۱۳۸۳/۰۵/۱۰

آيا « موسوي » بر تاريخ خواهد شوريد ؟

حتي اگر حجاريان را به خاطر اظهار نظر نادرستش در مورد اصلاح پذيري كليه نظام‌هاي سياسي و تعريف سرنگوني به دست قدرت خارجي زير عنوان اصلاح‌پذيري ، تئوري پرداز عملگراي رو به زوال بناميم باز نمي‌توان از زاويه‌اي كه او به نقد اكبر گنجي و مانيفيست جمهوري‌خواهي‌اش ‌مي‌نشيند غافل ماند . حجاريان به دنبال پلي مي‌گردد كه قرار است از روي آن بگذرد و به عمارت زيباي ساخته شده توسط اكبر گنجي در آنسوي رودخانه كه در مانيفيست جمهوري خواهي ترسيم شده است برسد . گنجي « جمهوري‌خواهي » را نه تنها « هدف » كه « استراتژي » مي‌داند ، حجاريان اما ساختار قدرت و جامعه ايراني را فاقد ظرفيت لازم براي بار كردن « جمهوري‌خواهي » به عنوان يك استراتژي بر گرده نحيفش مي‌بيند و «‌ مشروطيت خواهي » را جايگزين آن مي سازد و اصلاحات را عرصه « ستيز و سازش » مي‌داند . نقد گفته‌هاي حجاريان مجالي ديگر مي‌طلبد و گفتاري خاص خويش اما به خوبي تشتت حاكم بر ذهن روشنفكران و سياست‌ورزان ايران را براي تعيين يك استراتژي عملي بازمي‌نماياند ؛ مطرح شدن نام مهندس ميرحسين موسوي در روزهاي اخير و رايزني‌ها با او بازار تحليل‌هاي انتخاباتي را گرم ساخته است . در اين زمينه اما چند نكته وجود دارد :

