۱۳۸۳/۱۱/۰۸

اين بود هديه روز تولدم: نمي‌خواهيم پيام ايرانيـان را بشنويم!

چندي پيش كه از سر هشدار در مورد فاجعه‌اي كه با اجراي پروژه شارع 2 بر سر اينترنت ايران خواهد آمد يادداشتي با عنوان « پروژه شارع 2، پايان عصر اينترنت در ايران؟ » نگاشتم به اندك زماني شركت البرز در تهران سدي در برابر وبلاگ نهاد و خوانندگان تهراني را از ديدن اين صفحه محروم ساخت. به دوستاني كه مشتاق خواندن نوشته‌هاي اين قلم بودند دو آدرس آينه از وبلاگ را ارائه كردم و به ظاهر مشكل به طور موقت برطرف گرديد. عصرگاه روز 4 بهمن كه سالروز تولدم بود و دوستان دور و نزديك از سر لطف تبريكي مي‌گفتند خسته و غمگين از خبري كه صبح‌گاه از دوستي شنيده بودم و تمام روز را به كامم زهر كرده بود به خانه بازگشتم و پنجره مجازي يادداشت‌هايم را گشودم كه به يكباره چشمانم بر صفحه مونيتور مات ماند: دسترسي شما به اين سايت ممكن نيست. وبلاگ پيام ايرانيـان فيلتر شد، به همين راحتي. وبلاگ و تمامي آدرس‌هاي آينه و هر آدرسي كه به صفحه‌اي از صفحات وبلاگ Refresh مي‌شد علامت عبور ممنوع بر پيشاني داشتند. شايد تقدير اين بود كه من چند كلامي را كه مدت‌ها بود در نهانخانه دلم باقي بود بر زبان بياورم و در سالروز ميلادم به جاي يادآوري خاطرات گذشته به بازبيني كارنامه « پيام ايرانيـان » بپردازم.
در نگاه اين قلم وبلاگ پيام ايرانيان در اين يكسالي كه از تولدش مي‌گذرد و كارنامه‌ي نزديك به دوسالي كه نويسنده‌اش از حضور قلمي در اينترنت دارد وبلاگ موفقي بوده است، نه در جذب مخاطب كه بازديدكنندگانش از بسياري وبلاگ‌ها و سايت‌ها اندك‌تر بوده و نويسنده‌اش خواننده بي‌سر و صداي وبلاگ‌هاي پرمخاطب و پرمحتوا بوده است و همين امر او را نزد بزرگان وبلاگستان ناشناخته ساخته است. در كنار آن نگارنده از كامنت‌گذاري‌هاي بي‌حاصل گريزان بوده و سوداي تبديل اين پنجره را به بنگاهي تبليغي را نيز در سر نداشته و ندارد. همين است كه « پيام ايرانيان» ناشناخته مانده است و تنها معدودي از وجودش آگاهند. « پيام ايرانيان » كوشيده است مخاطب و خواننده خويش را به فكر كردن وادارد و اين را منتهاي هدف خويش قرار داده است. او البته تلاش كرده در اين راه از منطق و استدلال براي طرح موضوع و نقد بهره گيرد. حق « پيام ايرانيان » در دوران فعاليت هرگز آنگونه كه بايد، ادا نشده است. اين وبلاگ هنوز نتوانسته است جايگاهي در خور و شايسته بيابد. اين موضوع نه تنها نظر بي‌تعصب نگارنده است كه بيشتر دوستان حلقه فكري اين قلم نيز بر اين باورند.
نگارنده اگرچه هرگز بخت نوشتن در روزنامه را نداشته است اما در سالروز تولدلش طعم تلخ توقيف را چشيد. تازه آنهنگام بود كه ميزان علاقه خويش را به وبلاگم دانستم. او دوست و همنشين صميمي و بي‌آلايش تمام لحظه‌هاي خلوتم بود. پنجره‌اي بود كه مرا به جهان پيرامون متصل مي‌ساخت. از طريق آن مي‌گفتم و مي‌شنيدم. امروز اما به تاوان حقيقت‌گوئي و نقد سالم اين پنجره در هم كوبيده شده است و به جاي آن پارچه بزرگي نصب شده است كه پرواز را علامت ممنوع مي‌دهد.
« پيام ايرانيان » در حالي به ليست وبلاگ‌ها و سايت‌ها فيلتر شده افزوده شده است كه بسياري از سايت‌ها و وبلاگ‌هائي كه به صراحت عليه بنيانگذار و رهبر حكومت مطلب مي‌نويسند، با متلك‌هاي گاه و بيگاه از آنها و ساير مسؤولان نظام ياد مي‌كنند، مباني حكومت را زير سوال مي‌برند و از مقاله و يادداشت و طنز براي كوبيدن جمهوري اسلامي بهره مي‌گيرند فيلتر نشده‌اند و اين تناقض، پرسش‌هاي بي‌پاسخي را در ذهنم ايجاد مي‌كند. آنچه در طي عمر وب‌نگاري اين قلم بر اين صفحه نقش شده است جز نقد سالم و منطقي و به دور از تعصب‌ورزي‌هاي مرسوم نبوده است. هر كس بتواند در عمر وب‌نگاري اين قلم، جمله يا كلمه‌اي در دعوت مردم به انقلاب يا قيام مسلحانه بيابد يا كلمه‌اي توهين‌آميز يا فحش‌گونه در نوشته‌هايم پيدا كند مرا در توبه از راه رفته ياري داده است! شايد اگر مرحوم پدر مي‌دانست پسر نورسيده، روزي به نكبت خواندن و آسيب نوشتن گرفتار مي‌آيد و كار حرامي به وقاحت مقاله نويسي و روشنگري مرتكب خواهد شد هرگز براي تولدش آنچنان خوشحال نمي‌شد!!!

