یزدی همداستان شده است كه از دل دین، دموكراسی زاده نمیشود اگر چه راهی جز عقیدهی مصباح یزدی را توصیه میكند. او پا را فراتر میگذارد و قداست و عصمت امامان شیعه را رد میكند و آرایی در باب امام دوازدهم شیعیان بیان میدارد كه اگر نگوییم او را به گوشهی ارتداد میراند، دستكم مسلمانی او را مورد تردید قرار میدهد و این خطر نه تنها از جانب روحانیت همنشین با قدرت كه از طرف عوام دینزده او را تهدید میكند.
برای جستجوگرانی كه آرای سروش را در ظرف نزدیك به سه دهه دنبال كردهاند اندیشهی سروش هیچگاه ایستا نبوده است. سروش نرم نرمك راه سكولاریزم را در ایران هموار كرد و از جمع دموكراسی و دینداری سخن گفت. اما دینی كه او منادی آن بود یكسره با قرائت رسمی در تضاد بود. سروش دین را معرفتی بشری خواند كه هر كس با نگاه و تفسیر خود به استقبال آن میرود و همین نقطه را آغاز همبستگی دین و دموكراسی خواند. معرفت بشری را به اقتضای علم بودن و بشری بودن نامقدس خواند و گوهر حقیقت را از میان چنگ گروهی برگزیده بیرون كشید و چشمها را به همهی زاویا فراخواند تا در هر كنجی گوشهای از حقیقت را بیابند. "فربهتر از ایدئولوژی" سروش نخستین گامیست كه یك انسان مذهبزده در شاهراه سكولاریزم مینهد.
سروش بنیانهای بهظاهر قطعی و نقدناپذیر و واضح دینی را به چالش میكشد و ذهن و روان انسان دینمدار را به اندیشه وامیدارد. سروش در تمام سالهایی كه خود اندیشهپردازی میكرد آرام آرام دگرگون میشد و این تغییر را میتواند از زبان و محتوای كتابهایی كه در طول این سالیان منتشر كرده است به خوبی دریافت. نظریات جدید سروش گام دیگری است كه او بسوی دگردیسی برداشته است. سروش، روشنفكری دینی است. دینی است چون دینستیز نیست و دغدغهی دین دارد و همین راز دلپذیری گفتار او نزد انسانهای مذهبی و محقق است كه زبان او را ستیزهجو و پیكارگر نمییابند اگر چه آكنده از نیش و طعن و كنایه است و بدیهیاتی(!) را به زیر تازیانهی نقد میكشد كه كسی گمان خطا بودن آنها در سرش نیست.
در مورد سروش سخن بسیار است. من شیفتهی او نیستم اما نمیتوانم دلبستگی خود را به راه او كتمان كنم. راهی كه انسانی مذهبی میپیماید و گام به گام دانستههای نقدناشدهی خود را به دیدهی تردید مینگرد و گستاخانه بر خطا بودن آنها اعتراف میكند و جسورانه بر آنها میشورد. سروش نماد ایران در حال گذار است. شیوهی دینداری سروش فرجام رقمزدهی ایرانیان مذهبیست.
بهانههای این گفتار مقالات زیر هستند كه همهی دوستان را به تأمل و تعمق فراوان در آنها فرامیخوانم:
● روحانیت ما عوام است نه عوامزده؛ خلاصهای از سخنرانی دكتر سروش در پاریس
● تأسفی بر سخنان یك دوست؛ نقد محمدسعید بهمنپور بر سخنان دكتر سروش
● از مهدویت سیاسی تا ولایت مطلقهی فقیه؛ پاسخ دكتر سروش به نقد بهمنپور
۱۳۸۴/۰۵/۳۱
تداوم فرهنگ نوچهپروری
دفاع مسعود بهنود از حسین درخشان تأسفآورترین یادداشتی بود كه این چند روز خواندهام. نوشتهای سرشار از حس تمسخر و تحقیر دیگرانی كه لابد در نگاه آقای بهنود به گناه طرح پرسش دربارهی سفر حسین درخشان به تهران در ایام انتخابات، غیر خودی محسوب میشوند و بدلیل اندكبودن شمار خوانندگان وبلاگشان و مطرح ساختن چنین انتقادی، محكوم به بیاعتناییاند و بهناچار اسیر تئوریبافیهای توطئهمآبانه شدهاند و در حسرت مشهور شدن میسوزند و به بیماری خودبزرگبینی مبتلا گشتهاند! از نگاه ایشان اینان بر حسین درخشان نقد نوشتهاند تا شاید آبی بر قلب گُر گرفتهشان ریخته شود و چند تایی مخاطب از-همه-جا-بیخبر را جلب قلم خود كنند. واقعاً كه دست مریزاد جناب بهنود! قبلاً فكر میكردیم در بین كل وبلاگها و سایتهای خواندنی فارسی، خواندنیتر از "سردبیر خودم" و به ویژه وبلاگ خواندنی[1] و آموزندهی "فوتوبلاگ هودر" وجود ندارد! اما تازه فهمیدیم قضیه جدیتر از این حرفهاست. بیچاره باقی كسانی كه در لیست لینكهای وبلاگ جناب بهنود جایگاهشان در حد حسین درخشان و فوتوبلاگش فروكاسته شده و قدر و قیمتشان تا به اندازهی یك "خود پدر خواندهی وبلاگستان" تنزل یافته و لگدكوب روابط فاقد منطق و خالی از معرفت و شایستهسالاری شده است.
جناب مسعود بهنود با عشوه و ناز از نثر حسین درخشان مینالد كه «با زبانی كه به كار میگیرد موافق نیستم». ظاهراً ایشان فراموش كردهاند زبان هر كسی جزیی از شیوهی تفكر اوست. ممكن نیست كسی پرخاشگونه و ستیزهجویانه بنویسد اما در ذهن خود در كمال آرامش و متانت و اعتدال بیاندیشد مگر آنكه استاد جلوهگری و رنگعوض كردن باشد كه این حنا هم در گذر زمان رنگ میبازد. كارنامهی حسین درخشان نشان داده است او همینگونه است كه مینویسد. دلیل سفر حسین درخشان به تهران -آن هم درست در بحبوحهی انتخابات- را نیز نادیده میگیرم كه لطیفهی واقعاً سرگرمكنندهای بود: «حسین درخشان در ایام انتخابات به تهران سفر كرد تا اطلاعات خود را نو كند»!
حسین درخشان سطحیتر از آْن است كه محل اعتنای شخصی چون من قرار گیرد. فرد بیمایهای كه با وقاحت و پُررویی تمام، یادداشت هشدارگونهام دربارهی پروژهی شارع 2 را با افزودن چند جمله به خورد خوانندگانش داد و سپس در نشریهی شهروند منتشر كرد.[2] او بدین حد هم راضی نشد و در سایت صبحانه یك آگهی درشت درج كرد كه عنوانش، همان عنوان نوشتهی بنده بود اما آدرسش نوشتهی خود حسین درخشان! من هم البته با ریشخندی بر لب از میانتهی بودن این طبل پر سر و صدا، تنها به عاقبت این عمل حماقتآمیز و آكنده از شیادی مینگریستم و به خود میبالیدم كه بانی آگاهییافتن گروه بزرگی از وبلاگنویسان و وبلاگخوانان از طریق تحریك حس پیشتاز بودن این فرد شدهام. از همین رو تا به امروز كه ماهها گذشته، در این مورد سكوت كرده بودم و اگر آن یادداشت جناب بهنود نبود امروز هم وقت و قلمم را برای نگارش چنین جملات پوچی تلف نمیكردم. [3]
پانوشتها:
1- ممكن است خوانندهی این یادداشت از خود بپرسد مگر میتوان یك "فوتو بلاگ" را "خواندنی" دانست؟! راستش این پرسشیست كه جناب بهنود باید بدان پاسخ دهند، چون یك وبلاگ ویژهی انتشار عكس را كه بهطبع، "دیدنی" محسوب میشود نه "خواندنی" در كنار نام دیگرانی ردیف كردهاند كه اهل قلم و نوشتناند. تازه این به شرطیست كه بپذیریم فوتو بلاگ هودر واقعاً "دیدنی" است!