1- فرضيه اوليه تمام آنانكه به مخالفت با مطرح شدن نام مهندس موسوي برخاسته‌اند بر « اصلاح ناپذيري نظام » فعلي استوار گشته است ، هيچ يك از مدافعان اين پيش‌فرض كه به چنان تحليلي مي‌رسند تا كنون قادر به ارائه راهكار مشخص و در عين حال عملي براي خروج از اين وضعيت نبوده‌اند و به قاعده « تن به اُردنگ قضا سپردن » خاموش نشسته و از بيرون گود به بازي بي‌حريف مي‌نگرند و سوي انگشت اشاره نشستگان بر خوان حكومت ؛ اينان در پس فرضيه خويش ، انتخابات رياست جمهوري را تكميل پروسه يكدست شدن حاكميت مي‌دانند و از پس آن يا تن سپردن سران محافظه‌كار به اصلاحات ناخواسته و در نتيجه تحقق آرمان نهائي خويش يا فروپاشي نظام سياسي به مدد تيغ اختلاف ميان بنيادگرايان و سنت‌گرايان كه اكنون به اقتضاي روزگار در برابر حريف دست در دست هم نهاده‌اند و متحد شده‌اند .
2- موافقان و مخالفان موسوي نه تنها قادر به ارائه استراتژي مشخص نيستند كه غالبا حتي براي درك شخصيت و موقعيت وي به دامان افراط مي‌غلطند . اگر به گذشته بازگرديم و اصطلاحات دهه شصت را براي توصيف موسوي به عاريت بگيريم او را « نخست وزير خط امامي دولت محرومين و مستضعفين » مي‌يابيم و اين خود گوياي خط مشي فكري او در زمينه مسائل جاري حوزه‌هاي مختلف و اصولا سمت و سوي حركت دولت تحت رياست مهندس موسوي است . موسوي در ذهن بسياري از مردم ايران « نماد » است نه يك « اسطوره » ؛ نه فقط بدان خاطر كه باتقواترين سياستمدار ايران شناخته مي‌شود كه او يادگار دوراني است كه نه از تبعيض‌هاي رايج طبقاتي امروزين ، بدين حد و اندازه خبري بود و نه عاطفه‌ها و محبت‌هاي انساني چنين لجن مال روابط مالي گشته بود و نه ايمان مردم كالاي حراج هر كوي و برزن . نايابي كالا و صف كشيدن براي دريافت اجناس كوپني كه صفت كوپونيست را نصيب بهزاد نبوي ساخت نيز تنها جيره‌بندي اجتناب ناپذير كالا به دليل آشفته‌بازار ناشي از جنگ تلقي مي‌شد و تلاش دولت خدمتگزار محرومين براي كنترل بحران . موسوي در سايه سكوت خويش و پناه بردن به هنر نقاشي و رشته اصلي تحصيلي خود كه او را به مقام رياست فرهنگستان هنر رساند – همانجا كه حداد عادل نيز رياست فرهنگستان ادبش را در كارنامه دارد – به اسطوره‌اي دور از هياهو تبديل شده است كه بسياري از آنان كه شانه‌هاي خويش را زير بار چرخهاي توسعه و اقتصاد آزاد وعده داده شده هاشمي خُرد شده ‌مي‌بينند آرزوي بازگشتش را مي‌كنند .
3- نام موسوي يكبار ديگر نيز در سال 75 شنيده شد آنهنگام كه گروه‌هاي خط امام متكي بر آمار هر چند اندك نمايندگان خويش در مجلس پنجم روياي بازگشت به فضاي سياسي را در سر داشتند و به سراغش رفتند تا راي‌هايش را تضمين بازگشتشان كنند . موسوي اما سرانجام نپذيرفت . در پندار برخي اگر موسوي مي‌پذيرفت كه كانديداي جناح چپ آنروز كه در ائتلافي اجتناب ناپذير با كارگزاران ، موضع خويش عليه سياست تعديل اقتصادي را به فراموشي سپرده بود ، باشد نمي‌توانست چون خاتمي آرائي بدان انبوهي - و البته بدان بي‌‌حاصلي - بدست آورد ؛ واقعيت راي ايرانيان در آن روز تاريخي گوئي از اذهان پاك شده است ، كه اگر تاريخ به اين سرعت از ضمير حقيقت‌بين ايرانيان پاك نمي‌شد مگر تراژدي تكرار تاريخ اينچنين صفحات تاريخمان را به خون قهرمانان رنگين مي‌ساخت ؟ ايرانيان در آنروز راي دادند تا « نه » بزرگي به حاكميت بگويند … نه آنكه قهرماني را بدليل شايستگي و صفات نيكش جامه رياست جمهوري بپوشانند ؛ پس چندان تفاوتي ميان او و خاتمي وجود نداشت ؛ اگر چه جذابيت خاتمي براي جوانان و زنان را نبايد ناديده انگاشت اما نمي‌توان انگيزه منفي اكثريت راي دهندگان براي دهن كجي به كانديداي منتصب حاكميت را راي به برنامه‌اي متفاوت براي اداره كشور تعبير نمود .
4- موسوي فرزند عصر خويش است ،‌ محمد قوچاني به نيكي معناي اين جمله را مي‌داند اما در تحليل موسويِ امروز ، بار سنگين تمام كردن راه خاتمي را بر شانه‌هاي او مي‌گذارد . قباي « آخرين دايه دموكراسي » سخت براي مهندس موسوي گشاد است چرا كه او ناچار است بر گذشته خويش بشورد مگر آنكه دايه را در تعريفي نوين كه قوچاني نگاشته است تصوير كنيم ؛ قوچاني تكميل آخرين مرحله رشد بخش خصوصي ايران را در كنار به رسميت شناخته شدن فرديت ايراني و طبقه متوسط جديد ضامن بقاي جامعه مدني نوپاي ايران معرفي مي‌كند . همين‌ جاست كه موسوي را آخرين دايه مي‌خواند ، دايه‌اي كه قرار نيست كاري بكند تنها بايد مراقب باشد تا به اين طفل نوپا ( جامعه مدني ) آسيبي نرسد و اين نهايت قهرماني موسوي است اگر پذيراي چنين نقشي شود چرا كه اسطوره بودن او در پاي چنين نقشي براي هميشه نابود خواهد گشت . قوچاني اما به اين پرسش پاسخ نمي‌دهد كه اگر موسوي قرار است كاري نكند و تنها به اين طفل نوپا چشم بدوزد با اراده خويش براي اداره كشور چه مي‌كند آيا او قرار است تنها مصلوب الاراده‌اي ناظر باشد ؟ قوچاني اين پرسش را نيز بي‌پاسخ مي‌گذارد كه چگونه به رشد بخش خصوصي در زمان زمامداري « آخرين دايه » براي تاسيس اولين جامعه مدني كامل ايراني دل بسته است در حالي كه حاصل 16 سال رياست جمهوري هاشمي و خاتمي با تيم‌هاي اقتصادي‌اي كه عميقا به اقتصاد بازار آزاد و خصوصي سازي اعتقاد داشتند ، حكومتي است كه 80 درصد اقتصادش دولتي و تنها 20 درصد اقتصادش خصوصي است و معضل عمده‌اش اقتصاد پيچيده و غير علمي‌اش و خصوصي سازي معيوب و ناقص و مافيا پرورش و متهم اصلي بسياري از مشكلاتش ، اسكله‌هاي غير قانوني ؛ چگونه موسوي خواهد توانست بخش خصوصي را زير بال و پر گرم دولت دايه از آفات مافياهاي اقتصادي حكومتي در امان دارد ، در حالي كه دغدغه اصلي او چون ياران همفكرش در سازمان مجاهدين انقلاب ، عدالت اجتماعي است نه بالندگي بخش خصوصي اقتصاد ايران .
5- شرايطي كه بر انتخابات رياست جمهوري سايه افكنده است به كلي با انتخابات شوراها و مجلس هفتم متفاوت است . اگر قهر تمام عيار ملت ايران با صندوق‌هاي راي در انتخابات شوراهاي دوم ، آزادترين انتخابات تاريخ جمهوري اسلامي را طعمي تلخ بخشيد ، انتخابات مجلس هفتم علي رغم موج تحريم گسترده از سوي اصلاح طلبان رقم 35 درصدي شركت كنندگان ( بدن احتساب راي سفيد و تقلب‌هاي صورت گرفته ) را در تاريخ ثبت كرد . اگر راي سنتي 15 درصدي جناح راست را از آن كم كنيم حداقل 20 درصد از مخالفان محافظه‌كاران با تمامي شرايط در انتخابات شركت جسته‌اند . با چنين پيش فرضي و چنان تعريفي از نقش موسوي در سمت رياست جمهوري ، بايد فرصت به دست آمده را از كف ننهاد . اگر قادر به توقف حاكميت در حمله به اصلاحات نيستيم حداقل به دوشقه شدن حاكميت مدد رسانيم و اگر از انجام آن نيز ناتوانيم دولتي خنثي برپا كنيم تا اگر به جلو راندن ماشين اصلاحات اعتقادي ندارد يا تواني براي آن در خود نمي‌بيند در برابر فشار روزافزون مخالفان نيز مقاومت ورزد تا اتومبيل به درون دره پرتاب نشود و حداقل در گوشه‌ جاده در انتظار فرصتي ديگر منتظر راننده‌اي مقتدر باشد . تمام اين فرضيات و تحليل‌ها در گرو تصميم موسوي براي غلبه بر ترديد خويش و شوريدن او بر گذشته‌اي است كه به تاريخ پيوسته و نسبتي با امروز ندارد .


