۱۳۸۴/۰۳/۱۰

ایران دهی است در اطراف تهران!

سالیان درازی است كه ساكنان بسیاری از مناطق كه به آینده‌ای بهتر می‌اندیشند، رنج اقامت در غربت شهر را بر خویش هموار می‌كنند تا شاید در پس فرصت‌هائی كه تنها به شهرنشینان تعلق دارد كمی از آلام خویش را بكاهند. در معیار ملی این مهاجرت، رو به سوی پایتخت دارد كه تمامی امكانات در آن جمع است. رشد روزافزون جمعیت و چندپارگی و تضاد فرهنگی-اجتماعی ساكنان این كلان‌شهر كه وضعیتی ناپایدار و گسیخته را پدید آورده و نیز خطر شورش آنان، خود، به اختصاص یافتن امكانات بیشتر به این شهر انجامیده است تا در سایه‌ی بهره‌گیری از این امكانات، تمایل شهروندان به ناآرامی كاهش یابد و صاحبان مملكت كمتر نگران رودرروئی با مردم و مشكل‌تراشی‌های آنان در راه خدمت‌رسانی اینان باشند!

تمركز امكانات در تهران باعث رشد نامتوازن پیكره‌ی فكری-فرهنگی این شهر نسبت به سایر شهرها و مناطق كشور شده است، این عدم توازن از یك طرف به مهجور ماندن ساكنان دیگر مناطق منجر شده و از طرف دیگر فاصله‌ی فكری و ارزشی ظاهراً عمیقی میان ساكنان تهران و بیرونیان پدید آورده است. از همین جا واژه‌ای چند پهلو به نام "شهرستانی" متولد شده كه بار معنائی خاصی را می‌رساند. "شهرستان" در كاربرد روزانه برخی ساكنان تهران، معنای منطقه‌ای دور افتاده و عقب‌مانده را به ذهن متبادر می‌كند و "شهرستانی" انسانی ساكن همان منطقه و البته یك دهاتی از پشت كوه آمده‌ی رشد نیافته‌ای كه چندان جدی نباید گرفته شود زیرا از حداقل رشد فكری و ذهنی لازم برخوردار نیست! و اصولاً چیزی از دنیای امروز و مناسبات و ساختارها و رویدادهای تازه‌ی آن نمی‌داند!!

این نگاه كه در چند سال اخیر به مدد عصر ارتباطات و گسترش رسانه‌هائی نظیر ماهواره و اینترنت شكسته شده همچنان در برخوردها و مراودات میان برخی ساكنان پایتخت و دیگران به چشم می‌خورد. بی‌دلیل نیست كه بسیاری با اطلاع از سكونت یك وب‌نگار در یك شهرستان متعجب می‌شوند، گوئی این پیش‌فرض ذهنی زدودنی نیست كه استعداد و صلاحیت تنها در قلب پایتخت جا ندارد. نگاه آلوده‌ی فوق حتی از این مرحله هم فراتر می‌رود و بعضی را بر آن می‌دارد به‌عمد از رشد شخصیت‌ها و خلاقیت‌های شهرهای دیگر جلوگیری كنند، كوشش بی‌حاصلی كه حتی به كتمان و كم‌رنگ كردن كار تحسین‌برانگیز گروهی غیر تهران‌نشین نیز كشیده می‌شود. حتی ساده‌ترین درخواست‌ها از برخی مركز‌نشینان نیز پاسخ رد می‌شنود زیرا از دید آنان نباید كانون قدرت و منزلت را از پایتخت خارج كرد.

تهران امروز هم قطبی سیاسی است و هم قطبی اقتصادی. از برپائی كارخانه‌ها و مراكز بزرگ صنعتی در سایر شهرها نیز تنها اشتغال‌زائی نصیب آنها شده نه تشكیل قطب‌های اقتصادی قدرتمند، زیرا همین مراكز بزرگ نیز خود به دولت وابسته‌اند و در درون پیكره‌ی فربه دولت نیز عزمی برای كم‌حجم شدن و كارآمدتر شدن وجود ندارد. كاستن از حجم دولت، نتیجه‌ی مستقیم تشكیل مراكز متعدد قدرت سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و واگذاری وظایف و اختیارت دولت به آنهاست تا در سایه‌ی رقابت، كارآمدترین خدمات را عرضه كنند. اینگونه است كه هر كس حتی با ساده‌ترین محاسبات نیز درمی‌یابد تنها راه پیشرفت سریع او اقامت در تهران و برخورداری سریع از مواهب این كلان‌شهر است. چند صباحی كه بگذرد همین "شهرستانی" امروز نیز فردا به دیده‌ی تحقیر با "شهرستانی‌های دیگر" برخورد می‌كند!

تنها ماندن ساكنان دیگر شهرها حتی در نحوه‌ی برخورد با آنان در كشاكش‌های سیاسی نیز نمود می‌یابد. نویسنده یا فعال سیاسی اگر ساكن تهران باشد و نزدیك به محافل قدرت و در معرض چشمان تیزبین سفارت‌خانه‌های خارجی و نمایندگان مجامع جهانی، كمتر آسیبی می‌بیند، در عوض آنكه در این دایره نیست رنج ماه‌ها عذاب جسمی و روحی را متحمل می‌شود چون دستش به فریادرس و فریادرسانی نمی‌رسد. جالب آنكه همین موضوع به وابستگی برخی از غیرتهرانی‌ها به شخصیت‌های سیاسی پرنفوذ تهران‌نشین می‌انجامد و استقلال رأی افراد یاد شده را نابود می‌كند.

"تهران‌محوری" در روزنامه‌های سراسری نیز بازتاب دارد. صفحات شهرستان‌ها در مطبوعاتی كه هنوز برگه‌ای را زیر این نام منتشر می‌كنند از كسالت‌بارترین صفحات یك روزنامه است. ویژه‌نامه‌ خاص یك شهر هم به دست البته باكفایت و پُرتجربه‌ی نویسندگانی منتشر می‌شود كه چند روزی را به عنوان مسافر برای تهیه گزارش در یك شهر گذرانده‌اند و صدالبته خاصیت این سفر معجزه‌گر آن است كه تمام حس همزیستی با یك جماعت و لمس خلق و خو و راه و رسم آنان را در چند روز به رایگان به گزارشگر محترم عرضه می دارد! جای نویسندگان و فرهیختگان آن شهر هم البته در بیشتر مواقع در این ویژه‌نامه‌ها خالی است.

