ميگريم ، ميگريم بر چشمه خشك اشك اين قلم ؛ بر انتهاي ناپيداي سكوتش كه مرگ را نويد ميدهد و اعدام ماه را ؛ ميگريم ، ميگريم بر برق خاموش شده چشمان تو ، چشمان من ، چشمان « ما » ، « مائي » كه ديگر جزئي از افسانه شاهنامه است و گوشهاي از مرگ سهراب ؛
خواستم از فرار دختران بنويسم از خانههائي كه روزگاري ماوا و پناهشان بود و دلايل آن ، قلم خويش را در بند يافتم …
خواستم طعنه رئيس جمهور سابقا اصلاح طلبمان را پاسخ گويم كه اطمينان داده بود در ايران هرگز جمهوري سكولار برپا نخواهد شد به پاسخي كه با اين مطلع آغاز ميگشت كه آقاي رئيس جمهور ، جمهوري سكولار فرجام محتوم اصلاح ناپذيري ديني و جزم انديشي است ، قلم را اما بي ميل به سماع ميان اين ميدان يافتم …
خواستم از آقاجري بگويم و گرماي دستانش كه به گاه دعوتي كه از او نموده بوديم دستم را در خنكاي صداقت و صميميتش فشرد و برق نگاهش را به گونهام پاشيد و متواضعانه پاسخم داد : آري پايم را در جنگ از دست دادهام ، خواستم همه آنان كه رقصيدن جسم بي جانش را بر بلنداي دار « تفتيش » خواستارند به ياد بياورم كه نماز بيش از نيمي از يك ساعت را در آغوش سيد هاشم به خواندن غزل عشق ميگذراند ، خواستم پرواز مريم را ، مريم آقاجري را ، براي كاويدن زواياي تاريك پدر پاسخي دهم و سياه مشقي به رسم تشكر از استاد و معلم خويش بنگارم ، قلمم را اما افسرده و سرافكنده يافتم …
خواستم از صدام بگويم و روسپيدي تاريخ و بيش از آن از لبخند ظفرنموني كه بر گوشه لب « هگل » نشسته است از اثبات هزار باره جمله معروفش كه تاريخ دو بار تكرار ميشود يكبار در جامه تراژدي و دگر بار در لباس كمدي ، قلمم را اما اسير يافتم …
هر گاه قلم را به رقص خواندم و دلبري ، ديدم ديگران گفتهاند و اهل عمل چه در قبيله موافقان و چه در قبيله مخالفان به گوش جان سپردهاند و طي طريق آغاز كردهاند و بيتفاوتان نيز چون هميشه شانهاي بالا انداختهاند و گذشتهاند و دگر چه جاي گفتن ، آنهم تكرار حديث هجران و غصه و فراق يا كه انتقاد و اعتراض و فرياد يا حيرت و عشوه و ديدار كه تمام زيبائي قامتشان را عجوزه « تكرار » به تيغ حسادت و دلزدگي زدوده است …
و امروز ……… شكوه محمد بود از نانوشتن و قلم را بر سنگ توبه شكستن و پاسخي نبود جز سرافكندگي من شرمنده … چه بگويم ؟ از كدامين غصه بنالم ؟ كدامين شادي نداشته اين نسل سوخته را معنا كنم ……… كدامين راز را با تو نجوا كنم كه پيش از اين بر شانه رفيق ساليان دور و درازت – آينه را ميگويم – از هجرانش نناليده باشي ؟
محمد عزيزم … قلمم را در بند ميبينم و اسير … در بند كه ؟! نميدانم … اسير چه ؟! نميدانم … افسرده و دل شكسته از كدام واژه ؟! نميدانم …
تنها يك چيز ميدانم … چشمان قلمم را ميبينم كه با برقي كه يادگار آخرين قطره اشكهاي در تنهائي ريخته شدهي اوست ، مظلومانه مرا مينگرد … او نيز چون من در اين بازار مكاره غريب است ، غريب است ، غريب ………
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!