۱۳۸۳/۰۵/۰۱

شاه دليل تداوم حاكميت يكدست « راست »

هر چه از عمر مجلس نظركرده‌ي ولايت‌مدار هفتم مي‌گذرد پرده‌هاي ديگري از پروژه‌اي كه آبادگران مامورند تا براي خوشايند ارباب و مراد خود به دست بي‌كفايت اما توانمند شده‌ي خويش به معجزه دعاي سحري و راز و نياز شبانگاهي ولايت پناهان ، به روي صحنه آورند به اجرا در مي‌آيد و ميزان درستي تحليل رفتار سياسي اين نومحافظه‌كاران را به چالش مي‌كشد .
آبادگران و اربابان محافظه‌كارشان در مؤتلفه و سرسپردگان آستان قدسي‌شان در قوه قضائيه و نيروي انتظامي سخت به تكاپو افتاده‌اند تا هر يك گوشه‌اي از اين فرش ابريشمي را در پهنه ايران بگسترانند ،‌ فرش ابريشمي « كنترل افكار عمومي » براي آسودن بي‌دغدغه ارباب خوش‌صورت و دلبر بي‌همتائي به نام «‌ قدرت خانم » كه دل و دين و عقل و هوش نزد درگاه رفيعش زايل مي‌شود و حرام و ديگر كجا برازد دعوي بي‌گناهي ؛

