يكسال و نيم از شروع فيلترينگ سايتهاي اينترنتي در ايران ميگذرد ، از هفته پيش به اين سو دسترسي به سايتهائي نظير گويا و بهنود ديگر در برخي نقاط ايران و بدست شبكههاي سراسري نظير البرز و ايرانگيت ناممكن شده است. اينبار اما متوليان فيلترينگ حربه جديدي به كار بردهاند. ديگر در هنگام ورود به چنين سايتهائي پيام دلآزار و ريشخندگونهي « دسترسي شما به اين سايت مقدور نيست » را نميبينيد تا كه مسؤوليتي براي دولتمردان ايجاد كند و اعتراضي نزد فعالان اينترنتي برانگيزد. اينبار يا با پيغام اشكال در دسترسي به سرور مواجه ميشويد يا با صفحه چند روز قبل سايت مواجه ميشويد و البته تمامي تلاش شما براي Refresh كردن هم بينتيجه ميماند. بعد از چندين روز تكرار اين فرايند و امتحان پروكسيها مختلف – كه تمامشان از كار افتادهاند – جز اندوه و حسرت چيزي نصيبتان نميشود. سايت دلخواهتان عملا فيلتر شده است.
اگر از فراز و فرودها و اعتراضها و نامهنگاريها در اين زمينه بگذريم و هزينه هفت ميلياردي خريد تجهيزات سانسور سايتها و وبلاگها از كشورهاي اروپائي مدعي حقوق بشر را ناديده انگاريم نميتوان از كنار پروژه شارع 2 كه نزديك به دوسال است فعال شده و پيگيري ميشود به راحتي گذشت. شبكه اينترنت داخلي ايران با عنوان پروژه شارع 2 اگر چه مراحل پاياني خويش را ميگذراند اما نمود و اعتراض چنداني در فضاي سايبر ايرانيان نداشته است. اين شبكه كليه ارتباطهاي داخلي كاربران با خارج از كشور را به چند كانال معدود و البته تحت كنترل محدود خواهد ساخت. ثبت كليه سايتها ، ثبت ايميل و حتي امكان چت در اين شبكه داخلي كشوري پيشبيني شده است و نيازي به گفتن نيست كه تمامي امكانات ياد شده تحت نظارت و كنترل قرار خواهد داشت، اين شرايط البته تفاوتي در وضعيت وبنگاران داخلي كه به نام اصلي خويش مينويسند ايجاد نخواهد كرد اما با راهاندازي اين شبكه « اينترانت داخلي » پايان اينترنت و دنياي آزاد اطلاعات – كه اكنون به بخشهاي خبري و سياسياش به شدت آسيب وارد شده است - فراخواهد رسيد. در اين ميان نه ميتوان به فشارهاي محافل حقوق بشري و دولتهاي اروپائي دلخوش كرد و نه ميتوان دست روي دست نهاد و خاموشي گزيد، شايد تنها راهي كه براي زنده نگاهداشتن فرايند گردش آزاد اطلاعات خبري-تحليلي براي سايتها و وبلاگهاي فيلتر شده تا پيش از راهاندازي كامل اينترانت داخلي باقي مانده است استفاده از ايميلهاي كاربران است. سيستم Bloglet اكنون خدماتي در اين زمينه ارائه ميكند و ميتوان بوسيله آن در هر بار آبديت كردن وبلاگ يا سايت، كل مطلب مورد نظر را به ايميل كاربر عضو شده در سايت ارسال كرد، از آن گذشته سيستم مووبل تايپ ( ام.تي) نيز به خوبي با سيستم Bloglet هماهنگ است. اين تنها راهي است كه اكنون وبلاگها و سايتهاي خبري-تحليلي ميتوانند ارتباط خود را با فعالان و كاربران داخلي برقرار سازند و البته اين امر مستلزم تغييراتي در طراحي سايت يا در نظر گرفتن امكانات جانبي ميباشد. طبيعي است هزينه سايت نيز ميتواند از تبليغات سايت و استفاده كاربران خارجي و يا ارسال همان تبليغات براي كابران داخلي تامين گردد. اما تا پيش از آن وبنگاران بايد به فكر راه حلي عملي و بلندمدت براي اين معضل باشند تا وبلاگهايشان را از گزند اين شبكه محفوظ دارند چه در غير اينصورت با داشتن سومين رتبه در وبلاگنويسي در جهان متاسفانه « عصر وبلاگ در ايران به پايان خواهد رسيد » .
۱۳۸۳/۰۸/۰۹
۱۳۸۳/۰۸/۰۸
اين رمضانهاي پُر از فقر و تهي از خدا
مرحوم دكتر شريعتي موضوعات مختلفي را براي انشاء به شاگردان خويش پيشنهاد ميكرد كه البته چون شخصيت سراسر التهاب و شوريدگي شريعتي هرگز به موضوعهاي عادي شباهت نداشتند و شاگردان بخت برگشته كه ورقه ليسانس را نه براي آموختن علمي و افزودن توشهاي و گشودن گرهاي كه براي ارتقاء درجه اداري خويش يا يافتن شغلي و سير كردن شكمي نياز داشتند هرگز قادر به درك و تفسير موضوع نبودند چه رسد به نوشتن انشائي و ارائه تحليل و راهكاري در مورد عنوان انشاء ؛ نمونهاش ؟ يكي اينكه : وقتي روي فرش راه ميرويد به چه ميانديشيد ؟ بيچاره دانشجوي از همه جا بيخبر بايد مدتي را صرف كند شايد منظور موضوع را دريابد تازه آنگاه به فكر نوشتن چند خطي راجع به آن بيفتد، ديگري ؟ اينكه فقر را از بين ببريم يا فقير را ؟ و البته اين فهرست ادامه دارد ؛
اول : اخبار هشت و نيم شبكه دو سيما خبر داد كه يك جوان قمي با گريه و زاري فراوان در حرم حضرت معصومه در قم حضور يافته و با صداي بلند و در اوج بي تابي و غم از خداوند طلب مرگ ميكرده است، مردم متعجب به دور جوان جمع ميشوند و علت اين همه گريه و مويه را از وي ميپرسند ، جوان پاسخ ميدهد كه بينهايت فقيرم ، هيچ كاري هم ندارم ، تمام درها به رويم بسته است ، ديگر قادر به ادامه اين وضعيت نيستم …. اين جوان اما آنقدر معتقد و مذهبي بوده است كه دست به خودكشي نزند و به مكاني مذهبي بيايد و از خداوند پايان عمر سراسر رنج و اندوه خويش را طلب كند، حس ياري هموطنان هم از اظهار همدردي فراتر نميرود. وقتي براي لحظهاي خود را جاي جواني گذاشتم كه در دوراني كه بايد اوج نشاط و شور يك انسان باشد به نقطهاي رسيده است كه مرگ خويش را از آفريدگار خود طلب ميكند نتوانستم بر تمامي تناقضاتي كه ميان حرف و عمل ، آرمان و واقعيت پس از انقلاب به چشم ديدهام كمترين نسبتي برقرار كنم ، ديگر حال خود را نفهميدم ….
دوم : بخش آنسوي خبرهاي شبكه اول سيما با پخش تصاويري از افطاري برخي سازمانهاي دولتي در تالارهاي بزرگ تهران هزينه هر نفر را بسته به نوع و ميزان غذا به طور متوسط ده هزار تومان اعلام كرد بنابراين هزينه هر افطاري رقمي حداقل دو ميليون تومان خواهد شد كه طبق اظهار نظر مسؤول سالن تقريبا 40 درصد آن دور ريخته ميشود اما اين تصاوير به همين جا ختم نشد كمي آنسوتر خانواده فقيري بر سر سفره افطار چيزي بيش از قرصي نان و كمي سبزي نداشتند ، مادر خانواده كه چادر را به روي صورت كشيده بود تا همچنان آبروي خانواده را محافظت كند آرزوي فرزندانش را چشيدن طعم زولبيا و باميهاي بيان كرد كه مرسوم ماه رمضان است ، بيوه زن سرافكنده نزد فرزندان به جاي طعم شيرين زولبيا ، از سر ناچاري طعم تلخ فقر را به جگر گوشههاي بيپدر خويش پيشكش ميكرد ، در آن لحظه بود كه بار ديگر در خود فرو شكستم و به سالها پيش بازگشتم كه آرمان عدالت ورد زبانمان بود و از عدالت معناي گستردهاي در ذهن داشتيم از توزيع عادلانه اطلاعات و قدرت و منزلت گرفته تا ثروت و موقعيت اما گوئي تنها فقر آنهم در ناعادلانهترين صورت خويش ميان مردمان توزيع گشته است. نتوانستم ميان معنويت نداشته روزهداراني كه در تالارهاي آنچناني و غذاهاي اينچنيني عبادت خود را تكميل ميكردند و آن بيوه زن بينصيب از روزگار پر زرق و برق رابطهاي بيابم.
سوم : در خيابان زني بينهايت فقير كه حتي كفش به پا ندارد به همراه دختر خردسال خويش به سوي مغازهها ميروند و تقاضاي كمك ميكنند ، مادر و كودك هر دو لباسهائي بسيار ژنده و مندرس و كثيف به تن دارند، از معصوميت دختر دلم به درد ميآيد كه چشمان متعجبش را به دستان مادرش دوخته است كه نزد همه دراز ميشود و با آوائي كه به زور شنيده ميشود التماس ميكند و ياري ميخواهد ، برخلاف انسانهائي از اين دست ، از ظاهرشان نميشود باطن انساني شياد را نتيجه گرفت ، آنها را تعقيب ميكنم ، مطمئن ميشوم كه نيازمندند ، دلم ميگيرد ، ديگر تحملش را ندارم ، خود آرماني گمشدهام در هزار توي اين سالها بار ديگر زنده گشته است ؛ دستهاي زن شوربخت البته جز اندك كمك رهگذري هيچ در انبان ندارد ، آنقدر ساده است كه همان مبلغ ناچيز را در دستهاي كثيف و پينهبسته خويش گرفته و باز عجز و لابه و التماس و طلب كمك را از سر ميگيرد، اما دريغ از قلب روزهدار مهرباني كه گرفتن دست افتاده را از گرسنگي و روزه خويش مهمتر و با ارزشتر بيابد.
