آنچه در پي ميخوانيد نه خيالپردازيهاي ذهن خسته نگارنده است و نه افسانهپردازي هاي بيكارهاي به كنج نشسته و از دنيا بريده ، حكايت واقعي يك تولد است : تولد يك فاحشه ، فاحشهاي كه يك روز زير سقف همين آسمان ، در همسايگي من و تو زندگياش معناي ديگري يافت و شرافتش براي هميشه معامله شد ، حكايتي است كوتاه اما جانكاه كه گوشههائي از آن بيآنكه به اصل ماجرا خدشهاي وارد شود تغيير يافته است ؛
چشمانش را به زمين دوخته بود و با نوك انگشت با دكمههاي مانتواش ور ميرفت انگار نميتوانست آرام روي صندلي بنشيند ، مرتب جابجا ميشد ؛ مرد همچنان كه پشت ميزش نشسته بود و با انگشت به ميز ضربه ميزد گفت شروع كنيد خانم، از آن روز بگوئيد … دو آرنجش را روي زانوانش گذاشت و دستانش را تكيهگاه پيشاني ساخت و سر را به زير افكند و آرام شروع به سخن گفتن كرد :
شش ماه از ازدواجم ميگذشت زندگي معمولي اما شادي داشتيم . يك روز پنجشنبه شوهرم از من خواست كه به همراه او به مهماني منزل يكي از دوستانش برويم ، همسرم گفت كه دوستم براي ناهار عدهاي از دوستان قديم را به همراه همسرانشان دعوت كرده است ، ابتدا مخالفت كردم چرا كه خجالت ميكشيدم در ميان زناني كه ناآشنا بودند حاضر شوم ، زن اجتماعياي نبودم كه به هر مجلسي وارد شوم و با خانمهاي غريبه از در گفتگو درآيم و طرح دوستي بريزم ، هميشه براي ارتباط برقرار كردن با غريبهها مشكل داشتم خجالت ميكشيدم ، به ناچار تنها به مهماني نزديكان و آشنايان ميرفتم اما سرانجام قبول كردم .
وقتي به منزل دوست همسرم وارد شديم دوستانش را ديدم كه آنجا هستند. پس از آنكه به اتاق پذيرائي راهنمائي شديم پرسيدم : پس همسرانشان كجا هستند ؟ او پاسخ داد همگي براي خريد ناهار از منزل خارج شدهاند، به زودي همراه ناهار بازميگردند ، ساعتي گذشت و همسرم مشغول صحبت با دوستانش شده بود اما خبري از همسرانشان نشد، بار ديگر سراغشان را از همسرم گرفتم كه او گفت تماس گرفتهاند و گفتهاند دير ميآيند، اتومبيلشان در راه خراب شده است، باز هم ساعتي گذشت كه ديدم همسرم با بطري مشروب وارد شد و ليواني برايم ريخت، در برابر امتناع من شروع به تعريف از آن و خواص داروئياش كرد و باز هم اصرار كرد، آنقدر پافشاري كرد كه يك ليوان كوچك نوشيدم، باز هم اصرار كرد ، ليوان دوم ، سوم …
چشمانم را كه گشودم نفسهاي چندش آور مردي را روي صورتم حس كردم ، خود را عريان چون هنگام تولد در آغوش او يافتم ، عرقي سرد تمام بدنم را پوشاند ، مات و مبهوت بودم نمي دانستم چه بايد بكنم چند لحظهاي كه گذشت انگار تازه متوجه ماجرا شده بودم تكاني به خود دادم تا خود را از دست او برهانم كه او متوجه شد ، با يك دست مرا محكم گرفت تا تكان نخورم و دست ديگرش را به نزديك دهانش برد و گفت : هيس، ساكت . آن 6 نفر را كه آنجا ميبيني با تو … ، من هم نفر آخرم پس ساكت باش ، آنجا را نگاه كن شوهرت دارد پولهاي پرداختي ما را ميشمارد ….
به اينجا كه رسيد صورتش با اشك كاملا خيس شده بود ، صدايش مفهوم نبود : من … آفتاب ، مهتاب … همسر … شرافت … فاحشگي … خدايا … من … مرگ ….
چند دقيقهاي گذشت تا گريهاش به پايان رسيد ، مرد او را به خارج از اتاق هدايت كرد ، نميتوانست آنچه شنيده بود را باور كند ، از اتاق بيرون آمد تا آبي به صورتش بزند شايد كمي آرام شود ، در گوشهاي از راهرو زن را ديد كه ايستاده و سر را به ديوار تكيه داده و به سقف راهرو خيره شده است ، همان دم دختر كوچكش كه شايد بيش از 9 سال نداشت از راه رسيد و مانتواش را كشيد : مامان بابا پائين كارت داره … زن پس گردني محكمي به دخترش زد و گفت : كِي بزرگ ميشوي تا به جاي من تو درآمد منزل را تامين كني نكبت ؟ كي خَلاصم ميكني ؟
مرد از ساختمان خارج شد ، ديگر هيچ كس و هيچ چيز را نميديد ، فقط ميدويد و ميدويد تا از محل كارش دور شود ….
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!