پي‌نوشت 1: آدرس وبلاگ پيام ايرانيان ( رها از سد فيلتر ) ، از اين پس يادداشت‌هاي نگارنده به طور همزمان در هر دو وبلاگ منتشر خواهد شد.
پي‌نوشت 2:‌ اين مطلب را عصرگاه روز 4 بهمن نگاشتم اما فيلترينگ وبلاگ، دل و دماغي برايم باقي نگذاشته بود تا به اتمام و بازخواني آن بپردازم. عنوان يادداشت را به محمد گفتم و او نيز پسنديد و تيتر مطلبش را نيز همان قرار داد. با سپاس از يادداشت زيبايش.

۱۳۸۳/۱۱/۰۴

از بهمن 57 تا بهمن 83 ... میلاد مسعود در دو اپیزرود

آنچه در پي آمده است اظهار لطف دوست گرانقدرم محمد واعظي است، يادداشت زيبايش را بي کم و کاست در اين صفحه مي‌گذارم

مکان : بیمارستان عیسی بن مریم اصفهان
زمان : 4 بهمن 1357

ساعتش را نگاه می کند ؛ شب از نیمه گذشته است ؛ تحمل راهروهای بیمارستان و بوی الکل و خون را ندارد , توی حیاط بیمارستان مضطرب قدم می زند ، سیگاری می گیراند و دودش را در هوا پخش می کند ، به چند ساعت قبل فکر می کند که با چه زحمتی خود را از سر کار به بیمارستان رسانده بود ، توی شهر حکومت نظامی است و این روزها نابسامانی اوضاع بیشتر شده است ؛ دایی می گفت: " نمی دانی با چه مصیبتی به بیمارستان رساندیمش ، از کوچه پس کوچه ها و دور از چشم پاسبان ها و بعد از چند بار توقف و سوال و جواب و متقاعد کردن نگهبانان و سربازان " ...
دل توی دلش نیست ، از یک طرف نگران است و از سوی دیگر خوشحال ، قرار است پدر شود ...
ساعتش را نگاه می کند ، عقربه های ساعت 1.30 بامداد را نشان می دهند ، سیگاری دیگر روشن می کند و سراسیمه به این سو و آن سو می رود ، یکی از دور با عجله به سمتش می آید و با شادی طلب مژدگانی می کند ... پدر شده است ...
" مسعود " به دنیا آمده است ... از شادی توی پوستش نمی گنجد ؛ می خواهد همه شهر را شیرینی بدهد ؛ برود کنار زاینده رود و پای بکوبد و شادی کند ... آخر " مسعود" به دنیا آمده است .


مکان : ...
زمان : بامداد 4 بهمن 1383

مسعود امروز27 ساله می شود ؛ این جمله برای آنهایی که مسعود را برای اولین بار از نزدیک می بینند بیشتر به یک شوخی شبیه است ؛ چون ظاهر جدی مسعود چیزی حدود 35 سال را نشان می دهد و اندیشه و تفکرش اصلا در دایره محدود اعداد و ارقام نمی گنجد . وقتی مسعود و دغدغه هایش را با جوانان هم نسلی اش مقایسه می کنم ، در بیشتر مواقع آنچه نصیبم می شود فقط افسوس است و بس ، افسوس از این جهت که اگر همه جوانان ما به اندازه مسعود رشد و تعالی فکری داشتند ، وضعیت کنونی ما مطمئناً بهتر از وضع فعلی بود .
از آن هنگام که مسعود را شناخته ام ، نوع نگاهم نسبت به مسائل اطرافم تغییر محسوسی کرده است و سعی می کنم همیشه منطق را در کارها و تصمیم گیری هایم دخالت دهم و احساس را پشتوانه قرار دهم ، رابطه من و مسعود بسیار فراتر از یک دوستی معمولی است ، بی اغراق و بدون تعارف بگویم : " مسعود از برادر هم به من نزدیکتر است " ، مسعود در همه حالات همراه و همپای من بوده است ، در گریه ها و خنده ها ... در خوشی ها و ناخوشی ها ...
آن وقت هایی که یک گوش شنوا می خواستم تا برایش درددل کنم و خودم را خالی کنم ، مسعود را همیشه در کنار خود دیده ام .
یک تله پاتی عجیب بین من و مسعود وجود دارد که ما را به هم بسیار نزدیک می کند ، بسیار اتفاق افتاده است که در مورد یک موضوع خاص یک نظر و عقیده مشترک داشته باشیم ، حرفی که می خواهیم بزنیم ؛ یکسان بوده باشد ، در یک زمان دلتنگ هم شویم و در یک زمان به غار تنهایی خودمان پناه ببریم .
مسعود بر خلاف ظاهر جدی اش ، شخصیتی بسیار شوخ و بذله گو دارد و در این جنبه اصالت اصفهانی اش را کاملا حفظ نموده است ، مسعود برای همه حرف های آدم یک تکه آماده دارد و از این روست که من با همه سوابق بی شمار شرارت هایم پیش مسعود و فقط مسعود دست هایم را به علامت تسلیم بالا می برم .
امروز روز میلاد مسعود است ،
مسعود عزیزم ، برادر خوب و مهربانم ؛ برای روز میلادت سبد سبد گل های مریم و یاس را پیشکش می کنم و ساده می گویم : " تولدت مبارک " ...