****** دست شستن از آرمانها رسم روزگار ماست ، زمانهاي كه مسندنشينان قدرتمدارش به محض در آغوش گرفتن معشوقه زيباي قدرت آنچنان با گذشته و آرمان خويش وداع ميكنند كه تنها به معجزهاي تلخ شباهت مييابند ، معجزهاي كه هميشه تكرار ميشود و جز به دليل گسستن زنجير نظارت مردمي بر قدرت نيست ، روشنفكران چنين جوامعي نيز از اين آفت به دور نيستند ، روشنفكراني كه ديگر آرمانگرا و مبارز نيستند و مصلحتانديشي سياسي را بهترين راه حكومتداري در جهان امروز ميدانند اما گوئي عملگرائي پيشه كردن و ايدئولوژي را به كناري نهادن بدون وداع با آرمانها ممكن نيست. اين البته خاص جوامعي است كه سياستورزي را نيز چون ساير علوم به كمال نياموختهاند و اقتباسي عجولانه از پراگماتيسم سياسي داشتهاند، بيترديد عملگرائي جز جدائي ناپذير سياستورزي جهان امروز است اما در اين سرزمين نه تنها آرمانها و سياستهاي كلي حكومت به نام تداوم قدرت يا عملگرائي به باد فراموشي سپرده ميشوند كه تامين حداقل حقوق اجتماعي انسانها و حفظ شان انساني شهروندان نيز دستخوش تغيُر حكومتها و حاكمان و سمت و سوي مبارزه روشنفكران است و بالاتر از آن بيآنكه با مديريتي صحيح و اتخاذ برنامهاي بلند مدت در سايه اشتغال فقر نابود شود چندين و چند بنگاه خيريه تنها به دادن مبلغي بسيار اندك بسنده ميكنند به اين اميد كه چند فقير را از رنج فقر برهانند و در آنسو فقر همچنان ناعادلانه توزيع ميشود و نفس مردمان فرودست را در سينه حبس ميكند ، آري اين حكايت سرزميني است كه 80 درصد ثروتش نزد 20 درصد مردمش اندوخته شده است ، در سوئي ديگر اما گروهي با اشاره به تاريخ پيدايش و نمو انسان نابودي فقر را ناممكن ميدانند و تلاش براي زدودنش را بيهوده : اين رسم ثابت تاريخ است ؛ اما آيا سرنوشت امروز كشورهاي اروپائي خصوصا كشورهاي اسكانديناوي نيز مؤيد همين رسم به ظاهر ثابت تاريخي است ؟
اول : اخبار هشت و نيم شبكه دو سيما خبر داد كه يك جوان قمي با گريه و زاري فراوان در حرم حضرت معصومه در قم حضور يافته و با صداي بلند و در اوج بي تابي و غم از خداوند طلب مرگ ميكرده است، مردم متعجب به دور جوان جمع ميشوند و علت اين همه گريه و مويه را از وي ميپرسند ، جوان پاسخ ميدهد كه بينهايت فقيرم ، هيچ كاري هم ندارم ، تمام درها به رويم بسته است ، ديگر قادر به ادامه اين وضعيت نيستم …. اين جوان اما آنقدر معتقد و مذهبي بوده است كه دست به خودكشي نزند و به مكاني مذهبي بيايد و از خداوند پايان عمر سراسر رنج و اندوه خويش را طلب كند، حس ياري هموطنان هم از اظهار همدردي فراتر نميرود. وقتي براي لحظهاي خود را جاي جواني گذاشتم كه در دوراني كه بايد اوج نشاط و شور يك انسان باشد به نقطهاي رسيده است كه مرگ خويش را از آفريدگار خود طلب ميكند نتوانستم بر تمامي تناقضاتي كه ميان حرف و عمل ، آرمان و واقعيت پس از انقلاب به چشم ديدهام كمترين نسبتي برقرار كنم ، ديگر حال خود را نفهميدم ….
دوم : بخش آنسوي خبرهاي شبكه اول سيما با پخش تصاويري از افطاري برخي سازمانهاي دولتي در تالارهاي بزرگ تهران هزينه هر نفر را بسته به نوع و ميزان غذا به طور متوسط ده هزار تومان اعلام كرد بنابراين هزينه هر افطاري رقمي حداقل دو ميليون تومان خواهد شد كه طبق اظهار نظر مسؤول سالن تقريبا 40 درصد آن دور ريخته ميشود اما اين تصاوير به همين جا ختم نشد كمي آنسوتر خانواده فقيري بر سر سفره افطار چيزي بيش از قرصي نان و كمي سبزي نداشتند ، مادر خانواده كه چادر را به روي صورت كشيده بود تا همچنان آبروي خانواده را محافظت كند آرزوي فرزندانش را چشيدن طعم زولبيا و باميهاي بيان كرد كه مرسوم ماه رمضان است ، بيوه زن سرافكنده نزد فرزندان به جاي طعم شيرين زولبيا ، از سر ناچاري طعم تلخ فقر را به جگر گوشههاي بيپدر خويش پيشكش ميكرد ، در آن لحظه بود كه بار ديگر در خود فرو شكستم و به سالها پيش بازگشتم كه آرمان عدالت ورد زبانمان بود و از عدالت معناي گستردهاي در ذهن داشتيم از توزيع عادلانه اطلاعات و قدرت و منزلت گرفته تا ثروت و موقعيت اما گوئي تنها فقر آنهم در ناعادلانهترين صورت خويش ميان مردمان توزيع گشته است. نتوانستم ميان معنويت نداشته روزهداراني كه در تالارهاي آنچناني و غذاهاي اينچنيني عبادت خود را تكميل ميكردند و آن بيوه زن بينصيب از روزگار پر زرق و برق رابطهاي بيابم.
سوم : در خيابان زني بينهايت فقير كه حتي كفش به پا ندارد به همراه دختر خردسال خويش به سوي مغازهها ميروند و تقاضاي كمك ميكنند ، مادر و كودك هر دو لباسهائي بسيار ژنده و مندرس و كثيف به تن دارند، از معصوميت دختر دلم به درد ميآيد كه چشمان متعجبش را به دستان مادرش دوخته است كه نزد همه دراز ميشود و با آوائي كه به زور شنيده ميشود التماس ميكند و ياري ميخواهد ، برخلاف انسانهائي از اين دست ، از ظاهرشان نميشود باطن انساني شياد را نتيجه گرفت ، آنها را تعقيب ميكنم ، مطمئن ميشوم كه نيازمندند ، دلم ميگيرد ، ديگر تحملش را ندارم ، خود آرماني گمشدهام در هزار توي اين سالها بار ديگر زنده گشته است ؛ دستهاي زن شوربخت البته جز اندك كمك رهگذري هيچ در انبان ندارد ، آنقدر ساده است كه همان مبلغ ناچيز را در دستهاي كثيف و پينهبسته خويش گرفته و باز عجز و لابه و التماس و طلب كمك را از سر ميگيرد، اما دريغ از قلب روزهدار مهرباني كه گرفتن دست افتاده را از گرسنگي و روزه خويش مهمتر و با ارزشتر بيابد.
۱۳۸۳/۰۸/۰۳
سعيدي سيرجاني ، نويسنده مقتول و فراموش شده
براي نسل جواني كه پس از دوم خرداد سر برآورد و مفهوم سياست را با تمام جان خويش دريافت بي آنكه تا پيش از آن گذرش بدين بازار مكاره افتاده باشد ، براي جواناني كه به جاي كشيدن خط سرخ تازيانه و باتوم بر بدن « غيرت مداران پُر غضب و كينه » پرچم قلم را به نشانه نفرت خويش از خشونت برافراشتند نامهاي زيادي اسطوره و افسانه شدند و گذر زمان هم آنان را بزرگتر و عظيمتر نمود ، گروهي از آن قهرمانان همچنان تاوان جسارت خويش براي پيجوئي حقيقت ( همان صفتي كه فرزندان پس از انقلاب در كتابهاي معارف اسلامي خويش آموختند كه يكي از نشانههاي جاودانگي فطرت انساني است ) همچنان در زندانند اما گروهي ديگر در لابلاي گرد و غبار روزهاي درافتادن پهلون اصلاحات و دشمنانش و فرياد تماشاچيان، نامشان پنهان و غريب ماند بيآنكه كسي ديگر سراغشان را بگيرد ، از آن گروه نويسنده يكي هم « علي اكبر سعيدي سيرجاني » است.
سعيدي سيرجاني نويسندهاي نيست كه در يك مقاله كوتاه بتوان وصفش را به تمامي گفت حال چه در طريق تحليل رفتار و شخصيت او باشيم و چه در طريق نقد و خردهگيري از او ؛ از آن سو ميتوان سيرجاني را در آينه كتابها و مقالاتش ديد و با يادي از آنها او را شناساند كه چنين كاري هرگز در مقالهاي بدين كوتاهي ممكن نيست. هدف از نگارش اين چند سطر نه تجليل از سيرجاني است – كه تا كسي با نوشتهها و كتابهايش انس نگرفته باشد و او را نشناخته باشد تجليلش ناممكن است - و نه تحليل مشي فكري او و نه تبليغ مواضع سياسياش ، اين نوشتار تنها ميكوشد نويسندهاي فراموش شده را معرفي كند و بيش از اين را به خواننده مشتاق واميگذارد ؛ او نيز چون هر انسان ديگري روزگاري بر طريقي رفت كه شايد اينك چندان صواب نمينمايد، از خردهگيري بر دكتر مصدق و حمايتش از مظفر بقائي گرفته تا خروشيدنهاي پر نيش و كنايه و انتقادهاي بيپروايش بر مسند نشينان پس از انقلاب ؛ سيرجاني بر شاه و شيخ هر دو ميخروشيد بيآنكه حتي لحظهاي واهمهي جان خويش را داشته باشد ، با افتخار ميگفت – و البته عمل ميكرد ! – كه هيچ نوشتهي انتقادي و نامه معترضانهاي به مقامات را به پايان نبردم مگر آنكه نام و نشان واقعي خويش را در آن حك كردم و البته همين جسارت سرانجام قاتل جانش شد.