هنگامی كه چنین نگاه خامی از كودكی در ذهن برخی پامی‌گیرد و مرزی روشن میان خود و دیگران قائل می‌شوند چه انتظاری است كه خلاقیت‌های نهفته در گوشه‌گوشه‌ی كشور راه شكوفائی و ترقی را بیابد؟ و چه تعجب وقتی رشد نامتوازن نقاط مختلف كشور، بر گسیختگی و نامفهوم شدن زبان گفتگوی مناطق مختلف كشور با یكدیگر دامن نزند، آنهم در شرایطی كه ایرانیان با مشكل گفتگو به علت انتقادناپذیری آنان و سوءبرداشت‌های متعدد دست به گریبان‌اند؟

۱۳۸۴/۰۳/۰۱

مقاله‌نویسی غربی‌ها و حاشیه‌پردازی ما

دكتر عباس میلانی در پیشگفتار كتاب «تجدد و تجدد ستیزی»، تجدد را همزاد انقلابی علمی معرفی می‌كند و آنگاه مقاله‌نویسی را مولود و نمود تجدد می‌خواند، او در ادامه مقاله‌نویسی را ملازم فردگرائی معرفی می‌كند كه خود زائیده و زاینده‌ی تجدد است. نویسنده برای ادعای خویش به تغییر شیوه‌ی تبادل افكار و نتایج پژوهشی اهل تحقیق، پس از آغاز عصر نوزایش و تجدد اشاره می‌كند كه باعث شد ساختار گفتگو و نگارش از كلی‌گوئی و كتاب‌نویسی به مقاله‌نویسی و نكته‌یابی جزئیات تغییر شكل دهد.
با اشاره به چنین واقعیتی است كه می‌توان به مقایسه‌ی نوشته‌های بسیاری از نویسندگان ساكن ایران با نویسندگان غربی یا تربیت‌یافتگان مكتب فكری آنان نشست. اگر چه از آغاز انتشار نخستین روزنامه‌ی ایرانی بیش از صد سال می‌گذرد و ایرانیان جنبش تاریخی مشروطیت را در پی آشنائی با دنیای غرب در كشور خویش تجربه كرده‌اند و نخستین عصر طلائی مطبوعات ایرانی در همین دوره به وقوع پیوسته، اما آنها همچنان در بیان آنچه در ذهن خود دارند با دیوارهای سنگین تكلف و پُرگوئی و حاشیه‌روی و قلم‌فرسائی بی‌دلیل دست و پنجه نرم می‌كنند.
حتی تجربه‌ی دو عصر طلائی دیگر برای مطبوعات ایرانی (آغازین سال‌های پیروزی انقلاب اسلامی و سال‌های پس از دوم خرداد) نیز نتوانست برای چنین درخت آفت‌زده‌ای درمانی بیابد. از اتفاق، تداوم نیافتن این دوران‌های طلائی خود به قطع روند آگاهی‌بخشی تاریخی انجامید كه به نوبه‌ی خویش حاشیه‌روی‌های كسالت‌آور بسیاری از نوشته‌ها در بازگوئی حوادث تاریخی را توجیه می‌كند.
هنوز در نگاه بسیاری، نویسنده‌ی توانا نویسنده‌ای است برخوردار از نثری زیبا و كلامی شیوا و نوشتاری بلند و توصیف‌های دل‌پسند. تنها نكته‌ی منفی چنین نوشته‌هائی آن است كه خواننده‌ی بخت‌برگشته‌ی جستجوگر، سرانجام پس از تلف كردن عمده وقت خود، از جان كلام نویسنده سردرنمی‌آورد و ناچار می‌شود یا به بارخوانی نوشته بپردازد یا به ناتوانی و كندذهنی خویش در برابر یك نویسنده‌ی چیره‌دست لعنت بفرستد و مطالعه‌ی مقاله‌ی دیگری را بی‌آغازد.
اگر گفته‌ی دكتر میلانی را بپذیریم كه «عقل و زبان سالم ملازم یكدیگرند و زبان نه صرفاً وسیله‌ی بیان تفكر كه جزئی از ذات خود تفكر است» آنگاه بایسته است كه به علل رواج چنین سبك نوشتاری پرداخته و راه چاره‌ای برای آن یافته شود. در نگاه اول می‌توان پریشان‌حالی ذهن نویسندگان یا ناتوانی آنان در تحلیل رویدادهای تاریخی را به عنوان دلیل چنین رویكردی ذكر كرد. اما تمام واقعیت غیر از این است. جامعه‌ی استبداد زده‌ی ایرانی كه سال‌ها طعم اختناق را چشیده، آموخته است كه هر سخن و نكته‌ی نغز را در صد لفافه و لعاب به مخاطب عرضه كند. مخاطب نیز در گذر از قرن‌ها حكومت سرنیزه، به خوبی پیام پنهان یك بیت شعر یا حكایت كوتاه را درك می‌كرده است. اما ماندگاری این شیوه با پیچیدگی‌های حوادث امروز و كم‌حوصلگی و شتاب‌زدگی زندگی مدرن همخوانی ندارد.
خواننده‌ی امروز كه در عصر انفجار اطلاعات و اخبار به دنبال تحلیل حوادث و موشكافی پیوستگی وقایع مختلف می‌گردد، زمانی برای درآویختن با عبارات پیچیده و كلمات دوپهلو و صدمعنا ندارد. از این گذشته طبع بی‌همت نویسندگان و ذات رفاه‌طلب ایرانیان نیز هر دو به این بیماری دامن می‌زنند و آن را استمرار می‌بخشند. بیشتر مقاله‌نویسان ایرانی نوشته‌های خود را با بازگوئی حوادث گذشته آغاز می‌كنند و البته گاه گریزی هم از آن نیست زیرا حافظه‌ی ایرانی نه آن وقایع را به یاد می‌آورد (زیرا روند اطلاع‌رسانی افت و خیزهای فراوانی داشته است) و نه تحلیلی منصفانه و فارغ از تبلیغات ایدئولوژیك و متعصبانه به دست او رسیده است. از این رو نویسندگان ما بیش از آنكه تحلیل‌گر و پژوهش‌گر باشند روایت‌گرند و قصه‌گو و مناسب گذران وقت!
برای مثال كافی است نوشته‌های محمد قوچانی را در كنار نگاشته‌های احمد زیدآبادی نگاه كنیم و یا نوشته‌های بیشتر نویسندگان دور از وطن را با اكثر قلم‌بدستان ساكن ایران قیاس كنیم. گروه نخست در هر یادداشت یا مقاله یك‌راست به سراغ موضوع مورد نظر می‌روند و با نگارش نكات و دلایلی روشن و واضح، به تحلیل موضوع مورد بحث می‌پردازند. در مقابل گروه دوم آنچنان به پر و پای موضوع، شاخه و برگ می‌چسبانند كه تنه‌ی درخت در میان حاشیه‌گوئی‌ها گم می‌شود و خواننده در این میان، سرگردان و سرخورده رها می‌شود. حتی فراتر از مقاله‌نویسی می‌توان از كتاب آگاهنده‌ای چون «سقوط اصفهان» یاد كرد كه مثال آموزنده‌‌ای است از نثر ساده و روان در كنار تحلیلی عمیق و پرمعنا آن‌هم در قالب صفحاتی اندك.
بر سیاهه‌ی عللی كه در بالا ذكرش رفت می‌توان به ناآشنائی گروهی از نویسندگان، با ساختار مقاله و گزارش مدرن نیز اشاره كرد. این گروه در كنار كسانی كه یكسره خود را اسیر قالب‌های مرسوم می‌كنند و آنچنان در چنبره‌ی فُرم گرفتار می‌آیند كه از بازشكافی اصل موضوع درمی‌مانند به نوبه‌ی خود به گسترش زبان غیر قابل فهم و بی‌محتوای رایج امروز كمك شایانی كرده‌اند. آموزش ساختارهای مقاله‌نویسی مدرن و آگاهی‌بخشی مستمر تاریخی-تحلیلی كه امروز به مدد سایت‌ها و وبلاگ‌ها و قابلیت‌های فراوان آنها به سهولت انجام‌شدنی است یكی از بهترین راه‌های برون‌رفت از این وضع اسف‌بار است.


