آفتاب روز ششم آذر بر پهنه ايران زمين آرام آرام دامن ميگسترد و من براي دهمين سال داغدار مرگ عزيزي هستم كه نگاهش ، قلمش ، رنگ فكرش و هر آنچه او را تعريف ميكند مرا سخت مجذوب خويش ساخته است ، حاصل اين جذبه اما حيرت است ، حيرت از آنكه در سرزميني كه همواره پاكان سر بر دار شدهاند باز هم مادر تاريخ فرزنداني خلق ميكند تا خورشيد راه همراهان در ظلماني شب تاريك انسداد و استبداد باشند. نشاني از زايندگي روزگار ما .
سعيدي عزيز ، نميدانم تو را چه خطاب كنم ، تو را برادر بنامم ؟ نه ، نميتوانم ، كه آنهنگام كه من چشم به اين دنياي سياه گشودم تو ديگر ميانسالي را تجربه ميكردي … تو را پدر بنامم ، نه ، نميتوانم ، كه هيچگاه احترامم به تو معلول ذهن اسطوره زده و قهرمان طلب ايرانيان نبوده است ، اما تو را دوست ، آري يافتم « دوست » خطاب ميكنم كه با تو زندگي كردهام ، درد دل گفتهام ، سخنانت را شنيدهام و با تو مخالفت كردهام . تو همراه تمام لحظههاي تنهائي من بودهاي ….
سعيدي عزيز ، چشمان غرق در تعجبم وقتي به صفحه تلويزيون خيره شده بود و اعترافات يك نويسنده ضد انقلاب را ميديد كه به كشورش و به « هويت » مردمش خيانت كرده است امواج تنفرم را در هواي عفن پرده پوشي حقيقت نثارت ميساختم. آنزمان اولين آشنائي من و تو بود. اما دنياي كوچكي است. سالها بعد به حكم پايمردي ابرمرداني چون اكبر گنجي و عماد باقي پرده از آن بازيگرداني ها برداشته شد و من با خواندن اولين كتابت، كوتهآستينان سرزمينم را نيك شناختم و در پس اين شور و شيدائي هرگز نتوانستم چشم از سطور نقش شده بر كتابهايت برگيرم .
سعيدي عزيز ، سالياني است كه از تو ميآموزم اما تو را معلم نمينامم كه از آغوش باز و شانههاي لرزانم كه براي دوست گشوده ميشود دور ميافتي آنوقت ديگر كمتر ياراي انتقاد از تو را دارم هر چند ميدانم در قامت آموزگاري تا بدان حد سختگير كه در مقالاتت وصف خود و كلاسهايت را آورده اي باز هم مجال انتقاد شاگرد پر سماجتي چون من وجود ميداشت .
سعيدي عزيز ، تو با مرگت تازه زاده شدي ، تولد يافتي ، ميلادي بسيار بزرگتر از تولدت در شهر دور افتاده سيرجان كه حكايت مردمانش و سرزمينش روايت ايران من و توست و بازگوئي آنچه بر ايرانيان ميرود .
سعيدي عزيز ، قلمت سِحر ميكرد و نگاهت متفاوت از همگان بود و نيش ها و كنايه هايت سخت دلنشين ، اما اي كاش كمي قلم را لگام ميزدي ، اي كاش گاه گاه به ما فرزندانت ميانديشيدي ، تو قدرت دشمنت را خوب ميشناختي ، گيسوان سپيد و سياهت بيش از ما از سياهي و سپيدي روزگار حاكمان خبر داشت ، نميدانم چه چيز در تو عصيان را ايمان معنا ميكرد ، چه ندائي در وجودت به بازگوئي « تمام حقيقت » ميخواندت اما ميدانم هر چه بود نجوائي زميني نبوده است ، تو بايد ميماندي ، زنده ميماندي ، براي من ، براي دخترانت ، براي هم ميهنان دوست داشتني و سرشار از اشتباهت ، تو قهرماني و شهرت را نميپسنديدي كه اگر چنين بود پيشنهاد پست دولتي در ابتداي انقلاب را ميپذيرفتي اما قلم را ، سلاح حقيقت را ، دار مجازات خويش ساختي . در آخرين لحظات از شدت درد سياهي تمام صورتت را پوشانده بود . آري سياه شده بودي ، به سياهي قلب و كين همانان كه براي اجراي حكم اعدامت در آن خانه گرد آمده بودند ، همان خانه كه تو شمشادهايش را آب ميدادي و در همان حال سيماي ايران چهره آرام اما بيقرارت را نشاني نور توبه مينماياند.
قاصدي كه خبر مرگ پيش رويت را برايت آورد به ياد ميآوري ؟ او نيز چندي پيش به آن جهان آمد ، او البته در اين ميان مقصر نبود تنها در دستانش حكم مرگ تو بود كه تو را آگاه ساخت و خود به كناري نشست ، گل آقاي ملت ايران چندي پيش درگذشت ، نميدانم به او چگونه خوش آمد گفتي ... كاش ميتوانستي برايم تعريف كني .
سعيدي عزيز اينجا ديگر كسي براي مردن و كشته شدن مسابقه نميگذارد ، ديگر كسي به فكر جاودان شدن خون به ناحق ريخته شدهاش نيست ، اينجا همه ميخواهند زندگي كنند ، شاد باشند ، از اندك فرصت فرو رفتن و بر آمدن نفس بهره بگيرند ، ديگر چون توئي بر نخواهد آمد ، اكبر گنجي با لبخند هميشگي و روحيه پايدارش هنوز حروف شب را هجي ميكند اما او نيز فصل پاياني قصه قتلها را نگفت ، هيچ كس نگفت ، هر كه گفت هم آنچنان گفت كه كمتر كسي باور كرد ، كمتر كسي اعتماد كرد ، گوئي ديگر براي كسي اهميتي ندارد . سعيدي عزيز تو آخرين بودي در شهادت ، در ايثار جان ، در اينگونه مردن ، اينجا ديگر كسي پاي جوخه اعدام ياران اشك نميريزد ، هر كس به فكر خويشتن خويش است ، قلمهاي پاك انديشان همه بر زمين است ، آنها هم كه گاه گاهي دل به درياي وحشت ميسپارند سه سوگند مسلماني و شيعه بودن را بر زبان ميآورند و قلم در دست ميگيرند .
راستي سعيدي عزيز من هنوز منتظرم ، منتظر آخرين كتابت … « شهسوار عرصه آزادگي » . قرار بود امام حسين را به گونه اي ديگر برايمان معنا كني . من هنوز منتظرم شايد در اين باقيمانده از عمر خويش قلمي دگر بار بر آيد كه نشاني از تو بر خود داشته باشد بيآنكه بيپروائي را از تو آموخته باشد . شايد آن قلم حكايت راه ناتمام تو را پايان برد ، شايد ، من هنوز منتظرم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!