نخستين نشانه با مقاله‌اي دستور گونه در ارگان انصار حزب‌الله آغاز گشت كه نيروي انتظامي را به برخورد با فروشندگان مانتوهاي كوتاه و تنگ مي‌خواند كه اين روزها در گوشه گوشه شهرها بر تن بانوان ايراني خار چشم پرهيزكاران اهل تقوي شده است كه البته به حكم سابقه جبهه چه در سوسنگرد چه در كوي دانشگاه اجازه جولان قلم را به هر سو دارند بي آنكه هراسي از توهين و توقيف در نهان دلشان جا خوش كند .
دومين نشانه اما در محاكمه استاد دانشگاهي بود كه بزرگي هاله تقدس آموزگاران مقدس فقه و سنت را به چالش كشيده بود ؛ « محاكمه » او « مباحثه‌اي » بود ميان فرزندان يك نسل كه دو راه را براي شناخت دين محمد(ص) برگزيده‌اند و به ناچار به دو منزل رسيده‌اند : منزلگه سركوب و اطاعت بي‌چون و چراي خلايق و منزلگه گستاخي و شورش براي بيشتر دانستن ، حقيقت جستن و دريدن پرده به ظاهر الهي زاهدي فرزندان غيرمعصوم آدم ؛ چه در محاكمه او نه سندي ارائه مي‌گشت و نه شاهدي فراخوانده مي‌شد تنها سيل پرسش‌ها بود از چرائي و چگونگي انديشيدن و شِكوه و شكايت از بي‌‌مدح گذاشتن فداكاري مسؤولان عاشق اسلام و خدمت به مردم و سر به زير نيافكندن به گاه دستور يزدان‌گونه آنان و تن به اطاعت نسپردن به برداشت لاجرم بي‌نقص آنان از شريعت محمدي (ص) . بگذريم از آنكه محافظه‌كاران پراگماتيست به ظاهر بنيادگرا وارث ناخواسته اين پرونده شدند و كار را به سَمبل كردن افتضاحي كه قاضي جوياي نام همداني به بار آورده بود به فرجام رساندند و حكم به زندان قطعي و تعليقي آقاجري دادند و از حقوق اجتماعي پس از پايان زندان محرومش ساختند تا او نيز چون عبدالله نوري به خواندن پر سوز و گذاز صحيفه سجاديه كه يادگار نجواهاي امام چهارم شيعيان به گاه اختناق غير قابل تحمل اموي است ، روي آوَرد و شر نيروي متفكري از سر مسؤولان شيفته خدمت كم شود تا زماني بيش بتوانند به مردم محروم ميهن خدمت كنند و ثوابي اخروي – و البته تنها اخروي !!! – نصيب خويش سازند .
سومين نشانه اما در پايان ناگهاني رسيدگي به پرونده زهرا كاظمي جلوه كرد كه اشك‌هاي مادر مقتول سناريوي از پيش نوشته شده را نقش بر آب كرد و محاكمه‌ي نيمه‌كاره به ناگاه مختومه اعلام شد و فرياد اعتراض دولت كانادا و اتحاديه اروپا را هم در پي آورد . پرونده‌اي كه چون پرونده آقاجري به شمشير داموكلوس بر فرق دولتمداران ايران تبديل شده است كه هر گاه بر سوي ديگر ميز مذاكره مي‌نشينند تا اقتصاد را با سياست معاوضه كنند ناچار به توضيح مي‌شوند و شاه بيت تمام ابياتشان نيز « استقلال » دستگاه قضائي ايران است كه خود بيش از نگارنده نشانه براي ميزان صحت و سقم چنين لاف گزافي سراغ داريد .
چهارمين نشانه اما توقيف نابهنگام دو روزنامه اصلاح‌طلب بود كه اولي آمده بود تا با « بازگشتي به آينده » روايتي نو باشد از روزنامه‌نگاري اين سالها تا با دست انداختن در دست پست مدرن‌ها شايد بتواند تواني اندك به تن نحيف پرنده بال شكسته اصلاحات تزريق كند ،‌ حكايت « جمهوريت » اما از آن ديگري دردناكتر بود كه حتي نوباوگي را نيز تجربه نكرد همان كه مسعود بهنود روزنامه‌اي با اميدهاي بزرگ ناميدش چرا كه مشي خود را نه بر سياست كه بر فرهنگ و اجتماع نهاده بود و از آن دلپذيرتر دغدغه‌هاي نوين عمادالدين باقي را نيز در قالب صفحاتي با عناويني نوين جلوه عمومي‌تر بخشيده بود ، صفحه حقوق بشر از آن جمله بود ….
پنجمين نشانه اما تداوم روند هوشمندانه فيلترينگ سايت‌ها و وبلاگها است . پس از آنكه دو روز دسترسي كليه كاربران به وبلاگهاي بلاگر مسدود گشت و پروكسي‌ها به كار افتادند خبرگزاري شايعه – اين قويترين رسانه ايراني – رسما اعلام كرد كه مخابرات و شركت‌هاي خصوصي همكار آن ، در حال تست نرم‌افزارهاي فيلترينگ هستند . نشانه‌هاي روزهاي بعد كه به آزادي اكثريت وبلاگهاي بلاگ اسپاتي انجاميد درستي نظريه پيشين را تائيد مي‌كرد چرا كه برخي از وبلاگهاي بلاگ اسپاتي و پرشين بلاگي با محتواي خاص و البته بسياري از سايت‌ها و وبلاگهاي پربيننده نيز به تيغ سانسور گرفتار شدند و تقريبا تمامي پروكسي‌ها البته نه در همه شهرها از كار افتادند ، روندي كه هم‌اكنون نيز با انتشار رسمي ليست سايت‌ها و وبلاگهاي فيلتر شده تداوم دارد .