در همین زمینه:
تفاوت روزنامه‌نگاری سایبر و مكتوب به قلم مسعود برجیان
سقوط روزنامه‌نگاری به قلم مجید زهری
از فرهنگ شفاهی تا فرهنگ مكتوب و مدرن به قلم مجید زهری

۱۳۸۴/۰۲/۳۰

«بی‌ملتی» و «من» گمشده‌ی ایرانی

سردبیر روزنامه‌ی شرق در تحلیلی از فضای سیاسی-اجتماعی حاكم بر كشور به شكل نگرفتن مفهوم «ملت» در ذهن مردمان ساكن در ایران اشاره كرده و با بررسی دو بحران «مشاركت» و «رقابت»، تحلیل رفتار مردم را ناممكن دانسته است. بی‌آنكه بخواهم به چند و چون این تحلیل وارد شوم به اختصار به نكاتی اشاره خواهم كرد كه از نظر من مانع شكل‌گیری هویت جمعی نزد ایرانیان شده است، هویتی كه واژه‌ی «ملت» بارتاب بار معنائی و محتوائی آن است.

از هنگامی كه كودك ایرانی پای به این دنیا می‌گذارد با نفی هویت فردی و وجودی خویش در نهاد خانواده مواجه می‌شود. خشم و خشونت ساده‌ترین ابزار كنترل رفتار كودكان است. بیشتر والدین با امتناع از یك برنامه‌ریزی بلندمدت و علمی و روان‌شناختی برای تربیت كودك خود از دم‌دست‌ترین واكنش‌ها برای نشاندن فرزند چموش بهره می‌گیرند. در سركوب‌های شخصیتی كه گاه در میان جمعی بزرگ رخ می‌دهد "هویت فردی" و "من وجودی" یك انسان رنگ می‌بازد و فرد خود را تحقیر شده می‌یابد. امتداد این نگاه و این احساس ناخوشایند البته به جامعه می‌رسد. افراد یك جامعه چونان سلول‌های یك بدن، اجزای پیكره‌ی اجتماع‌اند و متقابلاً بر یكدیگر تأثیری انكارناپذیر دارند. بیماری و رنجوری هر سلول آسیبی را متوجه كل بدن می‌كند. حال می‌توان تصور كرد حضور انسان‌های تحقیر شده در یك اجتماع انسانی تا چه حد اجتماعی پرخاشجو و از هم گسیخته را پدید خواهد آورد.
این بیماری خود را در تحمیل عقیده و زورگوئی و قلدرمآبی در روابط میان ایرانیان نشان می‌دهد. مهم هم نیست تماس افراد در سلسله مراتب یك سازمان اداری است یا پس از وقوع یك تصادف رانندگی، نتیجه یكسان است! پیروزی از آن كسی است كه دستی قوی‌پنجه داشته باشد! از همین نظرگاه حقوق ابتدائی انسان‌ها نفی می‌شود. زیرا انسان، به خودی خود فاقد ارزش تصور می‌شود و این میزان نزدیكی و دوری عقاید و سطح اشتراك منافع است كه افراد این اجتماع را به همكاری یا نزاع می‌كشاند.
حضور فرد تحقیر شده در بیرون از خانواده و اجتماع‌های موقتی از این نقطه نیز فراتر می‌رود. فرد در این جامعه به دنبال هم‌اندیشانی می‌گردد كه با او هم‌‌نظر باشند. ستم‌های تاریخی قومی و مظلوم‌نمائی‌های برخاسته از آن یك از بهترین راه‌های ارضای چنین حس مشتركی است. این بار یك قوم به جای فرد تحقیر شده می‌نشیند و به جای فرد یا گروه بالادست، دولت یا قوم اكثریت می‌نشیند و تقابلی دیگر آغاز می‌شود. تقابلی كه از اساس بر بنیان «تضاد منافع و اهداف» شكل می‌گیرد و هر یك از دو طرف در پی حذف دیگری است.
در ایران، آنچنان كه گردآمدن اقوام ستیزه‌جو در یك واحد جغرافیائی و مدیریت این كشور اقتضا می‌كرده، سیاست "تفرقه بی‌انداز و حكومت كن" رایج بوده است. این سیاست خود را در تقسیم استان‌های "قومی یكدست" به استان‌هائی هم‌نام و هم‌جوار نشان داده تا در پرتو رقابت‌های این استان‌ها، دولت مركزی آسوده خاطر بماند غافل از آنكه همین اختلاف‌های واقعی یا خودساخته در رویدادی ملی (نظیر انتخابات ریاست‌جمهوری) تأثیری به غایت مخرب دارند.
اگرچه آرایش نیروهای سیاسی اجتماعی در لایه‌های مختلف، پیچیدگی‌های حیرت‌آوری یافته است و از اختلاف‌های فكری و سیاسی به تفاوت‌های اجتماعی و اقتصادی كشیده شده و تولد نوعی لایه‌های سیاسی-اجتماعی نوین را نوید می‌دهد اما در عین حال ریشه‌ی تمام رقابت‌های بی‌قاعده و نزاع‌های بی‌پیشینه و از روی غرض را می‌توان در تحقیر هویت فردی و ناتوانی یك ایرانی در شناخت خود به عنوان كوچكترین سلول این اجتماع جستجو كرد. این فردیت بی‌نمود و تحقیر شده، خفته‌ترین آفتی است كه اجتماع ایرانی را تهدید می‌كند. آفتی كه هم‌اكنون بخش‌های بزرگی از ریشه‌ی هویت تاریخی ایرانیان را نابود كرده است. حتی در تداول تاریخی واژه‌ی «من» از میان كلمات رایج فارسی رخت بربسته و به ظاهر در پس یك تواضع عالمانه به فراموشی سپرده شده است. استفاده از این لغت، حركت بر مدار تكبر و غرور معنا می‌شود و از آن خودپسندی و خودخواهی فهمیده می‌شود. این سوء تفاهم تا بدانجا پیش رفته كه نویسندگان ما از واژه‌هائی چون "این قلم" یا "نگارنده" برای نام بردن از خود استفاده می‌كنند و یا در آشكارترین صورت با لغاتی مثل "به باورم" یا "به گمانم" به بیان منظور خویش می‌پردازند، كلماتی كه همگی «من» گمشده‌ی ایرانی را باز هم به گونه‌ای دیگر مخفی كرده‌اند و تا این «من» به رسمیت شناخته نشود نباید ایجاد مفاهیم «ملت»، «خرد جمعی»، «منافع ملی» و «اراده‌ی عمومی» را انتظار كشید.

