خدايا بنشين. ميخواهم کمي با تو درد دل کنم. بنشين. بگير اين قليان را و پکي بزن. بگذار تا تا در هواي دودآلود اين اتاق دو کلام حرف حساب بزنيم. کجائي در اين شبهاي هراس آلود؟ اين بود رسم وفاداري خداي بيهمتاي ما؟ در اين پريشان حالي روزهائي که انگار هيچگاه پاياني ندارند و هميشه خورشيد را تا لب افق غروب همراهي ميکنند و پس از آن زمان بازميايستد مرا رها کردهاي که چه؟ که خدائي خود را ثابت کني و ناتواني مرا؟
در اين سرزمين بلاخيزي که يا نبايد بينديشي و اگر جسارت انجام اين جرم را داشتي بايد عضو قبيله مشهوران باشي تا کلامت جرقهاي در ذهني زند و دريچهاي گشايد، در اين خاکي که محبوب بودن سگ درگاه مشهور بودن نيز نيست چه جاي صحبت است؟ ميدانم ديوانگي است؛ ببين چکار کردي، تمام صفحه کيبوردم را اشکهايم خيس کرده است، آدم به اين قيافه جدي و اين هم احساسات؟ معجزه که ميگويند شاخ و دم ندارد که؛ حي و حاضر مقابلت نشسته؛ اينقدر پک محکم ميزني و زل زدهاي در چشم من که چه چيز را بفهمي؟ حرفي بزن، اين همه مدت روي برگرداندهاي. تنهايم گذاشتهاي. در گوشه يک دنياي مجازي رها شدهام و زمزمه ميکنم. گاه رهگذري نگاهش از سر خطا يا شايد به سبب گوش تيز يا شايد هم دل پاک و چشم حقيقت جو به من يک لاقبا ميافتد و دمي با من مينشيند. حالم خوب نيست. به هم ريخته ام. بابا ديگر مونيتور را نميبينم. تو چه خدائي هستي که جلوي اين اشکهاي مرا نميگيري؟
بگذريم. اين همه حرف با تو دارم. اين همه گله و شکايت. اما ميدانم، تو بيشتر از من گلهمندي. يادت هست چقدر رفيق بوديم. عاشق هم بوديم. چه حالي ميداد نماز ظهر نيمه شعبان. يکبار بخت يارم شد آنچه را بايد از نهان جهان بدانم ببينم. عجب ظهري بود. حالم خراب است. دلم دو شانه استوار ميخواهد و يک دامن فراخ، براي گريستن و درد گفتن. حيف، تو هم انگار براي من وقت نداري. من هم حوصله گفتن تمام حقايق اين ماهها را ندارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!