۱۳۸۳/۰۶/۰۹

در آن لحظه که من همسفر خاک مي‌شوم

چه بي‌انتهاست جاده زندگي من
و چه خالي
تو در کدامين نقطه اين جاده ايستاده‌اي ؟
زير سايه کدام تک درخت ؟
در انبوه کدامين درياي مواج خوشه‌هاي گندم ؟
دستانت براي آغوش که گشوده شد ؟
چشمانت ، خورشيد جاودان عشق را مهمان قلب که ساخت ؟
آبشار گيسوانت رايحه مهر را بدست نسيم بسوي کدام رود روان کرد ؟
بر من چه رفت که چنين چشم از جاده برنمي‌گيرم و سالهاست ...
آري سالهاست آمدنت را انتظار مي‌کشم
راز اين انتظار چيست ؟
.........
باران را به بارش دعوت کردم
تا زير جلوه اغواگر رنگين کمان ، تا در پس حجاب باران
اشک‌هايم را پنهان سازم
تا شايد تو نيز لحظه‌اي لبخند و مهر را همراهم سازي
در آن لحظه که من همسفر خاک مي‌شوم

۱۳۸۳/۰۶/۰۵

يتيمي با هزاران دايه

سياست خارجي ايران يتيم بي‌مادري است كه در عين بي‌سرپرستي بيشترين مدعي دايگي را نيز دارد . پس از پيروزي انقلاب اين طفل بي‌مادر با چند درد به ظاهر درمان ناپذير متولد شد . دردهائي كه هر يك ضرباتي آنچنان جبران‌ناپذير بر پيكره منافع ملت ايران وارد كرده‌اند كه تا سالها پس از جشن گذشت ربع قرن از حركت انقلابي ايرانيان ، تاوان آن بر گرده نسل‌هاي آينده سنگيني خواهد كرد :

1- حاكميت ديدگاه ايدئولوژيك بر كنش‌ها و واكنش‌هاي دستگاه سياست خارجي :
با پيروزي غافلگيرانه انقلاب اسلامي در بهمن 57 رهبران و مسؤولان نظام نوپا ، سرمست از پيروزي سريع و آسان بر دشمن به ظاهر شكست‌ناپذير خويش ، رسالت جهاني اسلام را يادآور شدند و به سوداي « صدور انقلاب » درغلطيدند ، اصلاح جهان و نجات ملتهاي دربند را پس از اصلاح ايران خواستار شدند و تحقق بهشت موعودي چون ايران در ديگر بخش‌هاي اين كُره خاكي را ؛ تاسيس واحد « جنبش‌هاي آزاديبخش » در سپاه پاسداران نوپا و حمايت‌هاي مالي و تسليحاتي از گروه‌هاي مبارز و شورشي در كشورهاي مختلف جلوه‌اي از اين سياست بود . هر چند در سالهاي بعد و با افزايش فشارهاي بين‌المللي ، شعار بلندپروازانه « صدور انقلاب » جاي خويش را به شعار ايجاد آرمانشهر در ايران براي الگوبرداري مستضعفان جهان داد اما حتي تحقق اين آرمانشهر نيز ناكام ماند ؛ گفتن از آن آرمانشهر موعود به افسانه تبديل گشت و آرزوي رهبران انقلاب هرگز تحقق نيافت ؛ جلوه‌هاي حاكميت فقه در ايران پس از انقلاب و سايه گسترده حكومت ايدئولوژيك و نتايج ناخواسته و مستقيم آن ، مسلمانان و حتي شيعيان آنسوي مرزها را در هراس فروبرد آنچنان كه به صراحت از چنين الگوئي فاصله گرفته و تحقق آن را ناممكن مي‌دانند و حتي براي دفاع از انديشه خويش از آن تبري مي‌جويند . سوداي صدور انقلاب اما حاصل انديشه باطل تاسيس دولت سراسر حقيقت در ايران بود ،‌ دولتي ايدئولوژيك كه يكبار براي هميشه تكليف حقيقت را روشن ساخته و پرسشها را پاسخ گفته است . پندار باطل جاودانگي اين حقيقت تازه ، آنچنان حاكمان جديد را به وجد آورده بود كه ديگر گفتن از حد و مرز محدوده‌اي به نام ايران را برنمي‌تافتند . جهان اسلام را زير عنوان پروژه « امت و امامت » دكتر شريعتي تحليل مي‌كردند و به دنبال تعميم الگوي خويش بودند ، از ديوار لانه شيطان بالا مي‌رفتند ، رهبر ايران را « ولي امر مسلمين » مي‌خواندند و همگان را به چنگ زدن به اين ريسمان الهي دعوت مي‌كردند . حاصل اما مطابق غايت آرمان انقلابيون نبود . به جاي صدور مهر و رحمت و عطوفت ،‌ غيظ و خشم و خشونت بود كه به مبارزان پيشكش شد ، هديه سلاح به جاي قلم ، مكافات به جاي مدارا ، انتقام به جاي بخشش ؛ چنين شد كه تصوير دنيا از اين مبارزان حتي آنجا كه در مبارزه خويش محق و صادق بودند جز تروريست‌هاي خشونت‌گرا نبود كه آنها به جاي جنگيدن براي رهائي و زيستني بر مدار تساهل ،‌ مبارزه براي اثبات برتري خويش را آموخته بودند و حاكميت اسطوره خود را . به جاي استدلال شليك مي‌كردند و به جاي ترديد و پرسش سرود حماسي زمزمه مي‌كردند . تدبير را در سايه سلاح ، سازش مي‌ديدند و مذاكره كننده را خائن ؛ اينچنين بود كه سفير گلوله‌شان طنين آزادي وطن نداشت ، صداي خون بود و انتقام ، صلاي مرگ بود و نيستي نه نداي شهادت و هستي ؛
تداوم حاكميت ايدئولوژي گرائي جائي براي تامين منافع ملي ايران باقي نگذاشته است ، در جاي جاي تحولات جهاني آنچنان كه رسم دولت‌هاي عصر جديد است اين « تامين منافع ملي » است كه نخستين شاخصه موضعگيري كشورها را تعيين مي‌كند ، وابستگي‌هاي منطقه‌اي ، مذهبي ، قومي و زباني به گروهي خاص يا كشوري ويژه جائي در اين ميان ندارد . ايران اما در تمامي اين سالها به تمامي از اين ويژگي بنيادي بي‌بهره بوده است : فرزند معلول ديگري از فاجعه حاكميت ايدئولوژي .