۱۳۸۴/۰۲/۲۳

بوی خون، عطر سكوت

در میان تمامی ماه‌های سال در شهر اصفهان، هیچ ماهی به زیبائی اردیبهشت نیست. زیبائی و دلفریبی و عشوه‌گری طبیعت در این ماه به اوج می‌رسد. از خیابان چهارباغ عباسی با آن منظره‌ی بی‌همتایش كه درختان دو سوی خیابان با برگ‌هائی به رنگ سبز بهاری، سر بر روی شانه‌ی یكدیگر گذاشته‌اند كه عبور ‌كنی در میانه‌ی راه به میدان دروازه دولت (میدان امام حسین) می‌رسی كه دیوارهای اصفهان قدیم هنوز در كنار آن استوار ایستاده‌اند. در یك‌سوی این میدان ساختمان معروف جهان‌نما است كه مدت‌هاست است محل جدال مدافعان میراث فرهنگی و شهرداری است. درست در برابر ساختمان جهان‌نما خیابانی است كه سپه (سپاه) نام دارد و انتهایش به میدان نقش جهان (میدان امام) می‌رسد كه یكی از گویاترین تابلوهای آمیزش دین و سیاست است. بازگردیم به آن نیمه راه و میدان دروازه دولت. از این میدان كه بگذری چهره‌ی اصلی چهارباغ عباسی ظاهر می‌شود. خیابانی مملو از فروشگاه‌های لباس و پوشاك. پشت ویترین این مغازه‌ها محل تجمع زنان و گاه مردان علاقمند به خریدی است كه در حال تجربه‌ی جذاب‌ترین سرگرمی خویش‌اند و نیز محل گذران وقت عابران بیكاری كه قدم‌زنان و بی‌هدف طول زندگی را می‌پیمایند. از 4 باغی كه در عصر صفوی در دو سوی این خیابان پذیرای عاشقان طبیعت و دل‌خستگان آرمیدن در دل‌سبزی بهار بوده، اثری باقی نیست جز پاركی در یك‌سوی خیابان.

انتهای چهارباغ عباسی به راهی باریك اما با قدمت منتهی می‌شود كه راهپیما را از دنیای این سوی زاینده‌رود به آنسو می‌رساند. سی‌وسه پل سال‌هاست در این نقطه تلاقی سنت و مدرنیسم نظاره‌گر تكاپوی انسان‌ها و سرگردانی و عبور هر روزه‌ی آنها از این سوی رود به آنسوست. در این سوی آب‌، جمعیت و سنت و طبیعت و مذهب گرد آمده‌اند. بازار نیز در همین سوی شهر قرار دارد. اصلاً جای جای این سوی زاینده‌رود بوی سنت می‌دهد و بوی تاریخ، بوی گذشت زمان، بوی نای كتاب‌های عبرت‌آموز قدیمی و نم‌خورده. شهر اصلی اصفهان در این سوی آب بنا شده است. اما در مقابل آنسوی زاینده‌رود از لونی دیگر است. انتهای سی‌وسه پل، ابتدای خیابان چهارباغ بالا است. خیابانی كه هرگز در آن باغ آن هم 4 باغ قرار نداشته و تنها در تقابل و نسبت با چهار باغ عباسی، چهار باغ بالا نام گرفته است. چهره‌ی شهر در این سو كاملاً دگرگون می‌شود. سنت رخت برمی‌بندد و فن‌آوری لوكس روز به جای آن می‌نشیند. پوشش انسان‌ها از اساس متفاوت می‌شود. مذهب رنگ می‌بازد و طنازی‌های طبیعت فروكاسته می‌شود.

سرنوشت معیشتی بسیاری از مردم اصفهان در آنسوی زاینده رود رقم می‌خورد. بیشتر شركت‌ها و فرصت‌های شغلی در آن سوی آب قرار دارند. در «اونور رودخونه». تا چندی پیش مجسمه‌ی فلزی زیبائی در میدان دروازه دولت قرار داشت كه این تقابل سنت و مدرنیسم در اصفهان را به خوبی نشان می‌داد. مجسمه، اسبی اساطیری بود كه از گردن به انسان تبدیل شده بود و در انتها و از قسمت دُم به اژدهائی كوچك تغییر شكل داده بود. سر انسان‌نمای این اسب با كمانی كشیده و تیری آماده‌ی پرتاب، دُم اژده‌هانمای خشمگین را كه در حالتی هجومی به سوی سر انسان‌نما حمله‌ور شده بود نشانه گرفته بود. اصفهان در مركز ایران خود چهارراه حوادث بسیاری بوده، همچنان كه بسیاری از اختلاف‌های اقوام لُر و بختیاری و حكومت مركزی ایران در پشت میزهای مذاكره‌ی همین شهر ختم شده است، حال چه ختم به خیر و چه ختم به شر. اما گویا فراتر از این بُعد سیاسی، بُعد تاریخی پُررنگی بر كل شهر سایه انداخته كه همان درد و مشكل ریشه‌ای همه ایرانیان است: گره ناگشوده مدرنیسم و تجدد.

اما چرا اینچنین قلم را برای توصیف اصفهان به یاری طلبیدم؟ امسال، بهار اصفهان، اردیبهشت اصفهان، تمام زیبائی‌های مسیر پر پیچ و تاب زاینده‌رود و حتی هوائی كه آنرا با ولع می‌بلعم تا مبادا آنهم به تیغ و توقیف گرفتار شود و نیازمند پرداخت پول، جملگی حال و هوای دیگری دارند. این بهار بیش از همه به دو بهار می‌ماند: بهار 76 و بهار 78. نمی‌دانم كدامین خط فكری است كه چنین حس و تجربه‌ای را در من پدید آورده، اما هر چه هست هم شمیم پیروزی شگفتی‌آور به مشام می‌رسد و هم بوی خون. آری بوی خون كه در خوشبینانه‌ترین توصیف عطر سكوت می‌توان خواندش. این همه ابهام و غبارآلودگی فضا و درماندگی تحلیل‌گران و روشنفكران در تبیین فضای موجود و راه‌های پیش رو كمتر در ایران سابقه داشته است. گوئی تاریخ برای هزارمین بار تكرار می‌شود. گوئی فردای امروز ما، فردای كودتای 28 مرداد است و آن سكوت گورستانی.

نمی‌دانم، حیرت‌زده‌ام، سریال جدال و درهم‌پیچیدن سنت و مدرنیسم و تجربه‌ی ناكام تجدد ایرانیان هر روز و هر روز در مقابل چشمانم زنده می‌شود وقتی ناچارم هر صبح برای به كف آوردن لقمه نانی به آنسوی رودخانه بروم و به كار مهندسی‌ام بپردازم و عصرگاه همان مسیر را بازگردم. این اردیبهشت جز این سریال هر روزه حال و هوای عجیبی دارد: بوی خون، عطر سكوت؛ این شمیم دماغ‌آزار را با تمام وجود حس می‌كنم.

