سردم است، خيلي سردم است، دستهايم کرخت شدهاند. ديگر ناي نوشتن ندارم. حکايت غريبي است. کنج خانهات نشسته باشي و همچنان دربند باشي، در چارچوب ذهنت گرفتار؛ و قلمت چشم به تو بدوزد و عهد ازلي را يادآور شود.
سردم است، کسي اين شومينه را روشن کند، زير دود پيپ در اين اتاق کوچک، کنار اين کامپيوتر، تنها ماندهام. اين همه پيغام و پسغام؟! … باشد، شنيدم، پيامتان را شنيدم، گفتيد که نميخواهيم دستگيريها همهگير شود، گفتيد بازديدکننده وبلاگش کم است، اما اين را هم گفتيد که او … آري در ليست سياه است، جزو آن صد نفر حرفهاي، باشد، پيغامتان را شنيدم، نه يکبار و نه از يک نفر؛ اما ... اما ... اما اين سکوت ديگر دارد جانم را ميگيرد، ديگر تاب اين زندان را ندارم، خسته شدهام، از روزگاري که قلمم رونقي داشت و خانهام برو و بيائي، از همان روزهائي که خانهام گذرگاه آسودن ذهن بيتاب جستجوگري بود که راه ميجست و روشنائي ميطلبيد ... از آن روزها فقط قاب عکس خاکگرفتهاش در ذهنم مانده؛ آنروزها که مينوشتم و شوري دوچندان داشتم؛ امروز هم همان شور است اما آغشته با دمي سرد و پسزمينهي زوزهي دلآزار يک گرگ گرسنه؛ به اين زندان نامرئي که اشتغال روزانه و پريشانيهاي يک ذهن جستجوگر را بيفزائيد خدا ميداند چه ميشود؟!
پرسيد: از خليج عربي ننوشتي؟! پاسخش دادم: نوشتم، اما فرداروزش برش داشتم. گفت: چرا؟ گفتم: جايش آن زمان نبود. گوشي هم بدهکار سخن متفاوت من نبود. شايد وقتي ديگر!
پرسيد: از رفراندوم نگفتي، از کنار سه سالگي وبلاگستان فارسي گذشتي، روز بسيج آمد و چندي بعد نمايندگان آبادگر چفيه به گردن راهي مجلس شدند. اين همه سکوت؟ آن هم از تو؟ از سر تنبلي جسم بود يا تباهي جان؟ گفتم: تنبلي جسم؟ ميداني امروز به چه فکر ميکردم؟ به اين که مجنوني که نامش مسعود برجيان است و ندايش پيام ايرانيان، به چه نيروئي از بام تا شام براي درآوردن لقمه ناني ميرود و شامگاه، تن خستهاش مهمان وبلاگهاست و کتاب و روزنامه و محبوس در اتاقي کوچک و همنشين با دلي کوچکتر، و نيمهشب که سر به بالين ميگذارد درد چشم آرامش را از او ميربايد و به ديوانگي اين روح ناآرام ريشخند ميزند.
نگاهم کرد، تعجب و حيرت در چشمانش موج ميزد. گفتم: نگاه کن. اين مقالات آماده را ميبيني. اينها لاي ميلههاي زندان سکوت من پوسيدهاند، رنگ عوض کردهاند و امروز کهنه شدهاند. يک به يک مقالات را گشود، هر بار سر از مونيتور برميگرفت و مرا مينگريست. نميدانم چه احساسي داشت، تعجب، حيرت، تحسين، شايد هم شماتت؛ نميدانم. هر چه بود غريب بود و دور از فهم. گفت: ميداني بيتالغزل امروز وبلاگستان فارسي چيست؟ گفتم: ميدانم. دستکم روزي يکساعت انلاينام و چند برابر آن در حال مطالعه مقاله و خبر و تحليل و هزار گونهي ديگر توليد فکري؛ گفت: خُب؟ گفتم: پيش از اين گفته بودم که انسانهائي چون مرتضوي هم محصول حاکميت يک نظام ايدئولوژيک هستند و هم سرباز فداکار آن. گفته بودم و دگربار نياز به تکرار نيست. هر که عزم دانستن دارد خود ميرود و ميخواند.
راستي، کسي اين شومينه را روشن کند، دستهايم کرخت شدهاند، از اين همه سرما، از اين همه سکوت، از اين همه پيغام، از اين همه تهديد، ميخواهم دستهايم را گرم کنم، پايم را دراز کنم و دزدکي با آتش شومينه بازي کنم. کمکم ميکني؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!