سرباز تن خستهاش را روي سكوي كنار باجه نگهباني رها كرد و چكمه خويش را از پا در آورد ، نگاهي بدان انداخت ، آنقدر وصله و پارگي در آن وجود داشت كه به جگر زليخا بيشتر شباهت داشت تا چكمه به طور معمول واكس خورده و مرتب يك سرباز ، از آن چكمهها بود كه در تمام پادگان و ميان دهها جفت چكمه شناخته ميشد . تصميم گرفت بعد از سالها به بركت حقوق دريافتي تازهاش چكمهاي نو براي خويش مهيا كند و خود را از زير نگاههاي تمسخر آميز ديگران برهاند . در همين خيال بود كه راننده اتومبيلي با تكان سر اجازه عبور خواست ، اتومبيل در حال عبور از روي زنجير دروازه قرارگاه بود كه جلو رفت و ايست داد ، آرام سر را به درون ماشين برد و از دوست رانندهاش خواست از شهر يك جفت چكمه نو برايش بخرد . راننده بختبرگشته كه به قدرت شنوائياش شك كرده بود چشمان پر از تعجبش را به چشمان سرباز دوخت و با لبخندي پر معنا پرسيد : « مطمئني كه ميخواهي آنرا عوض كني ؟ » سرباز اخمها را در هم كشيد و غريد : « چه ميگوئي ؟ تو هم به خزعبلات سايرين گوش دادهاي در مورد حكايت چكمههاي پر وصله من ؟ يا شايد حكايت وام دادن اجباري فرمانده پادگان براي پينه كردن چكمه سوراخم را شنيدهاي ؟ همين كه گفتم ، يك جفت چكمه برايم ميخري »
اتومبيل كه دور شد چكمهها را از پا درآورد و به درون سطل زباله انداخت . چند دقيقهاي نگذشته بود كه مامور جمعآوري زباله سررسيد و سطلها را پر از زباله كرد و دستي براي سرباز تكان داد و زير لب خنديد ، سرباز فرياد زد : « به چه ميخندي ؟ » رفتگر با آن لباسهاي نارنجي رنگ و جاروي بلند در دست كه با زحمت و مشقت گاري پر از زباله را هل ميداد رو به سرباز كرد و گفت : « براي اينكه بلاخره دل از اين چكمهها كندي … »
مامور زباله با آن گاري كه تا دهها متر بوي بدش از روي رد آب گند زبالهها ، مشام را آزار ميداد در راه خويش از كنار جوئي ميگذشت كه به ناگاه سنگي چرت چكمه را كه روي تمام آشغالها لم داده بود و انگار كه خستگي سالهاي سال كار كردن را در ميكرد پاره كرد ، چكمه در دم از فراز صدر نشيني سطل زباله با آن جاي راحت و آن لبخند رضايت رفتگر پير به درون گل و گلاي حاشيه جوي پرتاب شد . رفتگر بيآنكه اعتنائي به آن چكمه پر از وصله و پينه كند به راه خويش رفت و چكمه پر از وصله ماند و انبوه گل و لائي كه صورت و بدن چاك چاكش را پوشانده بود . ساعتي گذشت تا پسرك بازيگوشي كه با تيركماني در دست و سري كه رو به نوك درختان گنجشكان بيزبان بخت برگشته را ميكاويد چشمش به چكمه پر وصله گل آلود افتاد و تمام نفرتش از بختي كه تا آن ساعت يارش نبوده است را در پاهايش جمع كرد و لگدي محكم به چكمه زد . چكمه كه حالا به جمع تمام محاسن و زيبائيهايش بوي نفرتانگيز زباله و چهره البته دل انگيز گل و لاي افزوده شده بود به درون جوي افتاد .
ساعتي درون جوي بود و همراه كرشمه آب راه ميپيمود . از اتفاق گاري پر از پرتقالي از كنار همان جوي ميگذشت كه سنگ ديگري خود را زير چرخ گاري انداخت و گاري در لحظهاي تكاني خورد و پرتقالها از چهار سوي گاري بر زمين ريختند . سيمرغ اقبال بر شانههاي چكمه كريه صورت ما نشسته بود كه گروهي از آن پرتقالها به مدد جاذبه زمين غلطي زدند و خود را به جوي آب رساندند .
چكمه كه با چهره غم زده و گل آلود بر خويش لعنت ميفرستاد كه پس از سالها رنج پر مشقت كار در دوران استراحت نيز به چنين سرنوشت شوم و پر ابهامي مبتلا گشته است ناگاه خود را ميان پرتقالهائي يافت كه با او در آن جوي پر آب هم مسير شده بودند .
به افق مسير خود نگاه كرد صفوف به هم فشرده پرتقالها را ديد ، سر را به عقب برگرداند گروه عظيمي پرتقال را ديد كه چسبيده به هم در پي او روانند ، به سمت راست نظر كرد پرتقالهاي متحدي را ديد كه چون سربازان يك گروه منظم و يك شكل لباس پوشيدهاند و شانه به شانه هم در حركتند ، به سمت چپ نظر كرد ، انبوه پرتقالهائي كه رنگ نارنجيشان به مدد شويندگي آب جوي جلوهاي ديگر يافته بود در زير نور خورشيد چنان ميدرخشيدند كه دل هر سنگ خارائي را در دم گرفتار خويش ميساختند چه برسد به دل چكمهاي كه سرد و گرم چشيده روزگار بود و راه و رسم دلبري و قدر و قيمت معشوقه را نيز از جواني به ياد داشت . در پيش پرتقال ، در پس پرتقال ، در راست پرتقال ، در چپ پرتقال ، چكمه به ناگاه دست را مشت كرد و گردن خويش را به نيروئي بالا كشيد و فرياد زد : « ما پرتقال ها !!! »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!