2- دستگاهي با هزاران سخنگو :
محافظه‌كاران اقتدارگرا در تمامي سالهاي پس از دوم خرداد كوشيدند كه به جهانيان بقبولانند كه « دولت مدرن » در ايران هيچ‌كاره است و كانون قدرت در جائي ديگر نهفته است و البته موفق بوده‌اند ، چنين است كه در تعاملات جهاني سخنان دولتمردان ايراني چندان جدي گرفته نمي‌شود و تا مردي در قامت شيخ ديپلماتي چون حسن روحاني كه « نماينده حاكميت » خوانده مي‌شود نباشد مذاكره‌اي صورت نمي‌پذيرد و توافقي حاصل نمي‌آيد . البته اين فرزند يتيم ، دايگان ديگري نيز دارد ، ‌سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تاكنون بارها به دليل رسالتي كه بنابر قانون اساسي و انگيزه‌ي نخستين تاسيس سپاه جهت حفاظت از انقلاب براي خويش قائل بوده است به صدور بيانيه‌هائي مبادرت ورزيده است كه حاصلي جز مخدوش شدن عرصه سياست خارجي به دنبال نداشته است ،‌ دولت‌هاي خارجي هميشه در اين صحنه آشفته مبهوت مي‌مانند كه چه كس آخرين تصميم را خواهد گرفت ؟‌ سخنان و موضعگيري كدام نهاد موضع رسمي و قطعي حاكميت ايران خواهد بود ؟
ستادهاي نماز جمعه و امامان جمعه منصوب حكومت نيز از اين جمله‌اند . نماز جمعه تهران به عنوان يكي از تريبون‌هاي رسمي حاكميت ايران همواره چنين كاركردي داشته است ، سخنان بلندپروازانه ايدئولوگهاي نظام ، آب گل آلود سياست خارجي ايران را گل آلودتر كرده تا فرصت‌طلبان ايراني و دولتمردان خارجي ماهي خويش از اين آب صيد كنند .
عملكرد صدا و سيماي ايران در زمان حمله آمريكا به عراق جلوه‌اي ديگر از دلسوزي‌هاي اين دايه‌هاي خودخوانده بود ؛ تلويزيون دولتي ايران در حمايت از رژيم صدام حسين تا آنجا پيش رفت كه صداي اعتراض وزير خارجه ايران نيز بلند شد . لاريجاني بر روي مهره سوخته شرط بسته بود . اهل تدبير و تحقيق اما كار صدام را پايان يافته مي‌دانستند . اين را تجربه فرياد مي‌زد ، ارتش آمريكا اهل جنگ كلاسيك است پس تن به ويتنامي ديگر نخواهد داد ، اين ارتش ابتدا تمامي زيربناهاي اقتصادي و نظامي حريف را نابود مي‌سازد و آنگاه با دشمن بي‌رمق كه تنها سرمايه‌اش جسم سربازان و اندكي سلاح سبك است مواجه مي‌شود ، نوبت به درگيري تن به تن نمي‌رسد كه ويتنامي ديگر آفريده شود . صربستان وارث ارتش يوگسلاوي به عنوان پنجمين قدرت نظامي جهان تنها پس از چند هفته از پاي درآمد . رژيم صدام نيز ؛
داستان اما به همين جا ختم نشد . سقوط صدام حسين اگر چه نقش سيماي فارسي زبان را كمرنگ ساخت اما عرصه خبررساني را به شبكه العالم جمهوري اسلامي سپرد ، اينبار نوبت به نقش‌آفريني العالم رسيده بود ، حمايت از مقتدي صدر در دستور كار قرار گرفت ، چنين بود كه عراق صحنه جدالي بي‌پايان و خونين تصوير شد كه تنها و تنها كشته از آن برمي‌آيد و ويراني ، تصوير هر روز عراق اشغالي – چون فلسطين اشغالي – خون است و انفجار و مرگ و شيون ؛ العالم به نفوذ خويش در قلب مردم عراق ادامه داد تا آنجا كه محبوب‌ترين شبكه عربي نزد مردم اين كشور شد . اين نقش اما بيش از طاقت گُرده العالم بود چه آنها خشونت را تصوير مي‌كردند و ويراني را ، ياس را و خرابي را ، زوال اميد را و شليك گلوله را ؛ العالم نيز چون همزاد فارسي خويش شورشيان مقتدي صدر را « نيروهاي مردمي » مي‌نامد و بي اشاره به مخفي شدن نيروهاي صدر در حرم امام علي (ع) ، آمريكائيان را به دليل محاصره حرم و شليك به آن نكوهش مي‌كند : كتمان حقيقتي روشنتر از آفتاب .

3- از ديپلماسي به ميدان جنگ :
هنوز پرونده ايران روي ميز آژانس جهاني انرژي اتمي است . كار نماينده حاكميت هر روز مشكل‌تر مي‌شود ، ايران بر سر تغيير موضع خويش ايستاده است ، دولتهاي اروپائي را به سبب عدم پايبندي به توافق تهران نكوهش مي‌كند و برنامه‌هاي خويش از سر مي‌گيرد ، اين اما تمام واقعيت نيست ،‌ عضو هيات نمايندگي ايران برگه‌اي را در مقابل طرف اروپائي خويش نهاد كه او را غرق در تعجب نمود : « ايران حاضر است داوطلبانه غني‌سازي اورانيم را متوقف سازد ، پروتكل الحاقي را امضا كند ، درهاي مراكز هسته‌اي خويش را هر زمان كه اروپا بخواهد بگشايد ، با آژانس بين‌المللي انرژي اتمي بيش از پيش همكاري كند …. » ايران در موضع ضعف است ،‌ اروپا به اين نكته پي برده است ، همين است كه با آمريكا از در هماوردي با ايران درآمده است و در سكوت ، هدايت پرونده ايران را به شوراي امنيت پي مي‌گيرد . اين همهمه را اما صدائي شكست : « ما منتظر حمله ديگران نمي‌مانيم » شمخاني كه اين جمله را گفت دنيا در لحظه‌اي بعد از آن باخبر شده بود . گوئي مردان نظامي هرگز قادر به دوپهلوگوئي‌هاي سياستمدارن نيستند و از اين نكته بي‌خبرند كه در پس هر واژه كوهي معنا نهفته است ؛ آصفي اما كوشيد در مقام سخنگوئي وزير بي‌وزارتخانه سخنان شمخاني را كمي تلطيف كند هرچند موضعگيري او جائي براي ترديد و اما و اگر باقي نگذاشته بود جز ترديدهاي سياستمدارنه كه روشن‌ترين سخنان را هم مي‌توان دگرگونه فهميد ( توجيه كرد ) . پيش از آن خاتمي نيز لحن كلام خويش را تغيير داده بود : « ما از جنگ ، رفتن پرونده ايران به شوراي امنيت ، تنش با آژانس جهاني انرژي اتمي استقبال نمي‌كنيم » . اين اولين بار بود كه خاتمي به صراحت از جنگ مي‌گفت ، جنگي كه هر روز در افقي نزديكتر هيبت ترسناك خويش را به رخ مي‌كشد . اين روزها نام ايران و اسرائيل بسيار در كنار هم ديده مي‌شود : موشك شهاب 3 در كنار نيروگاه دمونا .

****

روحانيون حاكم به هر خواسته‌اي تن مي‌دهند تا بمانند ، اين رسم قدرت است ، قدرتي كه بر اخلاق بنا نشده است و به راي مردم نيز تكيه ندارد ، قدرتي كه نشئه‌اش پاكترين و والاترين مردمان روزگار را نيز به كام استبداد كشيده است ، قدرتي كه هر كه را بالاتر نشيند مسندي اسطوره‌اي‌تر مي‌بخشد كه اين سنت ايدئولوژيهاست ؛ اين داستان اما آنجا دگرگون شده است كه نظارت نمايندگان مردم بر اسب چموش ديكتاتوري لگام زده است . روزگاري دور دكتر شريعتي گفته بود آينده از آن « اسلام منهاي روحانيت » است دكتر سروش اما دو دهه پس از آن ادعاي درشتي – به تعبير خودش – كرد و آينده را نه از آن « اسلام منهاي روحانيت » كه از آن « روحانيت منهاي اسلام » ناميد ؛
حاكمان ايران گفتگو مي‌كنند تا بپذيرند ، مي‌پذيرند تا جلوي واژگوني خويش را بگيرند ، واژگوني نه به دست جنبشي داخلي كه به گردش قلم و شليك گلوله ابرقدرتي خارجي ؛ حاكميت ايران راز ماندن را دريافته است . دولتي كه به مردم خويش پشت كند براي پشت دادن ، جز بيگانه و نامحرم ، محرمي نخواهد يافت و البته اين دوران نيز دوامي نخواهد داشت كه اين رسم تاريخ است .

۱۳۸۳/۰۶/۰۴

دو راه ، دو هدف ؛ حكايت دو فرزند اهل قلم

مسعود بهنود نويسنده‌اي است كه حداقل تاريخ روزنامه‌نگاري اين ربع قرن با نام او پيوند خورده است ، پيوندي ناگسستني كه روزنامه‌نگاري براي او هم تامين معاش بوده است و هم جُستار جواب ، كوششي براي پاسخ به بزرگترين دغدغه‌هاي درون او . بهنود تاريخ را – شاخص‌ترين تخصص خويش را – به خدمت فراخوانده است تا هر روز و هر روز روايتگر باشد ، روايتگري در جامه يك روزنامه‌نگار تحليلگر ؛

بيژن صف‌سري اما از نسل ديگري است ، كمي بيش از يك دهه بعد از بهنود به دست تغيُرناپذير تقدير مهمان اين خاك شده است . روزگار پر رمز و راز ، قلم در دست او نهاده است و او را به خانه ايرانيان دعوت كرده است : گاهي با روايت تاريخ ، گاه با شعري پر سوز از فراق و در سوگ سوز زمستاني در كوچه‌هاي اين كهنه‌ديار و گاه با سكوت و ننوشتن ؛
انگيزه اين سياه مشق تعظيم قلم نگارنده است به دو پيشكسوت عرصه روزنامه‌نگاري ، در كنار آن اما در سر سوداي مقايسه‌اي كوتاه دارد ميان دو فكر ، دو انسان ، دو راه ، در فاصله‌اي از 20 مرداد تا 28 مرداد كه تولد اين دو عزيز است ؛ نه سلام‌هاي بي‌پاسخ مانده اين قلم خطاب به بهنود عزيز مرا به طريق خصومت و خنجر كشي مي‌كشاند و نه محبت‌هاي بي‌‌دريغ صف‌سري عزيز مرا در دره تملق پرتاب خواهد كرد ، همان صف‌سري كه چون برادري مهربان و دوستي ديرينه غبار غربت از دلم مي‌شويد ، زمانه ديگر تجليل را بر نمي‌تابد ، به اسطوره‌سازي پشت كرده است ، عطش تحليل دارد و افزودن نكته‌اي بر دانسته‌ها را ، راه را مي‌خواهد و نشان دادن مسير را و چنين است كه هر روز و هر روز از « چه بايد كرد » مي‌پرسد ، اگر چه در اين مسير نيز سخت متزلزل است : گاه قهرمان مي‌طلبد و آغوش براي اُسوه‌هاي تازه مي‌گشايد و گاه به طعن و كين ، همه آنانكه روزگاري نامشان را در سينه خويش مايه اميد قرار داده بود از خود مي‌راند ؛ عقل خود بنياد در گوشه گوشه ذهن ايرانيان جا خوش كرده است اگر چه هنوز در برابر هيجانات زودگذر در لحظه‌اي از پاي درمي‌آيد .