2- البته اگر تا به امروز حسین درخشان با تغییر البته مختصری در تاریخ انتشار آن یادداشتها، از جایگاه بدهكار به مقام طلبكار ارتقاء رتبه نیافته باشد و مرا به كپیبرداری متهم نكرده باشد!
3- زمانی كه به اینترنت بدون فیلتر دسترسی داشتم در وبلاگ هودر جستجویی كردم و تمام مستندات لازم را برای روزی كه قصد نوشتن چنین یادداشتی را دارم، آماده كردم. اما گذر زمان و برقراری مجدد سانسور، باعث از میان رفتن آن آدرسها شد. اگر كسی مایل است به راستی ادعای من پی ببرد در وبلاگ حسین درخشان كمی جستجو كند. البته اگر عمل جوانمردانهای كه در پانوشت دو اشاره كردهام، صورت نپذیرفته باشد!
جناب مسعود بهنود با عشوه و ناز از نثر حسین درخشان مینالد كه «با زبانی كه به كار میگیرد موافق نیستم». ظاهراً ایشان فراموش كردهاند زبان هر كسی جزیی از شیوهی تفكر اوست. ممكن نیست كسی پرخاشگونه و ستیزهجویانه بنویسد اما در ذهن خود در كمال آرامش و متانت و اعتدال بیاندیشد مگر آنكه استاد جلوهگری و رنگعوض كردن باشد كه این حنا هم در گذر زمان رنگ میبازد. كارنامهی حسین درخشان نشان داده است او همینگونه است كه مینویسد. دلیل سفر حسین درخشان به تهران -آن هم درست در بحبوحهی انتخابات- را نیز نادیده میگیرم كه لطیفهی واقعاً سرگرمكنندهای بود: «حسین درخشان در ایام انتخابات به تهران سفر كرد تا اطلاعات خود را نو كند»!
حسین درخشان سطحیتر از آْن است كه محل اعتنای شخصی چون من قرار گیرد. فرد بیمایهای كه با وقاحت و پُررویی تمام، یادداشت هشدارگونهام دربارهی پروژهی شارع 2 را با افزودن چند جمله به خورد خوانندگانش داد و سپس در نشریهی شهروند منتشر كرد.[2] او بدین حد هم راضی نشد و در سایت صبحانه یك آگهی درشت درج كرد كه عنوانش، همان عنوان نوشتهی بنده بود اما آدرسش نوشتهی خود حسین درخشان! من هم البته با ریشخندی بر لب از میانتهی بودن این طبل پر سر و صدا، تنها به عاقبت این عمل حماقتآمیز و آكنده از شیادی مینگریستم و به خود میبالیدم كه بانی آگاهییافتن گروه بزرگی از وبلاگنویسان و وبلاگخوانان از طریق تحریك حس پیشتاز بودن این فرد شدهام. از همین رو تا به امروز كه ماهها گذشته، در این مورد سكوت كرده بودم و اگر آن یادداشت جناب بهنود نبود امروز هم وقت و قلمم را برای نگارش چنین جملات پوچی تلف نمیكردم. [3]
پانوشتها:
1- ممكن است خوانندهی این یادداشت از خود بپرسد مگر میتوان یك "فوتو بلاگ" را "خواندنی" دانست؟! راستش این پرسشیست كه جناب بهنود باید بدان پاسخ دهند، چون یك وبلاگ ویژهی انتشار عكس را كه بهطبع، "دیدنی" محسوب میشود نه "خواندنی" در كنار نام دیگرانی ردیف كردهاند كه اهل قلم و نوشتناند. تازه این به شرطیست كه بپذیریم فوتو بلاگ هودر واقعاً "دیدنی" است!
2- البته اگر تا به امروز حسین درخشان با تغییر البته مختصری در تاریخ انتشار آن یادداشتها، از جایگاه بدهكار به مقام طلبكار ارتقاء رتبه نیافته باشد و مرا به كپیبرداری متهم نكرده باشد!
3- زمانی كه به اینترنت بدون فیلتر دسترسی داشتم در وبلاگ هودر جستجویی كردم و تمام مستندات لازم را برای روزی كه قصد نوشتن چنین یادداشتی را دارم، آماده كردم. اما گذر زمان و برقراری مجدد سانسور، باعث از میان رفتن آن آدرسها شد. اگر كسی مایل است به راستی ادعای من پی ببرد در وبلاگ حسین درخشان كمی جستجو كند. البته اگر عمل جوانمردانهای كه در پانوشت دو اشاره كردهام، صورت نپذیرفته باشد!
۱۳۸۴/۰۵/۲۲
فیلترینگ هوشمندانهی بلاگرولینگ و ماهیگیران فرصتطلب
ولولهای كه هفتهی پیش به دنبال مسدود شدن سایت بلاگرولینگ، در فضای وبلاگشهر برپا شد حكایت از هوشمندی حركت سانسورچیهای اینترنتی داشت. برخی دلسوزان و نكتهسنجان، پیشاپیش نسبت به وابستگی بیحد و حصر وبلاگها به سرویس بلاگرولینگ به عنوان یگانه راه ارتباطی میان وبلاگها، هشدار داده بودند اما بهظاهر گوش شنوا و سرویس جایگزینی برای این پُل ارتباطی سهل و ساده وجود نداشت. اكنون اگر چه فیلترینگ بیقاعده همچنان بیرحمانه و بیضابطه به پیش میرود و سایتها و وبلاگهای بیشتری را میبلعد اما میتوان بسته شدن سایت بلاگرولینگ را ادامهی فیلترینگ هوشمندانه سایتها و وبلاگها دانست كه از زمستان سال 83 آغاز شده است و همچنان ادامه دارد.
مسدودكنندگان نه تنها با شناخت دقیق از نقش "شبكه" به عنوان هستهی اصلی قدرتگیری وبلاگشهر، دستبكار انسداد بلاگرولینگ شدند كه از روانشاسی اهالی این شهر شیشهای نیز باخبرند. به دنبال هیاهویی كه بر سر بستن بلاگرولینگ پدید آمد به فاصلهی اندكی فیلتر این سایت برداشته شد اما بار دیگر و اینبار تنها در برخی شهرها فیلترینگ برقرار شد، بدین ترتیب هم مسدودكنندگان به مقصود رسیدند و هم دامنهی اعتراضها بهشدت كاسته و در واقع محو شد.
سال پیش كه سایت بلاگرولینگ چند روزی دستخوش خرابی شده بود، فرد دلسوزی گره از كار فروبستهی بسیاری از وابستگان به سرویس بلاگرولینگ گشود بیآنكه در برابر، اجر و مزد و پاداشی طلب كند. خلاصهی كلام اینكه راه خلاصی از فیلترینگ بلاگرولینگ ساده است. چارهاش تنها تغییر آدرس كدی است كه در وبلاگ كپی میكنید. اما این كار به متولی خیرخواهی محتاج است كه بیچشمداشتی، رنج قبول چند مهمان ناخوانده را به فضای سایت خود پذیرا شود و چندی فایل بلاگرولینگ آنها را در سایت شخصی خود جای دهد. به همین راحتی!