اگر چه نشانه‌هاي آمده در سطور فوق هر يك به عرصه‌‌اي متفاوت تعلق دارند اما مي‌توان همه آنها را زير عنوان « عرصه عمومي ظهور و بروز جامعه ايراني » دسته‌بندي نمود همچنان كه پس از يافتن چنين وجه اشتراكي، آنچه در تمامي اقدامات پراگماتيست‌هاي بنيادگراي نو محافظه‌كار مشترك است تلاش جنون آميزي است براي « كنترل افكار عمومي » و به دست گرفتن عنان اختيار اسب چموش « عرصه عمومي » ؛ اينچنين است كه استاد دانشگاهي تنها به جرم انتقادي قابل دفاع از ايدئولوژي رسمي حاكميت در جمعي محدود ، گرفتار زندان و حكم اعدام مي‌شود تا هم ديگران حد و اندازه خود بدانند و دهان را بيش از « حد شرعي و سياسي » نگشايند و هم چنين سخناني در نطفه خفه شود تا ذهن جوياي حقيقت ملت ايران را منحرف نسازد ، در اين سو چون نومحافظه‌كاران ايراني چاره را در بستن تدريجي پرونده مي‌بينند ، اتهام ارتداد را از برگهاي پرونده پاك مي‌كنند كه بار ديگر فرياد مصباح يزدي و خزعلي بلند مي‌شود كه : آقاجري را بر بلنداي دار ديدن خوش است ؛ حق دارند كه بنياد كاخ خويش بر باد مي‌بينند ؛ برمي‌آشوبند و جام خون آزادگان طلب كنند .
محاكمه زهرا كاظمي نيز ماهيتي متفاوت ندارد كه او خبرنگار بوده است و به ناچار و بنا به مسؤوليت خويش روايتگر تاريخ ديوارهاي اوين براي هموطنانش و تمامي شهروندان دهكده جهاني و در يك كلام براي افكار عمومي ايران و جهان . حكايت فيلترينگ سايتها و وبلاگها و توقيف روزنامه‌ها و بستن پنجره توليد انديشه نيز وجه ديگري از اين منشور شوم است .
پراگماتيست‌هاي بنيادگراي ايراني اما در عرصه عمومي نياز فراوان به پشتيباني حاميان سنتي خويش دارند بنابراين شگفت‌انگيز نيست اگر در مسائلي كه به ساحت سياست مربوط مي‌شود و آزادي انديشه نرمشي عملگرايانه از خود نشان مي‌دهند در مسائل اجتماعي سخت و خشن ظاهر شوند ؛ آنان ناچارند تا انتخابات رياست جمهوري چهره و ظاهر جامعه را مطابق ميل ارزشمداران مذهبي بيارايند حتي اگر به نارضايتي اكثريت تاثيرگذاري چون زنان ايراني منتهي شود . آزادي‌هاي اجتماعي تنها بخشي است كه بسياري اميد داشتند آبادگران پس از دستيابي به قدرت ، مجوز گشايشي هر چند اندك را صادر ‌كنند رويائي كه اين روزها با اقدامات و برخوردهاي نيروي انتظامي با شهروندان و فروشندگان مانتو و عزم نمايندگان براي تشكيل سازماني براي « امر به معروف و نهي از منكر » به ياس مبدل شده است . پس تا انتخابات آينده رياست جمهوري نه تنها شاهد تشديد فعاليت پليس انديشه براي كنترل افكار عمومي و بستن تمامي دريچه‌هاي تاثيرگذار در عرصه عمومي و شكستن قلم‌هائي كه دغدغه جهت‌دهي فكري جامعه دارند ، خواهيم بود بلكه با عقبگردي به اندازه نزديك به يك دهه به عصري بازخواهيم گشت كه آزادي‌هاي اجتماعي به نام مستعار آزادي‌هاي سياسي بدل مي‌گردد و قهرمانانش نه استادان دانشگاه و حاميان كارل پوپر و جامعه باز و آزادي انديشه كه طرفداران دوچرخه ‌سواري بانوان و كاهش اندازه روسري ‌هاي زنان ايراني‌اند و حاميان عدم مزاحمت براي پسران و دختران جوان قدم‌زنان در پارك‌ها و خيابان‌ها . بازگشتي به نقطه صفر با كوله‌بار ده سال سعي و خطاي بي‌حاصل ؛
 