سيرجاني در شهر كوچك سيرجان در استان كرمان چشم گشود. سيرجان دوران كودكي سعيدي در تمامي نوشتههايش نام پوشيدهي ايران بزرگ امروز است و خُلق و خو و سنتهاي سيرجانيهاي آن روزگار نماد سادهدليها و بلاهتها و خطاهاي ملت بزرگي به نام ملت ايران ؛ سيرجاني پس از انقلاب سياسي شد ، تا پيش از آن انتقادهاي تند خويش را عليه دستگاههاي فرهنگي كشور بيمحابا به چاپ ميسپرد و حتي وزارتخانههائي را كه نزديكان شاه در مصدر آن بودند به نقد ميكشيد اما به قول خودش چرخ گردون به شعبده گشتي زد و انقلاب شد و … 16 سال زمان لازم بود تا كاسه صبر سعيد امامي لبريز شود و او به قتل برسد كه ديگر زنده ماندن او قابل تحمل نبود.
آشنائي نگارنده با سعيدي سيرجاني به سالهاي پيش از دوم خرداد بازميگردد. در آن زمان برنامه هويت بيآنكه شناسنامهاي داشته باشد و نشاني از مجري و كارگردان، بسياري از نويسندگان و مطبوعات دگرانديش را ( مانند مجله كيان و ايران فردا و نويسندگان نزديك به اين طيف ) به جاسوسي و مزدوري و خيانت متهم ميساخت و جز اين به پخش فيلمهائي مبادرت ميورزيد كه « اعتراف » نام داشت، اعترافهائي كه گروهي از پي آن سر بر دار شدند و بسياري مجبور به سكوت و محكوم به تماشاي گفتههاي خويش كه نه اعتقادي بدان داشتند و نه آزادانه و از روي نقد آنها را بر زبان آورده بودند ؛ سعيدي سيرجاني كه سالها شجاعت و جسارت را شرمنده منش خويش ساخته بود برخلاف پيشبيني خويش نه در خيابان به تصادف رسيد ! و نه گلوله شخص ناشناسي در خلوت يك كوچه سينهاش را شكافت ، او نيز سرانجام زير شكنجههاي سعيد امامي و پس از ماهها سلول انفرادي و ممنوعيت ملاقات با خانواده ، تاب نياورد و لب به اعتراف گشود ، اعتراف به ناكردهها و ناگفتهها ، اما فرجام كارش آزادي نبود چرا كه سعيد امامي و همفكرانش به اين نتيجه رسيده بودند كه او اصلاح ناپذير و مرتد است پس آنچنانكه كه دكتر نوريزاده نگاشته است به او كه از شدت مرض شكايت داشت به جاي دارو شياف پتاسيم دادند و برجهيدنها و بالا و پائين پريدنهاي پيرمرد را به نظاره نشستند كه صورتش از شدت درد سياه شده بود و فرياد و نالهاش به آسمان بلند بود و دقايقي بعد تنها جسدي بيجان از سيرجاني باقي مانده بود در خانهي امني كه مركز مشاوره نام داشت و براي « هدايت » چنين « گمراهاني » مهيا شده بود.
چنين بود كه استاد دانشگاه در رشته ادبيات فارسي ، حافظ شناس برجسته ، مفسر شاهنامه فردوسي ، مسلماني صافي اعتقاد كه دينش را نه تبليغ كرد و نه به اندك بهائي فروخت( به تعبير خودش ) ، شاعر توانا و نويسندهي كم نظيري كه كلمات و فرهنگ فارسي چون موم در دستانش نرم بود و با نثر دوپهلو و پرجذبه و سرشار از حكايتش خواننده را پاي كتاب ميخكوب ميكرد براي هميشه خاموش گشت و سپس در بادهاي فراموشي و غربت به كنج تاريك تاريخ رفت بيآنكه نسل نوين ايران در كنار اكبر گنجي و عماد باقي و ديگران سراغي از او بگيرد.
« وقتي انقلاب شد من فكر ميكردم اين يك انقلاب كمونيستي با پوسته اسلامي است اما وقتي به سرزمينهائي كه روزگاري رزمندگان ايراني دلاورانه با دشمن متجاوز ميجنگيدند رفتم ، وقتي ديدم جوان 16 سالهاي كه در اوج احساس شور و نشاط ، به جاي خوشگذراني به جبههها آمده و در وصيت خويش از خداوند طلب شهادت ميكند ، وقتي آنهمه ايثار و خلوص را ديدم به اشتباه بودن تفكرات خويش پي بردم ، دريافتم كه عمري در راه خطا رفتم و از ايدئولوژي بر حق حاكم ، برداشتي كاملا ناصواب داشتهام ، حال صراحتا بر اشتباه خويش اعتراف ميكنم و اميدوارم اگر خداوند عمري عطا فرمايد به جبران مافات بپردازم ، هر آنچه در سالهاي پيشين در كتابهاي خويش نگاشتهام يكسره از آبشخور فكر منزوي و بدبين من نشات ميگرفته و به تمامي باطل است ، استغفرالله و اتوب اليه »
سطور فوق بخشي از سناريوئي است كه سعيد امامي براي اعترافات سيرجاني در برنامه هويت تدارك ديده بود تا توجيهي براي انتقادات او نسبت به مقامات فراهم سازد، اعترافاتي كه با آثار شش دهه عمر او يكسره در تناقض است. كتابهاي سعيدي سيرجاني موضوعات متنوعي را شامل ميشوند و براي معرفي هر يك مقاله مفصل جداگانهاي بايد نگاشت. آثار پس از انقلاب او بيآنكه محتواي آنها را ملاك قرار دهيم از نظر شيوائي نثر كم نظيرند ، برخي از ده ها كتاب او كه اكنون مهر ممنوع بر پيشاني ندارند و به همت نشر پيكان به چاپ رسيدهاند شامل اين عناوين هستند: ضحاك ماردوش ، دو زن ، در آستين مرقع ، بيچاره اسفنديار و … و در ميان كتابهاي ممنوعش يكي تفسير سورآبادي است كه 13 سال عمر بر آن نهاد اما هرگز به چاپ نرسيد و ديگري « اي كوته آستينان » است كه مجموعه برخي مقالات او است كه در كنار كتاب « شيخ صنعان » به طور نسبتا كاملي سيرجاني را به نويسنده ميشناساند اما فهرست كتابهايش بدينجا ختم نميشود . سيرجاني نقش برجستهاي در جمع آوري اطلاعات دائرة المعارف ايرانيكا داشت و در آخرين چاپ يكي از كتابهايش نوشت كه اگر اجل مهلت دهد در حال نگاشتن كتابي هستم به نام شهسوار عرصه آزادگي ( نگاهي ديگر به زندگي امام حسين ) كه اجل مهلتش نداد و ….
سيرجاني كه از عدم صدور مجوز انتشار كتابهايش پس از انقلاب و ماندن آنها در انبار چاپخانهها و خمير شدن تعدادي از آنها سخت گلهمند بود دست به قلم برد و شروع به نامهنگاري و شكايت به مقاماتي كرد كه ميپنداشت ميتوانند او را از زير بار مخارج و ضرر و زيان معطل ماندن چاپ كتابها برهانند كه ناگاه فهميد در نگاه برخي او مرتد شده است و انتقاداتش به روند امور جاري كشور بيش از تحمل سعيد امامي و يارانش بوده است همين بود كه يكي از همان نامهها حكم مرگش شد . او پاسخ نامههاي خويش به مقامات را در مقالات كينهتوزانه كيهان عليه خويش به روشني ميديد. به دنبال بازداشت چند ماهه او به جرم شركت در كودتا و توليد و مصرف مواد مخدر و مشروبات الكلي، جسد بيجانش با تعهد خانواده مبني بر عدم كالبد شكافي و دفن بي سر و صدا تحويل همسر و فرزندانش شد و آذر 73 پايان سيرجاني رقم خورد. پس از قتلهاي پائيز 77 بود كه نام او نيز در ميان قربانيان ماشين سركوب سعيد امامي مطرح گرديد . بخشهاي زيادي از زندگي و آثار و افكار او همچنان در آنسوي خطوط قرمز قرار داد و اين چند خط تنها يادماني محافظهكارانه از آن نويسنده توانا ، مقتول و فراموش شده است.
سعيدي سيرجاني نويسندهاي نيست كه در يك مقاله كوتاه بتوان وصفش را به تمامي گفت حال چه در طريق تحليل رفتار و شخصيت او باشيم و چه در طريق نقد و خردهگيري از او ؛ از آن سو ميتوان سيرجاني را در آينه كتابها و مقالاتش ديد و با يادي از آنها او را شناساند كه چنين كاري هرگز در مقالهاي بدين كوتاهي ممكن نيست. هدف از نگارش اين چند سطر نه تجليل از سيرجاني است – كه تا كسي با نوشتهها و كتابهايش انس نگرفته باشد و او را نشناخته باشد تجليلش ناممكن است - و نه تحليل مشي فكري او و نه تبليغ مواضع سياسياش ، اين نوشتار تنها ميكوشد نويسندهاي فراموش شده را معرفي كند و بيش از اين را به خواننده مشتاق واميگذارد ؛ او نيز چون هر انسان ديگري روزگاري بر طريقي رفت كه شايد اينك چندان صواب نمينمايد، از خردهگيري بر دكتر مصدق و حمايتش از مظفر بقائي گرفته تا خروشيدنهاي پر نيش و كنايه و انتقادهاي بيپروايش بر مسند نشينان پس از انقلاب ؛ سيرجاني بر شاه و شيخ هر دو ميخروشيد بيآنكه حتي لحظهاي واهمهي جان خويش را داشته باشد ، با افتخار ميگفت – و البته عمل ميكرد ! – كه هيچ نوشتهي انتقادي و نامه معترضانهاي به مقامات را به پايان نبردم مگر آنكه نام و نشان واقعي خويش را در آن حك كردم و البته همين جسارت سرانجام قاتل جانش شد.