۱۳۸۴/۰۲/۲۰

«تحریم» را آیا راه به مقصود هست؟

در فضای یأس‌آلود و پرابهام انتخابات ریاست جمهوری هر روز تحولی تازه اتفاق می‌افتد بی‌آنكه این جوشش و جنبش، حركتی در مردم وازده از سیاست پدیدار كند. از جماعت بزرگی كه 8 سال پیش برای گفتن آن «نه بزرگ» به حاكمیت، در پای صندوق‌های رأی حاضر شدند تا گروهی كه 4 سال پیش نه برای بازگفتن آن «نه»، كه برای فریاد «آری»، بار دیگر بر برگه‌های رأی نام خاتمی را نوشتند، اثری باقی نمانده است جز حسرتی ناباورانه بر روزهای خوش دیروز.
در میان تمام انتخاباتی كه ربع قرن در این سرزمین برگزار شده، تنها می‌توان از شباهت تام و تمام دو انتخابات نام برد: انتخابات دوم خرداد و انتخابات دوم شوراها؛ زیرا تا برآمدن خورشید فردا هیچ كس گمان نمی‌برد نتیجه آنچنان باشد كه شد. انتخابات شوراها اگر چه در اجماعی كه در زیر پوست شهر و در میان پیشتازان اصلاحات شكل گرفته بود رنگ تحریم به خود گرفت اما مردم این‌بار نیز تحلیل‌گران را شگفت زده كردند. كمتر تحلیل‌گری بر این باور بود كه آن روز مردم نیز راه تحریم گسترده را در پیش می‌گیرند. تحریمی كه از فردای انتخابات، از یك اتفاق به یك استراتژی و راهكار تغییر چهره داد و گروهی را به دنبال خویش كشانید.
این گروه كه درمان آفت‌ها و زدودن آلودگی‌ها را در بازستاندن مشروعیت مردمی نظام و تهی ساختن پشتوانه‌ی مردمی آن از یك سو و یكدست شدن حاكمیت از دیگر سو می‌دانند به دو نقطه در داخل و خارج از ایران چشم دوخته‌اند، نخست به محافظه‌كاران و اقتدارگرایانی كه در نبود رقیب مزاحم و در سایه‌ی هم‌آوائی تمامی بخش‌های حاكمیت، در چنبره‌ی انبوه گره‌های ناگشودنی گرفتار می‌شوند و خود دست به اصلاح نظام می‌زنند تا از كار فروبسته‌ی مملكت گرهی بگشایند، اما اگر چنین نشد در آینده‌ای –شاید نزدیك- از درون می‌پوسند و چون درخت تنومند موریانه‌خورده‌ای بر زمین می‌خورند، آنگاه زمان شادی و پایكوبی مخالفان فرا می‌رسد كه بر روی این كهنه درخت پوسیده، خانه‌ای نو بنا كنند. این گروه اما نگاهی نیز به آنسوی مرزها دارد. به باور این دسته، اقتداگرایان در پناه ناكارآمدی حاكمیتی كه تكیه‌گاه مردمی خویش را از دست داده است ناگزیرند برای حل مشكلات به تعامل با جهان خارج روی آورند، همین ارتباط نه فقط باعث فشار محافل حقوق بشری و دولت‌های دموكراسی‌خواه بر حاكمیت می‌شود كه به برون‌داد مثبت كل نظام در پناه یكدستی خود و تعامل با جهان خارج به ویژه در عرصه‌ی اقتصاد می‌انجامد. البته تمامی طرفداران تحریم انتخابات به تمامی در این توصیف نمی‌گنجند. می‌توان در این گروه چند زیرگروه را شناسائی كرد:

- كسانی كه رأی خود را عاملی مشروعیت‌بخش برای نظام جمهوری اسلامی می‌دانند.
- كسانی كه رأی دادن را با توجه به ساختار قانون اساسی و مناسبات قدرت بی‌ثمر می‌دانند.
- كسانی كه نامزد مطلوب خود را در میان نامزدهای موجود نمی‌یابند و كاندیداهای موجود را نیز فاقد صلاحیت و توان برای برآوردن خواسته‌های خویش می‌دانند.
- كسانی كه معتقدند با توجه به آرایش نیروهای سیاسی و نامزدهای موجود نتیجه به نفع هاشمی رقم خواهد خورد، پس لزومی به شركت خویش در انتخابات نمی‌بینند.

دو گروه نخست ساختار حقوقی و حقیقی قدرت در ایران را مانع اصلی می‌شمارند اما دو گروه دیگر وضعیت موجود را به چالش می‌كشند. با این فرض كه هر چهار گروه سودای اصلاح مناسبات حاكم بر جامعه و پیشرفت كشور را دارند می‌توان از استدلال‌های متفاوت و مشابهی برای هر دو دسته بهره گرفت:

1- به طور كلی برای تداوم حیات یك گروه سیاسی 4 انتخاب وجود دارد. نخست اینكه، گروه به بهانه‌ی نامناسب بودن فضای ذهنی جامعه، خود را از حكومت و متن جامعه كنار بكشد. تجربه‌ی گروه‌هائی نظیر جبهه‌ی ملی نشان داده است كه در گذر زمان گروه‌هائی اینچنین به طور كامل حذف و بی‌اثر خواهند شد. دوم آنكه تمام توان خویش را صرف آموزش و فعالیت در عرصه‌ی جامعه مدنی كند و عطای حكومت را به لقایش ببخشد، با در نظر گرفتن عوامل مؤثر امروزی در حیات اجتماعی یك گروه، بیرون ماندن از دایره‌ی حاكمیت به تضعیف روزافزون و در فرجام كار نابودی گروه یاد شده ختم خواهد شد، می‌توان تجربه‌ی گروه‌های بی‌پشتوانه‌ای نظیر NGOها را در این مورد مثال آورد. سوم آنكه گروه مذكور تمامی توان خویش را برای به كف آوردن سهم بیشتری از قدرت مصروف دارد بی‌آنكه نگاهی به لایه‌های فرودست قدرت بی‌اندازد، این رویه به سست شدن پایگاه‌های مردمی یك جریان فكری منجر شده و آن گروه را رفته رفته وامدار باندهای حكومتی می‌سازد و در نهایت از آن تفكر جز پوسته‌ای تهی و بی‌مصرف باقی نخواهد ماند. راه چهارم اما حضور همزمان در حكومت و جامعه است كه هم تضمینی برای حیات گروه است و هم به تقویت پایگاه اجتماعی گروه كمك می‌كند. «بازگشت به قدرت» یا «حضور در حاكمیت» با همین رویكرد مطرح می‌شود.

2- در زمانه‌ای امروز، چشمان دولت‌های دور و نزدیك بیدارتر از آنند كه فریادهای مسند‌نشینان نظام را در تفسیر رأی ملت به مقبولیت مردمی نظام جدی بگیرند. انتخابات مجلس هفتم خود گواهی بر این ادعاست. با تمام كوششی كه صاحب‌منصبان برای پشتوانه ساختن رأی مردم در پشت میز مذاكرات هسته‌ای بكار بستند چون جهان به كیفیت آن انتخابات اشراف تمام داشت و معنای تغییر رأی و تحول نظر مردم را نیز می‌دانست تمامی آن تلاش‌ها بی‌اثر ماند. در نتیجه پرونده هسته‌ای ایران در فضائی آكنده از خلاء حمایت مردمی نظام شكل گرفت و فشارها روز به روز بر ایران افزون شد.

3- عرصه‌ی سیاست، میدان ستیز و سازش است. حال این سازش ممكن است روزی در سیمای قلم‌هائی جلوه‌گر شود كه ناگزیر، مُهر سكوت بر لب دارند یا در فراموشی عهد و مسؤولیت نویسنده‌ی منتقد دیروز ظاهر شود و یا در بهره‌مندی از حداقل فواید مبانی ظالمانه‌ای كه جبهه‌ی مقابل بر ما تحمیل كرده است. اگر بپذیریم رسیدن به قله‌ی آرمان و هدف، نیازمند تحمل رنج عبور چاره‌ناپذیر از كوره‌راه‌ها و یا گرفتار شدن در سینه‌كشی‌هائی است كه سرعت صعود را به چیزی در حد صفر می‌رساند، آنگاه تمام این به زمین افتادن‌ها به تمامی آن به زمان چشم دوختن‌ها، برتری تمام دارد زیرا راه‌پیما همچنان در پی رسیدن به مقصود است حتی اگر به ظاهر، راه، دور و دراز به نظر می‌رسد و قله، جلوه‌ای دست‌نیافتنی یافته است.

