قدمهایش را آهسته و آهستهتر كرد. دیگر به نزدیك فروشگاه رسیده بود. چشمانش را تنگ كرد تا میوهها را دقیقتر ببیند: "آخ جون، هنوز هست". مدتها بود كه به این سیبهای قرمز و آبدار فكر میكرد. هر روز از جلو این مغازه كه میگذشت چند لحظهای میایستاد و تماشا میكرد. اما "آن سیب" با همه سیبها فرق داشت. از دیروز كه با دوستانش از مدرسه تعطیل شده بود مدام در فكر آن سیب بود. عصر دیروز، از مدرسه بیرون آمد و طبق معمول تمام خیابان را با سر و صدایش پر كرده بودند، با دوستانش دنبال همدیگر گذاشته بودند كه ناگهان یكی از همكلاسیها زیر پایش زد و با صورت به زمین خورد. دستش را بلند كرد كه تكیهگاهی پیدا كند و بلند شود كه سینی سیب واژگون شد و صاحب مغازه عربدهكشان بیرون آمد. یك سیلی، دو سیلی، یك لگد، دو لگد ... آخر چرا میزنی؟ مگر من عمدا اینجا زمین خوردم؟ مگر میوههایت را عمدا ریختم؟ گریه میكرد و حرف میزد. نگاهی به دور و برش كرد. البته هیچ كس از یك بچه ژولیده و سیاهسوخته كه كاپشن پاره و كثیفی هم پوشیده باشد دفاع نمیكند. صدائی گفت: "این حرومزادهها انگل اجتماعاند. فردا همینها قاچاقفروش میشوند". میوهفروش هم فحشهای آنچنانی را چاشنی كتكهایش كرده بود. دست به طرف زمین برد كه سنگی پیدا كند و به صورت میوهفروش بكوبد كه ناگهان آن سیب در دستش جا گرفت. درشت و قرمز و براق. حیف این سیب كه خورده شود. چند ثانیهای محو تماشای سیب بود كه با ضربهی میوه فروش به خودش آمد. صاحب مغازه با آن دستهای گوشتالو و بزرگش به سرعت سیب را از دستش قاپید و با دسته جارو ضربه محكمی به پشتش زد و به طرف جوی آب پرتابش كرد.
تمام دیشب بیدار بود. باید از صاحب مغازه انتقام میگرفت. مگر من چه كرده بودم كه این همه كتك خوردم. آن هم بعد از دعوای معلم كه گفته بود برای خرید چند گلدان برای كلاس "دوم الف" پول بیاورید و او نبرده بود و پیش همه دوستانش به بیانضباطی و بیمسؤولیتی و بیگانگی با فرهنگ، متهم شده بود. فردا سیب را میدزدم. دزدی كه كار بدی است اما ... اما ... درست یادش نبود آخرین بار كی سیب خورده بود. اما مطمئن بود كه تا حالا توت فرنگی نخورده است. دوستانش از طعم توت فرنگی و مربایش تعریفها میكردند. آهان یادش آمد. آخرین بار هفت ماه پیش وقتی به منزل دائیجون رفته بودند سیب خورده بود. سیب كه نه؛ دو تا گاز زده بود كه صدای دائی بلند شد كه: "بگیر دماغ این كثافت رو، حالم رو به هم زد". یادش آمد آن روز سرما خورده بود. یك گاز به سیب زد و تازه فهمید كه زن دائی زیر چشمی نگاهش میكند. هر چه سیب را مزمزه كرد طعمی نمیداد. مادر میگفت: "آدم بدبخت مزه خوشی رو نمیچشه مبادا هوس كنه". فكر كنم یك اسم سیب هم خوشی باشه. مادر بلند شد و گریهكنان دست او و خواهرش را گرفت و از منزل دائی بیرون آمد؛ "مامان من سیبم رو نخورده بودم كه".
جلو مغازه شلوغ بود. خودش را به زور از لابلای مردم به نزدیك سینی سیب رساند. سیب بزرگ هنوز آنجا بود. بالای بالای همه سیبها. شاگرد میوهفروش مثل گرگ بالای سینی ایستاده بود و مشتریها را راه میانداخت. شاگرد دولا شد كه باقی پول یكی از مشتریها را از پیشخوان درآورد. دستش را دراز كرد و ... سیب در دستش بود. با تمام قدرت خود را به عقب پرت كرد. فشار جمعیت او را به جلو هل داد. محكم به سینی سیب خورد. وای نه، شاگرد مغازه متوجه شد. از مغازه بیرون آمد و به طرف او حملهور شد. این بار تمام نیرویش را در بازویش جمع كرد و خود را پرت كرد. از میان جمعیت بیرون دوید و با تمام سرعت شروع به دویدن كرد. شاگرد هم دنبالش بود. وارد كوچه فرعی میدان شد. سر پیچ با صورت به پیرمرد دوچرخه سوار خورد و وسط كوچه پهن زمین شد. شاگرد مغازه رسید و دستش را دراز كرد یقهاش را بگیرد كه خودش را جمع و جور كرد و باز دوید. بازهم دوید. ... دیگر نفسی برای دویدن نداشت. نیمساعت گذشته بود. دقیقا نمیدانست در كدام محله است. شاگرد مغازه پا به پایش دویده بود و فریاد "دزد، دزد" سر داده بود. شانس آورده بود در این كوچهها كسی نبود كه با ضربهای او را نقش زمین كند و مثل شكارچیان قهرمان، او را تحویل شاگرد دهد. ...
نفسش به شماره افتاده بود. با خودش فكر كرد وقتی به خانه رسید سیب را با خواهر كوچكش كه انگار همراه چادر مادر به دنیا آمده بود، نصف میكند. آخر خواهرش همیشه به چادر مادر آویزان بود ... وارد كوچه شد. خواهر كوچكش به دیوار خانه تكیه داده بود و گوشه روسریاش را میمكید و او را نگاه میكرد. اشكهایش تمام صورتش را پوشانده بود. دودی سیاه از وسط حیات به آسمان میرفت. صدای فریاد همسایهها و جیغهای مادر در هم آمیخته بود. چند نفر با پتو و آفتابه به طرف مادر میدویدند. ... پاهایش سست شد. سیب از دستش افتاد و توی جوی پر از كثافت وسط كوچه رفت. چشمانش سياهی رفت. نمیتوانست مادر و آتش را از هم تشخیص دهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!