اكبر گنجي و سعيد حجاريان -اين دو يار ديرين- بر سر مسير استقرار دموكراسي دوگونه ميانديشند. حجاريان از پروژهي ناتمام مشروطيت سخن ميگويد و اتمام اين تجربهي نيمهتمام را خواستار است و گنجي به عكس مشروطهخواهي را از بُن مردود ميداند و بر جمهوريخواهي ناب اصرار ميورزد و جامعه را از هر چه شاه و ملكه و قيم است بينياز ميداند. مخالفان نظريه مشروطهخواهي يافتن راهي اجرايي براي عملي ساختن اين نظريه را رد ميكنند در حاليكه خود از ارائهي راهي عملياتي براي تحقق نظريهي خود ناتوانند. بر حجاريان خُرده گرفته ميشود كه با كدامين ابزار در پي محدود ساختن قدرت رهبريست اما خود بر رفراندومي پافشاري ميكنند كه فرسنگها دستنيافتنيتر و ناممكنتر از نخستين نظريه است.
جمهوريخواهي نوعي نظام سياسي است كه بهظاهر به رأي مردم تكيه دارد. جمهوري ميتواند بر پايهي دموكراسي تمامعيار و به رسميت شناختن رأي تمامي مردم استوار شود يا نخبهگرايي پيشه كند و رأيدهندگان را در دايرهاي ايدئولوژيك يا فكري و صنفي محدود كند. جمهوري، غايت آرزوهاي كسانيست كه طعم تلخ اختناق و استبداد را چشيدهاند اما بيشتر مشتاقان آزادي، از جمهوري، دموكراسي را مراد ميكنند و اين دو را همزاد يكديگر ميدانند اما واقعيت جز اين است.
انگلستان در اروپا و ژاپن در آسيا همچنان در عصر پادشاهي زندگي ميكنند. با اين وجود، شيوهي اداره حكومت در اين دو كشور و نظاير آن، بر پايه رأي تخطيناپذير اكثريت مردم استوار است. نه پادشاه ژاپن و نه ملكه انگلستان قادر نيست در نظر مردم رخنهاي كند و تغييري دهد. مردمان اين دو كشور بر پايهي گذشتهي تاريخي خويش، پادشاه يا ملكه را به مثابه نماد كشور پذيرفتهاند. تاريخ اين دو كشور از اقتدارگرايي گذر كرده اما به جمهوري نرسيده است. دموكراسي اگرچه آرمان مطلوب روشنفكران و دگرانديشان است اما لزوماً در ساختار جمهوري بدست نميآيد. جمهوريهاي خلقي و كمونيستي نمونههايي از دميدن روح استبداد در كالبد جمهورياند. تماميتخواهي بيمنازع صدام كه با عبور از سوسياليزم و ناسيوناليزم و اسلامگرايي مستبدترين جمهوري جهان را بنا نهاد و مردمان كشورش را به رأيي صد در صدي به تنها نامزد رياستجمهوري مجبور ميساخت يا جمهوري عربي سوريه كه نمونهاي عريان از سلطنت به نام جمهوريست مثالهايي از جمهوريهايي هستند كه دموكراسي در آنها يا به كلي تعطيل ميشود يا زير سايهي سرنيزه بكلي از محتوا تهي ميگردد.