سيرجاني در شهر كوچك سيرجان در استان كرمان چشم گشود. سيرجان دوران كودكي سعيدي در تمامي نوشتههايش نام پوشيدهي ايران بزرگ امروز است و خُلق و خو و سنتهاي سيرجانيهاي آن روزگار نماد سادهدليها و بلاهتها و خطاهاي ملت بزرگي به نام ملت ايران ؛ سيرجاني پس از انقلاب سياسي شد ، تا پيش از آن انتقادهاي تند خويش را عليه دستگاههاي فرهنگي كشور بيمحابا به چاپ ميسپرد و حتي وزارتخانههائي را كه نزديكان شاه در مصدر آن بودند به نقد ميكشيد اما به قول خودش چرخ گردون به شعبده گشتي زد و انقلاب شد و … 16 سال زمان لازم بود تا كاسه صبر سعيد امامي لبريز شود و او به قتل برسد كه ديگر زنده ماندن او قابل تحمل نبود.
آشنائي نگارنده با سعيدي سيرجاني به سالهاي پيش از دوم خرداد بازميگردد. در آن زمان برنامه هويت بيآنكه شناسنامهاي داشته باشد و نشاني از مجري و كارگردان، بسياري از نويسندگان و مطبوعات دگرانديش را ( مانند مجله كيان و ايران فردا و نويسندگان نزديك به اين طيف ) به جاسوسي و مزدوري و خيانت متهم ميساخت و جز اين به پخش فيلمهائي مبادرت ميورزيد كه « اعتراف » نام داشت، اعترافهائي كه گروهي از پي آن سر بر دار شدند و بسياري مجبور به سكوت و محكوم به تماشاي گفتههاي خويش كه نه اعتقادي بدان داشتند و نه آزادانه و از روي نقد آنها را بر زبان آورده بودند ؛ سعيدي سيرجاني كه سالها شجاعت و جسارت را شرمنده منش خويش ساخته بود برخلاف پيشبيني خويش نه در خيابان به تصادف رسيد ! و نه گلوله شخص ناشناسي در خلوت يك كوچه سينهاش را شكافت ، او نيز سرانجام زير شكنجههاي سعيد امامي و پس از ماهها سلول انفرادي و ممنوعيت ملاقات با خانواده ، تاب نياورد و لب به اعتراف گشود ، اعتراف به ناكردهها و ناگفتهها ، اما فرجام كارش آزادي نبود چرا كه سعيد امامي و همفكرانش به اين نتيجه رسيده بودند كه او اصلاح ناپذير و مرتد است پس آنچنانكه كه دكتر نوريزاده نگاشته است به او كه از شدت مرض شكايت داشت به جاي دارو شياف پتاسيم دادند و برجهيدنها و بالا و پائين پريدنهاي پيرمرد را به نظاره نشستند كه صورتش از شدت درد سياه شده بود و فرياد و نالهاش به آسمان بلند بود و دقايقي بعد تنها جسدي بيجان از سيرجاني باقي مانده بود در خانهي امني كه مركز مشاوره نام داشت و براي « هدايت » چنين « گمراهاني » مهيا شده بود.
چنين بود كه استاد دانشگاه در رشته ادبيات فارسي ، حافظ شناس برجسته ، مفسر شاهنامه فردوسي ، مسلماني صافي اعتقاد كه دينش را نه تبليغ كرد و نه به اندك بهائي فروخت( به تعبير خودش ) ، شاعر توانا و نويسندهي كم نظيري كه كلمات و فرهنگ فارسي چون موم در دستانش نرم بود و با نثر دوپهلو و پرجذبه و سرشار از حكايتش خواننده را پاي كتاب ميخكوب ميكرد براي هميشه خاموش گشت و سپس در بادهاي فراموشي و غربت به كنج تاريك تاريخ رفت بيآنكه نسل نوين ايران در كنار اكبر گنجي و عماد باقي و ديگران سراغي از او بگيرد.
« وقتي انقلاب شد من فكر ميكردم اين يك انقلاب كمونيستي با پوسته اسلامي است اما وقتي به سرزمينهائي كه روزگاري رزمندگان ايراني دلاورانه با دشمن متجاوز ميجنگيدند رفتم ، وقتي ديدم جوان 16 سالهاي كه در اوج احساس شور و نشاط ، به جاي خوشگذراني به جبههها آمده و در وصيت خويش از خداوند طلب شهادت ميكند ، وقتي آنهمه ايثار و خلوص را ديدم به اشتباه بودن تفكرات خويش پي بردم ، دريافتم كه عمري در راه خطا رفتم و از ايدئولوژي بر حق حاكم ، برداشتي كاملا ناصواب داشتهام ، حال صراحتا بر اشتباه خويش اعتراف ميكنم و اميدوارم اگر خداوند عمري عطا فرمايد به جبران مافات بپردازم ، هر آنچه در سالهاي پيشين در كتابهاي خويش نگاشتهام يكسره از آبشخور فكر منزوي و بدبين من نشات ميگرفته و به تمامي باطل است ، استغفرالله و اتوب اليه »
سطور فوق بخشي از سناريوئي است كه سعيد امامي براي اعترافات سيرجاني در برنامه هويت تدارك ديده بود تا توجيهي براي انتقادات او نسبت به مقامات فراهم سازد، اعترافاتي كه با آثار شش دهه عمر او يكسره در تناقض است. كتابهاي سعيدي سيرجاني موضوعات متنوعي را شامل ميشوند و براي معرفي هر يك مقاله مفصل جداگانهاي بايد نگاشت. آثار پس از انقلاب او بيآنكه محتواي آنها را ملاك قرار دهيم از نظر شيوائي نثر كم نظيرند ، برخي از ده ها كتاب او كه اكنون مهر ممنوع بر پيشاني ندارند و به همت نشر پيكان به چاپ رسيدهاند شامل اين عناوين هستند: ضحاك ماردوش ، دو زن ، در آستين مرقع ، بيچاره اسفنديار و … و در ميان كتابهاي ممنوعش يكي تفسير سورآبادي است كه 13 سال عمر بر آن نهاد اما هرگز به چاپ نرسيد و ديگري « اي كوته آستينان » است كه مجموعه برخي مقالات او است كه در كنار كتاب « شيخ صنعان » به طور نسبتا كاملي سيرجاني را به نويسنده ميشناساند اما فهرست كتابهايش بدينجا ختم نميشود . سيرجاني نقش برجستهاي در جمع آوري اطلاعات دائرة المعارف ايرانيكا داشت و در آخرين چاپ يكي از كتابهايش نوشت كه اگر اجل مهلت دهد در حال نگاشتن كتابي هستم به نام شهسوار عرصه آزادگي ( نگاهي ديگر به زندگي امام حسين ) كه اجل مهلتش نداد و ….
سيرجاني كه از عدم صدور مجوز انتشار كتابهايش پس از انقلاب و ماندن آنها در انبار چاپخانهها و خمير شدن تعدادي از آنها سخت گلهمند بود دست به قلم برد و شروع به نامهنگاري و شكايت به مقاماتي كرد كه ميپنداشت ميتوانند او را از زير بار مخارج و ضرر و زيان معطل ماندن چاپ كتابها برهانند كه ناگاه فهميد در نگاه برخي او مرتد شده است و انتقاداتش به روند امور جاري كشور بيش از تحمل سعيد امامي و يارانش بوده است همين بود كه يكي از همان نامهها حكم مرگش شد . او پاسخ نامههاي خويش به مقامات را در مقالات كينهتوزانه كيهان عليه خويش به روشني ميديد. به دنبال بازداشت چند ماهه او به جرم شركت در كودتا و توليد و مصرف مواد مخدر و مشروبات الكلي، جسد بيجانش با تعهد خانواده مبني بر عدم كالبد شكافي و دفن بي سر و صدا تحويل همسر و فرزندانش شد و آذر 73 پايان سيرجاني رقم خورد. پس از قتلهاي پائيز 77 بود كه نام او نيز در ميان قربانيان ماشين سركوب سعيد امامي مطرح گرديد . بخشهاي زيادي از زندگي و آثار و افكار او همچنان در آنسوي خطوط قرمز قرار داد و اين چند خط تنها يادماني محافظهكارانه از آن نويسنده توانا ، مقتول و فراموش شده است.
۱۳۸۳/۰۸/۰۱
که جز اين حديث ناجوانمردي است
گويند
عشق را جز با عشق نتوان شست
کدامين آب
کدام دريا
سينه خونين عاشق را
ز هجر يار خواهد شست
کدام مرهم
کدامين اشک
شعله پرسوز دل را
ز داغ ياد
خامشي خواهد داد
بگذار تا بگويم
ياد آن نخستين ديدار
نقش سنگي است
جاودان
بر دل من
گر هزاران بار
شود خونين ، شود رنگين
سينهام از دگر آواز پرنازي ...
......
که جز اين
حديث ناجوانمردي است
عشق را جز با عشق نتوان شست
کدامين آب
کدام دريا
سينه خونين عاشق را
ز هجر يار خواهد شست
کدام مرهم
کدامين اشک
شعله پرسوز دل را
ز داغ ياد
خامشي خواهد داد
بگذار تا بگويم
ياد آن نخستين ديدار
نقش سنگي است
جاودان
بر دل من
گر هزاران بار
شود خونين ، شود رنگين
سينهام از دگر آواز پرنازي ...
......
