پس از هشت سال از آنهنگام كه كلام خاتمي اشك شوق بر ديدگان مينشاند و احساسات فروخفته نسبت به قهرماني سياسي را به جوش ميآورد و تحليلگران از ظهور كاريزماي ديگري در قرن بيستم سخن ميراندند انتقاد از خاتمي سكه از رونق افتاده بازار سياست شده است ، چنين است كه هر منتقدي كه زبان خويش را براي انتقاد از برخي بزرگان بسته ميبيند و سر را نشسته بر تن ميپسندد سوي نيش قلم را به سمت خاتمي نشانه ميرود ، گوئي خاتمي نام مستعار تمام مسؤولان نظام شده است و اين بزرگترين دستاورد خاتمي است : « افسون زدائي از قدرت » ؛ اينجاست كه شناختن « انتقاد از خاتمي » يا « خاتمي را به عاريت گرفتن » براي گلايهاي و تذكري بر سياق به در گفتن تا ديوار شنيدن دشوار ميشود . آقاي خاتمي پس از دعوت آيتالله سيستاني از مردم عراق براي راهپيمائي به سمت نجف و فروكش كردن آتش جنگ نافرجام ميان مقتدي صدر و نيروهاي پليس عراق و سربازان آمريكائي در تقدير از جايگاه مرجعيت سخني بر زبان راند كه سخت مناقشهانگيز است : « امروز مرجعيت شيعه منادي دموكراسي است » ؛
نخست : شانزده سال پس از فوت آيتالله خميني رهبر كاريزماتيك انقلاب اسلامي كه جمع ميان دين و حكومت بود حوزههاي علميه قم و نجف در اوج تشتت و ضعف خويش قادر به ظهور مرجعي بلامنازع نبودهاند چه نه تنها تحولات سياسي ايران در سالهاي اخير و مناقشات پيرامون آن كه باعث چند دستگي مدافعان انقلاب 57 و وانهادن تعلق خاطر برخي ديگر به پديدهاي شده است كه روزگاري حادثه بزرگ قرن نام گرفته بود كه ناگزير به تشتت آراء فقهي حوزه قم انجاميده است بلكه تحولات جهاني پس از يازده سپتامبر و تغيير آرايش منطقه خاور ميانه نسبت ميان سياست و دين را بار ديگر به صحنه عمومي آورده است و در اين ميان از دل حوزه سركوب شده نجف نداي ديگري برخاسته است . اينبار پس از افول مرجعيت سياسي آيتالله خميني مرجعيت فراگير ديگري ظهور كرده است كه برخلاف خلف خويش اعتقادي به دخالت تام و تمام در سياست ندارد ، از ولايت فقيه سخن نميگويد و آشكارا از موضعگيريهاي تند سياسي كناره ميگيرد ، او نيز ايراني است اگر چه در سرزمين عراق ( مهد تولد مرجعيت گريزان از حكومت ) باليده است ، اكنون اما او آمده است تا سابقه ايران را در حكومتي كردن مرجعيت اصلاح كند و مرجعيت را به جايگاه تاريخي خويش بازگرداند : حامي ملت ، ناصح دولت .
