حلبچه آرام بخواب. سالهاست كه دیگر كسی نوبهار تو را سیاهپوش نمیكند. حلبچه آرام بخواب. كودكانت را در آغوش بفشار. به آنها گرمای زندگی ببخش. لبان عنابی دختركانت را از سیاهی این همه تباهی پاك كن و آنها را به میدان پایكوبی و دستافشانی روانه كن. آخر یكی دو روز دیگر عروسی بهار است. تمرین رقص كردهای؟ می ناب را از كوزه بیرون آوردهای؟ لباسهای تازهات كجاست؟
حلبچه آرام باش. سالهاست كه بر جای جسد خشكیده مردمانت، گلهای شقایق روئیدهاند. سالهاست دیگر كسی صدای ضجه مادرانت را نمیشنود. حلبچه آرام باش. عروسی بهار تو به خون كشیده شد و عاملانش چندی است به بند گرفتارند، اما چه سود؟ حلبچه مبادا زیبائی كوهها و سرسبزی دشتهایت، حكایت آن روز سیاه را از ذهنت بیرون كند. حلبچه، نمیتوانم با تو سخن بگویم. تنها میتوانم سرت را كه به زانوی غم فرو رفته است با نوك انگشتم بلند كنم و بگویم: اشكهایت را پاك كن. زندگی جاری است. در برگ برگ این درختان تناور، در سرخی وهمانگیز لالههای وحشی تو، آری، خون فرزندان پاك تو جاری است.
حلبچه، فرزندانت را بار دیگر به آغوش خود بخوان. به آنها بیاموز كه اگر نمیتوانند فراموش كنند دست كم "ببخشند". بگذار این چرخه باطل، این آرزوی مرگ مداوم، هر كس برای دیگری، آری بگذار این آرزوی مداوم جائی بمیرد كه صدامها بیدارند و جهان هنوز "مرگ" را میزاید. بگذار یكبار، فقط یكبار، من و تو، همان سر در گریبان فرو بردههای بیتاب، به جای انتقام، فریاد بخشش و عبرت سر دهیم شاید این قطار، در ایستگاهی بایستد. آهای، قطار عربدهكشان تشنهی جنگ را نگاه دارید. میخواهم پیاده شوم. حال تهوع دارم....
پینوشت: "روز داوری؛ وقایع نگاری كوتاه از یك فاجعهی از پیش تعیین شده"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!