نخست : هنوز آفتاب غروب دلگير 17 تيرماه 78 سر بر شانههاي البرز نگذاشته است ، دانشجويان در تهيه و تدارك قوت و غذاي شبانگاهياند چه يا در انديشه آماده شدن براي آخرين امتحانات هستند يا جمع كردن وسايل و حركت به سوي منزل پدري ، همانجائي كه چندي پيش با هزاران اميد و آرزو براي ساختن فردائي بهتر براي خود و جامعه گرد غربتش را براي رسيدن به اندكي عزت به جان خريدند .
بوي تخم مرغ و نيمرو در فضاي خوابگاه پيچيده است . نواي هايده راهرو خوابگاه را انباشته است . دانشجوئي بر لب بالكن از دل گرفته خويش ميگويد و فرجام ناكام يك نگاه عاشقانه ، ديگري آواز سر داده است تا هماتاقيهايش را به كنسرتي مجاني و بي دردسر دعوت كرده باشد . در بالكن آن اتاق اما دانشجوئي رو به شهر پر آشوب نشسته و سر در روزنامه فرو برده است ، از توقيف سلام ميخواند و نامه سعيد امامي ، پك محكمي به سيگار ميزند و به عمق شب چشم ميدوزد ، به پايان روشن يك راه ، تركيبي از اميد و اندوه او را فراگرفته است ، دلشوره عجيبي دارد ، چشم به شهر ميدوزد و دل به نواي ممتد بوقها ميسپارد و خود را در آشفتگي اين مردم هراسان گم ميكند ………
دوم : زنگ ساعت به صدا در ميآيد . هنگام نماز صبح فرا رسيده است . از آن هنگام كه با نواي آمرانه پدر با چشمهاي پف كرده برميخاست تا پس از به در و ديوار خوردنهاي بسيار ، وضو بگيرد و به سوئي بايستد كه قبلهاش مينامند تا به امروز عادت كرده است به اين برخاستن ها و نشستن ها ؛ شب هنگام به سر و صدائي از جا برخاست و خوابش را نيمه كاره گذاشت . دانشجويان در محوطه كوي تجمع كردهاند . ظاهرا درگيري مختصري هم روي داده بود . بيش از اين نميدانست ، از اين درگيريها زياد ديده بود . « چند ساعت ديگر آرام ميشوند » هم اتاقياش اين را گفت و با جمله نيشدار « عجب اصلاح طلب مافنگياي هستي كه حتي حاضر نيستي از خوابت بگذري براي يك گام پيشرفت اصلاحات و تائيد خاتمي » خنده تلخي تحويلش داد و به سوي تخت دو طبقه رفت و روي تشك ولو شد .
در روي تخت كه آرام گرفت به امشب فكر كرد . خاتمي را دوست داشت ، اصلاحات را هم ؛ عضو انجمن اسلامي بود اما توان كتك خوردن را نداشت ، پدر و مادر پيرش هم نه فرزندزاده والادستي بودند و نه صاحب مال و كسبي كه به گاه گرفتاري سندي را سد راه زندان رفتنش كنند . از آن گذشته اين دانشجويان هم پس از چند ساعت به خوابگاه بازميگشتند و تنها اثر اعتراض دانشجويان پر كردن ستون چند روزنامه اصلاح طلب بود، همين ؛ ديگر چيزي به ياد نداشت ، خواب او را در آغوش خويش ميفشرد ……
به اتاق كه بازگشت سر و صدائي از پائين خوابگاه ميآمد . به نماز ايستاد ، نماز را به پايان نرسانده بود كه ناگاه در گشوده شد و چند نفر كف بر لب و عربده كشان وارد شدند ، اولين باتوم كه به سرش خود نماز را نيمه كاره گذاشت و گريخت ، دو ستون مامور تا انتهاي راهرو صف كشيده بودند و با باتومهاي در دستشان آماده پذيرائي از دانشجويان بودند . سوزش درد و بوي تند عرق و خون را در تمام بدن خويش حس ميكرد ، هيچگاه اينچنين در چنبره درد گرفتار نشده بود . تمام پيراهن و سر و صورتش را خون پوشانده است . دوستش را با نواي يا حسين به پائين پرتاب كردهاند . همه چيز رنگ كابوس دارد . كابوسي از جنس قدرت . دانشجويان شعار ميدهند : « خاتمي ، خاتمي ، اقتدار ، اقتدار » ، « نيروي انتظامي ، تسليت ، تسليت » . در حالي كه از درد به خود ميپيچيد آرام نجوا كرد : امروز براي هميشه در ذهن ايرانيان باقي خواهد ماند . نام 18 تير و آنچه گذشت ………
سوم : هنوز آفتاب غروب دلگير 17 تيرماه 83 سر بر شانههاي البرز نگذاشته است ، دانشجويان در تهيه و تدارك قوت و غذاي شبانگاهياند ؛ بوي تخم مرغ و نيمرو در فضاي خوابگاه پيچيده است . نواي هايده راهرو خوابگاه را انباشته است . دانشجوئي بر لب بالكن از دل گرفته خويش ميگويد و فرجام ناكام يك نگاه عاشقانه ، ديگري آواز سر داده است تا هماتاقيهايش را به كنسرتي مجاني و بي دردسر دعوت كرده باشد . در بالكن آن اتاق اما دانشجوئي رو به شهر پر آشوب نشسته و سر حيرت بر زانوي پشيماني نهاده است ، دوستش روزنامه تازه منتشر شده را نشانش ميدهد ، با بيميلي نگاهي ميكند ، جمهوريت … خنده تلخي بر گوشه لبش مينشيند ، صورتش را در هم ميكشد و سرش را برميگرداند ، پك محكمي به سيگار ميزند و به عمق شب چشم ميدوزد ، به پايان تاريك يك راه ، تركيبي از حسرت و اندوه او را فراگرفته است ، هيچ دلشورهاي ندارد… سرد سرد است ، نگاهش به تيتر كوچك روزنامه ميافتد : فردا هيچ مراسمي برگزار نخواهد شد ……… چشم به شهر ميدوزد و دل به نواي ممتد بوقها ميسپارد و خود را در آشفتگي اين مردم هراسان گم ميكند ……… آه حسرت در فضا ميپاشد … فراموشي عمدي يك نسل به دست نسل ديگر براي ماندن ، براي حكم راندن …… 18 تير در پس تاريخ گم شده است .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!