بهنود انسان مشهوري است ، اهل گفتن است و نوشتن ، ‌بدان عادت دارد كه بي‌نوشتن گوئي نمي‌تواند شبي را به صبح برساند ، ‌از هر چيز مي‌گويد و مي‌نويسد : از مقتدي صدر و تهديد اسرائيل تا سرك كشيدن به آبدارخانه گل‌آقا و پاسخ و پيغام براي گشودن بخش نظرات و بستن آن . بهنود اغلب اهل اعتدال است ، ريسمان نوشتن اما گاه گاه دست و پاي او را سخت مي‌فشارد ، نمي‌تواند ننويسد ، سكوت در مرام او نيست ، همين است كه گاه براي آنكه مبادا ناگفته نكته‌اي نماند و بر واقعه‌اي بي‌اظهار نظر خويش چشم فرونبندد به طريقي مي‌غلطد كه از او انتظار نمي‌رود ، بي‌صبري كه مي‌كند قلم ديگر در دستانش نيست او اسير قلم و كاغذ و آن نام مي‌شود ، آن نام … آري بهنود مشهور است . هرگز خلاف جريان آب شنا نمي‌كند ، موقعيت‌ها را نيك مي‌شناسد و از آن بهره مي‌گيرد ، او اهل ماندن است ،‌ راه ماندن را هم خوب مي‌داند : بهنود باهوش است .
صف‌سري اما اهل سكوت است ، قلم به دست نمي‌گيرد مگر آنگاه كه بيآشوبد . او نيز به نوشتن عادت دارد اما گاه با رقص قلم فرياد مي‌زند و گاه با سكوت خويش مي‌نويسد و گاه با شعر خويش ، با بي‌بي درد دل مي‌كند و از روزگار مردم ساده‌دل خوش‌باور شكوه مي‌كند ، با خاتون نرد عشق مي‌بازد و از پرچين تنهائي مي‌گويد ، دوپهلو گوئي سنت قبيله قلم است كه رسم اين خاك پر ز استبداد جز اين را برنمي‌تابد . صف‌سري مشهور است ،‌ آنانكه چندي در روزنامه‌اي قلم زده باشند او را مي‌شناسند ، خارج نشينان نيز ؛ صف‌سري مستقل است . آنچه را كه حقيقت مي‌پندارد بر كاغذ نقش مي‌كند بي‌آنكه به موافقش بيانديشد و مخالفش . زمزمه مي‌كند بي‌هراسي در دل از بي‌تابي‌هاي تكيه‌زدگان بر مسند تحليل كه هر پديده و رويدادي را از زاويه نگاه سطحي و كليشه‌اي خويش نظاره مي‌كنند و گوش جان را هرگز مهمان نواي ديگران نمي‌كنند . او مي‌نويسد بي‌آنكه حريم ديگر اهالي قلم و منطق و استدلال را كه سوئي ديگر را نشان مي‌دهند مخدوش سازد . در حالي كه احساسات ملي‌گرايانه ، دولتمردان ايران را به خاطر تقاضاي عضويت در اتحاديه عرب آماج سزا و ناسزا قرار داده بود او در گوشه خلوت وبلاگ خويش سخن ديگري گفت و برآشفتن‌ها را به جان خريد ؛ روزنامه را مستقل مي‌خواهد حتي اگر در كشوري چون ايران باشد كه روزنامه‌نگارش به جاي بازتاب خبري حرفه‌اي ، نظر دبيركل حزبي را تيتر يك سازد كه روزنامه را در مشت خويش دارد و دانشجويش به جاي سر در راه كسب علم نهادن مجبور به اعتراضي سياسي شود و طعم تلخ زندان را در كارنامه عمر خويش ثبت كند و همان دانشجو است كه در كنار آن روزنامه ، بار احزاب در سايه‌اي را بر دوش مي‌كشد كه ماندنشان به « در سايه بودنشان » وابسته است و قرباني شدن‌هائي اينچنيني . همين است كه بر روزنامه‌نگاري حزبي ‌مي‌تازد و عتاب ياران سابق را به جان مي‌خرد .
صف‌سري زخم خورده عصر شكوفائي مطبوعات است ، او قرباني جدالي شد كه تنها روايتگر آن بود : استعفاي آيت‌الله طاهري پر سابقه ‌ترين امام جمعه ايران ؛ طاهري واپسين فردي بود كه از قطار انقلاب پياده شد . پس از او اما آنانكه روند انتخابات هفتم به كنارشان نهاد و به بازي‌شان نگرفت از دل غمگين خويش نوشتند و از « پايان يك انقلابي » ؛ صف‌سري نيز چندي را در زندان گذراند تا حديث اهل قلم به تمامي بر او جاري شود .
بهنود اما از عصر درخشش مطبوعات دو يادگار دارد : نخست زندان آخر پس از طوفان توقيف مطبوعات و ديگري محمد قوچاني . قوچاني نثر خويش را وامدار جذبه قلم بهنود مي‌داند اما خود بر طريقي ديگر – و البته بسيار دلنشين – روايت ايران و جهان را زمزمه مي‌كند ، او نيز آموخته است كه دوپهلو بنويسد چرا كه مي‌خواهد بماند ، عزم قهرمان شدن ندارد و در جبهه منتقدان كرباسچي نيست كه از نوشتن عفونامه و آزادي او برآشفتند ، كرباسچي نيز نمي‌خواست قهرمان باشد .
هنوز چندان از شكوه خوانندگان وبلاگ بهنود نگذشته بود كه در كنار مقالات مسعود بهنود در سايت بي‌بي‌سي عنواني ديگر اضافه گشت : « مسعود بهنود ، روزنامه‌نگار مستقل » ؛ زماني پس از هجرتش به انگليس تغيير لحن كلامش خوانندگان وبلاگش را به شكوه و شكايت واداشت ، آن شكوه را اما بهنود نشنيد ، شكوه‌اي بود ميان جمعمان كه خواننده دائمش بوديم و از خود نشاني باقي نمي‌گذاشتيم ، درست چون امروز ، آنروز انگشت به دندان گزيديم كه نكند بهنود نيز به ايرانيان پشت كرده است ، تحليل‌هايش حال و هوائي ديگر يافته بود . او سالها خبرنگار بي‌بي‌سي در ايران بوده است ، به قول خودش از نزديك در هر ماجرائي بوده است تا در زماني ديگر شهادت دهد بر آنچه گذشته است ، اين را رسالت روزنامه‌نگار مي‌داند و روايتگر تاريخ ؛ اما آنروزها سمت و سوي قلمش دگرگونه بود ….
سكوت را ستايش نمي‌كنم اما حاصل ناشكيبائي را نيز پشيماني مي‌دانم ، سنگيني زنجيرهاي در ايران ماندن و نوشتن و از آنچه حكومت برنمي‌تابد گفتن را نيك مي‌شناسم همانقدر كه بي‌پروائي‌هاي مهاجرين رسته از بند و زنجير و فريادزن تحت لواي آزادي را ، همين‌جاست كه شجاعت معنا مي‌شود : نجوائي زمزمه‌گونه در اين سو حكم انتحار دارد و سخت‌تر آنكه عزم سماع قلم در سر داشته باشي و قلمت متاعي گرانبها باشد و قيمتش بيش از ارزاني كردن مقامي – و لاجرم بستن دهاني – باشد ، آزاد بودن قلم از قيد همهمه اهل انديشه و فرياد يك‌رائي و يك نظريشان را بيش از كلمات زيبا و يادآوري‌هاي شيرين تاريخي مي‌ستايم ؛ همين است كه بهنود نزدم عزيز است اما صف‌سري عزيزتر است .

