لای فضای تنگ صندلیهای اتوبوس مسیر تهران-اصفهان كه بهقاعده باید دستكم فضائی برای نشستن یك نفر انسان میانهاندام داشته باشد گرفتار شده بودم. برای فراموشی آن لحظههای طاقتفرسا سرگرم خواندن كتاب شدم كه با گذشت دو ساعت متوجه چشمدرد و به دنبال آن سردرد خود شدم. چارهای نبود. چشم از كتابی كه میخواندم برداشتم و به صفحه تلویزیون روبرویم خیره شدم. برای سرگرم كردن مسافران و گذران وقت (یا بهتر بگوییم تلف كردن وقت) فیلمی پخش میشد كه من تا آخر آن نفهمیدم انگیزهی كارگردان و تهیهكننده از ساختن و به تصویر كشیدن چنین مضمون احمقانهای چه بود؟ داستان به جنایتهای دیوانهای میپرداخت كه اگر چه در نگاه مردم روستا دیوانهای رقاص بود اما در واقع قاتلی تمام عیار بود كه نوعروسان را در شب عروسی میربود و به طرز فجیعی به قتل میرساند. انگیزهی او نیز بهظاهر ناكامی در وصال به یكی از دختران آن روستا بود كه او را به قتل آن دختر بیگناه و از پس آن، ادامهی جنایت با نوعروسان دیگر كشانده بود.
مردم روستا، ویرانهای را كه مرد دیوانه در آن زندگی میكرد لانهی جنها میدانستند. كل داستان فیلم حول محور دختری دانشجو به نام رویا میچرخید كه بهتازگی در دانشگاه آن روستا پذیرفته شده بود و با سماجت خود، راز آن دیوانه را برملا كرد. دیوانه از ضربهی آجر دختر، جان به در برد و متواری شد اما او را به عنوان آخرین طعمهی خود انتخاب كرد. دیوانه در شب عروسی دختر به سراغ او آمد و ناگاه عروس ناپدید شد. البته مانند تمامی داستانهای عصر حاضر این ماجرا نیز پایانی خوش داشت. زیرا آن همه ترس و وحشت و لباسعروسهای خونآلود و جسدهائی كه پس از سالها از دل خاك بیرون كشیده میشدند با لبخندهای عاشقانه عروس و داماد در روی پلكان همان ساختمان نیمهویرانه به پایان رسید! فكر كنم حالا علت حیرت مرا از پرداختن كارگردان و تهیهكننده به چنین سوژهی ناب و بكری دریافتهاید!
نمیدانم چه شد كه ناگاه پرنده خیالم پر زد و به سالهای كودكیام پرواز كرد. آن زمان من 8 ساله در بین بچههای فامیل برای خود ارج و قربی داشتم. در بسیاری از مسائل یكپا مرجعتقلید بودم و دیگران به نظرات من عمل میكردند. خانهای كه در ایام كودكی محل سربههوائیها و شیطنتهای من بود، خانهای بود هزارمتری در نزدیكی كوچهای كه تا میدان نقش جهان اندكی فاصله داشت. در سمت راست خانهی ما سیدی با اهل و عیال خود زندكی میكرد و در سمت چپ ما خانهی موروثی خانوادهای یهودی بود. همینجا بگویم كه در اصفهان یهودیهای بهنسبت زیادی زندگی میكنند. بیشتر آنها كاسباند. یكی از محلههای اصلی آنان به نام "جوباره" (جهودباره) در نزدیكی سبزهمیدان اصفهان و به فاصلهی كمی از مسجد جامع اصفهان قرار دارد. پدران و بزرگترها از نزاعهای خونین خود در ایام كودكی با كودكان یهودی (كه به صرف جنگ مسلمان و یهودی درمیگرفته است) حكایتها دارند.
آری، خلاصه كه من در مقام مرجعیت تقلید كودكانهی خود فتواهای جالبی صادر میكردم! به طور مثال آنقدر در مذمت یهودیان یا جهودها (یا به تعبیر اصفهانیها جودها) شنیده بودم كه حكم به نجاست دیوار خانهی آنها داده بودم و بچههای فامیل را از دست كشیدن به دیوار همسایهی دست چپی بازداشته بودم. در ضمیمهی این فتوا حكم دادم كه اگر كسی دست به آن دیوار بكشد دیگر تا آخر عمر قادر به شستن آن نجاست و ننگ نخواهد بود و برای همیشه از دایرهی مسلمانی خارج میشود!
یادش بخیر، یك بار یواشكی خودم دستی به دیوار كشیدم و ساعتی به دست خودم نگاه كردم. دیدم هیچ تغییری نكرد. برایم سؤال بود پس این نجاست و خروج از مسلمانی كه من حكم دادهام چگونه به دستها و بدن من منتقل میشود؟! اما مگر میشد از مقام والای مرجعیت دست كشید؟ به هر رو پس از چندی از تكرار ادعایم دست كشیدم و موضوع به خودی خود با گذشت زمان فراموش شد... از این قسم شبههها زیاد برایم پیش میآمد. مثلاً وقتی پسر همسایه (پسر همان سید كه گهگاه میدیدم همسایه یهودی صبح خروسخوان با یك چهارلیتری مشكوك به درب خانهی آنها میرود) با دخترخانمی بر سر سفرهی عقد نشست، من كنجكاو، به شكم برآمده دخترخانم خیره شدم و از مادرم علت را جویا شدم، مادرم مكثی كرد و گفت: «حسین، دختره رو بوس كرده برای همین حامله شده». من كندذهن هم هر چه به مغزم فشار میآوردم كه بین بوسیدن و حاملگی چه رابطهای است به جائی نرسیدم تا وقتی بزرگتر شدم و اصل ماجرا دستگیرم شد!
در همان ایام شبی در حیاط منزل با بچهها بازی میكردیم. حیاط بزرگ خانهی ما یك ردیف شمشاد انبوه داشت كه به فاصلهی دو متر از دیوار كاشته شده بود و همراه دیوار حركت میكرد و یك زاویهی 90 درجه را هم طی میكرد. تقریباً دو ضلع خانه را شمشادها پوشانده بود، اما امان از همان گوشهی 90 درجه! در اوج نورافشانی چراغهای ایوان هم این گوشه به دهلیز غارها و ظلمت قبر میمانست و فتح این زاویه هم كار هر بافنده و حلاج نبود! یكبار بچهها برای آزمودن من، مرا دعوت به فتح آنجا كردند. مانده بودم كه چه كنم. در آن زمان اعتقادی زلال و لطیف به لطف خداوند داشتم. به سمت شمشادها دویدم و از كنار آنها رد شدم و در حالی كه دستهایم را مشت كرده و چون شعاردهندگان تكان میدادم، اللهاكبرگویان، زاویهی تاریك را فتح كردم! از آنجا نگاهی به خانه انداختم، نورهای چراغهای ایوان از لای شمشادها منظرهای زیبا پدید آورده بود. چند لحظه مكث كردم. نه، اصلاً ترسناك نبود. آرام از لای شمشادها بیرون آمدم و خرامان خرامان و غرقه در فكر، به سمت بچههائی آمدم كه چشمانشان گرد شده بود و لابد انتظار سربرآوردن اژدها و بلعیده شدن مرا میكشیدند. همان روز هم ترسم از تاریكی از بین رفت و هم آنگونه رفتن و اینگونه بازگشتن درسهائی به من آموخت كه تا امروز در لوح ذهنم، بدون هیچ تغییری باقی مانده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!