روزها از پی هم میآید و میرود. دانهدانه موهای سرم پرواز میكنند و دیگر بازنمیگردند. به شوخی میگویم: " سر یا عقل را نگه میدارد یا مو را! "؛ مادر نگاهم میكند و گاه با بغض میگوید: "مسعود موهای زیبایت كجا رفت؟ چرا اینقدر پیر شدهای؟". از اتاق بیرون میآیم تا جلو چشم مادر نباشم. صندلی را میگذارم كنار باغچه، زیر درخت سیبی كه سالها پیش خودش در باغچهمان روئیده و هر سال سخاوتمندانه همه آشناها را مهمان میكند. آفتاب در این آسمان بیابر خوب جولان میدهد. خودم را درون صندلی رها میكنم. نگاهم به عمق آسمان صاف و آبی خیره میماند، در لابلای ابرها میپیچد و با عشوهگریهای نسیم به سویم بازمیگردد. جنب و جوش گنجشكهای باغچه و ترس قُمریها (یا كریمها) از كوچكترین حركت من هم باز نمیتواند لبخند بر لبم بنشاند. مادر به رسم روزانه نانهای خیسخورده را برای پرندگان گرسنه و سرمازده درون باغچه میریزد. نان را كه خوردند از آب درون حوض هم مینوشند و میروند پی سرنوشت. سرنوشت ... رد آهی كه به فضای اطرافم فرستادهام تا آنسوی آفتاب میرود.
ویژهنامه خردنامه همشهری را ورق میزنم. این شماره راجع به وبلاگ است. چشمم به عكس روی صفحه اول میافتد. اتاقی تاریك كه نوری كوچك صفحهكلید كامپیوتری را روشن كرده است. دو دست آماده تایپ مطلب روی صفحهكلید، دو ریسمان كوچك كه به انگشتان گره خورده و به سقف وصل شده تا دیگر این دستها نتوانند .... روزگار سختی است. روزگار حیرت و هراس. بهت و بیجهتی.
راجع به چی فكر میكردم؟ یادم نمیآید. ذهنم شبیه یك دیگ بزرگ آش شده كه در حال جوشیدن است. انبوه مواد تشكیلدهندهی آش با هم مخلوط میشوند، جدا میشوند، میجوشند، بالا میآیند، فرو میروند. سرم را میان دو دستم میگیرم. نمیتوانم تمركز كنم. به اطراف نگاه میكنم. مادر به بهانه پاك كردن شیشه پنجره دزدكی مرا میپاید. نزدیك عید است. همیشه این زمان را دوست داشتم. هوای ملس و آفتاب دلچسب پایان زمستان را. مادر با سیبی در دست میآید. میداند خیلی دوست دارم: " اینها را شستهام و آماده كردهام، گذاشتهام توی یخچال، چرا یادت میرود بروی سراغشان؟ ". یادم میآید مادر مریض است، اینكه یكی از فكرها بود، بقیه فكرها چی بود؟ یك چوپان جسور نیست تا گله چموش افكارم را به یك گوشهی دنج هدایت كند؟ دلم گریه میخواهد، اشك هم خودش را از من پنهان میكند، دستكم دو شانه، دو شانهی آشنا، یعنی به اندازه لحظهای آرام گرفتن و گریستن هم از این دنیا سهمی ندارم؟ دلم به یك مطبخ قدیمی دودزده و سیاه شبیه شده است. بوی كهنگی گرفته، با انبوهی خرت و پرتهای قدیمی كه با بینظمی تمام روی هم انباشه شده؛ ... توی چشمهایش زُل میزنم و میگویم:"نبُریدهام، خستهام" و باز درون خودم فرو میروم ....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!