۱۳۸۳/۰۵/۲۸

از محراب «ایدئولوژی» جز خون و خشونت برنخیزد

مرحوم شریعتی هرگز نمی‌اندیشید فرجام ناخواسته نظریه او در مورد تبدیل دین به یک ایدئولوژی تمام عیار، فاجعه‌ای عظیم باشد. فاجعه‌ای که گذشت زمان ابعادش را بیش از پیش روشن می‌سازد. برخی تصمیم‌گیری‌ها و برخوردهای به ظاهر قانونی که در سالهای پس از انقلاب وجدان عمومی جامعه را جریحه‌دار کرده و فاجعه‌ آفرین بوده است تا آنجا که گروهی از انقلابیون سال ۵۷ را به اظهار پشیمانی از حرکت خویش وادار ساخته است پرسشی را در ذهن مطرح می‌کند: مدیران و تصمیم‌گیرندگانی که چنین فجایعی را آفریدند محصول و میوه یک نظام ایدئولوژیک‌اند یا پاسدار و باغبان آن؟ آیا تمام نظام‌های ایدئولوژیک چنین ثمراتی دارند؟ آیا ظهور چنین افرادی محصول طبیعی و اقتضای ذاتی ایدئولوژی‌هاست؟ یا آنکه مجریان در راه تحقق آرمانشهر ایدئولوژی‌ها کوتاهی کرده‌اند و مسیر تاریخی برپائی بهشت موعود ترسیم شده توسط ایدئولوژی‌ها را به کوره راه کشانده‌اند؟

۱- ایدئولوژی‌ها دشمن عقلند: هر ایدئولوژی در ذات خویش ادعای پاسخ به تمامی پرسش‌هائی را دارد که ممکن است به ذهن پرسشگر و کنجکاو آدمی برسد، پس کار تفکر تنها به گروه ایدئولوگ‌ها محول و منحصر می‌شود، تنها آنانند که مجازند بیاندیشند و ایدئولوژی را تفسیر کنند و به پرسشهای جدید پاسخ گویند، وظیفه باقی تنها اطاعت بی‌چون و چرا است، از همین رو باب تعقل و تحقیق بسته می‌شود و دروازه تملق و تقلید ‌گشوده می‌گردد، تجلیل جای تحلیل می‌نشیند و متفکران در سلک دشمنان پنداشته می‌شوند، چاپلوسان و متملقان قدر می‌بینند و بر صدر می‌نشینند. ایدئولوژی‌ها مدعی شفافیت و وضوحند، ‌هیچ نکته‌ای را – به زعم ادعای خویش – مغفول و بی‌پاسخ‌‌ رها نکرده‌اند و برای هر مساله تازه‌ای جوابی خواهند تراشید، در جامعه آرمانی آنان دیگر جای تفکر نیست زیرا پرسش و چون و چرای بی‌پاسخی باقی نمانده است.
ایدئولوژی‌ها تنوع آراء و تفاسیر مختلف از یک مکتب و مشرب فکری را برنمی‌تابند پس طبقه‌ای را برای تفسیر خویش تعیین می‌کنند، وظیفه طبقه‌ رسمی مفسرین یک ایدئولوژی، گفتن آخرین سخن و تعیین تکلیف نهائی تمامی پرسش‌ها و تفاسیر و اقوال و نظرات گوناگون است.
طبقه رسمی مفسرین در پیوندی ارگانیک با رهبری یک نظام ایدئولوژیک – که همچون یک فرمانده نظامی وظیفه هدایت گروه به مقصد را دارد بی‌آنکه رضایت همراهان اثری در انتخاب مسیر یا هدف داشته باشد – به سرچشمه‌ای از منابع اقتصادی و سیاسی دست می‌یابد، از همین رو ساختار نظام سیاسی به سوی تامین منافع طبقه حاکم سامان داده می‌شود. متفکران و منتقدان در اینگونه نظام‌ها اولین قربانیانند چرا که اصولا سخن مخالف ابتدا از قلم و ندای آنان برمی‌خیزد و پس از آن است که جامعه علیه نظم موجود شورش می‌کند. متفکران کاخ سر به فلک کشیده و اسطوره‌ای ایدئولوژی را در هم می‌کوبند و با جویبارهای تفکر خویش سد به ظاهر نابودناشدنی اندیشهٔ حاکم را به راحتی از میان می‌برند، نقاط ضعف مکتب حاکم را بازگو می‌کنند و جامه فره‌مندی را از تن رهبر به ظاهر اسطوره‌ای نظام سیاسی به در می‌آورند و او را در جایگاهی چون سایر انسان‌ها می‌نشانند، از تفسیرهای دیگری می‌گویند که از‌‌ همان مشرب فکری می‌توان نمود و افق متفاوتی که ترسیم خواهد شد. چنین است که کاریزمای دروغین ایدئولوژی به یکباره پوچ و بی‌خاصیت می‌شود: یک شیر بی‌یال و دم و اشکم؛ ناکامی حرکتهای پوپولیستی و توده‌ای صرف که فاقد گروه متفکر و تصمیم‌گیر در راس خویشند ساده‌ترین دلیل برای سرکوب دگراندیشان و دگرباشان در یک نظام ایدئولوژیک است چرا که در فقدان آن‌ها حکومت بر عامه، آنهم به قدرت سرنیزه و تبلیغ کار چندان دشواری نخواهد بود.

۲- ایدئولوژی‌ها تنها مناسب دوران تاسیس یک نظام سیاسی‌اند نه دوران استقرار: ایدئولوژی‌ها حرکت آفرینند و آرمان‌بخش، سلاح به دست پیروان خویش می‌دهند و قلم را می‌ستانند، هدف نابودی دشمن است، هویت آن‌ها در تقابل با دشمن تعریف می‌شود پس همیشه دشمنی باید باشد تا ایدئولوگ‌ها بر خر مراد سوار گردند همین است که نفرت می‌کارند و عشق را به سخره می‌گیرند، نفرت از خصم عامل وحدت بخش پیروان یک ایدئولوژی است.
پیش از انقلاب تلاش بسیاری صورت گرفت تا دین به جامه تنگ ایدئولوژی درآید و به جای ایدئولوژی مارکسیسم این اسلام باشد که اسلحه به دست جوانان می‌دهد که به مصاف دشمن روند. این خدمتی بود که مرحوم شریعتی آغاز کرد، خدمتی که تنها مناسب دوران فروپاشی یک نظام و تاسیس یک نظام سیاسی جایگزین است، خدمتی که تداومش به خیانت می‌انجامد و چنین شد؛ دین پر از ابهامی که با نشان دادن راه و مقصود، ابزار تفکر را برای تفسیر خویش به پیروانش عرضه داشته بود تا برای تمام اعصار و جوامع پاسخ‌های خویش را از «داور دین» - نه «منبع دین» - دریابند در جامه تنگی به نام ایدئولوژی گرفتار آمد که چنان که آمد و دانی، به دنبال پاسخی روشن و جاودانی برای پرسش‌ها و دغدغه‌های تاریخ بشر است و‌ نه تفسیر غیر رسمی دگراندیشان را برمی‌تابد و نه جولان اسب چموش تفکر را و نه دگرگونی و تغییر را؛ این خاصیت ذات ایدئولوژی است که چون به قدرت می‌رسد از آنجا که برنامه‌ای برای اداره مُلک ندارد و با تدبیر و مدارا بیگانه است برای بقاء خویش دشمن می‌تراشد و بذر کین می‌پاشد و در این راه به همراهان و یاران خویش نیز رحم نمی‌کند و این دشمن‌تراشی‌ها، سرکوب را به دنبال خویش دارد و کتمان حقیقت را و قربانی شدن اهل اندیشه را و در یک کلام استقرار دیکتاتوری را: پایان غم انگیز انقلاب‌ها؛