۱۳۸۳/۱۱/۰۱

آرش سيگارچي در بند بي‌مهري اسطوره‌هاي دنياي مجازي

از گذشته‌هاي دور به ما آموخته‌اند دوست راستين را جز در موقع نياز نمي‌توان شناخت. تنها در هنگام بروز مشكل و دشواري است كه مي‌توان دوستيِ رفيقي را آزمود و دريافت چقدر در ادعاي معرفت خويش، صادق است. امشب كه نگاهي به سايت‌هاي خبري و وبلاگ‌هاي پرمخاطب انداختم جز چند يادداشت كوتاه كه آنها نيز با نگاهي متعجب، ناباورانه از خبر دستگيري آرش سيگارچي خبر داده بودند مطلبي نديدم. بي‌اختيار درد كهنه باز در سينه‌ام زنده شد. دردي كه به سدي عظيم در برابر پيشرفت جوانان تبديل شده است. جوان ايراني مجبور است به جاي آنكه كالاي خويش را در ميدان رقابت عرضه كند و در مسابقه‌اي جوانمردانه پله‌هاي ترقي را طي نمايد از روابط ويژه با بُت‌هاي مشهور بهره گيرد. اين روالي است كه مبناي جدائي‌ناپذير تمامي روابط انساني ايرانيان گشته است. حكايت اهل قلم نيز جزئي از اين ماجراست. اگر از قبيله مشهوران باشي هر سخنت خريداني دارد و موج‌ها ايجاد مي‌كند و تحليل‌ها در پي دارد. اما اگر صادقانه و بي‌پيرايه قلم بزني، اگر دقيق‌ترين سخنان را بر زبان آوري و تيزهوشانه‌ترين تحليل‌ها را نيز ارائه كني باز محكوم مي‌شوي كه در سايه آنكه «دود چراغ خورده است» خود را پنهان كني و از اين حريم خارج نشوي كه حق «بزرگان» ضايع نشود و تو پابرهنه به ميان ميدان ندوي. احترام پيشكسوتان البته واجب است اما نه آنجا كه راه را تنها براي انديشه‌ها و قلم‌هاي «سفارش شده» مي‌گشايند. پارسا صائبي از نويسندگان زبردست و عزيز وبلاگ وزين فانوس به نيكي جان كلام را و آنچه در ذهن نگارنده بود نوشته‌اند.
امروز روز آزمون همه بزرگان وبلاگستان فارسي و دنياي مجازي ايرانيان است. سكوت نسبي رسانه‌هاي خبري فارسي در مقايسه با بازتاب‌هاي ويژه‌اي كه خبر دستگيري نويسندگان پيشين داشت سوال‌برانگيز است. آيا پاداش استقلال سيگارچي از حوزه‌هاي قدرت، بي‌مهري و بايكوت خبري است؟ آرش سيگارچي چه كم از اميد معماريان و روزبه ميرابراهيمي و حنيف مزروعي و سايرين دارد؟ تلخي ماجرا آنجاست كه از دستگيرشدگان پيشين، معدودي وبلاگنويس بودند و اين پرونده به هر دليل به نام وب‌نگاران تمام شد و برخي از آنها پس از آزادي، در دنياي وبلاگ گام نهادند. جناب آقاي ابطحي كه با شور و حرارت اين پرونده را پيگيري مي‌كنند چرا در اين مورد سكوت كرده‌اند؟ ديگر نويسندگان مشهور چرا زبان در كام كشيده‌اند؟‌ منتظر كدام تائيد و تكذيب هستند؟ آرش سيگارچي در زندان است و بزرگان اهل قلم ( جز جناب بيژن صف سري ) هنوز سرگرم استخاره و شايد تحليل اين خبر پيچيده هستند! آري،‌ سيگارچي زنداني است،‌ خيلي هم زنداني است! با اين تائيد، صحت خبر را باور فرموديد؟
سايت خبري پرمخاطب و پرمحتواي «خبرنامه گويا» چرا از كنار خبر دستگيري سيگارچي و وثيقه‌ي غير قابل باور او مي‌گذرد؟‌ آيا اخبار بازداشت آرش سيگارچي جايگاه ويژه‌اي در خبرنامه گويا ندارد؟ همان‌جا كه چندي عكس‌هاي اميد معماريان و ميرابراهيمي و مزروعي و ديگران به حق نشسته بود و خبرهايشان لحظه به لحظه اعلام مي‌گشت؟ وب‌نگاران پرمخاطب چرا سكوت كرده‌اند؟ جز لينكي به وبلاگ او و اعلام خبر دستگيري‌اش، چه نمود قابل ذكري در وبلاگستان فارسي ديده مي‌شود؟ اين سكوت گورستاني كه بر دنياي مجازي سايه افكنده نشانه چيست؟ آيا توافقي پنهاني در ميان است كه نويسنده‌اي كه از اتفاق اين‌بار واقعا وبلاگنويس است و سردبير يك روزنامه محلي، ميدان را ترك كند و به عنصري سوخته بدل شود؟ بازداشت‌شدگان پيشين چرا در مورد او سكوت كرده‌اند؟ نتايجي كه از پرسش‌ها نصيبم مي‌شود تاسف‌برانگيزتر از آنند كه در موردشان بنويسم.

پي‌نوشت :

آنچه در پي مي‌آيد ، واکنش‌هاي اوليه آنهايي است که دغدغه در بند بودن يکی از اهالي قلم را داشتند؛ ساير واکنش‌ها را در اينجا ببينيد.

جناب بيژن صف سري، وبلاگ روزگار ما: آرش سيگارچي ، هم قبيله اي در بند
جناب مجيد زهري: چرا عدّه‌اي از آرش سيگارچي حمايت نمي‌کنند؟
پارسا صائبي، وبلاگ گروهي فانوس: بشکنيم اين سد را
محمد واعظي، وبلاگ اين خانه سياه است: بت ها مُرده اند ، آرش تنهاست ...
خبرنامه گويا: آخرين وضعيت آرش سيگارچي

۱۳۸۳/۱۰/۳۰

مبارکتان باد اين بهمن در بند!