حال در این وانفسا، گروهی فرصتطلب نیز به دنبال صید ماهی مقصود خود از این آب گلآلود هستند. فرشتهی نجاتی از سر یاری و همدردی، این راه حل پیشآزموده و موفق را بار دیگر ارائه داده است منتها با شرایطی كه صد البته از سر فرصتطلبی این دوست خیرخواه نیست! با تغییر كد بلاگرولینگ -آنچنان كه ایشان پیشنهاد كردهاند- شاهد ظهور دو لینك ناقابل از وبلاگ ایشان در صدر و ذیل لیست پیوندهای خود خواهید بود كه آدرس این دوست اهل معرفت و مرام را در خود نهفته دارند و شما را به صفحهای میرسانند كه تبلیغات چشمنواز گوگل، ستون سمت راست را زینت دادهاند! دوست نازنین ما البته بدین حد هم قانع نشده است. با انجام تغییر یادشده، پس از لیست بلاگرولینگ، چند تبلیغ ناقابل گوگل نصیبتان میشود كه شمارندهی وبلاگ این دوست از خودگذشته و البته اُجرت تبلیغات ایشان را بالا میبرد. حالا بنالید كه چه كنیم و چه نكنیم. این هم راه حل آسان و بیدردسر! دیگر چه میخواهید؟!
به عنوان راهی موقتی برای برقرار ماندن رشتهی پیوند میان وبلاگها میتوان چند راهكار را به اجرا گذاشت:
● اكنون بیشتر وبلاگها بخشی ویژه را برای لینك به مطالب و یادداشتهای خواندنی دیگران اختصاص دادهاند. میتوان با اهتمامی دو چندان برای تقویت این بخش (كه لینكده یا خواندنیهای روز یا نظایر آن نام دارد) كاربران را از مطالب تازه و پرمغز دیگران آگاه كرد. وبلاگهای پرمخاطب و پربازدید میتوانند در این وضعیت نقشی بهمراتب پررنگتر را ایفا كنند.
● سایتها و وبلاگهایی نظیر خبرچین، هفتان، صبحانه و نظایر آن میتوانند به عنوان تابلویی از برگزیدههای وبلاگستان، كاربران را در گزیدهخوانی و گزیدهجویی مطالب نغز و پُرمایه و بهروز وبلاگشهر یاری دهند. رسالتی كه تاكنون نیز بر دوش اعضاء فعال این سایتها بوده است، اعضایی كه از سر دغدغهی ارائهی فرآوردههای قلمی با كیفیت، وقت و انرژی خود در را در این راه صرف كردهاند.
● سرویس مسنجر نیز میتواند كمك خوبی در این زمینه باشد. دوستان میتوانند با بهروز شدن وبلاگ، لینك مطلب خود را به همراه موضوع یا عنوان آن برای دوستان خود بفرستند تا دستكم در این شرایط وقت كمتری از كاربرانی كه در ایران، اسیر این سرویس و فیلترینگ آن شدهاند، تلف شود.
● اگر دوستی كه سال پیش با ارائهی راه حل و مایه گذاشتن از خود، مشكل كاربران را تا رفع مشكل بلاگرولینگ برطرف كرد، همت كند و همان راه حل را به طور عمومی با وبنگاران در میان بگذارد من به سهم خود حاضرم بخشی از فضای هاست را به این كار اختصاص دهم.
مسدودكنندگان نه تنها با شناخت دقیق از نقش "شبكه" به عنوان هستهی اصلی قدرتگیری وبلاگشهر، دستبكار انسداد بلاگرولینگ شدند كه از روانشاسی اهالی این شهر شیشهای نیز باخبرند. به دنبال هیاهویی كه بر سر بستن بلاگرولینگ پدید آمد به فاصلهی اندكی فیلتر این سایت برداشته شد اما بار دیگر و اینبار تنها در برخی شهرها فیلترینگ برقرار شد، بدین ترتیب هم مسدودكنندگان به مقصود رسیدند و هم دامنهی اعتراضها بهشدت كاسته و در واقع محو شد.
سال پیش كه سایت بلاگرولینگ چند روزی دستخوش خرابی شده بود، فرد دلسوزی گره از كار فروبستهی بسیاری از وابستگان به سرویس بلاگرولینگ گشود بیآنكه در برابر، اجر و مزد و پاداشی طلب كند. خلاصهی كلام اینكه راه خلاصی از فیلترینگ بلاگرولینگ ساده است. چارهاش تنها تغییر آدرس كدی است كه در وبلاگ كپی میكنید. اما این كار به متولی خیرخواهی محتاج است كه بیچشمداشتی، رنج قبول چند مهمان ناخوانده را به فضای سایت خود پذیرا شود و چندی فایل بلاگرولینگ آنها را در سایت شخصی خود جای دهد. به همین راحتی!
حال در این وانفسا، گروهی فرصتطلب نیز به دنبال صید ماهی مقصود خود از این آب گلآلود هستند. فرشتهی نجاتی از سر یاری و همدردی، این راه حل پیشآزموده و موفق را بار دیگر ارائه داده است منتها با شرایطی كه صد البته از سر فرصتطلبی این دوست خیرخواه نیست! با تغییر كد بلاگرولینگ -آنچنان كه ایشان پیشنهاد كردهاند- شاهد ظهور دو لینك ناقابل از وبلاگ ایشان در صدر و ذیل لیست پیوندهای خود خواهید بود كه آدرس این دوست اهل معرفت و مرام را در خود نهفته دارند و شما را به صفحهای میرسانند كه تبلیغات چشمنواز گوگل، ستون سمت راست را زینت دادهاند! دوست نازنین ما البته بدین حد هم قانع نشده است. با انجام تغییر یادشده، پس از لیست بلاگرولینگ، چند تبلیغ ناقابل گوگل نصیبتان میشود كه شمارندهی وبلاگ این دوست از خودگذشته و البته اُجرت تبلیغات ایشان را بالا میبرد. حالا بنالید كه چه كنیم و چه نكنیم. این هم راه حل آسان و بیدردسر! دیگر چه میخواهید؟!
به عنوان راهی موقتی برای برقرار ماندن رشتهی پیوند میان وبلاگها میتوان چند راهكار را به اجرا گذاشت:
● اكنون بیشتر وبلاگها بخشی ویژه را برای لینك به مطالب و یادداشتهای خواندنی دیگران اختصاص دادهاند. میتوان با اهتمامی دو چندان برای تقویت این بخش (كه لینكده یا خواندنیهای روز یا نظایر آن نام دارد) كاربران را از مطالب تازه و پرمغز دیگران آگاه كرد. وبلاگهای پرمخاطب و پربازدید میتوانند در این وضعیت نقشی بهمراتب پررنگتر را ایفا كنند.
● سایتها و وبلاگهایی نظیر خبرچین، هفتان، صبحانه و نظایر آن میتوانند به عنوان تابلویی از برگزیدههای وبلاگستان، كاربران را در گزیدهخوانی و گزیدهجویی مطالب نغز و پُرمایه و بهروز وبلاگشهر یاری دهند. رسالتی كه تاكنون نیز بر دوش اعضاء فعال این سایتها بوده است، اعضایی كه از سر دغدغهی ارائهی فرآوردههای قلمی با كیفیت، وقت و انرژی خود در را در این راه صرف كردهاند.
● سرویس مسنجر نیز میتواند كمك خوبی در این زمینه باشد. دوستان میتوانند با بهروز شدن وبلاگ، لینك مطلب خود را به همراه موضوع یا عنوان آن برای دوستان خود بفرستند تا دستكم در این شرایط وقت كمتری از كاربرانی كه در ایران، اسیر این سرویس و فیلترینگ آن شدهاند، تلف شود.
● اگر دوستی كه سال پیش با ارائهی راه حل و مایه گذاشتن از خود، مشكل كاربران را تا رفع مشكل بلاگرولینگ برطرف كرد، همت كند و همان راه حل را به طور عمومی با وبنگاران در میان بگذارد من به سهم خود حاضرم بخشی از فضای هاست را به این كار اختصاص دهم.
۱۳۸۴/۰۵/۱۶
اكبر جان! به راه سیرجانی مرو
اكبر گنجی نازنین!