که جز اين
حديث ناجوانمردي است
۱۳۸۳/۰۷/۲۷
تولد يك فاحشه
آنچه در پي ميخوانيد نه خيالپردازيهاي ذهن خسته نگارنده است و نه افسانهپردازي هاي بيكارهاي به كنج نشسته و از دنيا بريده ، حكايت واقعي يك تولد است : تولد يك فاحشه ، فاحشهاي كه يك روز زير سقف همين آسمان ، در همسايگي من و تو زندگياش معناي ديگري يافت و شرافتش براي هميشه معامله شد ، حكايتي است كوتاه اما جانكاه كه گوشههائي از آن بيآنكه به اصل ماجرا خدشهاي وارد شود تغيير يافته است ؛
چشمانش را به زمين دوخته بود و با نوك انگشت با دكمههاي مانتواش ور ميرفت انگار نميتوانست آرام روي صندلي بنشيند ، مرتب جابجا ميشد ؛ مرد همچنان كه پشت ميزش نشسته بود و با انگشت به ميز ضربه ميزد گفت شروع كنيد خانم، از آن روز بگوئيد … دو آرنجش را روي زانوانش گذاشت و دستانش را تكيهگاه پيشاني ساخت و سر را به زير افكند و آرام شروع به سخن گفتن كرد :
شش ماه از ازدواجم ميگذشت زندگي معمولي اما شادي داشتيم . يك روز پنجشنبه شوهرم از من خواست كه به همراه او به مهماني منزل يكي از دوستانش برويم ، همسرم گفت كه دوستم براي ناهار عدهاي از دوستان قديم را به همراه همسرانشان دعوت كرده است ، ابتدا مخالفت كردم چرا كه خجالت ميكشيدم در ميان زناني كه ناآشنا بودند حاضر شوم ، زن اجتماعياي نبودم كه به هر مجلسي وارد شوم و با خانمهاي غريبه از در گفتگو درآيم و طرح دوستي بريزم ، هميشه براي ارتباط برقرار كردن با غريبهها مشكل داشتم خجالت ميكشيدم ، به ناچار تنها به مهماني نزديكان و آشنايان ميرفتم اما سرانجام قبول كردم .
وقتي به منزل دوست همسرم وارد شديم دوستانش را ديدم كه آنجا هستند. پس از آنكه به اتاق پذيرائي راهنمائي شديم پرسيدم : پس همسرانشان كجا هستند ؟ او پاسخ داد همگي براي خريد ناهار از منزل خارج شدهاند، به زودي همراه ناهار بازميگردند ، ساعتي گذشت و همسرم مشغول صحبت با دوستانش شده بود اما خبري از همسرانشان نشد، بار ديگر سراغشان را از همسرم گرفتم كه او گفت تماس گرفتهاند و گفتهاند دير ميآيند، اتومبيلشان در راه خراب شده است، باز هم ساعتي گذشت كه ديدم همسرم با بطري مشروب وارد شد و ليواني برايم ريخت، در برابر امتناع من شروع به تعريف از آن و خواص داروئياش كرد و باز هم اصرار كرد، آنقدر پافشاري كرد كه يك ليوان كوچك نوشيدم، باز هم اصرار كرد ، ليوان دوم ، سوم …
چشمانم را كه گشودم نفسهاي چندش آور مردي را روي صورتم حس كردم ، خود را عريان چون هنگام تولد در آغوش او يافتم ، عرقي سرد تمام بدنم را پوشاند ، مات و مبهوت بودم نمي دانستم چه بايد بكنم چند لحظهاي كه گذشت انگار تازه متوجه ماجرا شده بودم تكاني به خود دادم تا خود را از دست او برهانم كه او متوجه شد ، با يك دست مرا محكم گرفت تا تكان نخورم و دست ديگرش را به نزديك دهانش برد و گفت : هيس، ساكت . آن 6 نفر را كه آنجا ميبيني با تو … ، من هم نفر آخرم پس ساكت باش ، آنجا را نگاه كن شوهرت دارد پولهاي پرداختي ما را ميشمارد ….
به اينجا كه رسيد صورتش با اشك كاملا خيس شده بود ، صدايش مفهوم نبود : من … آفتاب ، مهتاب … همسر … شرافت … فاحشگي … خدايا … من … مرگ ….
چند دقيقهاي گذشت تا گريهاش به پايان رسيد ، مرد او را به خارج از اتاق هدايت كرد ، نميتوانست آنچه شنيده بود را باور كند ، از اتاق بيرون آمد تا آبي به صورتش بزند شايد كمي آرام شود ، در گوشهاي از راهرو زن را ديد كه ايستاده و سر را به ديوار تكيه داده و به سقف راهرو خيره شده است ، همان دم دختر كوچكش كه شايد بيش از 9 سال نداشت از راه رسيد و مانتواش را كشيد : مامان بابا پائين كارت داره … زن پس گردني محكمي به دخترش زد و گفت : كِي بزرگ ميشوي تا به جاي من تو درآمد منزل را تامين كني نكبت ؟ كي خَلاصم ميكني ؟
مرد از ساختمان خارج شد ، ديگر هيچ كس و هيچ چيز را نميديد ، فقط ميدويد و ميدويد تا از محل كارش دور شود ….
چشمانش را به زمين دوخته بود و با نوك انگشت با دكمههاي مانتواش ور ميرفت انگار نميتوانست آرام روي صندلي بنشيند ، مرتب جابجا ميشد ؛ مرد همچنان كه پشت ميزش نشسته بود و با انگشت به ميز ضربه ميزد گفت شروع كنيد خانم، از آن روز بگوئيد … دو آرنجش را روي زانوانش گذاشت و دستانش را تكيهگاه پيشاني ساخت و سر را به زير افكند و آرام شروع به سخن گفتن كرد :
شش ماه از ازدواجم ميگذشت زندگي معمولي اما شادي داشتيم . يك روز پنجشنبه شوهرم از من خواست كه به همراه او به مهماني منزل يكي از دوستانش برويم ، همسرم گفت كه دوستم براي ناهار عدهاي از دوستان قديم را به همراه همسرانشان دعوت كرده است ، ابتدا مخالفت كردم چرا كه خجالت ميكشيدم در ميان زناني كه ناآشنا بودند حاضر شوم ، زن اجتماعياي نبودم كه به هر مجلسي وارد شوم و با خانمهاي غريبه از در گفتگو درآيم و طرح دوستي بريزم ، هميشه براي ارتباط برقرار كردن با غريبهها مشكل داشتم خجالت ميكشيدم ، به ناچار تنها به مهماني نزديكان و آشنايان ميرفتم اما سرانجام قبول كردم .
وقتي به منزل دوست همسرم وارد شديم دوستانش را ديدم كه آنجا هستند. پس از آنكه به اتاق پذيرائي راهنمائي شديم پرسيدم : پس همسرانشان كجا هستند ؟ او پاسخ داد همگي براي خريد ناهار از منزل خارج شدهاند، به زودي همراه ناهار بازميگردند ، ساعتي گذشت و همسرم مشغول صحبت با دوستانش شده بود اما خبري از همسرانشان نشد، بار ديگر سراغشان را از همسرم گرفتم كه او گفت تماس گرفتهاند و گفتهاند دير ميآيند، اتومبيلشان در راه خراب شده است، باز هم ساعتي گذشت كه ديدم همسرم با بطري مشروب وارد شد و ليواني برايم ريخت، در برابر امتناع من شروع به تعريف از آن و خواص داروئياش كرد و باز هم اصرار كرد، آنقدر پافشاري كرد كه يك ليوان كوچك نوشيدم، باز هم اصرار كرد ، ليوان دوم ، سوم …
چشمانم را كه گشودم نفسهاي چندش آور مردي را روي صورتم حس كردم ، خود را عريان چون هنگام تولد در آغوش او يافتم ، عرقي سرد تمام بدنم را پوشاند ، مات و مبهوت بودم نمي دانستم چه بايد بكنم چند لحظهاي كه گذشت انگار تازه متوجه ماجرا شده بودم تكاني به خود دادم تا خود را از دست او برهانم كه او متوجه شد ، با يك دست مرا محكم گرفت تا تكان نخورم و دست ديگرش را به نزديك دهانش برد و گفت : هيس، ساكت . آن 6 نفر را كه آنجا ميبيني با تو … ، من هم نفر آخرم پس ساكت باش ، آنجا را نگاه كن شوهرت دارد پولهاي پرداختي ما را ميشمارد ….
به اينجا كه رسيد صورتش با اشك كاملا خيس شده بود ، صدايش مفهوم نبود : من … آفتاب ، مهتاب … همسر … شرافت … فاحشگي … خدايا … من … مرگ ….
چند دقيقهاي گذشت تا گريهاش به پايان رسيد ، مرد او را به خارج از اتاق هدايت كرد ، نميتوانست آنچه شنيده بود را باور كند ، از اتاق بيرون آمد تا آبي به صورتش بزند شايد كمي آرام شود ، در گوشهاي از راهرو زن را ديد كه ايستاده و سر را به ديوار تكيه داده و به سقف راهرو خيره شده است ، همان دم دختر كوچكش كه شايد بيش از 9 سال نداشت از راه رسيد و مانتواش را كشيد : مامان بابا پائين كارت داره … زن پس گردني محكمي به دخترش زد و گفت : كِي بزرگ ميشوي تا به جاي من تو درآمد منزل را تامين كني نكبت ؟ كي خَلاصم ميكني ؟
مرد از ساختمان خارج شد ، ديگر هيچ كس و هيچ چيز را نميديد ، فقط ميدويد و ميدويد تا از محل كارش دور شود ….
۱۳۸۳/۰۷/۲۵
ضجه از فراق معشوق کار من است ...
بيژن بيآنکه بداند حديث حال مرا سروده است:
خواب آب ديدن
دعاي دريا شنيدن
کار من است
نامه از نور نوشتن
ترانه و غزل سرودن
پيشهي من است
مصلوب دار عشق شدن
ضجهي بي امان زدن
طالع من است
شبگرد کوي يار شدن
مويه از فراق زدن
سهم من است
حصار شکستهي غم
بي حضور همدم
خانهي من است
و اين حکايت تمام درد من است ...