بهمن‌ماه هم فرا رسيد. اين‌بار اما بهمن رنگ و بوئي دگر دارد. به نام آرش سيگارچي در مسنجرم که مي‌نگرم بغض راه گلويم را مي‌بندد. چراغش خاموش است. با خويش زمزمه مي‌کنم: نه، اين چراغ خاموش‌کردني نيست، اين پرنده مردني نيست، اين عشق رفتني نيست، اين نور زدودني نيست. نوري که ما، اهل قلم، بر تاريکي‌ها افکنده‌ايم؛ تاريکي‌هاي اذهان وامانده از جستجوي راه و تاريکي‌هاي کنج تاريک‌خانه‌ها؛
کنج زندان نمي‌دانم کدام خاطره را مرور مي‌کند. من و آرش هر دو زاده سال انقلاب‌ايم. زاده 1357؛ تقدير اين بود که حتي تاريخ تولدمان نيز سياسي باشد. من زاده 1357 هستم و البته متولد ماه فراموش ناشدني‌اش، بهمن‌ماه.
بار ديگر بهمن‌ماه مي‌آيد و من به جاي آنکه به سالي بينديشم که بر من رفته است و از ميلاد آن نوزاد، در آن شب سرد زمستاني و وحشت حکومت نظامي در آغوش زاينده‌رود اصفهان بنويسم که مسعودش ناميدند به آرش فکر مي‌کنم. به اينکه اکنون چه مي‌کند؟ شايد چشم بر سقف سلول دوخته است و با خود نجوا مي‌کند به عقوبت کدامين گناه؟ شايد آرزو مي‌کند دوستان از او يادي کنند، شايد هم راه رفته را مرور مي‌کند. او اما به راهي که همه ما، آنانكه مي‌انديشند و مي‌خوانند و مي‌نويسند و گفتگو مي‌کنند و مي‌آموزند و مي‌آموزانند، به اين راه و سنگلاخ‌ها و پيچ‌هاي تندش آگاه بود. درد در ايران ماندن، درد فعاليت زير سايه وحشت را مي‌دانست. اين درد را با هم قسمت مي‌کرديم. در پايان نخستين روز دادگاه از او پرسيدم دادگاه چگونه بود، پاسخي داد که مرا در خود فروبرد، راست مي‌گفت. ديگر خسته شده‌ايم. از اين همه همنشيني با دلهره و عذاب.
سالگرد تولد وبلاگ که فرارسيد در مسنجر حاضر شد و گفت چند خطي برايت نوشته‌ام. لبخند رضايت بر لبانم نشست و با آغوش باز پذيرفتم که جانا سخن از زبان ما مي‌گوئي. او درد مرا چون معدود دوستان اهل قلم ساكن ايران مي‌فهميد چه، او نيز درد را تا عمق استخوان حس کرده بود.
آرش امروز چشم در چشم سکوت است. به تقويم مي‌نگرم، بهمن ماه است. ماه انقلاب. بايد تبريک بگويم؟ به چه کسي؟ به خودم؟ که 4 بهمن روز ميلاد طفلي است که اکنون همنشين قلم است و مي‌کوشد ندايش، پيام ايرانيان باشد؟ به آرش؟ که وبلاگش را پنجره التهاب نام نهاد و امروز نام وبلاگش معنا شده است؟
آري، تبريک مي‌گويم فرارسيدن بهمن‌ماه را از جانب این نسل، نسل زاده‌ي 57 ... مبارکتان باد اين بهمن در بند!

۱۳۸۳/۱۰/۲۹

هاشمي، خط قرمز يا فرشته نجات؟ / دايه دلسوزتر از مادر؟!