اگر به نگاشتههاي روشنفكران صدر مشروطه نظري بيافكنيم آنها را بسيار راديكالتر از متفكران امروزي مييابيم. دليل اين درجا زدن تاريخي نيز همان ناتمام ماندن پروژهي مشروطيت و محدود ساختن قدرت سلطانيست. رمز توليد و بازتوليد اقتدارگرايي نيز در همينجاست. در جامعهاي كه نهادهاي مدني اصولاً مجالي براي تأسيس و عرض اندام ندارند و ميان رآس حكومت و بدنهي اجتماع سرنيزه و سركوب حكم ميراند جايي براي طرح جمهوري نيست. اين جمهوري بر كدامين پايهها استوار ميشود؟ كدام نهاد مدني يا طبقهي اجتماعي از آن حراست ميكند؟ مردمان ايران حتي در اوج درماندگي -آن هم صد سال پس از مشروطه- همچنان به دنبال الگوهاي اقتدارگرا هستند و چشم به دنبال رضاخان ميگردانند، حال چه تضميني وجود دارد كه از دل همين جمهوري تازهتأسيسي كه وعدهاش داده ميشود، شاه مستبد ديگري سربرنياورد؟ مگر محصول جهتگيري اجتماع ايران در پروراندن و حاكم ساختن مستبدان، منوط به نام و ساختار نظام حكومتيست؟ چرا انقلاب نتوانست خواست تاريخي ملت را جامهي عمل بپوشاند؟ مگر نه آنكه از دل نظامي كه ساختاري متفاوت با نظام پيشين داشت همان بروندادهاي كهنهاي برآمد كه مردم در پي برانداختنش بودند؟
بدليل فقدان نهادها انگيزهمند و قدرتهاي مستقل از حكومت بود كه رژيم شاه در برابر نوسازي نامتوازن فروپاشيد وگرنه امواجي به مراتب سهمگينتر از آن در شهريور 20 ايران را درنورديد اما نظم كهن را دستخوش تغيير نكرد. خاندانهاي پرنفوذ و و زمينداران بزرگ و رؤساي پرقدرت ايلات (حتي آنها كه سكني گزيده بودند)، بيآنكه كه خود بدانند مانع ويراني ديوارهاي قلعهي حكومت ميشدند. آنان بهظاهر به پاسداري از منافع خود مشغول بودند اما امتداد اين اقدام به حفظ حكومت ختم ميشد. در گذر زمان اما، پارهاي اقدامات محمدرضا شاه به ويژه انقلاب سفيد به نابودي كامل قدرتهاي محلي انجاميد و درعمل هيچ قدرت مؤثري خارج از حكومت باقي نماند تا در برابر امواج توفندهي انقلاب و اعتراض مردمي، انگيزهي دفاع از منافع خود (و در نتيجه منافع حكومت) را بيابد. به عبارت ديگر بين هيچ يك از نيروها با حكومت مركزي، منفعت مشتركي باقي نمانده بود. اگر در آشوب و آشفتگي آغازين ماههاي انقلاب، كشور از خطر تجزيه مصون ماند علت، رهبري كاريزماتيك آيتالله خميني بود كه زير سايهي ايدئولوژي امتحانندادهي اسلامي، تودهها را بسيج ميكرد و خطرها را از سر نظام دفع ميكرد.
مشروطهخواهي يا به تعبيري دگر، محدود ساختن قدرتهاي فائقه و متكثر ساختن كانونهاي قدرت، فرصت رشد و بالندگي را براي نيروها و قدرتهاي كوچك بيرون از حاكميت و پاگيري نهالهاي جامعهي مدني و گروههاي همسود اقتصادي فراهم ميكند. اگر جمهوري را به مثابه استراتژي و آرمان بپذيريم ناچاريم مشروطهخواهي را به عنوان تاكتيك و برنامهي ميانمدت برگزينيم. در فقدان رهبري فرهمند (كاريزماتيك) يا حزب و تفكري همهگير يا نبود نهادهاي قدرتمند و پرنفوذ خارج از حاكميت، فرجام اين جمهوري زودهنگام و خودخواسته (به فرض تحقق) جز تجزيه و نابودي ايران نخواهد بود زيرا با فعال بودن رگههاي استقلالطلبي قومي، نخستين نتيجهي حكومت ضعيف يا فروپاشي نظم مركزي، تجريه و زوال ايران خواهد بود. ايرانستان فرجام قطعي جمهوريخواهي زودهنگام، تاكتيكي و عجولانه است.