خواب آب ديدن
دعاي دريا شنيدن
کار من است
نامه از نور نوشتن
ترانه و غزل سرودن
پيشهي من است
مصلوب دار عشق شدن
ضجهي بي امان زدن
طالع من است
شبگرد کوي يار شدن
مويه از فراق زدن
سهم من است
حصار شکستهي غم
بي حضور همدم
خانهي من است
و اين حکايت تمام درد من است ...
۱۳۸۳/۰۷/۲۱
طالع نامسعود
کبوتر ذهنت را بدست من بسپار
تا رهسپار آسماني شويم که در آن
ستارگان در ضيافت نورند
و واژگان در سجود نگاه
در عمق آن نور غريب
دو چشم است ، اسير باتلاق انتظار
و افق آن نگاه
ستاره بختي است که از خشم تقدير
در طالع ديگري درخشيده است
حديث دلدادگي قلبي است
که مُهر مِهرش بر دل هيچ کس ننشست
و همچنان منتظر است
تا رهسپار آسماني شويم که در آن
ستارگان در ضيافت نورند
و واژگان در سجود نگاه
در عمق آن نور غريب
دو چشم است ، اسير باتلاق انتظار
و افق آن نگاه
ستاره بختي است که از خشم تقدير
در طالع ديگري درخشيده است
حديث دلدادگي قلبي است
که مُهر مِهرش بر دل هيچ کس ننشست
و همچنان منتظر است
۱۳۸۳/۰۷/۱۹
از تار عنكبوت لباس ضد گلوله ميبافند !
از اين نكته روشنتر از آفتاب نميتوان گذشت كه تنها مگسان و حشرات حقير و بيمايهاند كه در دام عنكبوتها گرفتار ميشوند كه آنها عقل را تعطيل کردهاند و در مسير خويش به سرعت به پيش ميروند و ناگزير براي چنين حشرهاي چشمي حقيقتبين و انديشهاي حقيقتجو باقي نمانده است كه به درستي راه خويش نظر كند و راه از چاه بازشناسد و فرصت لحظهاي درنگ را نيز از خود بازستانده است. عنكبوت بخت برگشته هم كه دستش از دنيا كوتاه هست و قدرتش محدود ، تنها به تنيدن چند تار بيمقدار اما مؤثر بسنده ميكند تا روزگار بگذراند، گوشهاي – در ميان شاخهي درختي يا كنج ديواري ، هر جا كه آرامتر باشد - به كار تنيدن تار خويش مشغول ميشود و پس از پايانش به انتظار مينشيند بيآنكه چشمداشت پاداش عظيم و اتفاقي عجيب داشته باشد ، او تنها بنا به فطرت خويش و به قدر نيروئي كه در وجودش باقيست تلاش ميكند تا زنده بماند و چراغ خانه را روشن نگاه دارد . طعمه سربههوا و مغرور كه تفکر را به دور افکنده است و به خيال خام خويش با خيره شدن به حريف و راه پيش رو ، موانع از ترس برخورد با او خود را كنار ميكشند به ناگاه خويشتن را در دام اين تارهاي به ظاهر سست ميبيند كه روزگاري به تحقير – به خيال خود – رسوايشان مينمود. اين عنكبوت اما در سر سوداي خوردن اين گوشت دلآزار و بدبو را ندارد. آنرا با چسب تارهاي خويش به گوشهاي از اين شبكه منظم ميچسباند تا حداقل ساير حشرات مزاحم با ديدن او عبرتي بگيرند و وقت و نيروي عنكبوت را صرف وجود مزاحم و بيمصرف خويش نكنند.
از اينها گذشته تارهاي عنكبوت فايده ديگري نيز دارد و آن توليد لباسهاي ضدگلوله است. اين تارهاي سست بنياد چون در كنار هم قرار گيرند و با اسلوبي خاص دست در دست يكديگر گذارند و هر يك تار و پود ديگري شوند در قامت جامهاي ضد گلوله در ميآيند كه گلوله سُربي پرحرارتي كه هر مانعي را ميشكافد و پيش ميرود در برابرش خار و ذليل ميشود و اگر چه سطح اين لباس را اندكي ميخراشد اما هرگز قدرت نفوذ بدان را ندارد و پاداش اين در هم تنيده شدن تبسم پيروزي بر لبان تك تك عنكبوتهائي است كه تارهاي خويش را سخاوتمندانه خانه همنوع ديگر دانستهاند و به حكم اتحاد ، حشره حقير بيمقدار كه هيچ ، گلوله سربي را نيز شرمسار قدرت خويش ساختهاند.
از اينها گذشته تارهاي عنكبوت فايده ديگري نيز دارد و آن توليد لباسهاي ضدگلوله است. اين تارهاي سست بنياد چون در كنار هم قرار گيرند و با اسلوبي خاص دست در دست يكديگر گذارند و هر يك تار و پود ديگري شوند در قامت جامهاي ضد گلوله در ميآيند كه گلوله سُربي پرحرارتي كه هر مانعي را ميشكافد و پيش ميرود در برابرش خار و ذليل ميشود و اگر چه سطح اين لباس را اندكي ميخراشد اما هرگز قدرت نفوذ بدان را ندارد و پاداش اين در هم تنيده شدن تبسم پيروزي بر لبان تك تك عنكبوتهائي است كه تارهاي خويش را سخاوتمندانه خانه همنوع ديگر دانستهاند و به حكم اتحاد ، حشره حقير بيمقدار كه هيچ ، گلوله سربي را نيز شرمسار قدرت خويش ساختهاند.
۱۳۸۳/۰۷/۱۷
آقاي موسوي ، دولت آينده را با سرپرست اداره كنيد نه با وزير
روزگاري نه چندان دور حجاريان پرونده در دست به اتاق هاشمي رفت تا طرحي را كه در مركز تحقيقات استراتژيك رياست جمهوري تهيه كرده بود به وي ارائه كند. واكنش هاشمي اما سردتر از آن بود كه حجاريان گمان ميكرد. از پله ها كه پائين ميآمد به كسي ميانديشيد كه اين خطوط نقش شده بر كاغذ را در صحن اجتماع ايران عملي كند. آن طرح پروژه توسعه سياسي براي حفظ و تداوم نظام بود.
چند صباحي گذشت اما موسوي تقاضاها را با نامهاي چند خطي در آن پائيز دلگير سال 75 بيپاسخ گذاشت و سه ماهي گذشت تا خاتمي لبخند به لب و مشورت كرده با رهبر كانديداي رياست جمهوري شود. چرخ گردون اما در اين سالها شعبده ها كرد و از پرده رازهائي برون افتاد كه پيش از اين مجالش نبود كه نيازي به تكرار داستان ملالانگيزش نيست.
استيضاح خرم و به دنبالش استعفاي ابطحي اگر نگوئيم مهمترين ، يكي از شاخصترين تلخيهاي تن دادن به انتخابات اول اسفند است. انتخاباتي كه به حق در نوشتهاي از الپر يازده سپتامبر ايران لقب گرفت و اين تازه از نتايج سحر است. آن واقعه تمام آرايش سياسي ايران را در هم ريخت. خطاب اين استيضاح و آن استيصال منجر به استعفا اما بيش از همه بسوي « موسوي » است. بنيادگرايان مجلس كم تحملتر از متحدان سنت گراي خويش روياي انتقام دارند. نه از جنس انتقامهاي رايج سياسي رقبا از يكديگر كه خرم گفت تاوان حضورم در جمع نمايندگان متحصن را پرداخت كردم و اشتباه ميكرد. بركناري خرم تنها حامل پيامي بود براي هر آنكه قصد دارد در زورآزمائي با بنيادگرايان شركت كند. استيضاح خرم نه آنچنانكه او گفته بود محل افشاي ناگفتهها شد و نه هيجاني داشت. پرسشهاي پيش پا افتاده و دلايل ساده انگارانه نمايندگان و پاسخهاي وزير كه با عبارت « خدا شاهد است » درماندگي او را ميرساند يا هماهنگي او را با كساني كه از وي خواسته بودند زبان در كام گيرد و به تصميم والادستان گردن نهد ، بيش از هر چيز به يك نمايش شبيه بود كه هر كس بايد نقش خويش را ايفا كند تا نتيجهي از پيش تعيين شدهي مطلوب حاصل شود : خرم بايد برود تا پيام آبادگران مجلس به تمامي منتقل شود.
موسوي اما چگونه با اين پيام برخورد خواهد كرد ؟ آيا چون سال 75 و آن چند ديدار واپسين اما سرنوشت ساز كه نظرش را واژگونه كرد پا از مهلكه بيرون ميكشد ؟ آيا انتخابات رياست جمهوري ايران نيز چون شهرداري تهران دالاني است كه به جهنم ختم ميشود ؟ اگر خاتمي با ناز و عشوه و گاه اخم دلبرانه با بزرگان جناح راست كنار ميآمد موسوي اهل اين رقص پا نيست كه شخصيت سياسياش با خاتمي متفاوت است. او آموخته است كه محكم بر سر نظر خويش ( هر چه كه باشد ) پاي بفشرد. روشنترين پيامد استيضاح خرم دامن زدن به ترديد موسوي است كه او خود را و دولت خويش را در برابر ارادهي چنين مجلسي ، دست بسته و مستاصل ميبيند. اما اين تمام نقش مجلس هفتم نيست. مجلس ميتواند در شرايطي يار دولت در پيشبرد پروژه دموكراسي خواهي باشد و با تصويب قوانين دولت را در پيمودن اين راه ياري رساند. در اين ميان اما تفاوتي ميان مجلس ششم و هفتم نيست كه اولي عزم اصلاح داشت و شوراي نگهبان مانعش بود و دومي اين اراده را نيز ندارد و تنها ميتواند با تصويب قوانيني دست و پاي دولت را زنجير كند كه آنهم با واكنشي مناسب قابل تعديل است كه واكنش خاتمي و لغو سفرش به تركيه نمونه آن است. پس وجود مجلس هفتم نميتواند كاركردي منفيتر از مجموعه مجلس ششم و شوراي نگهبان داشته باشد.