ندای دردمندانهی همسر فداكارت دلم را به درد آورد. این روزها او قاصد امید ماست. سفیری است كه چشمان منتظرمان را به گفتههایش میدوزیم و آنگاه كه تداوم طنین نفسهای به شماره افتادهات را از لابلای كلمات «معصومه» میشنویم نفسی به آسودگی میكشیم. نیك میدانم در كنج زندانی كه در بیمارستان برایت ساختهاند رساندن نوشتهها و نالههای ما به تو به معجزه میماند اما چه باك. من نیز دست به قلم میبرم تا چون همهی آنانكه این روزها از سویدای قلب، دلنگران جان تو هستند، به دعوت همسرت پاسخ مثبت دهم و از تو خواهش كنم به اعتصابت پایان دهی.
اكبر گنجی نازنین!
تو در میان تمامی نویسندگان ایران تنها و تنها یك همانند داری و او «سعیدی سیرجانی» است. بگذار با صراحت بگویم كه هر قلمی كه تو را با كسی مقایسه كرده به خطا رفته است. سعیدی سیرجانی با نثری دلنشین و طنزی گزنده و اندیشهای بلند قلم در دست گرفت و به پراكندن عطر افكار و نگاشتههایش پرداخت. باران انتقاد و طعنه را بر فرق خرقهپوشان سالوسپیشه فرود آورد. او دلبستهی ادبیات و فرهنگ بود اما آنگاه كه "چرخ گردون به شعبده گشتی زد" و زیر جهان زبر شد و این دگرگونی انقلاب نام گرفت آرام آرام پای در میدان پرمخاطرهی سیاست نهاد. سعیدی سیرجانی كسی نبود كه انتقادی كند و نامی از خود نبرد. پای هر نامه و مقالهای را كه بر مسندنشینی خُرده گرفته بود امضا میكرد و در بیان این بیپروایی هیچ ابایی نداشت.
اكبر گنجی نازنین!
سعیدی سیرجانی در آخرین روزهای پیش از دستگیری، نالان و خسته از نامهنگاریها به مسؤولان مختلف و گلایه از عدم صدور مجوز انتشار كتابهای در انبار ماندهاش، با نوشتن چند نامه كه اطمینان دارم آنها را دیدهای، تیر خلاص را بسوی خود شلیك كرد. نامههای او از جنس اعتصاب غذای تو بود. پایان روشن نگارش آن نامهها گرفتن جان سعیدی بود همچنان كه پایان اعتصاب غذای تو جز این نیست. تو بختیار بودهای كه در روزگاری قلم میزنی كه به مدد انبوه رسانههای مستقل و تبدیل این كرهی خاكی به دهكدهای كوچك، خبری در فاصلهی چند ثانیه به آنسوی آبها میرسد. همین است كه امروز "كمتیهی بینالمللی دفاع از اكبر گنجی" تشكیل شده و ملتهای دیگر و افكار عمومی سرزمینها دور و نزدیك را مخاطب قرار میدهد تا پیام اعتصاب تو را به گوش آنها برساند و حاصلش نامهی دبیر كل سازمان ملل است. اما سیرجانی در زمانهای میزیست كه تنها یاران هم قبیلهاش، همانان كه چون او اهل قلم زدن بودند خبر دستگیری و قتلش را شنیدند و البته این نه از سر لطف قاتلان كه از سر هشدار به آنان بود تا مبادا به راهی روند كه به سرنوشت سیرجانی دچار شوند.
اكبر گنجی نازنین!
سعیدی سیرجانی با نامههای بیپروای خود، شهامت و شجاعت را شرمندهی خود ساخت اما حاصل این همه شور و شیدایی چه شد؟ مگر نه آنكه سیرجانی اگر امروز در میان ما بود هزاران تشنهی عرصهی اندیشه، از چشمهساز تفكر و قلمش سیراب میشدند؟ مگر نه آنكه هنوز چشم به راه كتاب در نیمه راه ماندهاش، "شهسوار عرصهی آزادگی" ماندهایم. شاید این هم نكتهی نغزی باشد كه تو نیز با یادداشتهای دنبالهداری كه زیر نام "خون به خون شستن محال آمد، محال" نوشتی، گوشهای ناگفته و زاویهای نادیده از قیام عاشورا را به تصویر كشیدی. دور نیست كه سعیدی سیرجانی هم در جوهر كلام و جانمایهی اندیشهی خود با تو همآوا بوده باشد.
اكبر گنجی نازنین!
با شعاری كه مطرح ساختهای حتی اگر اعتصاب را بشكنی، خود نخواهی شكست. هر سخنی كه خلاف این شعار مطرح سازی از سوی مخاطبانت، بیاعتبار شمرده خواهد شد. ناگفته پیداست منتقدی كه در بدترین شرایط چنین خط قرمزی برای خود ترسیم كرده باشد نمیتواند در بیرون از بند و زنجیر، سخنان عافیتجویانهی متناقضی بر زبان آورد مگر آنكه زیر فشار و تهدید قرار گرفته باشد. پس اعتصاب غذای تو چیزی از اهمیت آنچه بر تارك شعارهایت نشاندی فرو نخواهد كاست.
اكبر گنجی نازنین!
از تو دردمندانه میخواهم به راه سیرجانی مرو! حدیث دل را پیش از این در "دردنامهای به سعیدی سیرجانی" نوشتهام. گنجی عزیز دردمندانه میخواهم زنده بمانی و اندیشههایت را با ما در میان بگذاری تا بتوانیم با تو گفتگو كنیم و از یكدیگر بیاموزیم. زندگی با مرگ آمدنی نیست. بگذار برای یكبار كه هم شده، از راهی جز خون و خشونت و مرگ، به چشمهساز زندگی و حقوق انسانی برسیم.
ندای دردمندانهی همسر فداكارت دلم را به درد آورد. این روزها او قاصد امید ماست. سفیری است كه چشمان منتظرمان را به گفتههایش میدوزیم و آنگاه كه تداوم طنین نفسهای به شماره افتادهات را از لابلای كلمات «معصومه» میشنویم نفسی به آسودگی میكشیم. نیك میدانم در كنج زندانی كه در بیمارستان برایت ساختهاند رساندن نوشتهها و نالههای ما به تو به معجزه میماند اما چه باك. من نیز دست به قلم میبرم تا چون همهی آنانكه این روزها از سویدای قلب، دلنگران جان تو هستند، به دعوت همسرت پاسخ مثبت دهم و از تو خواهش كنم به اعتصابت پایان دهی.
اكبر گنجی نازنین!
تو در میان تمامی نویسندگان ایران تنها و تنها یك همانند داری و او «سعیدی سیرجانی» است. بگذار با صراحت بگویم كه هر قلمی كه تو را با كسی مقایسه كرده به خطا رفته است. سعیدی سیرجانی با نثری دلنشین و طنزی گزنده و اندیشهای بلند قلم در دست گرفت و به پراكندن عطر افكار و نگاشتههایش پرداخت. باران انتقاد و طعنه را بر فرق خرقهپوشان سالوسپیشه فرود آورد. او دلبستهی ادبیات و فرهنگ بود اما آنگاه كه "چرخ گردون به شعبده گشتی زد" و زیر جهان زبر شد و این دگرگونی انقلاب نام گرفت آرام آرام پای در میدان پرمخاطرهی سیاست نهاد. سعیدی سیرجانی كسی نبود كه انتقادی كند و نامی از خود نبرد. پای هر نامه و مقالهای را كه بر مسندنشینی خُرده گرفته بود امضا میكرد و در بیان این بیپروایی هیچ ابایی نداشت.
اكبر گنجی نازنین!