۳- آفتاب آمد دلیل آفتاب: هنگامی که دشمنان استالین در دادگاه‌های فرمایشی بزرگ‌ترین کشور سوسیالیستی جهان فریاد می‌زدند: ‌ «به استالین خیانت کرده‌ایم و در سر نقشه قتل او را داشتیم، از ابتدا به انحراف انقلاب خلق همت گماشته بودیم و تصمیم به تسلیم کشور به آلمان نازی داشتیم و در لباس دوست، خنجر دشمن در دست، کمر به نابودی کمونیسم بسته بودیم» قاضی چون همیشه محکم و قاطع و بی‌درنگ بدون آنکه نیازی به ارائه مدرکی و سندی ببیند که متهم خود با زبان خویش جرم ناکرده را فریاد می‌زد، حکم می‌داد: ‌ «بکُشید تمام این سگهای هار را»؛
تا مدت‌ها جهانیان با حدس و گمان‌هائی از علت استقبال این بخت‌برگشتگان مفلوک از فرشته نجات «مرگ» در حیرت بودند و به دنبال یافتن راز چنین اعتراف‌هائی که اگرچه بر زبان متهم و در پیشگاه هزاران نفر جاری می‌شد و پس از فریاد دادستان و صدور حکم بلافاصله مته‌مان اعدام می‌شدند اما کمتر کسی در ساختگی بودن چنین محاکمه‌ای شک داشت؛ مرگ استالین پرده از راز آن دوران سیاه افکند. هیچ کس طاقت شکنجه‌های وحشتناک زندان‌های استالین را نداشت، نخستین گروهی که به جوخه اعدام سپرده شدند ۱۶ تن از مردان پر قدرت شوروی بودند که روزگاری رهبری انقلاب بلشویکی را به دوش داشتند؛
حکومت شوروی بر پایه ایدئولوژی مارکسیسم بنا شد، برگ برگ تاریخ کشور موعود شورا‌ها مؤید انطباق آن با وصف ایدئولوژی است، استالین محصول حاکمیت یک ایدئولوژی است، دوران حاکمیت او جز خون و خشونت نشانی نداشت، ایدئولوژی‌ها همیشه آبستن فرزندانی چون استالین هستند حال این فرزند چه در قامت اهل سیاست باشد و چه در جامه اهل تجارت، ‌ چه قلم به دست باشد چه سلاح به دست، چه به حکم موقعیت خویش اختیار جان کسی در کفش باشد و چه اختیار نگارش تاریخ یک سرزمین، هر جا که باشد و در هر لباسی که به حاکمیت ایدئولوژی معتقد باشد استالین است، باز تولید استالین است در لباسی نو و با لعابی تازه؛
حاکمیت تمام ایدئولوژی‌ها فارغ از نوع و مبدا پیدایش و تاریخ بالندگی‌ و مسیر دست یافتنشان به معشوقه قدرت، چنین مردابی را می‌آفریند که جز خدایگان زمینی و مطیعان بارگاه خدای‌گون هدایتگران ذهن نابالغ متفکران و اندیشمندان - البته مسلح به نغمه بی‌محل قلم – هیچ کس شایسته بیرون ماندن در ساحل آن گنداب نیست و فرجام همگان غرق شدن در آن است مگر آنکه مردابی نباشد و ساحل برای همه مردمان به اندازه کافی جای ایمن داشته باشد.

۱۳۸۳/۰۵/۲۶

راه خانه تو

ديرزماني است اي معشوق ديروز
راه خانه را گم كرده‌ام
از حيرت‌زدگان وادي پريشاني
نشان تو را پرسيدم
چه هراسناك بود آنهنگام
همه را حامل نشان تو يافتم
در دست هر يك مشعلي
هر يك انگشت اشاره به سوئي
و در دل ديگران را
چه ابله مي‌ديدند
و چه دور از راه خانه تو
من راه خانه‌ات را ،‌ آنروز
كه شوق عشق را
در آبشار اشك معشوق ديدم ، دانستم
قلب گواهي داد
ذهن تصديق كرد
كه راه خانه تو
همين جا ، نزد من است

۱۳۸۳/۰۵/۲۳

از آستين ايرانيان

دوم خرداد را پايان تزلزل سياسي طبقه متوسط و تداوم شكاف در حاكميت دانسته‌اند ، دو عاملي كه خود به پيروزي محمد خاتمي در خرداد 76 منجر شد ؛ تمامي نشرياتي كه اين روزها عكس بزرگ مهندس ميرحسين موسوي را به همراه عكس‌هاي كوچكي از ساير نامزدهاي مطرح انتخابات رياست جمهوري سال آينده به چاپ سپردند به نقطه آغاز 8 سال فراز و نشيب جنبش سياسي مدرن ايران بازگشتند . « سلام » با تيتر درشت خويش در سال 75 خبر ار ديدار و مذاكره با مهندس موسوي داد و در كنار آن عكسهاي كوچكي از حبيبي ، ناطق نوري و ولايتي به چاپ سپرد و چنين آغاز مسابقه‌اي را علني ساخت كه مدتها پيش در زير پوست شهر و در تحولات اجتماعي طبقه متوسط جديد آغاز شده بود . تحولاتي كه آرام آرام دولت اقتدارگرا را به چالش مي‌طلبيد . سلام اما خود يكي از بزرگترين قربانيان اين جريان سازي شد ؛ اصلاح طلبان مغبون و محافظه‌كاراني كه اكنون دو قوه را نيز به طور كامل در اختيار دارند به صف آرائي نامزدهاي خويش برخواسته‌اند . سه نامزد در برابر سه نامزد :

اصلاح طلبان :
موسوي ، سنت گرا : پايگاه عمده مهندس موسوي در بخش‌هائي از طبقه متوسط سنتي و طبقه متوسط جديد و اقشار فرودست اجتماعي است ، او بازمانده دوران فرهمندي انديشه چپ نه در ايران كه در جهان است ، جنگ تحميلي به تحقق برنامه‌هاي اقتصادي او براي محدود ساختن بخش خصوصي و رشد بخش تعاون و دولتي مدد رساند . با فروپاشي شوروي و به محاق رفتن انديشه چپ در جهان و رانده شدن جناح چپ از ساختار حكومت ايران موسوي نيز به سايه رفت و ديگر بازنگشت ،‌ او در اين سالها اگر چه از حضور پررنگ در عرصه منازعات سياسي خودداري كرده است اما بازگشت‌هاي گاه گاهش ماندگار گشته است ، مخالفت او با برنامه‌هاي اقتصادي هاشمي در آستانه رياست جمهوري وي ، حمايت او از محمد خاتمي در آستانه انتخابات سال 76 ، مصاحبه او با روزنامه‌ها در مورد توقيف مطبوعات در سال 79 و به كار بردن اصطلاح « توقيف فله‌اي » كه از آن پس بارها و بارها در ادبيات سياسي ايران به كار رفت تا آنجا كه خشم بلندپايگان محافظه‌كار را برانگيخت گوشه‌اي از حضور كمرنگ اما تاريخي اوست ؛ موسويِ امروز اگر چه چونان موسويِ ديروز از صداقت و صراحت و قاطعيت برخوردار است اما مشخص نيست موج تجديدنظر در مواضع پيشين كه دوستان ديروز او را – هر يك به اندازه سهم خويش – دستخوش تحول ساخته است تا چه حد ميرحسين جديدي تحويل جامعه مستاصل مانده ايراني خواهد كرد . او به ظاهر تنها شانس اصلاح طلبان براي بقا و ماندن است .
مهاجراني ، عملگرا : ظهور زني كه مدعي همسري مهاجراني است آنهم در زماني كه نام مهاجراني به عنوان يكي از نامزدهاي اصلاح طلبان شنيده مي‌شد عملا او را به مهره‌اي سوخته بدل كرد ؛ كشانده شدن يكي از مديران جمهوري اسلامي كه سابقه مديريتش همطراز عمر نظام است به دادگاه آنهم نه براي شيوه مديريتش و نحوه معيشتش كه براي پاسخ به دادخواهي زني كه نه تنها خود در اين ميانه مدعي است ، كه زني ديگر را نيز به عنوان همسر سوم مهاجراني نشاني مي‌دهد حكايت از گاف‌هائي دارد كه محافظه‌كاران از مدتها پيش براي بيرون راندن كانديداهاي اصلاح طلب آماده كرده‌اند . مهاجراني كه به ياري هوش سرشار خويش و عملگرائي و انعطاف در صحنه سياست سالها با دولت‌هاي مختلف يار گرمابه و گلستان شده بود اينك گرفتار شده است ، تنها اقشاري كه همواره از او حمايت كرده‌اند دانشجويان و روشنفكران و روزنامه‌نگاران و اهل انديشه و كتاب بوده‌اند كه جملگي امروز شايد بر حمايت‌هاي پيشين خويش پشيمان و شرمسارند ؛ بهتر است او به همان ان.جي.او كه ماهاتير محمد تاسيس كرده بپيوندد و رياست بخش فرهنگيش را دور از هياهو تجربه كند تا شايد وقتي ديگر !
معين ، اصلاح گرا : نماينده پيشين اصفهان كه در پي تحولات دوم خرداد رخت اقامت از مجلس به دولت افكند تا خاطره حضور در دولت را تكرار كند يكبار ديگر پيش از استعفاي خويش قلم بر كاغذ نهاده و استعفا داده بود ؛ شنبه بود و جمعه‌اي كه گذشته بود قرار بود نامي به ياد ماندني نه در تاريخ ايران كه در تاريخ جنبش دانشجوئي در سراسر جهان شود و در كنار جمهوري خلق چين و برخوردش با دانشجويان از جمهوري اسلامي ايران نيز نام برده شود . معين در پي حوادث 18 تير استعفا داد و خاتمي نپذيرفت . دگر بار اما به آخرين اميد خويش دل بست و لايحه تغيير ساختار آموزش عالي كشور را تقديم مجلس كرد كه چون ساير لوايح كه بوي محدوديت دايره اقتدار محافظه‌كاران از آن به مشام مي‌رسيد مهر بازگشت شوراي نگهبان خورد و معين رفت تا دست و پا بسته ، پاسخگوي ناكرده‌ها و ناخواسته‌ها نباشد . معين اهل ماندن نيست اگر كار را بر طريق صواب نبيند مي‌رود كه در جُرمش شريك نباشد او اما همچنان يك اصلاح طلب است ، ضعيف تر از موسوي است اما ايستاده در ميانه راهي است كه دو انتهايش خاتمي و موسوي‌اند . معين نه قاطعيت و صراحت موسوي را دارد و نه محبوبيت او را ، نه چون مهاجراني اهل شيرين سخني و سحر بيان است و نه اهل ساختن با همه كس و در همه حال ؛ لايه‌هاي فرودست اجتماعي نيز هرگز در مسير زندگي اقتصادي-اجتماعي خويش با او برخورد نداشته‌اند ؛ اگر او عزم جزم كند كه نماينده اصلاح‌طلبان باشد به كاري دو چندان نيازمند است تا ناشناخته‌هاي خويش را عيان كند .