تنها مانع ، گرفتاري دولت در دام راي اعتماد اوليه به وزرا يا استيضاح است. اما اين مشكل نيز راه حلي دارد كه اگرچه موقتي است اما در برابر هجوم بيصبرانه آبادگران جوان به ظاهر چارهاي جز آن نيست. در ابتداي انقلاب به دنبال اختلاف رئيسجمهور و نخستوزير وقت ( بنيصدر و رجائي ) بر سر انتخاب وزرا و به بنبست كشيده شدن اين تفاوت نظرات، رجائي مجبور شد شخصا سرپرستي چند وزراتخانه را خود بر عهده گيرد يا برخي وزارتخانهها را بدون وزير و تنها با سرپرست اداره كند كه دوران سرپرستي برخي از آنها تا خرداد 60 و فرار بنيصدر نيز ادامه يافت. حال اين راه در مقابل مهندس موسوي باز است كه اگر مجلس هفتم را مانعي در برابر همكاري وزراي كليدي كابينه خويش ميبيند از اين حربه سود جويد و وزراي كليدي دولت آينده را كه با ترشروئي مجلس هفتم مواجه ميشوند نه به نام وزير كه با حكم سرپرست وزراتخانه با همان اختيارات منصوب كند و آن حكم را تمديد كند. فراموش نكنيم هنگامي كه مجلس ششم به حقوقدانان پيشنهادي رئيس قوه قضائيه براي عضويت در شوراي نگهبان راي منفي داد و با وجود معرفي نفرات جديد اما محافظهكار از سوي آيتالله شاهرودي مجلس بر نظر منفي خويش باقي ماند، جناح راست مدد طلبيد و در نتيجه حقوقدانان مذكور با « اكثريت نسبي » برگزيده شدند ( نزديك به 60 راي ) .
ميتوان و بايد از چنين گريزگاهي براي جلوگيري از انفعال بيش از پيش نيروهاي سياسي مدد گرفت. همچنانكه كه پيش از اين نگاشتهام موسوي قرار نيست معجزهاي كند و حتي اصلاحات را قدمي به جلو برد. وظيفه او برپائي دولتي خنثي و حداكثر مقاومت در برابر هجوم محافظهكاران به دستاوردهاي اندك هشت سال گذشته است تا به جاي آنكه صدها قدم به عقب بازگرديم اندكي كمتر مجبور به عقبگرد شويم تا شايد وقتي ديگر ….
چند صباحي گذشت اما موسوي تقاضاها را با نامهاي چند خطي در آن پائيز دلگير سال 75 بيپاسخ گذاشت و سه ماهي گذشت تا خاتمي لبخند به لب و مشورت كرده با رهبر كانديداي رياست جمهوري شود. چرخ گردون اما در اين سالها شعبده ها كرد و از پرده رازهائي برون افتاد كه پيش از اين مجالش نبود كه نيازي به تكرار داستان ملالانگيزش نيست.
استيضاح خرم و به دنبالش استعفاي ابطحي اگر نگوئيم مهمترين ، يكي از شاخصترين تلخيهاي تن دادن به انتخابات اول اسفند است. انتخاباتي كه به حق در نوشتهاي از الپر يازده سپتامبر ايران لقب گرفت و اين تازه از نتايج سحر است. آن واقعه تمام آرايش سياسي ايران را در هم ريخت. خطاب اين استيضاح و آن استيصال منجر به استعفا اما بيش از همه بسوي « موسوي » است. بنيادگرايان مجلس كم تحملتر از متحدان سنت گراي خويش روياي انتقام دارند. نه از جنس انتقامهاي رايج سياسي رقبا از يكديگر كه خرم گفت تاوان حضورم در جمع نمايندگان متحصن را پرداخت كردم و اشتباه ميكرد. بركناري خرم تنها حامل پيامي بود براي هر آنكه قصد دارد در زورآزمائي با بنيادگرايان شركت كند. استيضاح خرم نه آنچنانكه او گفته بود محل افشاي ناگفتهها شد و نه هيجاني داشت. پرسشهاي پيش پا افتاده و دلايل ساده انگارانه نمايندگان و پاسخهاي وزير كه با عبارت « خدا شاهد است » درماندگي او را ميرساند يا هماهنگي او را با كساني كه از وي خواسته بودند زبان در كام گيرد و به تصميم والادستان گردن نهد ، بيش از هر چيز به يك نمايش شبيه بود كه هر كس بايد نقش خويش را ايفا كند تا نتيجهي از پيش تعيين شدهي مطلوب حاصل شود : خرم بايد برود تا پيام آبادگران مجلس به تمامي منتقل شود.
موسوي اما چگونه با اين پيام برخورد خواهد كرد ؟ آيا چون سال 75 و آن چند ديدار واپسين اما سرنوشت ساز كه نظرش را واژگونه كرد پا از مهلكه بيرون ميكشد ؟ آيا انتخابات رياست جمهوري ايران نيز چون شهرداري تهران دالاني است كه به جهنم ختم ميشود ؟ اگر خاتمي با ناز و عشوه و گاه اخم دلبرانه با بزرگان جناح راست كنار ميآمد موسوي اهل اين رقص پا نيست كه شخصيت سياسياش با خاتمي متفاوت است. او آموخته است كه محكم بر سر نظر خويش ( هر چه كه باشد ) پاي بفشرد. روشنترين پيامد استيضاح خرم دامن زدن به ترديد موسوي است كه او خود را و دولت خويش را در برابر ارادهي چنين مجلسي ، دست بسته و مستاصل ميبيند. اما اين تمام نقش مجلس هفتم نيست. مجلس ميتواند در شرايطي يار دولت در پيشبرد پروژه دموكراسي خواهي باشد و با تصويب قوانين دولت را در پيمودن اين راه ياري رساند. در اين ميان اما تفاوتي ميان مجلس ششم و هفتم نيست كه اولي عزم اصلاح داشت و شوراي نگهبان مانعش بود و دومي اين اراده را نيز ندارد و تنها ميتواند با تصويب قوانيني دست و پاي دولت را زنجير كند كه آنهم با واكنشي مناسب قابل تعديل است كه واكنش خاتمي و لغو سفرش به تركيه نمونه آن است. پس وجود مجلس هفتم نميتواند كاركردي منفيتر از مجموعه مجلس ششم و شوراي نگهبان داشته باشد.
تنها مانع ، گرفتاري دولت در دام راي اعتماد اوليه به وزرا يا استيضاح است. اما اين مشكل نيز راه حلي دارد كه اگرچه موقتي است اما در برابر هجوم بيصبرانه آبادگران جوان به ظاهر چارهاي جز آن نيست. در ابتداي انقلاب به دنبال اختلاف رئيسجمهور و نخستوزير وقت ( بنيصدر و رجائي ) بر سر انتخاب وزرا و به بنبست كشيده شدن اين تفاوت نظرات، رجائي مجبور شد شخصا سرپرستي چند وزراتخانه را خود بر عهده گيرد يا برخي وزارتخانهها را بدون وزير و تنها با سرپرست اداره كند كه دوران سرپرستي برخي از آنها تا خرداد 60 و فرار بنيصدر نيز ادامه يافت. حال اين راه در مقابل مهندس موسوي باز است كه اگر مجلس هفتم را مانعي در برابر همكاري وزراي كليدي كابينه خويش ميبيند از اين حربه سود جويد و وزراي كليدي دولت آينده را كه با ترشروئي مجلس هفتم مواجه ميشوند نه به نام وزير كه با حكم سرپرست وزراتخانه با همان اختيارات منصوب كند و آن حكم را تمديد كند. فراموش نكنيم هنگامي كه مجلس ششم به حقوقدانان پيشنهادي رئيس قوه قضائيه براي عضويت در شوراي نگهبان راي منفي داد و با وجود معرفي نفرات جديد اما محافظهكار از سوي آيتالله شاهرودي مجلس بر نظر منفي خويش باقي ماند، جناح راست مدد طلبيد و در نتيجه حقوقدانان مذكور با « اكثريت نسبي » برگزيده شدند ( نزديك به 60 راي ) .
ميتوان و بايد از چنين گريزگاهي براي جلوگيري از انفعال بيش از پيش نيروهاي سياسي مدد گرفت. همچنانكه كه پيش از اين نگاشتهام موسوي قرار نيست معجزهاي كند و حتي اصلاحات را قدمي به جلو برد. وظيفه او برپائي دولتي خنثي و حداكثر مقاومت در برابر هجوم محافظهكاران به دستاوردهاي اندك هشت سال گذشته است تا به جاي آنكه صدها قدم به عقب بازگرديم اندكي كمتر مجبور به عقبگرد شويم تا شايد وقتي ديگر ….
۱۳۸۳/۰۷/۱۰
حكايت خوداكثريت پنداري ايرانيان !
در ميان تمام صفات متمايز ايرانيان با استعداد و صاحب صلاحيت كه از تقدير ناميمون روزگار و پيشاني نوشتهي سياهشان به سيه روزي مدام و تكرار سرنوشت غمبارشان گرفتار آمدهاند يكي هم حكايت « خود اكثريت پنداري » فعالان ايراني است، خواه اين ايراني آزادهي اهل منطق، نشسته بر ايوان مقوله فرهنگ باشد خواه تكيه زده بر جايگاه سياست و چه اندر درمان دردهاي اجتماع و اقتصاد. تفاوتي نميكند … چه از هر گروه و فرقهاي بپرسي خود را اكثريت مطلق معرفي ميكند و داد سخن ميدهد كه از از هر كرانه ايران پرسش آغاز كني مردمان را در سوز و گداز ياري « ما » ميبيني و دلسپرده آرمان بلندمرتبه – و البته افسونگر و اغواگر - گروه والا عزت « ما » كه از نامساعدي شرايط و ناملايمات روزگار اكثريت حاميمان خاموش گشتهاند و سر در لاك سكوت فرو بُردهاند.