۱۳۸۳/۰۴/۲۷

مرا را با معشوق چکار ؟

بازت خبر دهم
ديرزماني است عزيز
که ما ، به اين خانه بس دور عادت کرده‌ايم
و به اين چراغ خاموش
و به اين در که نيمه باز سالهاست
منتظر رهگذر است
مرا را با معشوق چکار ؟
که روغن چراغ خانه‌ي من هديه پيرزني است
که به جاي سبد ، تخم سرو ميفروخت
و عطر شقايق داشت
و خانه را جاي ماندن نمي‌دانست
و مرا به رفتن مي‌خواند
و به بستن اين در نيمه باز
و سرودن حديث خانه‌اي که سقف نداشت
و آسمان پناهش بود
.........
.........
.........
 

۱۳۸۳/۰۴/۲۵

در ميان همهمه آن ميدان …

هنگامي كه در جلو تاكسي را به هم زد راننده غرولندي كرد كه : چه خبره ؟ مگه دروازه شهر رو مي‌بندي ؟ همين ديروز درستش كردم ، مسافرها هم كه انگار نه انگار ، فكر مي‌كنند سوار ماشين دشمنشون شده‌اند …… علي فقط نگاهي به راننده كرد و نگاهش را به بيرون دوخت ، به مغازه‌هاي رنگارنگي كه كالاهاي خويش را در پرتو نور خيره كننده چراغهاي تزئيني دوست داشتني‌تر جلوه مي‌دادند و با آب و رنگ‌تر ؛ خيلي خسته بود ،‌ امروز كارهاي زيادي انجام ‌داده بود ، سرش درد مي‌كرد ، ‌چشمانش مي‌سوخت ، بايد سريع خود را به خانه مي‌رساند و پس از دوش آب سرد به رختخواب مي‌رفت ، توان بيدار ماندن نداشت ، رمقي هم براي مطالعه در او باقي نما‌نده بود …… نگاهش را از پنجره كناري گرفت و به تماشاي روبرو پرداخت ، به نزديك ميدان رسيده بودند ، ميدان بعدي مقصد او بود ، ناگهان به ترافيك سنگيني برخورد كردند ، مامور راهنمائي و رانندگي آنان را به كوچه‌اي فرعي هدايت كرد تا پس از گذشتن يكي دو كوچه در آنسوي ميدان فارغ از ترافيكي كه پيش رو داشتند به مسير خويش ادامه دهند .

ميدان ، ميدان بزرگي نبود اما سابقه چنين ترافيكي را نيز نداشت ، همه مسافران به يكديگر مي‌نگريستند جز علي كه از دو سو بدن خويش را آماج فشار مي‌يافت ، از سوئي درب جلو تاكسي و از ديگر سو مردي نه چندان فربه ؛ علي زير چشمي نگاهي به مرد كناري كرد ، كت و شلوار طوسي و كيف چرمي بزرگي كه طلبه‌هاي حوزه علميه به دست مي‌گيرند بيش از هر چيز قابل رؤيت بود . مسافران پشت سر دو زن و يك مرد بودند . اين را از صداي انتقاد و اعتراضشان مي‌شد فهميد .