بخش نخست مقاله … تكرار حديث آنچه ميان اكثريت اصلاح‌طلبان و هاشمي پديد آمد ‌تكراري و ملال انگيز است اما بي‌ترديد روياروئي تمام عيار دگرانديشان با هاشمي، نقطه عطفي در تاريخ اصلاحات بود و امواج تاثيرش وقايع امروز را نيز دستخوش دگرگوني ساخته است. قطعي شدن ورود هاشمي رفسنجاني به عرصه انتخابات آرامش هر دو جناح سياسي ايران را بر هم زده است. اگر گروهي از محافظه‌كاران كه بنيادگرا نام گرفته‌اند فرياد برمي‌آورند و او را از وارد شدن در اين ميدان برحذر مي‌دارند گروهي ديگر كه خود را اصول‌گرا و در واقع سنت‌گرا مي‌دانند، همچنان در حال تفكر‌ند تا متحد پيشين را با ترفندي از صحنه برانند بي‌آنكه اين متحد ديرين به رقيبي قدرتمند تبديل شود كه راست‌گرايان تجربه رقابت با او را در ديماه 74 و به هنگام صدور اولين بيانيه كارگزاران سازندگي چشيده‌اند. انتخاب ولايتي البته تنها روزن خروج از اين بحران است. هاشمي امروز تنها مانع بر سر راه حاكميت يكدست راست است نه از آن رو كه رقيب فكري راست‌گرايان است كه او در تمامي سالهاي پس از انقلاب در اردوي اصلاح‌طلبان جائي نداشته است بلكه او مي‌داند نخستين كسي كه به پاي اين حاكميت يكدست قرباني خواهد شد او و يارانش خواهند بود. هاشمي از ياد نبرده است در هنگام تولد گروه كارگزارن نمايندگان راست‌گراي مجلس چهارم كه بر داغ كردن تنور انتخابات و ورود همه گروه‌ها تاكيد مي‌كردند چگونه برآشفتند و تا آنجا پيش رفتند كه سخن از طرح عدم كفايت سياسي رئيس‌جمهور راندند.
آشفتگي جبهه اصلاح‌طلبان اما دگرگونه است. رشته ائتلاف شكننده دوم‌خرداد اكنون گسسته شده است. كارگزاران و خانه كاگر و حزب كار از مجموعه اصلاح‌طلبان جدا شده‌اند و به راه خود مي‌روند و جز مشاركت و مجاهدين، ساير گروه‌ها از نامزدي كروبي حمايت مي‌كنند اما اين تمام ماجرا نيست. گروهي همچنان براي نامزدي هاشمي به دنبال دليل مي‌گردند و بي‌آنكه آشكارا او را تبليغ كنند با ظرافت مي‌كوشند از هاشمي جانبداري نمايند. سردبير محترم شرق پيش از مقاله خود كه هاشمي را به انتخاب ميان اصلاح‌طلبان و محافظه‌كاران فراخواند ستون سرمقاله را به استاد خويش سپرد تا او يادآور سخن تاريخي مرتضي مرديها و صادق زيباكلام باشند. هماناني كه به هنگام انتقادهاي تند و تيز گنجي و يارانش، به دوم خرداديان يادآور شدند روزي خواهد رسيد كه از كار خويش پشيمان مي‌شوند و گروهي مي‌كوشند فرارسيدن آن روز را اثبات كنند در حالي كه گنجي هنوز در گوشه زندان لبخند مي‌زند.
قوچاني با آنكه سخت بر طرح رفراندوم مي‌تازد و تمامي اجزايش را به نقد مي‌كشد اما از كنار نامزدي هاشمي به راحتي عبور مي‌كند. ديگر نه اثري از فايده و بهره رياست‌جمهوري اوست - آنچنان كه در مورد رفراندوم پرسيده بود - و نه خرده‌اي بر دوران حكومت هاشمي گرفته مي‌شود - آنچنان كه زير و بم طرح رفراندوم را به باد انتقاد گرفته بود - ديگر نه تاريك‌خانه‌ها اهميتي دارند و نه سعيد امامي‌ و فلاحيان‌ كه عباي خويش را به عباي هاشمي سنجاق كرد و دست‌كم تاكنون خود را رهانده است. همه چيز در هاشمي خلاصه مي‌شود: مرد بحران ها، نامي كه هاشمي خود براي خويش برگزيد. هاشمي اما پس از خاتمي چه خواهد كرد؟‌ ماموريت او چيست و اصولا هاشمي پس از خاتمي در هيات كدام منجي يا سياستمدار تاريخي قرار است ايفاي نقش كند؟ آيا او مي‌آيد كه «آخرين دايه» دموكراسي باشد آنچنان كه قوچاني در توصيف مهندس موسوي گفته بود؟ آيا او مي‌آيد كه راه ناتمام خاتمي را به پايان برساند؟ و اگر آري آيا راه استقرار دموكراسي در ايران تنها از پل اصلاحات اقتصادي و تقويت بخش خصوصي مي‌گذرد؟ و توفيق هاشمي در اين زمينه چه ميزان بوده است؟ تجمع 80 درصد ثروت كشور در دست 20 درصد مردم پاسخ روشني به اين پرسش نيست؟ حتي اگر پايبندي هاشمي به قواعد بنياني بازي سياسي و دموكراسي را وانهيم و به پرسش نگيريم، آيا هاشمي تاكنون حتي به اشاره، از برخوردهاي صورت گرفته با آزادانديشان انتقاد كرده است؟ آيا از تعطيلي ركن چهارم دموكراسي ابراز ناخرسندي كرده است؟ اين سكوت نشانه چيست؟‌ قوچاني البته از كنار تمامي اين پرسش و پاسخ‌هاي روشن مي‌گذرد،‌ شرق انگار به راهي درغلتيده كه از ابتداي انتشار «ماموريت شرق» خوانده مي‌شد: تطهير هاشمي و زمينه‌سازي براي بازگشت او.
اصلاح‌طلبان اكنون بدترين شرايط سال‌هاي اخير را تجربه مي‌كنند. كليد شركت يا عدم شركت در انتخابات رياست جمهوري پيش رو در همان واژه «آخرين دايه» نهفته است. اما اين آخرين دايه هر كه باشد «هاشمي» نيست. او در صف اصلاح‌طلبان نبوده است كه اكنون دلسوزتر از مادراني كه بيشترين ضربه‌ها را در طي سال‌هاي گذشته در راه رشد اين نوزاد نوپا متحمل شدند، مدعي تيمارداري طفل نوپاي دموكراسي باشد. او فرشته نجات نيست كه اصلاحات را از باتلاقي كه در آن گرفتار شده، برهاند. او خود يكي از هدف‌هاي اصلاحات بوده است، نه به عنوان شخص هاشمي، بلكه در قامت شخصيت يك سياستمدار پرابهام در عملكرد خويش و خانواده، مادام‌العمر در حكومت و تكيه زده بر مسندي غيرانتخابي و انتقادناپذير در عرصه نقد گذشته؛ اين‌‌ها زوائد يك جامعه پويا هستند و دموكراسي مي‌آيد كه آنها را بپيرايد. حتي اگر پراگماتيسم و عمل‌گرائي را راهبرد اصلاح‌طلبان براي ماندن و تداوم راه بدانيم هاشمي خط قرمزي است كه عبور از آن هويت اصلاح‌طلبانه يك گروه را نقش بر آب مي‌كند.
نگارنده البته هرگز بر سر آن نيست نقش گنجي را در اين انتخابات بازي كند. از اتفاق بر اين نظرم كه بايد با نقدي كاملا آرام مرز خويش را با هاشمي روشن سازيم اما هرگز هاشمي را از نامزدي انتخابات منصرف نكنيم. او مايه آشفتگي جبهه محافظه‌كاران در رسيدن به تصميم نهائي است و به شكستن راي كانديداهاي همسو با اين گروه كمك مي‌كند. هاشمي البته در ميان كشمكش‌هاي وحدت‌سوز گروه‌هاي دوم‌خردادي جايگاه قابل اعتنائي ندارد. نيز در شرايط ناگزير او انتخابي عقلاني ميان «بدتر» و «بدترين» است و سياست چيزي جز عالم ممكن‌ها نيست!

