مشكل دقیقاً از همین نقطه آغاز میشد. بدین ترتیب كه راه برقراری با عوام از جلب نظر روحانیت میگذشت. آنان نیز اگر در برابر روشنگریهای روشنفكران مجاب میشدند چند قدمی همراه آنان پیش میآمدند و چون از محتوای واقعی چنین مفاهیمی مطلع میشدند بنا را بر مخالفت و ناسازگاری میگذاشتند، علت نیز روشن بود. زیرا یكی از مهمترین پیامدهای چنین رویكردی نفی قدرت سنتی نهاد روحانیت بود. رگ خواب توده و عوام نیز در دست همین گروه بود.
حال اگر روشنفكران عزم میكردند كه خود بیواسطه با عوام روبرو شوند مشكل دو چندان میشد، زیرا تودهی عوام اصولاً روشنفكران را به عنوان "گروه مرجع" نمیپذیرفت. تازه اگر چنین اتفاقی میافتاد هضم مفاهیم تازه برای آنان كه با طرز فكری سنتی خو گرفته بودند ممكن نبود. بنابراین عملاً راه ارتباط نخبگان و عوام بسته باقی میماند.
از آن گذشته بهرهگیری از مفاهیم دینی برای توضیح مفاهیم مدرن، عملاً به قلب ماهیت آنها منجر میشود. حال چه این شفافسازی برای روحانیت صورت گیرد چه برای عوام. اصلاً نوع چنین نگاهی به مفاهیم مدرن و راه استقرار آن نتیجهی عكس میدهد و تنها از این مفاهیم پوستهای توخالی باقی میگذارد.
حال پرسش من این است:
اگر این پیشفرض را بپذیریم كه ما برای برقراری "دموكراسی" و استقرار مفاهیمی نظیر "حاكمیت ملی" و "حقوق بشر" به تحولی فرهنگی در كل جامعه نیاز داریم بهناچار به تحول فكری تودهها و رأی و همراهی عوام در این راه احتیاج خواهیم داشت. پس باز میگردیم به همان مشكل اصلی؛ راه برقراری و توجیه و تبلیغ در بین عموم مردم چیست؟ مردمی كه باورهاشان، دغدغههاشان و حتی مشكلاتشان از جنس باورها و دغدغههای ما نیست.
گروهی پاسخ میدهند: تودهی مردم دغدغهی معیشت و اقتصاد دارند. پس باید برای آنها توضیح دهیم كه دموكراسی چه نانی بر سر سفره آنها میگذارد و ارمغان حاكمیت قانون و حكومت ملی و اقتصاد بازار آزاد در ماه چند هزار تومان میشود. حتی اگر این موضوع را بپذیریم مشكلی دیگر خواهیم داشت. برای توضیح همین موضوع مگر نباید به میان تودهها و عموم رفت؟ آنها كه نخبگان را "گروه مرجع" نمیدانند. حتی ظاهر چنین افرادی نیز برای این گروه قابل هضم نیست چه رسد به حرفهای آنها. آن هم در محیطی كه چندان اعتمادی نیز به این افراد "فاسق"و "كافر" "غرب زده" وجود ندارد! آیا برای ورود به جمع این گروه باید همشكل آنان شد تا مشكل بعدی یعنی "نماد انسانی" و "نشانه فكری" حل شود؟
شاید هم پرسش را باید از نو نوشت. بدین ترتیب كه رمز و راز تحول در ایران معاصر در دست طبقهی متوسط بوده است. اما برای حاكمیت همین ایدهها -در صورت یكپارچگی و همنظری طبقهی متوسط- به همراهی رأی طبقات فرودست هم نیاز است. پس پرسش به چگونگی تمركز كار فكری بر روی طبقهی متوسط و طرح شعارهای عامهپسند در هنگام رأیگیری تغییر مییابد. آیا از نظر شما این تفسیر درست است؟ در كنار آن مسأله نفت و بینیازی دولت حاكم –حال هر دولتی- از جامعه را در نظر بگیرید كه در عمل باعث میشود حاكمیت و جامعه دو مسیر متفاوت را در پیش بگیرند چون به یكدیگر نیاز چندانی ندارند و در نتیجه "جامعه" و "شیوه حكومت" همچنان دستنخورده باقی میماند.
نكتهی دیگر بحث جهانشمول بودن مفاهیم مدرن است. میتوان با دو دیدگاه با این موضوع برخورد كرد. نخست این مفاهیم را جهانشمول ندانست و به نوعی "دموكراسی بومی" و "حقوق بشر ایرانی" معتقد شد و یا به عكس به دنبال "راهی بومی و ملی" برای رسیدن به این مفاهیم مدرن بود.
این یادداشت و تمام نكات مطرح شده را به بحث میگذارم تا دوستان اهل قلم هر یك از دیدگاه خود این موضوع را بررسی كنند. در انتظار پاسخ دوستان میمانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!