… به انتهاي ميدان رسيده بودند . حالا ديگر ميداني كه جمعيت عظيمي در حال ترك آن بودند و دور تا دور چمن‌كاري وسط آن با ميله‌هاي آهني بزرگي محاصره شده بود به طور كامل ديده ميِ‌شد . در ميانه ميدان سكوي بزرگي بود شبيه سن تئاتر ، تاكسي ترمز كوتاهي كرد و راننده سرش را از اتومبيل بيرون آورد …… آقا اين جا چه خبر بوده ؟ مرد سياه پوش نگاه عاقل اندر سفيهي به راننده انداخت و گفت : مگه نميدوني ؟ چند تا جوون دزد رو امروز شلاق زدند ،‌ چند تا از اين انگل‌ها رو ادب كردند …… علي با شنيدن سخن مرد سرش را به طرف وسط ميدان چرخاند ، ‌سربازي كه كيسه‌اي سياه كه دو سوراخ روبروي چشمانش او را قادر به ديدن مي‌ساخت به سر داشت به روي سكوي مرتفع و پهن وسط ميدان آمده بود تا ظاهرا وسيله به جا مانده‌اش را بردارد …… حالا ديگر در ميان جمعيتي كه آرام آرام ميدان را ترك مي‌كرد قرار گرفته بودند ، هر كس اظهار نظري مي‌كرد :
- فكر كرده‌اند با اين كارها مي‌تونند جلو دزدي رو بگيرند اين جوون‌ها كه درد و عار ندارند ، ميرند يك جاي ديگه دزدي ، اگه آبرو داشتند و به فكر آبرو بودند كه از اول دزدي نمي‌كردند …
- چي ميگي حاجي ، اگه چهار تا از اين انگل‌ها رو شلاق نزنند كه درس عبرت نميشه براي بقيه . فايدش چيه كه توي زندون كه هزار تا انگل عين همين‌ها زنداني است اينها رو شلاق بزنند ، بايد در ملا عام باشه كه درس عبرت بشه براي بقيه ……
صداي اعتراض مسافر خانمي كه پشت سر علي نشسته بود بلند شد :‌ خوب چيكار كنند اين جوونها ؟ وقتي كار نيست چيكار بايد بكنند ؟ ناچارند برند دزدي ، بيائيد كار براي اين جوونها ايجاد كنيد اگر نرفتند سر كار و باز رفتند و دزدي كردند اينها رو بگيريد و شلاق بزنيد .
خانم ديگري كه كنار مسافر معترض نشسته لب به شكوه باز مي‌كند كه : اصلا اين رفتار غير انسانيه ، با اين كار شخصيت جوون رو كاملا خرد مي‌كنند ، اگر كمي حيا هم در او وجود داشته با اين شلاق زدن آنهم در ملا عام از بين مي‌رود ، ديگر به هيچ صراطي مستقيم نخواهد بود …
مردي كه كنار اين دو خانم نشسته مي‌گويد : اينها كه همه چي رو پولي كردند چهار روز ديگه براي اكسيژن هوا هم از ما پول مي‌خواهند ، وقتي مخارج زندگي اينقدر بالاست معلومه جوون به اين كارها كشيده مي‌شود ، جوان است عزيز من ، تفريح مي‌خواهد ، سرگرمي مي‌خواهد ، زن مي‌خواهد ، چقدر تحمل كنه ؟ چقدر مقاومت كنه ؟
زن كناري او شكوه را مجددا آغاز مي‌كند : همش تقصير اين ريشي‌هاست كه ما رو بدبخت كردند ، ‌خودشون هزار جور امكانات دارند ، هزار جور امتياز دارند براي دانشگاه ، براي مسكن ، براي معافيت بچه‌هاشون ، هر جا بري وقتي فرم امتياز بهت بدن خانواده‌هاي فلان و فلان در اولويت هستند و همون اول كار به عنوان دستخوش امتياز اوليه‌اي بيشتر از شما دارند …
مردي كه كنار علي نشسته غرولندش بلند مي‌شود : چه ربطي داره خواهر من ؟ كي گفته اينها امتياز خاصي دارند ؟ اگر هم دارند جونشون رو گذاشتند كف دستشون رفتند و جنگيدند براي اسلام ، براي مملكت ،‌ بايد امكانات بهشون داد ، در مقابل جونشون كه هيچي نيست ،‌ اونها از جونشون گذشتند ، ريش هم از واجبات اسلام است …