دوم : مرجعيت در دوران بالندگي خويش همواره مدافع طبقه سنتي بوده است . با گسترش ارتباط كشور ايران با دنياي متمدن در عهد قاجار و واگذاري گام به گام منابع كشور به بيگانگان و گشوده شدن دروازههاي كشور به روي كالاهاي خارجي ، طبقه متوسط سنتي كه عمدتا از بازاريان و كسبه خردهپا و توليدكنندگان كوچك تشكيل ميشد چارهاي نديد جز آنكه در پناه مرجعيت خود را از هجمه دولت برهاند چنين شد كه مرجعيت در پيوندي ارگانيك با بازار هم بقاء خويش را تضمين كرد و هم به وظيفه تاريخي خويش در دفاع از مظلومين ( جامعه متوسط ايراني ) در برابر ظالم بزرگ ( دولت ) همت گماشت ، مرجعيت اما هرگز بر دولت نشوريد ، به فكر واژگوني دولت درنغلطيد و نداي انقلاب سر نداد اگرچه گه گاه اصلاح شيوه حكمراني حكومت را يادآور ميشد و مردم را به بسيج اجتماعي فراميخواند ، در اين نگاه حكومت پادشاهي تنها شيوه رسمي و پذيرفته شده براي حكمراني بود و وظيفه علما در دفاع از جان و مال و ناموس مسلمين در برابر دستاندازي حكومت تعريف ميشد . با ظهور آيتالله خميني پس از فوت آيتالله بروجردي كه مرجعيت بلامنازع شيعه را در عصر خويش داشت اين سنت دگرگون شد ، از حكومت اسلامي سخن به ميان آمد و ولايت فقيه بديل پادشاهي معرفي شد ، بديلي كه هم ادعاي قدرت حكومت و زمامداري داشت و هم مدعي مشروعيت الهي-تاريخي بود ، قوانين سياسي را از دل احكام اجتماعي دين بيرون ميكشيد و حاكميت دين را در قالبي ديني-عرفي و انتصابي-انتخابي جامه عمل ميپوشاند ، حال ديگر نه تنها شيخ نواب صفوي به خاطر درگير شدن در مسائل سياسي از جانب مرجعيت وقت سرزنش نميشد و از حوزه رانده نميگشت كه به عنوان نمادي از شور مذهبي نوين حوزه براي حاكميت سراسري دين تحسين و تكريم ميشد .
سوم : پس از عصر قاجار تغيير دولتها در ايران جز به مدد طبقه متوسط ميسر نبوده است ، طبقات فرودست در ايران كمتر به ياري دولت نيازي داشتهاند اگر زمين خويش شخم ميزدند و دست را به سوي آسمان ميگشودند تا رحمت الهي بر آنان باريدن بگيرد قوت خويش را از دسترنج خود به كف ميآوردند و ديگر نه واژگوني دولت لازم مينمود و نه تسلط انديشه استبداد و دموكراسي و آزادي اهميتي مييافت . اگر طبقه متوسط سنتي مرجعيت را پناهگاه محكم خويش براي در امان ماندن از هجوم دولت مدرن ( خصوصا در عصر پهلوي و پايان عصر ايلسالاري ) مييافت طبقه متوسط جديد دولت را تنها پناه خويش براي رهائي از دستاندازيهاي بخش خصوصي و بازار قرار داده بود دولتي كه خود آفريننده اين طبقه در روند نوسازي ساختار سياسي-اجتماعي كشور بود . طبقهاي متشكل از كارمندان ، معلمان ، ارتشيان ، كارگران كارخانهها ، مهندسان ، پزشكان و بازنشستگان و فرودستان شهرنشين و ….
چهارم : انقلاب اسلامي نقطه تلاقي آرمان طبقه متوسط سنتي و جديد بود ، اگر طبقه متوسط سنتي به فرمان روحانيت و براي برانداختن رژيم پهلوي به حركت درآمد طبقه متوسط جديد به نداي روشنفكران ديني عصر خويش – شريعتي و بازرگان و طالقاني – لبيك گفت ، اگر طبقه متوسط سنتي براي باژگوني نظم پهلوي براي رهاندن خويش از زير چرخهاي مدرنيسم و توسعه ناموزون و حفاظت از تجارت بر حكومت شوريد طبقه متوسط سنتي براي تامين آزادي خويش و رشد انديشههاي برآمده از دنياي جديد و گسترش صنعت به خروش آمد ، هژموني روحانيت اما قرعه تقدير را به نام روحانيت و بازار – اين دو يار – رقم زد و روشنفكران و پشتيبانان آنها گام به گام از حكومت رانده شدند تا سرانجام پس از ربع قرن محافظهكاران آبادگر ايراني – اين فرزندان پرورده دامان روحانيت آنهم به خرج بازار – در فكر تاسيس اولين دولت يكدست راست تن به داغ تاريخي نشانده شدن به راي حكومت به جاي راي مردم دهند و چنين دموكراسي در رقيقترين شكل خويش نام مستعار دولت خودكامه گشت تا بار ديگر اثبات شود طبقه متوسط سنتي و روحانيت مدافع آن دردي به نام آزادي را نميشناسد .