محافظه‌كاران :
ولايتي ،‌ سنت گرا : بازمانده عصر جدال چپ و راست اسلامي ، رقيب ميرحسين موسوي براي احراز پست نخست وزيري و مشاور فعلي رهبري قويترين كانديداي محافظه‌كاران محسوب مي‌شود . حضور او آنهنگام جدي شد كه نام موسوي مطرح شد پس جناح راست به دنبال كانديداي « هم وزن موسوي » رفت تا حريفي مناسب براي موسوي بيابد . ولايتي اما بيش از آنكه به آبادگران و بنيادگرايان نزديك باشد در دايره فكري مؤتلفه و جامعه روحانيت قرار مي‌گيرد . اگر در سال 76 بر روحاني بودن رئيس جمهور تاكيد مي‌شد و هشدار براي تكرار مشروطه و كنار گذاشته شدن روحانيت ، امروز بازي به عكس است و روحاني نبودن امتياز است كه كشتيبان خود به صرافت از جلوه روحانيت در انظار و اذهان عموم آگاه است و اولين گام براي بازسازي چهره محافظه‌كاران سپردن كار به غير روحانيون تماما خودي است كه رياست حداد عادل نخستين گام در اين راه بود . ولايتي تاكنون جدي‌ترين كانديداي محافظه‌كاران است ، او البته با سكوت خويش در مقابل شايعه كانديداتوريش عملا بر صحت شايعه مذكور مهر تائيد زده است . ولايتي تنها با تائيد بزرگان جناح راست خواهد توانست اجماع لازم در اين گروه را بدست آورد چرا كه آبادگران سخت به دنبال جوانگرائي‌اند و احمدي نژاد را بهترين گزينه خويش مي‌دانند .
هاشمي ،‌ عملگرا : همه راه‌ها به رُم ختم مي‌شود ، اين را تمامي كساني كه حتي اندكي در ماهيت سياست و حكومت تاسيس شده پس از انقلاب 57 تحقيق كرده‌اند به خوبي دريافته‌اند . هاشمي يا در متن هر بحران بازيگر اصلي است يا در حاشيه پررنگ آن تمام قامت ايستاده است ؛ در انتهاي فروكش كردن هر بحران نيز نام هاشمي شنيده مي‌شود حتي بحران‌هائي كه آفريده مي‌شوند تا فرونشانده شوند ؛ همين است كه او را مرد بحران ناميده‌اند ، او خود نيز هاشمي را « مرد عبور از بحران » مي‌داند.
هاشمي اما با تمامي زيركي و سياست‌داني خويش يكباره دست به انتحار زد . اين را تمامي تحليلگران پيش بيني كردند وقتي هاشمي را در حال ثبت نام براي انتخابات مجلس ديدند ؛ انتخابات مجلس ششم شايد دردناكترين و تلخ‌ترين خاطره ذهن او باشد . گنجي اما تاوان انتقاد تند خويش در پيچ تند مجلس ششم را به همراه گستاخيش در پيگيري پرونده قتل‌هاي زنجيره‌اي ، همچنان مي‌پردازد ؛ هاشمي آنروز براي هميشه با اصلاح‌طلبان قهر كرد هر چند او حتي براي وفادارترين فرزند خويش ( كرباسچي ) نيز پدري مهربان نبود چه رسد به منتقدان سرسخت خود ؛ او امروز همچنان در ميانه ميدان ايستاده است ؛ هم برخي اصلاح طلبان در طمع به چنگ آوردن اويند و هم گروهي از محافظه‌كاران . هاشمي همواره ترجيح داده است مرد دوم باشد تا بتواند قدرت مرد اول را داشته باشد ، او خود را برتر از جناح‌ها دانسته است . هاشمي يكبار طعم رويگرداني شهروندان ايراني را چشيده است . نه آن شهروندان دگر بار او را برخواهند گزيد نه او مي‌تواند راي 15 درصدي سنتي محافظه‌كاران را دستمايه آبروي خويش براي تصدي مجدد رياست جمهوري كند .
احمدي نژاد ، بنيادگرا : هنوز 48 ساعت از درج كاريكاتور توهين آميز كيهان كه راهيافتگان به شوراها را مُشتي حيوان به تصوير كشيده بود نمي‌گذشت كه خبر پيروزي آبادگران به تمامي دنيا مخابره شد و كيهان در اقدامي بسيار نادر اقدام به « عذرخواهي » كرد ؛ اين اولين حضور پيروزمندانه محافظه‌كاران پس از دوم خرداد بود . شوراي شهر منتخب محافظه‌كاران احمدي نژاد را برگزيد تا عصر حاكميت ايدئولوژي و حمايت پوپوليستي توده‌ها را بازگرداند . احمدي نژاد نه تنها سعي مي‌كرد در شكل ظاهر ساده زيست باشد كه حتي با رفتگران بر سر سفره مي‌نشست ، از لباس مرتب گريزان بود تا بي‌اعتنائي خويش نسبت به دنيا را بنماياند و چهره‌اي محبوب توده‌ها از خود به نمايش بگذارد . او نمي‌دانست عصر « توده‌ها » مدتهاست سپري شده است ، نه لايه‌هاي پائيني اجتماع ديگر در مسير زندگي و آرمانگرائي خويش سري به ميدان سياست مي‌زنند كه سخت گرفتار دام زندگي‌اند و نه نخبگاني كه روزگاري فرياد حكومت توده‌ها سر مي‌دادند ديگر اعتقادي به گفته‌هاي پيشين خويش دارند . در آن سو بزرگان جناح راست آبادگران را تحت كنترل مي‌خواهند ، آنان دريافته‌اند اين فرزندان چموش ممكن است گاه از حد خويش گذر كنند و از فرمان پدر سر بپيچند . همين است كه هشدار مي‌دهند انتخابات رياست جمهوري جاي كوتوله‌هاي سياسي نيست . آنها آشكارا پيغام مي‌دهند : اين انتخابات نه انتخابات شوراهاست كه پيروزي ناباورانه‌اش سخت به دل نشست و نه انتخابات مجلس كه به استعفاي عسگراولادي و بادامچيان راه براي آبادگران هموار گشت . بزرگان جناح راست اين بار به دنبال سهم خويشند . ولايتي گزينه آنهاست .

ايران بار ديگر شاهد جدال سنت و تجدد است . اين بار دو حريف به ظاهر هر دو از جبهه سنت برخاسته‌اند اما يكي همچنان ستاره كهكشان سنت باقي مانده است و ديگري از مدرنيسم عبور كرده و با پست مدرنيسم به جنگ سنت و مدرنيته آمده است . ولايتي و موسوي حريفاني هستند كه خوب يكديگر را مي‌شناسند . بازماندگان عصر جنگ فقر و غنا امروز مي‌آيند تا نمايندگان حاميان آزادي و استبداد باشند ، امروز ديگر از فقر و غنا سخن نمي‌رود . نبرد امروز بين اصلاح و ابقا است . جامعه ايران متحول شده است . تحولي زير پوست شهر ….