4- حاكمیت یكدست راست نه لزوماً به كارآمدی نظام می‌انجامد (چنانكه تجربه‌ی هم‌آوائی بخش‌های قضائی و قانون‌گزاری و عملكرد این دو نشان داده است) و نه باعث تن دادن حاكمیت به اصلاحات اجتناب‌ناپذیر خواهد شد زیرا اصلاحات، شیشه‌ی عمر اقتدارگرائی است و از اساس با بنیان‌های فكری این جناح در تضاد است و البته هیچ سیاست‌پیشه‌ای نیز كمر به نابودی خود نمی‌بندد! باطل‌شدن گمانه‌هائی كه حفظ یا گسترش آزادی‌های اجتماعی و محدودیت آزادی‌های سیاسی را اولین نتایج یكدست شدن حاكمیت می‌دانستند نیز از همین زاویه قابل تأمل است. از دیگر سو، امید به فروپاشی نظام در پی یكدست شدن نیز هم از نظر دوره‌ی زمانی و هم نتایج غیرقابل‌پیش‌بینی آن به هیچ رو گزینه‌ای قابل بررسی نیست. بنابراین برای تمام گروه‌ها و زیرگروه‌هائی كه برشمردیم راهی مطمئن‌تر از شركت در انتخابات باقی نمی‌ماند زیرا شركت در انتخابات این‌بار سیمائی بی‌بدیل و چهره‌ای بی‌رقیب یافته است. اكنون ما نه برای تحقق وعده‌ای و برداشتن گامی، كه برای ممانعت از كف رفتن آخرین روزنه‌های تنفس فكری و خاموش نشدن شعله‌های كوچك حیات تشكل‌های نحیفی كه روزهای آغازین قوام و شكل‌گیری را می‌گذرانند و جامعه‌ی مدنی بر پایه‌ی آنها بنا می‌شود، علی‌رغم تمامی انتقادهای بجا و دل‌چركینی‌های بحق، راه تحریم را وامی‌گذاریم تا از راهی «ممكن» به مقصود خویش برسیم. عالم سیاست دنیای «ممكن‌ها»ست و شركت در انتخابات تنها گزینه‌ی پیش روی ماست.

پی‌نوشت:
1- نگارنده خود از امضاكنندگان بیانیه تحریم انتخابات مجلس هفتم بود اما زمانه‌ی امروز، زمانه‌ی دیگری است با مختصات و آرایشی دیگر.
2- از گزینه‌ی رفراندوم سخنی به میان نیاوردم زیرا نه انجام آن را در شرایط كنونی عملی می‌دانم و نه طرح آن در قالب یك سایت، توانست توفیقی در گسترش گفتمان آن در سطح جامعه بدست آورد.
3- برای نگارنده گزینه‌ی شركت در انتخابات با «رأی سفید» همچنان به قوت خویش باقی است. باید منتظر تحولات روزهای آینده و تأئید صلاحیت نامزدها بود.

۱۳۸۴/۰۲/۱۸

به یاد یكی از فراموش‌شدگان در بند، مجتبی سمیعی‌نژاد

چند روزی از آغاز سال نو گذشته بود كه صدای تلفن همراهم بلند شد و نوای دلنشین دوستی از آن سوی خط، فرارسیدن سال جدید را تبریك گفت. خانم فرشته قاضی ضمن تبریك، در مورد پاره‌ای مسائل گفتگو كرد كه موضوع صحبت به «مجتبی سمیعی‌نژاد» رسید. او كه در زمرۀ بانوان شجاع ایران‌زمین و از جمله افرادی‌ست كه مصرانه پیگیر پروندۀ زندانیان اینترنتی است برایم گفت كه مادر درماندۀ مجتبی با چه لحن تضرع‌آمیزی او را خطاب قرار داده و كمك خواسته است، آنهم پس از طرح اتهام به غایت باورنكردنی "ارتداد" كه نگرانی مادر را دوچندان كرده بود. فرشته كه از پیگیری‌های خویش و از بیرون آمدن خواجه‌های دیوان عدالت از درگاه و بارگاه، ناامید شده بود با محمد علی ابطحی تماس گرفته و با عتاب و خطاب از او طلب یاری كرده بود. به‌ظاهر، فریادهای حق‌طلبانه‌ی خانم قاضی مؤثر افتاده بود زیرا آقای ابطحی بلافاصله در تماسی تلفنی با مادر مجتبی در یك گفتگوی نیم‌ساعته، كمی او را آرام كرده بود و قول داده بود همچون سایر پرونده‌ها، پیگیر این موضوع نیز باشد.
سخنان قاضی‌القضات نظام در انتقاد از نحوۀ بازجوئی و رفتار با متهم و شیوۀ تشكیل پرونده، شاید برای برخی تازگی داشته باشد اما برای این قلم بوی كهنگی و رنگ‌پریدگی و بی‌اثری همان ادعای "تحویل گرفتن ویرانه" را دارد. ادعائی كه به هنگام طرح، امیدهای فراوانی برانگیخت تا آنجا كه برخی گمان بردند عصر اصلاحات قضائی –در سایه‌ی ریاست شاهرودی- در كنار اصلاحات سیاسی –به رهبری خاتمی- آغاز شده است. اما زهی خیال باطل؛ روزگار گذشت تا بسیاری آرزوی بازگشت شیخ صریح‌اللهجه‌ی عرصه‌ی قضا، جناب یزدی را در سر بپرورند و آرام زمزمه كنند: «از طلا بودن پشیمان گشته‌ایم، مرحمت فرموده ما را مس كنید». به هر روی از آنجا كه هم وظیفه‌ی انسانی همه‌ی وب‌نگاران و هم انجام رسالت قلم در بزنگاه‌های تاریخی ایجاب می‌كند، در هم‌نوائی با سایر همراهان و دوستان گرانقدر، یك‌صدا ندا سر می‌دهیم كه «مجتبی سمیعی نژاد، وب‌نگار در بند را آزاد كنید».

همراهانی كه همت كرده‌اند و اعتراض نموده‌اند:

جناب آقای شاهرودی! از شما خواهش می کنم مجتبی سمیع نژاد را آزاد کنید!
آقای شاهرودی، بسم الله! بچه‌های وبلاگی: یا علی!
كار خوب الپر.
آزادی بیان حق اساسی مدیار(ها) است!
هنوز یك وبلاگ‌نویس در زندان مانده است، آقای شاهرودی بسم الله!
باقی اسامی یاران و همراهان را در اینجا مشاهده كنید.