سعیدی سیرجانی در آخرین روزهای پیش از دستگیری، نالان و خسته از نامهنگاریها به مسؤولان مختلف و گلایه از عدم صدور مجوز انتشار كتابهای در انبار ماندهاش، با نوشتن چند نامه كه اطمینان دارم آنها را دیدهای، تیر خلاص را بسوی خود شلیك كرد. نامههای او از جنس اعتصاب غذای تو بود. پایان روشن نگارش آن نامهها گرفتن جان سعیدی بود همچنان كه پایان اعتصاب غذای تو جز این نیست. تو بختیار بودهای كه در روزگاری قلم میزنی كه به مدد انبوه رسانههای مستقل و تبدیل این كرهی خاكی به دهكدهای كوچك، خبری در فاصلهی چند ثانیه به آنسوی آبها میرسد. همین است كه امروز "كمتیهی بینالمللی دفاع از اكبر گنجی" تشكیل شده و ملتهای دیگر و افكار عمومی سرزمینها دور و نزدیك را مخاطب قرار میدهد تا پیام اعتصاب تو را به گوش آنها برساند و حاصلش نامهی دبیر كل سازمان ملل است. اما سیرجانی در زمانهای میزیست كه تنها یاران هم قبیلهاش، همانان كه چون او اهل قلم زدن بودند خبر دستگیری و قتلش را شنیدند و البته این نه از سر لطف قاتلان كه از سر هشدار به آنان بود تا مبادا به راهی روند كه به سرنوشت سیرجانی دچار شوند.
اكبر گنجی نازنین!
سعیدی سیرجانی با نامههای بیپروای خود، شهامت و شجاعت را شرمندهی خود ساخت اما حاصل این همه شور و شیدایی چه شد؟ مگر نه آنكه سیرجانی اگر امروز در میان ما بود هزاران تشنهی عرصهی اندیشه، از چشمهساز تفكر و قلمش سیراب میشدند؟ مگر نه آنكه هنوز چشم به راه كتاب در نیمه راه ماندهاش، "شهسوار عرصهی آزادگی" ماندهایم. شاید این هم نكتهی نغزی باشد كه تو نیز با یادداشتهای دنبالهداری كه زیر نام "خون به خون شستن محال آمد، محال" نوشتی، گوشهای ناگفته و زاویهای نادیده از قیام عاشورا را به تصویر كشیدی. دور نیست كه سعیدی سیرجانی هم در جوهر كلام و جانمایهی اندیشهی خود با تو همآوا بوده باشد.
اكبر گنجی نازنین!
با شعاری كه مطرح ساختهای حتی اگر اعتصاب را بشكنی، خود نخواهی شكست. هر سخنی كه خلاف این شعار مطرح سازی از سوی مخاطبانت، بیاعتبار شمرده خواهد شد. ناگفته پیداست منتقدی كه در بدترین شرایط چنین خط قرمزی برای خود ترسیم كرده باشد نمیتواند در بیرون از بند و زنجیر، سخنان عافیتجویانهی متناقضی بر زبان آورد مگر آنكه زیر فشار و تهدید قرار گرفته باشد. پس اعتصاب غذای تو چیزی از اهمیت آنچه بر تارك شعارهایت نشاندی فرو نخواهد كاست.
اكبر گنجی نازنین!
از تو دردمندانه میخواهم به راه سیرجانی مرو! حدیث دل را پیش از این در "دردنامهای به سعیدی سیرجانی" نوشتهام. گنجی عزیز دردمندانه میخواهم زنده بمانی و اندیشههایت را با ما در میان بگذاری تا بتوانیم با تو گفتگو كنیم و از یكدیگر بیاموزیم. زندگی با مرگ آمدنی نیست. بگذار برای یكبار كه هم شده، از راهی جز خون و خشونت و مرگ، به چشمهساز زندگی و حقوق انسانی برسیم.
۱۳۸۴/۰۵/۱۴
سیمای دو زن؛ «شیرین» برتر است یا «لیلی»؟
داستان "خسرو و شیرین" را نظامی در 576 سروده است و منظومهی "لیلی و مجنون" را هشت سال بعد. اگر سال تولد او در حوالی 530 باشد هر دو منظومه محصول دوران پختگی طبع وی است. نظامی بعد از سرودن "مخزن الاسرار" كه مجموعهای حكمی و عرفانی است به نظم داستان عاشقانه -و به تعبیر خودش هوسنامهی- "خسرو و شیرین" پرداخته است و توجیهش برای این تغییر ذائقه این كه در جهان امروز و میان ابنای بشر كسی نیست كه او را هوس مطالعهی هوسنامهها نباشد و انگیزهاش در نظم داستان ظاهراً تدارك هدیهای است بمناسبت جلوس طغرلبن ارسلان سلجوقی بر تخت شاهی و واقعاً یادی از معشوق در جوانی از كف رفتهاش آفاق. این منظومه موفقترین اثر نظامی است زیرا علاوه بر یاد آفاق، زمینهی داستان باب طبع شاعر است.
اما در سرودن منظومهی لیلی و مجنون، بیش از میل دل شاعر، اطاعت فرمان شاهانه منظور است كه شروان شاه "اخستان بن منوچهر" قاصدی نزدش فرستاده است با این فرمان كه: در پی داستان خسرو و شیرین، اكنون «لیلی مجنون ببایدت گفت». شاعر با اكراه تن بدین كار میدهد اما به بركت طبع توانا موفق میشود داستانی ملال انگیز را بر صدر غمنامههای ادب فارسی بنشاند.
هر دو داستان شرح دلدادگی است و جفای فلكی كه با دلدادگان دایم به كین است اما تفاوتهای این دو داستان یكی و دو تا نیست و مهمترین آنها سرزمینی است كه این دو داستان در آن اتفاق میافتد. "لیلی و مجنون" متعلق به جامعهی سنتی عربستان و فرهنگ منحط آن هستند حال آنكه "شیرین" قرار است به زودی پادشاه ارمنستان شود و زمام امور مردم كشورش را در دست گیرد و خسرو، كوتاهزمانی با تكیه زدن بر تخت پادشاهی ایران فاصله دارد.
عشق لیلی و مجنون از علاقهی معصومانهی دو كودك مكتبی سرچشمه میگیرد، تعلق خاطری دور از تمنّیات جنسی كه هر دو در یك مكتبخانهاند و ظاهراً در مراحل خردسالی. اما كار همدرسی به همدلی میكشد و نخستین لبخند محبت لیلی و مجنونِ اندكسال در فضای محدود مكتبخانه، نه از چشم تیزبین ملای تركه به دست پوشیده میماند و نه از نظر كنجكاو بچههای همدرس و هممكتبی.
وضع آشنایی خسرو و شیرین بخلاف این است. خسرو جوان بالغ مغروری است در آستانهی تصدی مقام پرمشغلهی سلطنت و شیرین دختر تربیت شدهی طنازی است آشنا به رموز دلبری و باخبر از موقعیت اجتماعی و شرایط سنی خویش. دختر جوان اهل شكار و ورزش و گردش است نه زندانی حرمسرا و در یكی از همین گردشها چشمش به تصویر دلربای پرویز میافتد. تصویری كه محصول انگشتان قلمزن و استعداد بینظیر شاپور صورتگر است. جاذبهی تمثال او را به توقف و تأمل میكشاند و سرانجام با شنیدن توصیف پرویز از زبان چرب و نرم درباری كاركُشتهای چون شاپور ، میل خاطرش به دیدن صاحب تصویر میكشد.
لیلی پروردهی جامعهای است كه دلبستگی و تعلق خاطر را مقدمهی انحراف میپندارد كه نتیجهاش سقوطی حتمی است در دركات وحشتانگیز فحشا؛ و به دلالت همین اعتقاد همه قدرت قبیله مصروف این است كه آتش و پنبه را از یكدیگر جدا نگه دارند تا با تمهید مقدمات گناه، آدمیزاده در خسران ابدی نیفتند. اما در دیار شیرین منعی بر مصاحبت و معاشرت مرد و زن نیست. پسران و دختران با هم مینشینند و با هم به گردش میروند و با هم در جشنها و مهمانیها شركت میكنند و عجبا كه در عین آزادی معاشرت، شخصیت دختران پاسدار عفاف ایشان است كه بجای ترس از پدر و بیم بدگویان محتسبی در درون خود دارند و حرمتی برای خویشتن قائلند.