لينک در اولين شماره هفته‌نامه شرقيان

۱۳۸۳/۰۵/۲۱

آن عاقل فرو روفته در پوستين ديوانگان

راز ماندگاري عاقلان فرو رفته در پوستين ديوانگان چيست ؟ شايد اين پرسش زماني ميان فراغت از انبوه مشكلات معيشت و حيران زده از مرده پرستي‌هاي رايج ايراني ، ذهنمان را مشغول ساخته باشد اما آنهنگام كه خبر مرگ نابهنگام « حسين پناهي » آنهم در 48 سالگي نگاه لبريز از تعجبم را روي تصوير معصومانه‌اش خشكاند بار ديگر در ذهن خويش به كاويدن علت آن پديده پرداختم . پناهي در تصوير خويش با نگاهي منتظر ، چشم به دورها دوخته بود ، دورهائي در افق آسمانها ، در ميان همين مردم ، همين پائين‌ها ، نزد من و تو ، ميان دست‌هاي آن دو عاشق ، ميان دست‌هاي آن كودك كه به التماس خريدن بسته‌اي آدامس را طلب مي‌كند و هديه گرفتن شاخه‌اي گل در ازاي اندكي پول را ، ميان اشك‌هاي همسري كه عاشقانه شوهرش را دوست دارد ، ميان ساده‌ترين اتفاقات روزمره زندگي من و تو ؛ نگاهش منتظر بود ؛ منتظر چه نمي‌دانم ؟ اما منتظر بود … شايد منتظر مرگ تا نور حقيقت بر چهره گوشه‌گيران مدعي تابيدن گيرد ، شايد منتظر … ؛
گفتم تعجب كردم ، تعجب ؟ نه واژه درستي نيست . اگر بخواهم قلم را بر پاشنه صداقت مجال سماع ميان ميدان حقيقت دهم بايد بگويم مدت‌ها بود منتظر رسيدن لحظه مرگش بودم ، از همان هنگام كه در مصاحبه‌اي گفت كه اقوامش طردش كرده‌اند و او را به جرم ناكرده بازيگري نقش انسان‌هاي ديوانه و ساده و ابله و در يك كلام غير عادي از جمع خود رانده‌اند و همانجا قول داد كه راز اين علاقه و اشتياق به رفتن درون پوستين ديوانگي و سادگي را پس از مرگش برملا خواهد ساخت ، آري از همان زمان منتظر لحظه مرگش بودم . پيش از آنكه از او وصيت‌نامه‌اي بخوانم يا مقاله منتشر ناشده‌اي كه بگويد از چه رو در بيشتر عمر هنري خويش در آن راه قدم نهاد قلم را مجال مي‌دهم تا سوار بر بال كبوتر ذهن به آسمان منطق بروند شايد « شمس معرفت » از « افق راز » طلوع كند .
انسانها بنا بر فطرت پاك خويش هم طعم صداقت را نيك مي‌شناسند و هم زبان اشاره را ؛ اين دو ويژگي را مردمان جوامعي كه اختناق و استبداد ، در لباس حكومت ، سال‌هاي سال ، اختيار جان و مال و ناموس و خلوت و جلوت‌شان را در كف اختيار خويش داشته است بيش از ديگران حس مي‌كنند ، چنين است كه شعر و ادب اين سرزمين‌هاي پشت به پالان قضا سپرده و افسار به دست تقدير داده ، مملو از اشارات و تمثيلات و داستانهاي دلنشيني است كه مقصود خويش را در لعابي از حكايت و اشارت به در مي‌گويند تا ديوار بشنود . عرصه فيلم و سينما كه عضوي از خانواده رسانه است از اين قاعده تاريخي مستثنا نبوده و نيست و دليل روشنش ماندگاري پيام نهفته در فيلم‌هائي كه به تيغ توقيف ، گرفتار سانسور – البته مقدس – انديشه‌ي مسلط شده‌اند . بازيگري ، رُخ نمودن همان رندي و طنازي است و ديوانگي و عوامي‌گري علي رغم تمام چندش آفرينيش در عرصه اجتماع در اينجا حامل پيامي مي‌شود كه گفتنش در سرزميني چون سرزمين ما به هزار كرشمه و ناز برمي‌آيد .
حسين پناهي بازيگري سياسي نبود ؛ با همان چهره معصومانه – و در اكثر موارد غير عادي‌اش – و شخصيت به ظاهر ساده‌اش همان روشي را در پيش گرفته بود كه منتقدان اهل ادب و فرهنگ اين سرزمين در پيش گرفته بودند ، او عرصه اجتماع و زندگي را براي زدودن آفت و بركشيدن حرير اصلاح برگزيده بود . پاي خويش روي ميز مي‌نهاد و مقام رئيس آژانس دوستي را به سُخره مي‌گرفت ، در جائي كه رانندگان خسته و درمانده از يافتن راه حلي ، سر در گريبان ، نگاه خويش به زمين دوخته بودند او بود كه با تكه كلامي چُرت فكري همه را مي‌گسست و اگر چه با نهيبي عرصه را مي‌گذاشت و مي‌گذشت اما درنهايت همان راه او بهترين راه شناخته مي‌شد . در پوستين انسان نيمه ديوانه‌اي نگاه سرشار از تعجبش را به ساده‌ترين اشيا و پديده‌هاي پيرامون مي‌دوخت و با اطاعت پذيري محض خويش ساده‌دلان هموطن را تصوير مي‌كرد و اطاعت پذيريشان را ؛ در تمام آن احوال كه ساده‌دلي و ديوانگي را تصوير مي‌كرد نگاه انسان‌هاي متفاوتي را بازمي‌نماياند كه اگرچه به هيچ انگاشته مي‌شوند اما در اوج بلاهت و به ظاهر حماقتشان لايه‌هائي از عقلانيت درخشان را بازمي‌تابانند كه تنها اهل معنا و سالكان طريق به گوشه‌اي اشارتي مي‌كنند . همين ساده‌دلي و دوست‌داشتني بودنش و صداقت اوست كه او را ماندگار كرده است . مردم سخن و درد دل خويش را در گفتار و نگاه بي‌تكلف او مي‌جستند ؛ گوئي اين مردم عاقل ، ديوانگان ساده دل را بيشتر دوست مي‌دارند چرا كه دمي آنها را به اندرون پرده‌هاي زندگي مي‌برد بي‌آنكه ذهن خسته‌شان را مرارت و زحمتي دهد ؛ ياد « آن عاقل در پوستين ديوانگان رفته » گرامي باد .

۱۳۸۳/۰۵/۲۰

در دلم بود ...

در دلم بود
غم عشق را در آغوش تو نجوا كنم
و بر شانه‌هايت صادقانه بگريم
از سردي زمستان زمانه بنالم
و از دل بي يار
در دلم بود
دستانم مستي را از نگاه تو بياموزند
و من در كعبه وصالت
نماز مِهر بگزارم
من به گلدان لب تاقچه
چه حسد مي‌بردم ، وقتي او را
رقص‌كنان ، در عشوه و ناز
مهمان صبا مي‌ديدم
و به تو ، كه چو من
شيداي بي‌سهم ز بخت
عاشقي داري ...

۱۳۸۳/۰۵/۱۶

صد سال ، ايستاده با مُشت

اخطار : اعليحضرت ظاهرا فراموش كرده است كه تاج و نگين پادشاهي را نه از شكم مادر با خود آورده است و نه حكم فرمانروائي مطلق از جهان ناپيداي ارواح در دست دارد . او بايد به ياد داشته باشد كه سلطنت‌اش فقط موكول به قبول يا رد مردم است . مردمي كه او را انتخاب كرده ، قادر است كَس ديگري را به جاي او بنشاند . ……
براي ذهن‌ بيدار ايرانياني كه هنوز خفتگي و رخوت تاريخ ، چونان موريانه اركانش را از درون تهي نساخته است نه جملات فوق ناآشنايند و نه مخاطبش و نه دليل تاكيد و تكرارش و نه انطباقش با اكنون ؛ به تغيير چند عبارت ، نداي همان اصلاح‌طلبان حكومتي امروز را مي‌شنويم كه اگر چه با چشماني هراسناك از غضب ميرغضب اما با فرياد بلندي كه بيشتر به نجوائي نصيحت‌گونه شبيه است تا ناله بلند آزاديخواهي ، لب به انتقاد گشوده‌اند . جملات فوق بخشي از يك بيانيه انقلابي در دوران انقلاب مشروطيت است ؛ همان جملاتي كه قرني است درگير و دار الفبايش مانده‌ايم و دنيا … بهتر است خود را به غفلتي عمدي بزنيم كه دنيا در اين صد سال چه جهش‌ها كرده و خود را قرن‌ها جلو كشيده است و ما نه در آرزوي جهش كه در سوداي گامي كوچك مانده‌ايم .