۱۳۸۴/۰۲/۱۶

در خدمت و خیانت خاتمی

امسال واپسین سال حضور «محمد خاتمی» در كاخ ریاست جمهوری است. در پایان این دوران پرسشی همچنان ذهن‌ها را به بازی می‌گیرد. آیا عصر خاتمی دوران موفقیت‌آمیزی بود و آیا می‌توان پاسخی جامع به این پرسش داد؟

1- هنگامی می‌توان عیار موفقیت یك سیاستمدار را به سنجش گرفت كه او با "اهدافی مشخص" و "افقی معین" پای در كارزار رقابت نهاده باشد. سودای حامیان خاتمی از حضور او در میدان رقابت، تنها بازگشت جناح چپ اسلامی به صحنه‌ی سیاسی پس از سال‌ها انزوا طلبی و عزلت‌گزینی بود و رأی خاتمی بهترین پشتوانه را برای این حضور مهیا می‌ساخت. در این میان شعارهای جذابی نیز مطرح شد. با اینكه كمتر می‌توان میزان صداقت اولیه‌ی او و یارانش در طرح چنین شعارهائی را آزمود اما دست‌كم مسیری كه آنان در ابتدای پیروزی پیمودند حكایت از اعتقاد آنان به این شعارها داشت. اگر شعارهائی نظیر توسعه سیاسی و جامعه مدنی را ملاك ارزیابی خود بگیریم تا مقطع زمانی فاجعه كوی دانشگاه و نیز تا یكسال پس از آن كه با توقیف فله‌ای مطبوعات، جنبش مدنی ایران رو به زوال نهاد، در مجموع كارنامه مثبتی وجود دارد، آنچه زیر نام "دستاوردهای جنبش اصلاحات" دسته‌بندی می‌شود عمدتاً محصول همین مقطع زمانی است. اما بدلیل ناامیدی خاتمی و هوادارانش از پیروزی، رویكرد مدون و مشخصی برای تحقق شعارهای مطرح شده وجود نداشت، همین امر سبب نخبه‌گرائی فزاینده در ساختار جبهه اصلاحات شد و پایه‌های فكری جنبش را به نظرگاه‌های چند سیاستمدار معدود، محدود نمود.
2- خاتمی نه خود تمایلی به پذیرش رهبری جنبش داشت و نه احزاب پیرامون او، كادرسازی و فعالیت حرفه‌ای را در برنامه‌ی خویش داشتند، در نتیجه از دل دوم خرداد، جنبشی برآمد كه ریشه در میان توده‌های بی‌شكل و بدون سازماندهی داشت و شاخه در میان اتاق‌های خالی سیاستمدارن حرفه‌ای و كارآزموده؛ از آن گذشته تمام بار جنبش بر روی دوش "دانشجویان" و "مطبوعات" نهاده شد كه در میان نخبگان تأثیرگذار یك جامعه‌ی ماقبل مدرن، بی‌دفاع‌ترین قشرها را تشكیل می‌دهند. اقتدارگرایان پس از خارج شدن از شوك شكست، تمام توان خویش را برای انهدام این دو پایگاه به خرج دادند و تنها به فاصله چهار سال، سردی و دلمردگی را بر فضای سیاسی كشور حاكم كردند. سكوت و انفعال خاتمی نیز، آنان را در رسیدن به مقصود یاری رساند، اینچنین بود كه با فرارسیدن سال 80 عملاً اثری از جنبش اصلاحات باقی نمانده بود، برگزاری انتخابات مجلس هفتم نقطه‌ی رسمی مرگ این پیكره بود.
3- خاتمی خود، در تمامی این سال‌ها در میانه‌ی سیاستمداری و روشنفكری و فلسفه و هنر سرگردان بود. ردای ریاست‌جمهوری برازنده شخصیتی است كه در وهله‌ی نخست اهل قاطعیت و سیاست باشد. خاتمی اما از این صفات به دور بود. این ویژگی در فرجام كار تغییر ماهیت داد. خاتمی افسون قدرت را شكست و چنین شد كه دانشجویان – همان یاران صادق دیروز- با انتقادهای صریح خویش او را آماج حملات خود قرار دادند تا آنجا كه او خود به اعتراض برخاست. اما آیا در كاربرد واژه‌ی "افسون زدائی از قدرت"‌ اغراق نمی‌كنیم؟ دانشجویان بر خاتمی شوریدند نه بدلیل شجاعتی كه در درون خویش و در برابر جایگاه مسندنشینان احساس می‌كردند بلكه از آن رو كه خاتمی را بی‌قدرت و ضعیف و البته شریف یافته بودند. پس نیمی از افسون زدائی قدرت در این دوران محصول ضعف خاتمی است نه بزرگی طبع او؛ اعتراض به خاتمی در آن روز اعتراض به بسیاری از نام‌های ممنوع بود.
4- تمام فرصت‌سوزی‌های دولت خاتمی در برابر عذرخواهی وزیرخارجه‌ی آمریكا به علت سرنگونی دولت دكتر مصدق و از كف رفتن فرصت مغتنم ترمیم روابط، ناچیز و بی‌اهمیت است. فرصتی كه می‌توانست به پایان تحریم اقتصادی آمریكا بیانجامد. اما آنچنان كه آمار بانك جهانی نشان می‌دهد تنها نقطه قوت دولت خاتمی عرصه‌ی اقتصاد بوده است. رشد بالای اقتصادی ایران با اتكاء به همین آمار، موفقیت‌آمیز ارزیابی می‌شود. ابتكار خاتمی در همین دوران، در گشایش صندوق ذخیرۀ ارزی در نهایت به كام مخالفانش تمام شد. این صندوق قرار بود فرشته‌ی نجاتی برای رونق صنایع تولیدی كشور باشد اما اقتدارگرایان دلارهای سرازیر شده به این صندوق را زمینه‌ساز ارائه‌ی چهره‌ای مردمی از خود كردند و نه تنها با مصرف بیجای این سرمایه‌ی ملی، نقاب عدالت‌خواهی و مردم‌دوستی بر سیمای خویش زدند كه نهادهای همسو را نیز از آن بهره‌مند ساختند. در سراسر این دوران، شیخ‌نشین‌های حاشیه‌ی خلیج فارس روز به روز فربه‌تر شدند و بر قدر و قیمت خویش افزودند، در مقابل گشایش مناطق آزاد متعدد نتوانست ناامنی اقتصادی موجود در این سوی آب‌ها را جبران كند و مانع فرار سرمایه‌های ایرانی به ویژه پس از دادگاه كرباسچی شود.
5- گفتمان سیاسی این عصر، گفتمان مخالفان اصلاحات را نیز دگرگون ساخت. امروز رقبای سیاسی، در برقراری رابطه با آمریكا گوی سبقت از یكدیگر می‌ربایند و از اقتصاد آزاد، اینترنت، عصر انفجار اطلاعات و جهانی‌شدن سخن می‌گویند. اصلاحات اگرچه نتوانست بسیاری از خواست‌های خویش را جامه‌ی عمل بپوشاند اما موضوع گفتمان مسلط جامعه را تغییر داد. عقل‌‌محوری و عمل‌گرائی رفته‌رفته جای خویش را در جایگاه‌های تصمیم‌گیری می‌گشاید البته اگر بنیادگرایان رادیكال –این دشمنان میانه‌روی- افسار حكومت را از دست آنان خارج نسازند.
6- افشای چهرۀ تقدس‌مآبان به ویژه پس از فاجعه‌ی قتل‌های زنجیره‌ای، سهمی انكارناپذیر در روشنگری جامعه‌ی سنت زدۀ ایرانی داشت. عصر خاتمی باید طی می‌شد تا بسیاری از بن‌بست‌ها نمایان شود، از همین رو ناكامی اصلاح‌طلبان در تحقق «حاكمیت دوگانه»، امروز به كانون نقد منتقدان مبدل شده است. «بازگشت به قدرت» یا «وداع با حاكمیت» درست در میانه‌ی همین بحث به نقد كشیده می‌شود، پرسشی كه مجالی دیگر برای پاسخ می‌طلبد.