۱۳۸۳/۱۰/۲۱

کسي اين شومينه را روشن کند

سردم است، خيلي سردم است، دست‌هايم کرخت شده‌اند. ديگر ناي نوشتن ندارم. حکايت غريبي است. کنج خانه‌ات نشسته باشي و همچنان دربند باشي، در چارچوب ذهنت گرفتار؛ و قلمت چشم به تو بدوزد و عهد ازلي را يادآور شود.

سردم است، کسي اين شومينه را روشن کند، زير دود پيپ در اين اتاق کوچک، کنار اين کامپيوتر، تنها مانده‌ام. اين همه پيغام و پسغام؟! … باشد، شنيدم، پيامتان را شنيدم، گفتيد که نمي‌خواهيم دستگيري‌ها همه‌گير شود، گفتيد بازديدکننده وبلاگش کم است، اما اين را هم گفتيد که او … آري در ليست سياه است، جزو آن صد نفر حرفه‌اي، باشد، پيغامتان را شنيدم، نه يکبار و نه از يک نفر؛ اما ... اما ... اما اين سکوت ديگر دارد جانم را مي‌گيرد، ديگر تاب اين زندان را ندارم، خسته شده‌ام، از روزگاري که قلمم رونقي داشت و خانه‌ام برو و بيائي، از همان روزهائي که خانه‌ام گذرگاه آسودن ذهن بي‌تاب جستجوگري بود که راه مي‌جست و روشنائي مي‌طلبيد ... از آن روزها فقط قاب عکس خاک‌گرفته‌اش در ذهنم مانده؛ آن‌روزها که مي‌نوشتم و شوري دوچندان داشتم؛ امروز هم همان شور است اما آغشته با دمي سرد و پس‌زمينه‌ي زوزه‌ي دل‌آزار يک گرگ گرسنه؛ به اين زندان نامرئي که اشتغال روزانه و پريشاني‌هاي يک ذهن جستجوگر را بيفزائيد خدا مي‌داند چه مي‌شود؟!

پرسيد: از خليج عربي ننوشتي؟! پاسخش دادم: نوشتم، اما فرداروزش برش داشتم. گفت: چرا؟ گفتم: جايش آن زمان نبود. گوشي هم بدهکار سخن متفاوت من نبود. شايد وقتي ديگر!
پرسيد: از رفراندوم نگفتي، از کنار سه سالگي وبلاگستان فارسي گذشتي، روز بسيج آمد و چندي بعد نمايندگان آبادگر چفيه به گردن راهي مجلس شدند. اين همه سکوت؟ آن هم از تو؟ از سر تنبلي جسم بود يا تباهي جان؟ گفتم: تنبلي جسم؟ مي‌داني امروز به چه فکر مي‌کردم؟ به اين که مجنوني که نامش مسعود برجيان است و ندايش پيام ايرانيان، به چه نيروئي از بام تا شام براي درآوردن لقمه ناني مي‌رود و شامگاه، تن خسته‌اش مهمان وبلاگ‌هاست و کتاب و روزنامه و محبوس در اتاقي کوچک و هم‌نشين با دلي کوچک‌تر، و نيمه‌شب که سر به بالين مي‌گذارد درد چشم آرامش را از او مي‌ربايد و به ديوانگي اين روح ناآرام ريشخند مي‌زند.

نگاهم کرد، تعجب و حيرت در چشمانش موج مي‌زد. گفتم: نگاه کن. اين مقالات آماده را مي‌بيني. اين‌ها لاي ميله‌هاي زندان سکوت من پوسيده‌اند، رنگ عوض کرده‌اند و امروز کهنه شده‌اند. يک به يک مقالات را گشود، هر بار سر از مونيتور برمي‌گرفت و مرا مي‌نگريست. نمي‌دانم چه احساسي داشت، تعجب، حيرت، تحسين، شايد هم شماتت؛ نمي‌دانم. هر چه بود غريب بود و دور از فهم. گفت: مي‌داني بيت‌الغزل امروز وبلاگستان فارسي چيست؟ گفتم: مي‌دانم. دست‌کم روزي يکساعت ان‌لاين‌ام و چند برابر آن در حال مطالعه مقاله و خبر و تحليل و هزار گونه‌ي ديگر توليد فکري؛ گفت: خُب؟ گفتم: پيش از اين گفته بودم که انسان‌هائي چون مرتضوي هم محصول حاکميت يک نظام ايدئولوژيک هستند و هم سرباز فداکار آن. گفته بودم و دگربار نياز به تکرار نيست. هر که عزم دانستن دارد خود مي‌رود و مي‌خواند.

راستي، کسي اين شومينه را روشن کند، دست‌هايم کرخت شده‌اند، از اين همه سرما، از اين همه سکوت، از اين همه پيغام، از اين همه تهديد، مي‌خواهم دست‌هايم را گرم کنم، پايم را دراز کنم و دزدکي با آتش شومينه بازي کنم. کمکم مي‌کني؟

