میگویند عید شده است. تقویم هم همین را میگوید. اما من نمیتوانم باور كنم. دیگر از شور و شوق اندك سالهای پیش برای رسیدن این روز و آن لحظه نیز خبری نیست. این جا عید، بیعیدانه است. اگر آواز چكاوكها و نجوای گنجشكها و چهچه بلبلها روی این درخت سیب حیاتمان نبود كه من هرگز حتی از روی تقویم هم آمدن عید را باور نمیكردم. بعد از دوم خرداد سردی كه حتی پرچمدارانش یادی از او نكردند، بعد از بهمنماه كه بسیاری سكوت كردند و دم برنیاوردند، این نوروز سرد و بیفروغ، آخرین مناسبت سوت و كور سال 83 است. دست به قلم بردم تا چند خطی از نوروز بنویسم. دیدم تمام آنچه گفتنیست در شعر دوست گرانقدرمان جناب بیژن صفسری آمده است. بخوانید و زمزمه كنید؛
سال نو میشود،
دریغ، دلمان تازه نشد،
تن هر شاخهی بیبر،
از برگ سبز میشود،
اما تن ما از جور غم آزاد نشد،
باز هم در حسرت پرواز،
آسمان را بو میکشیم،
ضجهها هست هنوز،
شهر از ظلمت شب، آزاد نشد.
به گمانم سال،
باز هم سال قحطی عشق باشد،
که هزار گهواره ی عشق می جنبد،
اما بذر عاشقی کمیاب است.
باز هم شادمانی بیدلیل که حسرت را مرهمی نیست،
باز هم بوی عید و بوی نای عشق می آید،
باز هم صلیب تقدیر را بر دوش باید کشید،
باز هم از سکوت و صبوری سخن باید گفت.
کنایه به عید میزنم،
عید بیعیدانه
بر شما مبارک باد.
پینوشت: عكس از وبلاگ شادي شاعرانه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!