۱۳۸۴/۰۲/۱۴

گنجی و راهی كه می‌پیمود

دوست گرانقدرمان، جناب حسن درویش‌ پور نیز چون بسیاری دیگر از فرهیختگان عصر جدید، مثال «كم گوی و گزیده گوی چون دُر» هستند. همین است كه در پس واژه‌های هر جمله‌ی آنان دریائی معنا و تجربه نهفته است. بخت با این قلم یار بوده است كه در این سال‌ها، نویسندگانی اینچنین را در مسیر حركت خویش یافته است، دوستانی كه درخشیدن نام‌های‌شان در قسمت پیوند به سایر اندیشه‌ها، مایه‌ی افتخار نگارنده است. ایشان در قسمت نظرگاه وبلاگ به دو نكته مهم اشاره كرده‌اند كه در رابطه با آنها ذكر چند نكته خالی از فایده نیست.


● نخست: نكوهش افشاگری‌های گنجی و راهی كه او می‌پیمود:
جناب حسن درویش‌پور با متدولوژی اكبر گنجی در مواجهه با پرونده‌ی قتل‌ها مخالف هستند؛ از زمانی كه اكبر گنجی انتشار مقالات خویش را آغاز نمود همراهان جنبش دموكراسی‌خواهی ایرانیان دو پاره شدند. گروهی با اشاره به فرجام مبهم مقالاتی از این دست و با یادآوری هزینه‌های سنگین سیاسی كه این پرونده، بر جامعه و نخبگان سیاسی و نیز روند اصلاحات وارد می‌كند، گنجی را از ادامه راه برحذر می‌داشتند. گروهی دیگر اما فرصت به كف آمده را بهترین موقعیت برای امتیازخواهی از اقتدارگرایان می‌پنداشتند زیرا بنا به تحلیل آنان، اقتداگرایان و بازوهای اطلاعاتی-امنیتی آنان در این ماجرا منزوی شده و به دخمه‌ها گریخته بودند و بهترین بستر سیاسی-فكری برای نابودی همیشگی آنان فراهم آمده بود. از نگاه این قلم، این دو دیدگاه دو سوی خیمه‌ای بود كه در یك سوی آن اصلاح‌طلبان محافظه‌كار و در دیگر سو اصلاح‌طلبان رادیكال نشسته بودند كه حتی اگر در هدف مشترك بودند در شیوه و راه، با یكدیگر اختلاف جدی داشتند. اختلافی كه تا امروز نیز تداوم داشته است.
گذشته از آنكه هر یك از ما در آن مقطع زمانی با چه رویكردی به افشاگری‌های گنجی نگاه می‌كردیم، گذر زمان ثابت كرد كه نه واهمه‌ی اصلاح‌طلبان محافظه‌كار از رنجش اقتدارگرایان و اخراج از حاكمیت و مماشات با سركردگان این جناح، معجزه‌ای را به ارمغان آورد و نه گشودن این راز سر به مُهر ‌توانست طومار نظام حاكم را در هم بپیچد. واقعیت آن است كه پرونده‌ی قتل‌های زنجیره‌ای تا آنجا كه رمقی داشت به امتیازخواهی اصلاح‌طلبان از اقتدارگرایان آنهم در آن مقطع زمانی، یاری رساند. اگر بتوان یكی از دستاوردهای 8 سال حاكمیت محمد خاتمی را دریده شدن خرقه‌ی تزویر و به تصویر كشیدن قرائت فاشیستی از دین نامید، این نتیجه جز در اثر این افشاگری‌ها به دست نیامده است.
این پرونده اما توش و توانی برای تداوم راه اصلاحات ندارد. نه دیگر گنجی از آن سخن می‌گوید و نه عمادالدین باقی؛ گنجی كنج زندان از این پرونده فراتر رفت و مانیفیست جمهوری‌خواهی را نوشت و عماد باقی، عرصه‌ی حقوق بشر را برای فعالیت برگزید. شگفت نیست اگر بازگوئی نكته‌ای و بیرون افتادن بخشی از اسرار این پرونده، بازتاب در خوری نمی‌یابد و شور و شرری به پا نمی‌كند. گذر زمان البته ثابت كرد تفكرات خشونت‌طلبی كه در ردای دین، خنجر زهرآلود در كمر دارند ریشه در بطن و تاریخ این سرزمین دارد. مبارزه با این تفكرات، ابزاری قوی‌تر از پرونده‌های قتل‌های زنجیره‌ای نیاز دارد.


● دوّم: حقوق بشر، حقوق هر بشر است.
جناب حسن درویش‌پور به نكته‌ی مهمی اشاره كرده‌اند. نكته‌ای كه برآمده از تحلیل و مقایسه شیوه‌ی برخورد وب‌نگاران با فیلترینگ سایت امروز و اعتراض جمعی به آن و بازتاب برخورد با دكتر سروش در شهر قم در روزنامه‌ی شرق است؛ اندیشمندان، روشنفكران و فرهیختگان ایرانی سال‌هاست با یك بیماری تاریخی دست به گریبان‌اند، بیماری دفاع از آزادی و حقوق انسان‌ها اما از دریچه‌ی تنگ حزبی و گروهی. به‌ظاهر تمام ایرانیان آموخته‌اند كه مفاهیم مترقی حقوق بشر را تنها در جائی كه منافع گروهی اقتضا كند بكار برند، تو گوئی مبانی حقوق بشر به عنوان ابزاری برای پیشرفت سیاسی یك گروه نوشته شده است و نه برای برپائی جامعه‌ای كه اصول حقوق بشر در آن مرز خدشه‌ناپذیر و داور جدال و نزاع و اختلاف گروه‌ها باشد. درست به دلیل این نگاه است كه مجمع روحانیون مبارز در زمان محاكمه عبدالله نوری با صدور بیانیه‌ای اعلام كرد: «صدور كیفرخواست سیاسی دادگاه ویژه‌ی روحانیت كه طبعاً پاسخ‌های سیاسی می‌طلبد باعث ایجاد تشنج و التهابات تازه خواهد شد اگر چه این به معنای موافقت با همه‌ی مواضع و اظهارات آقای نوری نیست». همان زمان اكبر گنجی در نقدی (روزنامه‌ی عصر آزادگان، 11/9/1378) یادآور شد: «حمایت از حقوق یك اندیشمند غیر خودی است كه ملاك باور درونی یك گروه به حقوق اولیه‌ی انسان‌هاست وگرنه دفاع از یك همفكر خودی فضیلتی نیست كه به آن ببالیم بلكه وظیفه یاران و همراهان فرد یاد شده است. اگر بنا به دفاع از حق آزادی تفكر یك انسان باشد تأكید بر عدم پذیرش همه‌ی آرای او بی‌معناست. آزادی یعنی آزادی مخالفان، اقلیت، دگراندیشان و دگرباشان»
درست از همين منظر دست كشیدن از مناصب حكومتی و آلوده نشدن به كشمكش‌های گروهی، بهترین نمود اعتقاد بنیانی گروه‌هائی نظیر "كانون مدافعان حقوق بشر" به نهادینه كردن اصول آزادی انسان‌ها و حقوق آنها در جامعه‌ی ایرانی است.
حقوق بشر، حقوق هر انسانی است كه در میان مرز مشخصی به نام كشور ایران زندگی می‌كند. فارغ از آنكه این انسان متعلق به كدام مذهب، گروه، قومیت و نژاد باشد او به حكم انسان بودن، از این حق برخوردار است. حقی كه به ظاهر برای اثبات بدیهی بودن آن باید سال‌ها قلم‌فرسائی كرد و خون دل خورد!