چه بيانتهاست جاده زندگي من
و چه خالي
تو در کدامين نقطه اين جاده ايستادهاي ؟
زير سايه کدام تک درخت ؟
در انبوه کدامين درياي مواج خوشههاي گندم ؟
دستانت براي آغوش که گشوده شد ؟
چشمانت ، خورشيد جاودان عشق را مهمان قلب که ساخت ؟
آبشار گيسوانت رايحه مهر را بدست نسيم بسوي کدام رود روان کرد ؟
بر من چه رفت که چنين چشم از جاده برنميگيرم و سالهاست ...
آري سالهاست آمدنت را انتظار ميکشم
راز اين انتظار چيست ؟
.........
باران را به بارش دعوت کردم
تا زير جلوه اغواگر رنگين کمان ، تا در پس حجاب باران
اشکهايم را پنهان سازم
تا شايد تو نيز لحظهاي لبخند و مهر را همراهم سازي
در آن لحظه که من همسفر خاک ميشوم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!