قیم و سرپرست شیرین زنی است از جنس خودش، آشنا با عوالم دلدادگی و حالات عاطفی دختران جوان، و به حكم همین آشنایی است كه با شنیدن خبر فرار شیرین برای دیدار یار نادیده متأثر میشود اما لشكریان به فرمان ایستاده را از هر تعقیبی باز میدارد؛ و روزی كه دختر فراری به دیار خود باز میگردد، انبان شماتت نمیگشاید و انبوه ملامت بر فرقش نمیبارد. با گذشت بزرگوارانهی آدمیزادهای كه از عواطف تند جوانی باخبر است به استقبالش میرود، بیهیچ خطاب و عتابی كه میداند دخترك دلباخته است و حركت نامعقولش كار دل است. اما وضع لیلی چنین نیست كه محكوم محیط حرمسرائی تازیان است و جرایمش بسیار: یكی اینكه زن به دنیا آمده و چون زن است از هر اختیار و انتخابی محروم است. گناه دیگرش زیبائی است و زندگی در محیطی كه بجای تربیت مردان به محكومیت زنان متوسل میشوند. در نظام استبدادی قبیله، مرگ و زندگی او در قبضهی استبداد مردی است به نام پدر؛ پدر لیلی نه از عوالم دلدادگی باخبر است و نه به خواستهی دختر وقعی مینهد. مرد مقتدری است كه چون از تعلق خاطر قیس (مجنون آینده) و دخترش باخبر میشود دخترك بیگناه را از مكتب بازمیگیرد و در حصار خانه زندانی میكند و زندانبانش زن فلكزدهی چشم بر حكم و گوش بر فرمانی است كه او را زاییده است.
در دیار لیلی حكومت مطلق با خشونت است و مردانگی به قبضهی شمشیر بسته است. حتی به مراسم لطیفی چون خواستگاری هم با طبل جنگ و تیر خدنگ میروند. اغلب سوگلیهای حرمسرای امیران و شاهان، دختران پدركشتهی به اسارت رفتهاند كه بحكم سنتی مقبول همگان، حریفی كه در جنگ كشته شود همهی مایملكش از آن قاتل است، از اسب و گاو و كاخ و سرای گرفته تا غلام و كنیز و زن و دخترش كه همه مملوكنند و در مقولهی ارزشها یكسان. اما در فضای داستان خسرو و شیرین ارزشها بكلی متفاوت است. مردان این دیار برای رسیدن به زن دلبندشان هرگز به زور شمشیر و انبوه لشكر متوسل نمیشوند، چه یقین دارند این حربه بی اثر است.
عشق هر دو زن در زندگی مردانشان تحول میآفریند. لیلی بیتجربهی اندكسال را چون از مكتب بازمیگیرند، قیس از دیدار یار بازمانده، سر به شوریدگی مینهد و كار بیقراریش به جنون میكشد و مجنون میشود. اما عشق شیرین مایهبخش ترقیات آیندهی خسرو است كه دختر خویشتندار مآلاندیش، با ملایمت این واقعیت را به جوان محبوب خود در میان مینهد كه: رعایت تعادل شرط عقل است و آدمیزاده را منحصراً برای عیاشی نساختهاند و جهان نیمی از بهر شادكامی است و دیگر نیمهاش باید صرف كار و نام گردد و با چنین نصیحتی چنان تكانی به شهزادهی تاج و تخت از كف داده میدهد كه از مجلس بزم پا در ركاب اسب آورد و به نیت بازپس گرفتن مُلكت موروثی راهی دیار روم شود.
لیلی بیهیچ تلاشی جنون مجنون و زندگی تلخ خویش را (كه به اجبار پدر همسر مردی به نام ابنسلام شده و از وصال مجنون بازمانده) سرنوشت قطعی میداند و چارهی كار را منحصر به مخفیانه نالیدن و راز دل در پستوی خانه با دیوار روبرو گفتن. در مقابل او شیرین دخترك مغرور لجبازی است كه جسورانه پنجه در پنجهی سرنوشت میاندازد و در نبرد با شاهنشاه قدرتمند بلهوسی چون پرویز همه استعدادها و امكانات خود را بكار میگیرد و رقیبان سرسخت را از صحنه میراند و از موجود هوسبازی چون خسرو -با دل هر جائی و هرزهگردش- انسان وفادار والائی میسازد كه همهی وجودش وقف آسایش همسر شده است.
در دیار لیلی اثری از مدارا و مردمی نیست، همه خشونت است و عقدهگشایی و حقارتپیشگی و تسلیم تقدیر شدن. اما فضای داستان خسرو و شیرین لبریز از اتكای به نفس است و غروری برخاسته از خودشناسیها و این خصوصیت در رفتار یكایك قهرمانان داستان جلوهها دارد.
*****
آنچه گفته آمد هنرنمایی قلم نویسندهی در خاك خفتهای است كه گناه عقوبتی كه بر سرش آمد روشناندیشی بود و فاشگویی. سعیدی سیرجانی در كتاب «سیمای دو زن» به مقایسه دو داستان "خسرو و شیرین" و "لیلی و مجنون" میپردازد و یك به یك ویژگیهای قهرمانان و بازیگران و محیط بالندگی این دو را در برابر هم قرار میدهد و این تنها مقدمه كتاب اوست. پس از آن به سراغ گزیدههای ابیات هر دو داستان میرود و بیآنكه لطف و ظرافت شعر را با تشریح و معنیهای طولانی زائل كند با اشاره به نكاتی ذهن خواننده را در فهم منظور شاعر یاری میدهد.
اما در سرودن منظومهی لیلی و مجنون، بیش از میل دل شاعر، اطاعت فرمان شاهانه منظور است كه شروان شاه "اخستان بن منوچهر" قاصدی نزدش فرستاده است با این فرمان كه: در پی داستان خسرو و شیرین، اكنون «لیلی مجنون ببایدت گفت». شاعر با اكراه تن بدین كار میدهد اما به بركت طبع توانا موفق میشود داستانی ملال انگیز را بر صدر غمنامههای ادب فارسی بنشاند.
هر دو داستان شرح دلدادگی است و جفای فلكی كه با دلدادگان دایم به كین است اما تفاوتهای این دو داستان یكی و دو تا نیست و مهمترین آنها سرزمینی است كه این دو داستان در آن اتفاق میافتد. "لیلی و مجنون" متعلق به جامعهی سنتی عربستان و فرهنگ منحط آن هستند حال آنكه "شیرین" قرار است به زودی پادشاه ارمنستان شود و زمام امور مردم كشورش را در دست گیرد و خسرو، كوتاهزمانی با تكیه زدن بر تخت پادشاهی ایران فاصله دارد.
عشق لیلی و مجنون از علاقهی معصومانهی دو كودك مكتبی سرچشمه میگیرد، تعلق خاطری دور از تمنّیات جنسی كه هر دو در یك مكتبخانهاند و ظاهراً در مراحل خردسالی. اما كار همدرسی به همدلی میكشد و نخستین لبخند محبت لیلی و مجنونِ اندكسال در فضای محدود مكتبخانه، نه از چشم تیزبین ملای تركه به دست پوشیده میماند و نه از نظر كنجكاو بچههای همدرس و هممكتبی.
وضع آشنایی خسرو و شیرین بخلاف این است. خسرو جوان بالغ مغروری است در آستانهی تصدی مقام پرمشغلهی سلطنت و شیرین دختر تربیت شدهی طنازی است آشنا به رموز دلبری و باخبر از موقعیت اجتماعی و شرایط سنی خویش. دختر جوان اهل شكار و ورزش و گردش است نه زندانی حرمسرا و در یكی از همین گردشها چشمش به تصویر دلربای پرویز میافتد. تصویری كه محصول انگشتان قلمزن و استعداد بینظیر شاپور صورتگر است. جاذبهی تمثال او را به توقف و تأمل میكشاند و سرانجام با شنیدن توصیف پرویز از زبان چرب و نرم درباری كاركُشتهای چون شاپور ، میل خاطرش به دیدن صاحب تصویر میكشد.