۱۳۸۳/۱۰/۱۷

هاشمي، خط قرمز يا فرشته نجات؟ / آيا پديده دوم خرداد محصول عملكرد دولت هاشمي است؟

پس از مطرح شدن طرح رفراندوم از سوي گروهي از فعالين سياسي و دانشجوئي بازار مجادله نويسندگان و روزنامه‌نگاران و اهل سياست گرم گشت و هر كس با توجه به ديدگاه خويش به نقد يا تائيد اين طرح پرداخت. در اين ميان سردبير محترم روزنامه شرق دست به قلم برد و در نقدي مفصل تمامي اجزاء طرح يادشده را به نقد كشيد. در اينجا قصد پاسخگوئي به نقد ايشان را ندارم كه به اندازه كافي دراين‌باره نگاشته شده است اما نكته‌اي كه انسان را متحير مي‌سازد واكنش نويسنده محترم آن نقد مفصل، نسبت به نامزدي هاشمي رفسنجاني است. محمد قوچاني در مقاله خويش در شرق نه تنها هاشمي را اصلاح‌طلب مي‌خواند و عمر اصلاحات در ايران را نه هشت سال كه پانزده سال عنوان مي‌كند تا دوران هاشمي را نيز بر كارنامه اصلاحات در ايران بيفزايد كه با اين ادعا كه هاشمي همواره در ميانه دو جناح سياسي ايستاده است او را به انتخاب ميان دوگانه اصلاح‌طلب يا محافظه‌كار فرامي‌خواند. از زواياي مختلف مي‌توان به مقاله اخير قوچاني نگريست: نقد محتوائي مقاله كه با بررسي علل وقوع پديده دوم خرداد، دوران هاشمي را بازبيني مي‌كند و جايگاه او در ميان اصلاح‌طلبان و نقش دولتش در ايجاد دوم خرداد را به چالش مي‌كشد و نيز از زاويه‌اي ديگر که مي‌توان به واكاوي حكومت هاشمي پس از خاتمي پرداخت. در بخش نخست مقاله مي‌كوشم از زاويه نخست به موضوع بپردازم و به پرسشي كه در تيتر مقاله آمده است پاسخ گويم.
بسياري از نظريه‌پردازان وقوع پديده دوم خرداد را نتيجه برنامه توسعه اقتصادي هاشمي مي‌دانند. اين گزاره البته تنها بخشي از حقيقت است. تجربه كشورهائي نظير چين، سوريه و ليبي ثابت مي‌كند توسعه اقتصادي لزوما به توسعه سياسي نخواهد انجاميد. مي‌توان با گشايش در بخش‌هاي مختلف اقتصادي،‌ رونق تجارت و صنعت را بدست آورد اما در كنار آن نظام آمرانه سياسي موجود را نيز همچنان حفظ كرد. اصولا استقرار دموكراسي و ثبات سياسي در گرو مدرنيزه شدن جوامع سنتي است. اين مدرنيزاسيون نيز جز با صنعتي شدن، تجارت مدرن، پيدايش طبقه متوسط مدرن و در نهايت تشكيل احزاب و گروه‌هاي سياسي و مدني مستقل از دولت و متكي به جامعه مدني صورت نخواهد پذيرفت. بنابراين اصلاحات در كشورهائي چون ايران تنها به دست طبقه متوسط مدرن به عنوان هسته اصلي جامعه مدني اتفاق خواهد افتاد. اين طبقه اما براي پيگيري مطالبات خويش نياز به استغناء از دولت به عنوان منبع درآمد خويش دارد و اين امر جز با تقويت بخش خصوصي محقق نخواهد شد.
نكته مهم در دوران پيش از 2 خرداد آن است كه عملكرد دولت هاشمي، تقويت بخش خصوصي را به دنبال نداشت. دولت هاشمي چون تمام دولت‌هاي معاصر ايران با بخش اقتصادي قدرتمندي روبرو شد كه به سود سريع و بي‌دردسر عادت كرده و به جاي سرمايه‌گذاري بلند مدت صنعتي، به سرمايه‌گذاري كوتاه مدت تجاري و دلالي علاقمند است. اين طبقه قدرتمند كه در سايه فقدان رهبران محلي -كه در پي اصلاحات ارضي پيش از انقلاب از بين رفته‌اند- و در پيوندي ساختاري و دوسويه با روحانيت همواره در برابر نوسازي اقتصادي كشور ايستادگي كرده است. حضور روحانيت در حاكميت پس از انقلاب 57 به آنها امكان دارد با اشغال پست‌هاي حساس اقتصادي بر اقتدار و قدرت مانور خويش بيفزايند. تمامي نهادهاي مهم اقتصادي پس از انقلاب بدست نمايندگان اين قشر، مديريت شده است. صدور بيانيه خدمتگزاران سازندگي در ديماه 74 نه فقط بدليل بروز تورم ناشي از سياست تعديل اقتصادي هاشمي كه به دليل احساس خطر سنت‌گرايان از برنامه خصوصي‌سازي هاشمي و عزم آنان براي مقابله با وي اتفاق افتاد. اما هاشمي همچنانكه پس از فوت آيت‌الله خميني با ائتلاف با اين گروه، چپ‌هاي اسلامي را حذف كرد، پس از آن نيز در جبهه راست باقي ماند و هرگز به اين جناح پشت نكرد. او نماينده بخش مهمي از ميانه‌روها و تكنوكرات‌هاي اين جناح بود.
از آن سو شكي وجود ندارد برنامه توسعه اقتصادي هاشمي به تقويت بنيان‌هاي اقتصادي طبقه متوسط مدرن -با عمري بيش از يك قرن- مدد رساند و غير مستقيم باعث دگرديسي فكري اين قشر گرديد. خارج شدن اكثريت جامعه از جامه‌ي انقلابيگري در اين عصر اتفاق افتاد. طبقه متوسط مدرن همچنين امكان يافت با جهان خارج ارتباط برقرار كند و شناخت خود را از دنياي امروز كامل سازد. اين همه موجب شد روياي توسعه و پيشرفت و حضور در جامعه جهاني و زندگي با الگوي كشورهاي دموكرات در ذهن اين قشر پررنگ‌تر شود و براي تحقق آنها مصمم‌تر گردد.
نسبت حاكميت و جامعه در اين دوران بيش از همه به كشورهاي عربي همسايه نزديك است. هر چند ساز و كار دموكراسي در كشورهاي يادشده كمرنگ بوده و ساختار اين جوامع قبيله‌اي است اما اتكاء دولت‌هاي اين كشورها به درآمدهاي نفتي و بي‌نيازي از درآمدهاي داخلي و در نتيجه بي‌نيازي از مشاركت و مشروعيت مردمي، سرنوشت ايران و اين كشورها را يكسان ساخته است. دولت ايران اما با وجود عدم احتياج به جامعه مدني، در برابر برخي خواست‌هاي طبقه متوسط مدرن تسليم شده است. پوشش دختران جوان و استفاده از ويدئو و ماهواره نمودهاي اين وضعيت است. جامعه مدني در اين موارد خود به صورت مستقل تصميم گرفت و عمل كرد. بنابراين در دوم خرداد با دولتي آمرانه‌مسلك و طبقه متوسط مدرن و مرددي روبرو هستيم كه راه بقاء خويش را در تداوم شكاف ايجاد شده در حاكميت ( ميان راست‌گرايان ) مي‌يابد و طبيعي است بهترين گزينه براي عميق‌تر شدن اين شكاف محمد خاتمي است. حمايت طبقه متوسط مدرن از آزادي‌هاي سياسي اما هميشگي نيست. براي اين قشر بيش از آزادي،‌ آسودگي و پول اهميت دارد. از اين روست كه اين طبقه اگر براي حفاظت از منافع اقتصادي خويش راهي غيردموكراتيك هم بيابد مي‌تواند چندي با آن نيز سر كند. يكي از دلايل عدم حضور مردم در انتخابات اخير جز نااميدي از فرايند اصلاحات در اين نكته نهفته است كه منافع آنان با حاكميت جناح راست چندان دستخوش هجوم و حمله نخواهد شد. پس هنگامي كه تامين منافع اقتصادي در سايه حكومت آزادي‌خواهان ممكن نباشد تن دادن به حاكميت راست‌گرايان – علي‌رغم سخت‌گيري‌هاي سياسي و اجتماعي – توجيه‌پذير خواهد بود.
با در نظر گرفتن موقعيت حاكميت و جامعه و مدل دوران حكومت هاشمي، او جز برخي اصلاحات اقتصادي كارنامه مثبتي از خويش باقي نگذاشته است. اصلاحات اقتصادي مقطعي او نيز اگر چه اثر خويش را در حيات طبقه متوسط مدرن نهاد اما سمفوني ناهماهنگ و ناقص و پر از خطاي خصوصي‌سازي‌ در ساير كشورها بود كه به دنبال بروز عوارض اجراي سياست تعديل و امتناع سنت‌گرايان از همراهي هاشمي در همان سال‌ها متوقف گشت. با توجه به آنچه آمد نه تنها هاشمي، در جبهه اصلاح‌طلبان جائي نخواهد داشت بلكه با در نظر گرفتن كارنامه دولت وي كه به حكم مشت نمونه خروار تميزترين دوران وزارت اطلاعات را در خويش جاي داده است و نويسنده‌اي چون اكبر گنجي همچنان در كنج زندان تاوان نورافكندن بر اتاق تاريك عاليجناب‌ها را مي‌پردازد كمترين نسبتي با اصلاحات نخواهد داشت. هاشمي اما از عنصر انتقادپذيري نيز تهي است و فرجام نامه 90 نفر از فعالان سياسي كشور خود مؤيد اين ادعا است. انتقادپذيري و درآمدن از قباي تقدس اولين شرط اصلاح‌طلبي و دموكراسي‌خواهي است و هاشمي ثابت كرده است چنين نيست.
… ادامه دارد

