هیچ پیش آمده كز هستی دلگیر شوی
هیچ پیش آمده كز جان و جهان سیر شوی
هیچ دانی چه گرانبار غمیست
كز پس عمری با سعی و عمل خو كردن
فارغ از سیر فلك رو به زمین آوردن
وانگهی
این سیهكار هوسباز سراپا نیرنگ
بزند چرخی و بازیچه تقدیر شوی
هیچ میدانستی
چه غم جانكاهیست
نوز برنامده از چاله، فتادن در چاه
نوز نگشوده ز افسانه و افسون گرهی
با دو صد بند گران بسته تزویر شوی
هیچ دیدهدستی در پهنهی گیتی جائی
كاندر او نسل جوان
از پس عمری شور و طلب و جوش و خروش
خسته از بار ملالی كه گرفتهست به دوش
مشت خود بر دهنت كوبد و آشوبد، اگر
بشنود از تو دعائی كه:
برو، پیر شوی
هیچ باور داری
زیر این برشدهی دودْوش زنگاری
سرزمینیست عجیب
همه چیزش وارون
كاندر او مرگ به از زندگی است
شرف انسان در بندگی است
دیدهی گریان خوب است و لب خندان بد
موهبتهای خدا فقر و نیاز و مرض است
كه كنی عصیان، روزی تو اگر سیر شوی
هیچ پنداشتی ای بسته به آینده امید
عاشق صبح سپید
ای به سودای طلوع سحری جسته ز جا
راهپیمای جهان فردا
كز پس عمری سعی و عمل و شوق و امید
زیر آوار شب تیره زمینگیر شوی؟
وندر این دامگه جهل و جنون، زرق و ریا
به گناهی كه چرا دم زدی از چون و چرا
هدف ناوك مردافكن تكفیر شوی
هیچ پیش آمده كز هستی دلگیر شوی
هیچ پیش آمده كز جان و جهان سیر شوی
* این شعر از صاحب این قلم نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!