لیلی پروردهی جامعهای است كه دلبستگی و تعلق خاطر را مقدمهی انحراف میپندارد كه نتیجهاش سقوطی حتمی است در دركات وحشتانگیز فحشا؛ و به دلالت همین اعتقاد همه قدرت قبیله مصروف این است كه آتش و پنبه را از یكدیگر جدا نگه دارند تا با تمهید مقدمات گناه، آدمیزاده در خسران ابدی نیفتند. اما در دیار شیرین منعی بر مصاحبت و معاشرت مرد و زن نیست. پسران و دختران با هم مینشینند و با هم به گردش میروند و با هم در جشنها و مهمانیها شركت میكنند و عجبا كه در عین آزادی معاشرت، شخصیت دختران پاسدار عفاف ایشان است كه بجای ترس از پدر و بیم بدگویان محتسبی در درون خود دارند و حرمتی برای خویشتن قائلند.
قیم و سرپرست شیرین زنی است از جنس خودش، آشنا با عوالم دلدادگی و حالات عاطفی دختران جوان، و به حكم همین آشنایی است كه با شنیدن خبر فرار شیرین برای دیدار یار نادیده متأثر میشود اما لشكریان به فرمان ایستاده را از هر تعقیبی باز میدارد؛ و روزی كه دختر فراری به دیار خود باز میگردد، انبان شماتت نمیگشاید و انبوه ملامت بر فرقش نمیبارد. با گذشت بزرگوارانهی آدمیزادهای كه از عواطف تند جوانی باخبر است به استقبالش میرود، بیهیچ خطاب و عتابی كه میداند دخترك دلباخته است و حركت نامعقولش كار دل است. اما وضع لیلی چنین نیست كه محكوم محیط حرمسرائی تازیان است و جرایمش بسیار: یكی اینكه زن به دنیا آمده و چون زن است از هر اختیار و انتخابی محروم است. گناه دیگرش زیبائی است و زندگی در محیطی كه بجای تربیت مردان به محكومیت زنان متوسل میشوند. در نظام استبدادی قبیله، مرگ و زندگی او در قبضهی استبداد مردی است به نام پدر؛ پدر لیلی نه از عوالم دلدادگی باخبر است و نه به خواستهی دختر وقعی مینهد. مرد مقتدری است كه چون از تعلق خاطر قیس (مجنون آینده) و دخترش باخبر میشود دخترك بیگناه را از مكتب بازمیگیرد و در حصار خانه زندانی میكند و زندانبانش زن فلكزدهی چشم بر حكم و گوش بر فرمانی است كه او را زاییده است.
در دیار لیلی حكومت مطلق با خشونت است و مردانگی به قبضهی شمشیر بسته است. حتی به مراسم لطیفی چون خواستگاری هم با طبل جنگ و تیر خدنگ میروند. اغلب سوگلیهای حرمسرای امیران و شاهان، دختران پدركشتهی به اسارت رفتهاند كه بحكم سنتی مقبول همگان، حریفی كه در جنگ كشته شود همهی مایملكش از آن قاتل است، از اسب و گاو و كاخ و سرای گرفته تا غلام و كنیز و زن و دخترش كه همه مملوكنند و در مقولهی ارزشها یكسان. اما در فضای داستان خسرو و شیرین ارزشها بكلی متفاوت است. مردان این دیار برای رسیدن به زن دلبندشان هرگز به زور شمشیر و انبوه لشكر متوسل نمیشوند، چه یقین دارند این حربه بی اثر است.
عشق هر دو زن در زندگی مردانشان تحول میآفریند. لیلی بیتجربهی اندكسال را چون از مكتب بازمیگیرند، قیس از دیدار یار بازمانده، سر به شوریدگی مینهد و كار بیقراریش به جنون میكشد و مجنون میشود. اما عشق شیرین مایهبخش ترقیات آیندهی خسرو است كه دختر خویشتندار مآلاندیش، با ملایمت این واقعیت را به جوان محبوب خود در میان مینهد كه: رعایت تعادل شرط عقل است و آدمیزاده را منحصراً برای عیاشی نساختهاند و جهان نیمی از بهر شادكامی است و دیگر نیمهاش باید صرف كار و نام گردد و با چنین نصیحتی چنان تكانی به شهزادهی تاج و تخت از كف داده میدهد كه از مجلس بزم پا در ركاب اسب آورد و به نیت بازپس گرفتن مُلكت موروثی راهی دیار روم شود.
لیلی بیهیچ تلاشی جنون مجنون و زندگی تلخ خویش را (كه به اجبار پدر همسر مردی به نام ابنسلام شده و از وصال مجنون بازمانده) سرنوشت قطعی میداند و چارهی كار را منحصر به مخفیانه نالیدن و راز دل در پستوی خانه با دیوار روبرو گفتن. در مقابل او شیرین دخترك مغرور لجبازی است كه جسورانه پنجه در پنجهی سرنوشت میاندازد و در نبرد با شاهنشاه قدرتمند بلهوسی چون پرویز همه استعدادها و امكانات خود را بكار میگیرد و رقیبان سرسخت را از صحنه میراند و از موجود هوسبازی چون خسرو -با دل هر جائی و هرزهگردش- انسان وفادار والائی میسازد كه همهی وجودش وقف آسایش همسر شده است.
در دیار لیلی اثری از مدارا و مردمی نیست، همه خشونت است و عقدهگشایی و حقارتپیشگی و تسلیم تقدیر شدن. اما فضای داستان خسرو و شیرین لبریز از اتكای به نفس است و غروری برخاسته از خودشناسیها و این خصوصیت در رفتار یكایك قهرمانان داستان جلوهها دارد.
آنچه گفته آمد هنرنمایی قلم نویسندهی در خاك خفتهای است كه گناه عقوبتی كه بر سرش آمد روشناندیشی بود و فاشگویی. سعیدی سیرجانی در كتاب «سیمای دو زن» به مقایسه دو داستان "خسرو و شیرین" و "لیلی و مجنون" میپردازد و یك به یك ویژگیهای قهرمانان و بازیگران و محیط بالندگی این دو را در برابر هم قرار میدهد و این تنها مقدمه كتاب اوست. پس از آن به سراغ گزیدههای ابیات هر دو داستان میرود و بیآنكه لطف و ظرافت شعر را با تشریح و معنیهای طولانی زائل كند با اشاره به نكاتی ذهن خواننده را در فهم منظور شاعر یاری میدهد.
۱۳۸۴/۰۵/۱۳
تو خود بین حدیث تفاوت را: از «باید بمیرد» تا «باید برود»
بُنمایهی نقدی كه بر بخشی از آرای اكبر گنجی قلمی كردم نه دفاع از مشروطهخواهی بود و نه رد گزینهی جمهوریخواهی. بلكه كوشیدم زاویهی دید او را به نقد بكشم. از نگاه من تأكید بیش از حد بر نوع مدل حكومتی به جای مسیر رسیدن به آن و اصرار بر فرو افتادن یك فرد به عنوان راه حل اساسی، یك خطای سیاسی استراتژیك است. محصول چنین رویكردی درغلتیدن به دام ایدهآلگرایی بیسرانجامی است كه حاصلی جز یأس و سرخوردگی ندارد. نه با سرنگونی یك فرد، جامعه گام در راه آزادی میگذارد و عصر سربرآوردن دیكتاتورها به پایان میرسد و نه نوع مدل حكومتی یگانه نسخهی شفابخش درد تاریخی ایرانیان است. ایرانی تا درون فرهنگی میبالد كه احترام به "انسانیت یك انسان" و "حق تفاوت انسان" در هر آنچه دیگران حق میپندارد، به رسمیت شناخته نشود هر فردی كه از میان این مردم سربركشد بیتردید به یك مستبد تبدیل خواهد شد. استبداد میوهی فرهنگ و منش یك جامعه است. آنچه گنجی در نامههای خود از آن غفلت میكند پرداختن صرف به یكی از طرفهای منازعه است. گنجی جامعه را رها میكند و دودستی یقهی حكومت را میچسبد.