۱۳۸۳/۱۰/۱۳

خدايا اين گرگ كفتار نباشد !

آنچه در اين سطور نقش بسته اظهار لطف دوست گرانقدرم مهندس محسن بنائي‌فرد، دومين دبير انجمن دانشجويان پيرو خط امام ( جمهوريخواه فعلي ) است.

دوست بسيار بسيار گرانقدرم،‌ آقاي مهندس برجيان
بسيار مايه مباهات است كه هنوز گرمي عاشقانه‌هاي شيرين اميدبخش دغدغه‌ها، در وجودمان جاري است. اما بسيار مرد بايد بود سخن از زبان دل گفتن، آنجا كه گوش‌هاي سنگين خواب بُردگان پر پنبه است،‌ آنجا كه انديشه را، ترديد درون خار ديده است. بسيار مرد بايد بود فرياد اميد برآوردن از دل پر خون نااميد، ميان گله‌اي كه سگان ديروزش، گرگان بي‌حياي امروزند،‌ آنجا كه عقل را تدبيري و چشم را ساحلي نيست. بسيار مرد بايد بود، بسيار مرد بايد بود،‌ بسيار مرد بايد بود …
بسيار خرسند خواهم بود اگر مراتب تبريك و سپاسگزاري‌ام را به مناسبت اولين سالگرد وبلاگت بپذيري، تبريك كه تعارفي از خُلق ايراني و سپاسگزاري كه وظيفه شخصي‌‌ من است. اما به واقع بايد تبريك بگويم كه چهره‌ات را چون ديگران، چون من از پس هاله‌هاي غبار متعفن روزمرگي نمي‌بينم، بايد تبريك بگويم كه زبان و قلمت را چون ديگران آلوده نمي‌بينم، بايد تبريك بگويم كه هنوز ناي سخن از ني وجودت ساري است و البته اين همه را شايسته سپاس است.
دوست عزيزم،‌ اين وبلاگ پس از سالهاي پر فراز و فرود سالهاي 76 تا 78، اين فضاي مجازي را برايم به وجود آورده است تا حداقل خاطراتم نپوسد و از باورها در مرداب ملكوك مايوس امروز، بوي تعفن و پشيماني به مشام نرسد گرچه امروز نه عطر ياس مي‌طلبم نه بوي سحرانگيز خون، اما از باطن مرده‌ام،‌ از همان باورهاي متعفن، بوي خوش مردار را مي‌خواهم، بوي تعفن مرگ گله‌ام را نمي‌خواهم، اگر آنجا باشد كه نگهبان‌سگ ديروز،‌ گرگ امروز گله باشد،‌ امروز بايد دعا كرد، بايد دست‌ها را به آسمان كشيد، خدايا اين گرگ كفتار نباشد، آمين.