پنجم : پس از انقلاب و افول شور نخستين ، بار ديگر پرسش سازگاري اسلام و دموكراسي راه به محافل فكري گشود ، پاسخدهندگان به اين پرسش اما از روحانيت نبودند كه جز طالقاني و مطهري و باهنر ميراثي از روحانيت روشنفكر باقي نمانده بود و ميدان يكسره در دست روحانيت سنتي بود . اينبار نيز روشنفكران ديني به ميدان آمدند تا از جمع اسلام و دموكراسي بگويند اسلامي كه البته نه از جانب روحانيت و در مقام تقليد كه از جانب پيشكسوتان عرصه روشنگري و در مقام تحقيق عرضه شده بود . روشنفكراني كه تنها مرجع فكري براي طبقه متوسط جديدند .
ششم : براي استقرار دموكراسي گريزي نيست جز به حركت درآمدن طبقه متوسط جديد و استقرار جامعه مدني مقتدر و مستقل از دولت . تغيير و مهار دولت نيز در همين راستا تعريف ميشود دولتي كه نه بر ملت كه براي ملت باشد و به تمامي از ملت برخاسته باشد دولتي كه نه سر در آسمان داشته باشد و نه ادعاي فره ايزدي كند تماما زميني باشد و اين جهاني از جنس انسانهاي منفعت طلب امروزين كه آموختهاند در عين تفاوت علايق براي رسيدن به اهداف مشترك در كنار يكديگر باشند . تقويت بخش خصوصي نه تنها جامعه مدني و طبقه متوسط جديد را از دولت بينياز ميكند كه قدرت روياروئي با قدرت اقتصادي بازار را نيز بدو ميبخشد و چنين است كه ميتوان طبقه متوسط سنتي را كه اكنون خود را حاكم بيرقيب ميبيند به پاي ميز مذاكره كشاند و با او به چانهزني پرداخت و سهم خود را از حكومت و منفعت مادي و معنوي حاكميت طلبيد ، روحانيت و مرجعيت با مختصات فكري كنوني هرگز قادر به پيشتازي اين مبارزه مصلحانه نخواهد بود چرا كه روحانيت نه فقط خود را تنها مرجع مشروع براي تفسير دين و هدايت خلق ميداند و اينچنين به جنگ آزادي و دگرانديشي ميرود كه آموزههاي حوزههاي علميه را نيز امري مقدس و نقدناپذير ميبيند و به ناچار در پس اين نظر براي خويش حقي ويژه و جايگاهي خاص ميطلبد كه با سنگبناي دموكراسي كه بر برابري همگان استوار است و نامقدس بودن تفسيرهاي گوناگون، در تضاد است . دين روشنفكران ديني عصر ما اما جز اين است ، دين را براي تفسير و فهم خويش نيازمند عقل جمعي ( دموكراسي ) ميدانند و با عقل آشتي كردن و با آزادي پيمان بستن را نتيجه اجتنابناپذير چنين نظريهاي ميدانند ، با آزادي پيمان بستن همان و با دموكراسي پيوند خوردن همان . چنين اسلام و دموكراسي دست در دست يكديگر ميگذارند بيآنكه نامي از مفسران تاريخي اسلام – روحانيت – به ميان آمده باشد مگر آنكه روحانيت خويش را به تحولي بسپارد تا در كنار روشنفكران او نيز منادي دموكراسي و همزيستي مسالمت آميز شود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!