من نیز چون گنجی بهترین مدل حكومتی را "جمهوری دموكراتیك" میدانم. نظامی كه در آن رأی اكثریت مردم، تعیینكننده نهایی جهتگیری حكومت باشد. جمهوری مردمی كه اكثریت آنان مسلماناند و دین را تا آنجا كه با خردجمعی و حقوق عمومی در تضاد قرار نگیرد اجازه حضور در اجتماع میدهند. این نظام میتواند هر نامی داشته باشد اما ماهیت آن "جمهوری ایران اسلامی" است. همچنان كه دموكراسی آمریكایی جدا از ماهیت مذهبی مردم مؤمن آمریكا نیست. مردمی مؤمن كه در قالبی نظامی سكولار خواستهای اجتماعی خویش را پی میگیرند. نه دین را به رنگ سیاست آلوده میسازند و نه سیاست را از درون ابهام و پیچیدگی دین میجویند. در آمریكا هیچ كس برای به سر كردن روسری از تحصیل و كار محروم نمیشود همچنان كسی به خاطر بیاعتقادی به دین از حقوق اساسی خود محروم نمیشود. دموكراسی آمریكایی، محتملترین دموكراسی ایران آینده است.
اما نكتهای در نامههای گنجی نهفته است كه به عنوان میراث ماندگار روشنفكری در ایران، جاودانه خواهد شد. گنجی به صراحت به جای طلب مرگ و آرزوی اعدام و عبارت «باید بمیرد» از «باید برود» سخن میگوید. میان این دو، فاصلهایست به اندازه ربع قرنی كه از آن همه خشونت در نخستین سالهای انقلاب گذشت. خلخالی با اعدام یكبارهی سران نظام پیشین زشتی خون و خشونت را نزد طبع نازكاندیش و ظریفپسند ایرانی شكست. غریو شادی كودكانی كه شمارههای فوقالعادهی روزنامهها را در آن روزها در خیابان میگرداندند به زودی به ترنم مرگ تبدیل شد. زشتی كشتن و اعدام از همان جا بود كه فرو ریخت. شعارهای "مرگ بر ..." باب شد و هر روز یكی را نشانه گرفت. جامعهی سیاسی دو شقه شد. باقیمانده نزاع باز دو شقه شدند. انگار قرار بود قانون تقسیم سلولی دربارهی نیروهای سیاسی ایران آزمایش شود كه شد و میوهی آن دوران، جامعهی روانپریش و بیمار امروز ماست كه با دیدن عكسهای پیكر شكنجهدیدهی جوان مهابادی گویی ولولهای در وجودمان به پا نمیشود و عرق سرد بر تنمان نمینشیند. نگاه میكنیم و سر تكان میدهیم و تأسف میخوریم. تنها همین! علت چنین واكنشی روشن است. سالهاست به دیدن صحنههای به خون غرقه شدن انسانها عادت كردهایم.
میان نگاه "مرگطلب" بخشی از ایرانیان كه آرام آرام در عصر دوم خرداد از میان جامعه و گفتمان روز رخت بربست با نگاهی كه امروز گنجی منادی آن است تفاوتهای بسیاریست كه نبایستی نادیده گرفته شود. گنجی خواستار كنار زدن مسالمتآمیز یك مقام است. او نه چون بسیاری كه در گوشهی خلوت خود مراسم اعدام فلام مقام و بهمان حاكم را مجسم میكنند و از لذت این صحنه سرمست میشوند، سودای به دار كشیدن كسی را دارد و نه در لابلای سطور نامهاش بوی مرگ و نیستی به مشام میرسد. به عكس، جابهجای سخن گنجی نفی خشونت و مرگ است جز آنچه به خود او بازمیگردد. اگر گنجی را نقد میكنیم، شایسته است نكات انسانی و ماندگار اندیشهی او را نیز از میان كلماتش بیرون بكشیم و آنها را به قلم خود جاودانه كنیم كه اگر همین یك گام از هر كدام از ما برآید خدمت بزرگی به آینده ایران تواند بود.
من نیز چون گنجی بهترین مدل حكومتی را "جمهوری دموكراتیك" میدانم. نظامی كه در آن رأی اكثریت مردم، تعیینكننده نهایی جهتگیری حكومت باشد. جمهوری مردمی كه اكثریت آنان مسلماناند و دین را تا آنجا كه با خردجمعی و حقوق عمومی در تضاد قرار نگیرد اجازه حضور در اجتماع میدهند. این نظام میتواند هر نامی داشته باشد اما ماهیت آن "جمهوری ایران اسلامی" است. همچنان كه دموكراسی آمریكایی جدا از ماهیت مذهبی مردم مؤمن آمریكا نیست. مردمی مؤمن كه در قالبی نظامی سكولار خواستهای اجتماعی خویش را پی میگیرند. نه دین را به رنگ سیاست آلوده میسازند و نه سیاست را از درون ابهام و پیچیدگی دین میجویند. در آمریكا هیچ كس برای به سر كردن روسری از تحصیل و كار محروم نمیشود همچنان كسی به خاطر بیاعتقادی به دین از حقوق اساسی خود محروم نمیشود. دموكراسی آمریكایی، محتملترین دموكراسی ایران آینده است.
اما نكتهای در نامههای گنجی نهفته است كه به عنوان میراث ماندگار روشنفكری در ایران، جاودانه خواهد شد. گنجی به صراحت به جای طلب مرگ و آرزوی اعدام و عبارت «باید بمیرد» از «باید برود» سخن میگوید. میان این دو، فاصلهایست به اندازه ربع قرنی كه از آن همه خشونت در نخستین سالهای انقلاب گذشت. خلخالی با اعدام یكبارهی سران نظام پیشین زشتی خون و خشونت را نزد طبع نازكاندیش و ظریفپسند ایرانی شكست. غریو شادی كودكانی كه شمارههای فوقالعادهی روزنامهها را در آن روزها در خیابان میگرداندند به زودی به ترنم مرگ تبدیل شد. زشتی كشتن و اعدام از همان جا بود كه فرو ریخت. شعارهای "مرگ بر ..." باب شد و هر روز یكی را نشانه گرفت. جامعهی سیاسی دو شقه شد. باقیمانده نزاع باز دو شقه شدند. انگار قرار بود قانون تقسیم سلولی دربارهی نیروهای سیاسی ایران آزمایش شود كه شد و میوهی آن دوران، جامعهی روانپریش و بیمار امروز ماست كه با دیدن عكسهای پیكر شكنجهدیدهی جوان مهابادی گویی ولولهای در وجودمان به پا نمیشود و عرق سرد بر تنمان نمینشیند. نگاه میكنیم و سر تكان میدهیم و تأسف میخوریم. تنها همین! علت چنین واكنشی روشن است. سالهاست به دیدن صحنههای به خون غرقه شدن انسانها عادت كردهایم.
میان نگاه "مرگطلب" بخشی از ایرانیان كه آرام آرام در عصر دوم خرداد از میان جامعه و گفتمان روز رخت بربست با نگاهی كه امروز گنجی منادی آن است تفاوتهای بسیاریست كه نبایستی نادیده گرفته شود. گنجی خواستار كنار زدن مسالمتآمیز یك مقام است. او نه چون بسیاری كه در گوشهی خلوت خود مراسم اعدام فلام مقام و بهمان حاكم را مجسم میكنند و از لذت این صحنه سرمست میشوند، سودای به دار كشیدن كسی را دارد و نه در لابلای سطور نامهاش بوی مرگ و نیستی به مشام میرسد. به عكس، جابهجای سخن گنجی نفی خشونت و مرگ است جز آنچه به خود او بازمیگردد. اگر گنجی را نقد میكنیم، شایسته است نكات انسانی و ماندگار اندیشهی او را نیز از میان كلماتش بیرون بكشیم و آنها را به قلم خود جاودانه كنیم كه اگر همین یك گام از هر كدام از ما برآید خدمت بزرگی به آینده ایران تواند بود.
اشتراک در:
پستها (Atom)