براي خانم البته محترمي كه سنگيني روسري را بر سر خويش چون ضربه پتك بر سندان ميبيند البته جز اين اعتقادي نميماند كه تمامي زنان ايران با رنجي بزرگ مواجهند به نام « اجبار حجاب » و اين حكومت وقت است كه به مدد وابستگان خويش بساط آزادي زن را برچيده و همگان را مجبور به اطاعت خويش ساخته است و فرياد و ناله كه بشتابيد و اين غم سنگين « اكثريت زنان » ايراني را درمان بجوئيد كه بالاتر از اين دغدغه و نگراني نزد زنان ايراني وجود ندارد !!!
براي دانشجوي سر در علم و فنآوري فرو برده و آشنا با دنياي مدرن البته كه سنگيني اختناق و استبداد بزرگترين رنجها تصوير ميشود و چه ملالي از اين بالاتر كه سخنت هنوز بر زبان جاري نگشته در كامت خشك شود و شمشير قلمت در غلاف سكوت بپوسد و به تاريخ اسلافش بپيوندد. البته كه براي چنين دانشجوي روشنفكر آزادهاي به هر سوي ايران كه نظر كني فوج مردمانِ تشنه آزادي و دموكراسي را خواهي ديد كه به مدد تيزي نيزه حاكمان يا به عشق نان يا ز ترس جان دَم فرو بستهاند و گرنه اگر كار مُلك به رفراندومي گره بخورد گروه گروه مردمان، تنها نظامي دموكراتيك را برخواهند گزيد بيهيچ پسوند و پيشوند و اما و اگر و شك و شبههاي كه خواست « اكثريت » مردم و دغدغه اصلي و خواسته بنياني « همه » مردم ايران آزادي و دموكراسي است .
براي جوان پرشور انقلابي ديروز كه از صدقه روزگار صد رنگ و ريا در پيچ و خم زندگي خويش درمانده و نه از غنايم جنگ و پستهاي مملكتي نصيبي برده و نه پرچمِ آرمان خويش را كه به عشقش در روزگار جواني جان بر كف دست نهاده بود و راهي جبههها شده افراشته و محقق ميبيند البته كه بزرگترين دغدغه كم رنگ شدن ارزشهائي است كه او و يارانش را به مصاف آتش و خون فرستاد و اين « اكثريت » مردم ايرانند كه لب به دندان ميگزند و خون دل ميخورند كه كجا رفت فضاي ملكوتي نخستين سالهاي پيروزي انقلاب و جنگ و چه بايد كرد با موج دريدن حريم ارزشها و هنجارهاي اسلامي و انقلابي و از چه راه بايد دين خدا را بار ديگر عزت و اعتبار بخشيد ؟
براي پدر زحمتكشي كه نان همسر و فرزند را به سختي و با مرارت از دسترنج خويش فراهم ميكند و همواره سرافكنده و شرمسار فرزندان است كه هيچگاه ميوه نوبرانهاي در دست به خانه وارد نميشود و شبي چون ساير انسانهائي كه حداقل در ظاهر شبيه آنانند به رستوران نميروند و هر شش ماه يكبار بوي روح افزاي گوشت را در فضاي خانه استشمام ميكنند البته كه بزرگترين دغدغه « اكثريت » ايرانيان تامين قوت و غذا است و قيمت سر به فلك سائيده اقلام غذائي و مطلع غزل زندگي « همه » مردم گراني است و تورم .
بدين فهرست بيافزائيد گروههاي دور افتاده از مردمي كه به تبليغ مرام خويش – كمونيسم - مشغولند و غافلند از الفباي ساختار اجتماعي-فرهنگي ايرانيان و در اين وانفسا درگير انشعاب و انشقاقند و كارگران و توده مردم را همراه خويش ميبينند و طرفدار و پيرو دو آتشه مكتب رنگ و رو رفته و امتحان پس دادهي خويش !!! اين فهرست البته بدين جا ختم نميشود و عاقل به يك اشاره بسنده ميكند كه مُشت نمونه خروار است و آخرين كمدي اين به خطا رفتنهاي مضحك آمدن منجي دروغيني بود كه در كنار تمام عقايد و اظهار نظرهاي بيمايهاش اكثريت ايرانيان را در سوز دوران سروري و مكنت پيش از اسلام ميبيند و در عشق ظهور هخائي ديگر !!!
تا ايرانيان بياموزند كه هر يك وزني مخصوص خود دارند و تنها به همان اندازه مجازند از قدرت و ثروت و منزلت و حكومت اين لحاف چهل تكه سهم ببرند و ادعاي اكثريت داشتن را جز در ميدان اوهام و تخيل بايد به مدد سند و مدرك زنده اثبات كرد در بر همان پاشنه خواهد چرخيد كه در تمامي اين سالها چرخيده است كه … هر چه بر ما رود از سستي و ناداني ماست / گله از بخت بد و چرخ فلك عين خطاست !!!
براي خانم البته محترمي كه سنگيني روسري را بر سر خويش چون ضربه پتك بر سندان ميبيند البته جز اين اعتقادي نميماند كه تمامي زنان ايران با رنجي بزرگ مواجهند به نام « اجبار حجاب » و اين حكومت وقت است كه به مدد وابستگان خويش بساط آزادي زن را برچيده و همگان را مجبور به اطاعت خويش ساخته است و فرياد و ناله كه بشتابيد و اين غم سنگين « اكثريت زنان » ايراني را درمان بجوئيد كه بالاتر از اين دغدغه و نگراني نزد زنان ايراني وجود ندارد !!!
براي دانشجوي سر در علم و فنآوري فرو برده و آشنا با دنياي مدرن البته كه سنگيني اختناق و استبداد بزرگترين رنجها تصوير ميشود و چه ملالي از اين بالاتر كه سخنت هنوز بر زبان جاري نگشته در كامت خشك شود و شمشير قلمت در غلاف سكوت بپوسد و به تاريخ اسلافش بپيوندد. البته كه براي چنين دانشجوي روشنفكر آزادهاي به هر سوي ايران كه نظر كني فوج مردمانِ تشنه آزادي و دموكراسي را خواهي ديد كه به مدد تيزي نيزه حاكمان يا به عشق نان يا ز ترس جان دَم فرو بستهاند و گرنه اگر كار مُلك به رفراندومي گره بخورد گروه گروه مردمان، تنها نظامي دموكراتيك را برخواهند گزيد بيهيچ پسوند و پيشوند و اما و اگر و شك و شبههاي كه خواست « اكثريت » مردم و دغدغه اصلي و خواسته بنياني « همه » مردم ايران آزادي و دموكراسي است .
براي جوان پرشور انقلابي ديروز كه از صدقه روزگار صد رنگ و ريا در پيچ و خم زندگي خويش درمانده و نه از غنايم جنگ و پستهاي مملكتي نصيبي برده و نه پرچمِ آرمان خويش را كه به عشقش در روزگار جواني جان بر كف دست نهاده بود و راهي جبههها شده افراشته و محقق ميبيند البته كه بزرگترين دغدغه كم رنگ شدن ارزشهائي است كه او و يارانش را به مصاف آتش و خون فرستاد و اين « اكثريت » مردم ايرانند كه لب به دندان ميگزند و خون دل ميخورند كه كجا رفت فضاي ملكوتي نخستين سالهاي پيروزي انقلاب و جنگ و چه بايد كرد با موج دريدن حريم ارزشها و هنجارهاي اسلامي و انقلابي و از چه راه بايد دين خدا را بار ديگر عزت و اعتبار بخشيد ؟
براي پدر زحمتكشي كه نان همسر و فرزند را به سختي و با مرارت از دسترنج خويش فراهم ميكند و همواره سرافكنده و شرمسار فرزندان است كه هيچگاه ميوه نوبرانهاي در دست به خانه وارد نميشود و شبي چون ساير انسانهائي كه حداقل در ظاهر شبيه آنانند به رستوران نميروند و هر شش ماه يكبار بوي روح افزاي گوشت را در فضاي خانه استشمام ميكنند البته كه بزرگترين دغدغه « اكثريت » ايرانيان تامين قوت و غذا است و قيمت سر به فلك سائيده اقلام غذائي و مطلع غزل زندگي « همه » مردم گراني است و تورم .
بدين فهرست بيافزائيد گروههاي دور افتاده از مردمي كه به تبليغ مرام خويش – كمونيسم - مشغولند و غافلند از الفباي ساختار اجتماعي-فرهنگي ايرانيان و در اين وانفسا درگير انشعاب و انشقاقند و كارگران و توده مردم را همراه خويش ميبينند و طرفدار و پيرو دو آتشه مكتب رنگ و رو رفته و امتحان پس دادهي خويش !!! اين فهرست البته بدين جا ختم نميشود و عاقل به يك اشاره بسنده ميكند كه مُشت نمونه خروار است و آخرين كمدي اين به خطا رفتنهاي مضحك آمدن منجي دروغيني بود كه در كنار تمام عقايد و اظهار نظرهاي بيمايهاش اكثريت ايرانيان را در سوز دوران سروري و مكنت پيش از اسلام ميبيند و در عشق ظهور هخائي ديگر !!!
تا ايرانيان بياموزند كه هر يك وزني مخصوص خود دارند و تنها به همان اندازه مجازند از قدرت و ثروت و منزلت و حكومت اين لحاف چهل تكه سهم ببرند و ادعاي اكثريت داشتن را جز در ميدان اوهام و تخيل بايد به مدد سند و مدرك زنده اثبات كرد در بر همان پاشنه خواهد چرخيد كه در تمامي اين سالها چرخيده است كه … هر چه بر ما رود از سستي و ناداني ماست / گله از بخت بد و چرخ فلك عين خطاست !!!
اشتراک در:
پستها (Atom)