1- نه تنها براي آن طبقه فرودستي كه در كنار اربابان خويش به اعتراض برخواستند كه براي بسياري از علماي ديني و تجار نيز مفهوم « عدالتخانه » شفاف و واضح نبود ، آنان نه پيش از آن چنين عبارتي شنيده بودند و نه تجربه‌اي از مجلس مشورتي داشتند ، همين بود كه هر كس مُراد دل خويش از آن عدالتخانه موعود مي‌جست و مشروطيت را بدان تعبير مي‌كرد ، گروهي آنجا را محلي براي تعيين نرخ كالا مي‌پنداشتند و گروهي ملجا و پناه براي دادن عريضه و شكايت بردن از والي ستمكار ، در نگاه گروهي ديگر احكام معطل مانده ديني بود كه اينجا جامه عمل مي‌پوشيد و لباس شريعت منور را بر تن جامعه مي‌‌آراست . همين ناشناخته ماندن مفهوم عدالتخانه بود كه روشنفكران و علماي روشن‌ضمير را در استقرار نظام نوپا ناكام گذارد چه نه قادر بودند توده‌هاي مردمي را براي ياري جنبش توجيه و بسيج كنند كه هر كس به سودائي آمده بود از دل خويش و نه قادر بودند غايت جنبش و فوايدش را براي جمعيت بي‌سوادي كه چشم بر دهان روحاني و دست به فرمان ارباب داشت ترسيم سازند ، حاصل آن بود كه پس از 15 سال بار ديگر استبداد بر جامعه مسلط گردد و تمامي دستاوردها را بر باد دهد .
2- « مشروطيت » خود بيش از هر واژه‌اي به شرح خويش مي‌پردازد ، مشروطه آمده بود تا قدرت را محدود و مشروط به مشورت مردم و نمايندگانش سازد ، مشروطه‌خواهان تنها دولت را برازنده و تواننده براي اصلاح وضع مملكت مي‌ديدند و همين بود كه محدود ساختن قدرت مطلقه پادشاهي را پي گرفتند و آميختنش را با اراده مردمي ، طلب كردند و البته ناكام ماندند ، چه در نهايت سلطنت را موهبتي الهي دانستند كه از جانب مردم به شاه تفويض شده است . مشروطه خواهي در نفس خويش اصلاحات از بالا را مي‌جويد ؛ گوئي دولت يگانه تنگه‌اي است كه كاروان اصلاح، ناگزير به عبور از آن است حتي اگر بارها و بارها سنگ‌هاي پرتاب شده از دو سوي ديواره راديكاليسم و محافظه‌كاري صد راهش شود و از كشته در اين وادي تنگ و تاريك پُشته ساخته شود .
3- تمام آنانكه در اين يك بيش از يك قرن بر سامان گرفتن كار اين مُلك همت گماشتند بر « فتح دولت » و آغاز اصلاحات از « آن » دل بسته بودند ، از عباس ميرزا تا قائم مقام فراهاني و امير كبير و حتي مصدق . در آغاز جنبش مشروطه طبقه سياسي- اجتماعي وجود نداشت كه اصولا ميزان سواد و دانش‌آموزي بسيار اندك بود ، آنچه بود طبقات اقتصادي-اجتماعي بود و همين بود كه همه چيز يا به اقتصاد و متوليانش ختم مي‌شد يا به اقتصاد و متحدانش . بازار و روحانيت رهبري جنبش را بر عهده داشتند و توهين به يكي و سرايتش به ديگري جرقه نخستين پيدايش آن واقعه شد . روشنفكران بعدها به جنبش پيوستند و به زودي از آن گسستند چرا كه قدرت تاثيري نداشتند و پشتيبانشان كه طبقه‌اي سياسي-اجتماعي باشد اصولا هنوز متولد نشده بود كه به حمايت برخيزد .
4- سعيد حجاريان ضمن انتقاد از اكبر گنجي كه جمهوريخواهي را هم استراتژي و هم تاكتيك مي‌داند خود بر تاكتيك « مشروطه خواهي » و محدود ساختن نهادهاي انتصابي تاكيد مي‌كند و چنين بار ديگر بر طبل اصلاحات از بالا مي‌كوبد . نظريه‌پرداز برجسته جبهه دوم خرداد چندي پيش اما با انتقاد از بهره نگرفتن از بدنه نيروهاي هوادار جبهه دوم خرداد به نگارش مقالاتي پرداخت و سخت بر سازماندهي نيروها تاكيد كرد و از سازمان‌هاي اقماري حزب سخن گفت . همان هنگام اما نيروهاي جوانتر به انتقاد برخواستند كه فرجام چنين سازماندهي چيزي جز ايجاد دايره‌هاي هم مركزي به مركزيت برجستگان دوم خردادي نخواهد بود چرا كه اصولا اصلاح‌طلبان تاكنون به بازبيني نقش بدنه هوادار خويش در تحولات جاري نپرداخته‌اند و همواره سوار بر امواج نيروهاي فداكاري كه نه تنها بار اصلي جنبش را به دوش مي‌كشند كه در نهايت بي‌پناهي، بالاترين هزينه‌ها را نيز متحمل مي‌شوند خود را به آغوش معشوقه « قدرت » رسانده‌اند ؛ حجاريان به جاي آنكه بر تربيت و بالندگي نسلي نو از هواداران اصلاحات و رشد و تكميل طبقه متوسط جديد همت كند بار ديگر به اصلاح و فتح دولت دل خوش كرده است و به ايجاد زنجيره‌هاي سازماني از اين هواداران دل سپرده‌ است تا در موقع هجمه دولت تامه و خودكامه سپري محكم‌تر در دست داشته باشد .
5- يكي از مهمترين دلايل شكست جبهه دوم خرداد آن بود كه اين جريان هرگز نتوانست نمايندگي طبقه‌اي را به صورت تام و تمام بر عهده گيرد . اگر چه همواره بر نمايندگي طبقه متوسط جديد تاكيد مي‌ورزيد اما از مطالبات اقتصادي همين طبقه و لايه‌هاي فرودستي كه خواست‌هاي اقتصادي‌شان به مراتب فزونتر از آرمان‌هاي سياسي‌شان – والبته به مراتب قابل تحقق‌تر - است غفلت ورزيد ، حتي به توسعه صنعت به عنوان يكي از مهمترين منابع درآمدي و مؤلفه‌هاي تعريفي طبقه متوسط جديد ايران بهاي آنچنان داده نشد . پس چاره كار در همت نهادن بر شناختن طبقات سياسي-اجتماعي و طبقات اقتصادي-اجتماعي هوادار اصلاحات و كوشش بر متحد كردن اين دو است ،‌ در كنار آن اما تلاشي دو چندان مي‌طلبد تا بازسازي فكري و سياسي نسلي را وجهه همت خويش سازيم كه قرار است مديران آينده كشور شوند و بار جنبش و اصلاحات – اين بار از پائين - را به دوش بگيرند.
به جاي پاسداشت سنت گريه بر تاريخ و قلم عفو كشيدن بر كرده‌هاي خويش ، به محاسبه سود و زيان اين سالها مشغول شويم تا به قول آن ظريف اهل قلم در سالروز مشروطيت به شنيدن و خواندن يك واقعه به هزار روايت در نيفتيم و گريه سر ندهيم كه تاريخ تكرار مي‌شود ؛ براي يكبار هم كه شده از مشي خويش عدول كنيم و درسي از تاريخ بياموزيم و البته به كارش بنديم .

۱۳۸۳/۰۵/۱۲

اين دل بي‌يار نه سزاي چو مني است

دلم به تلنگر نگاه سردت
چه ساده شكست
و تو چه آسان
غفلت عمدي نگاهت را
مهمان چشمان منتظرم ساختي
دستانم چه خالي بود
آنگاه كه به گدائي نور
در بارگاه چشمانت
اشك را مي‌جُستم …
من حكايت اشك خويش
جز با نسيم نگويم
و جز ماه ، ستاره محرم راز من است
و اما اكنون …
تكيه بر چنار كهنسال خلوت دلم
پرواز كلاغها را مي‌نگرم
و غروب پائيز را
و سوداي ناكام « طلوع با تو بودن » را …