علي با تمام وجود به اين گفتگو گوش سپرده بود . دستي به ريش‌هاي كوتاه و مرتب خويش كشيد . به ياد نداشت از سنخ آن مرد ظاهر الصلاح باشد كه اكنون همنشين او در اين سفر كوتاه است اما اكنون با همان عناوين كه مرد نگون‌بخت مورد عتاب قرار مي‌گرفت او نيز آماج تهمت بود . سكوتش شايد مهمترين بهانه بود تا مُهر يكرنگي با آن مرد بر پيشانيش نمايان شود . آرام با خود گفت ما مرغي هستيم كه هم در عزا و هم در عروسي سر بريده مي‌شود ، مذهبي‌ها منافق و غربي و ضد دين را پسوند ناممان مي‌كنند و غير مذهبي‌ها مرتجع و خائن و مزدور را ؛ زني كه پشت سر علي نشسته بود بار ديگر نفرين به قبيله ريش‌دار ها را آغاز كرده بود اين بار اما مردي كه مورد سرزنش بود سكوت كرده بود . تنها ناله و نفرين زن در فضاي تاكسي پيچيده بود …

ديگر به ميدان رسيده بودند . علي درب تاكسي را باز كرد و پائين پريد و خود را سد راه عبور مسافر پشت سري كرد . در حالي كه لبخندي بر گوشه لب داشت گفت : خانم محترم نبايد همه را به يك چوب برانيد . من نيز ريش دارم اما هرگز آنگونه كه شما تصوير كرديد و از پس آن سيل نفرين را روانه ساختيد نيستم . زن در حالي كه با حالتي آميخته با وحشت به زور لبخندي را حاكي از تخليه سالها عقده فروخورده تحويل مي‌داد گفت منظور من شما نبوديد منظور من آن آقاست و با دست اشاره‌اي كرد به مسافري كه كنار علي نشسته بود و اكنون سر را پائين انداخته و به راه خويش مي‌رفت . علي نگاهي به آن مرد كرد . نمي‌دانست چه احساسي نسبت به او دارد . در نگاه او هيچ چيز مطلق نبود اما آيا مرد آنگونه بود كه زن تصوير كرده بود ؟ باد پائيزي ناگهان وزيدن گرفت . علي به ياد جواناني افتاد كه آنروز شلاق خورده بودند . دستها را در جيب فرو برد . سر را به زير انداخت و از كنار ديوار راهي خانه شد در حالي كه مبهوت مانده بود در اين دادگاه چند دقيقه‌اي چه كسي محكوم بود و چه كسي مظلوم ………

پي نوشت :‌ داستان فوق كاملا واقعي است تنها نام شخصيت اصلي داستان و برخي جزئيات تغيير كرده است .

۱۳۸۳/۰۴/۲۲

مي‌گريم بر چشمه خشك اشك اين قلم

مي‌گريم ،‌ مي‌گريم بر چشمه خشك اشك اين قلم ؛ بر انتهاي ناپيداي سكوتش كه مرگ را نويد مي‌دهد و اعدام ماه را ؛ مي‌گريم ، مي‌گريم بر برق خاموش شده چشمان تو ، چشمان من ، چشمان « ما » ، « مائي » كه ديگر جزئي از افسانه شاهنامه است و گوشه‌اي از مرگ سهراب ؛
خواستم از فرار دختران بنويسم از خانه‌هائي كه روزگاري ماوا و پناهشان بود و دلايل آن ،‌ قلم خويش را در بند يافتم …
خواستم طعنه رئيس جمهور سابقا اصلاح طلبمان را پاسخ گويم كه اطمينان داده بود در ايران هرگز جمهوري سكولار برپا نخواهد شد به پاسخي كه با اين مطلع آغاز مي‌گشت كه آقاي رئيس جمهور ، جمهوري سكولار فرجام محتوم اصلاح ناپذيري ديني و جزم انديشي است ، قلم را اما بي ميل به سماع ميان اين ميدان يافتم …
خواستم از آقاجري بگويم و گرماي دستانش كه به گاه دعوتي كه از او نموده بوديم دستم را در خنكاي صداقت و صميميتش فشرد و برق نگاهش را به گونه‌ام پاشيد و متواضعانه پاسخم داد : آري پايم را در جنگ از دست داده‌ام ، خواستم همه آنان كه رقصيدن جسم بي جانش را بر بلنداي دار « تفتيش » خواستارند به ياد بياورم كه نماز بيش از نيمي از يك ساعت را در آغوش سيد هاشم به خواندن غزل عشق مي‌گذراند ، خواستم پرواز مريم را ، مريم آقاجري را ، براي كاويدن زواياي تاريك پدر پاسخي دهم و سياه مشقي به رسم تشكر از استاد و معلم خويش بنگارم ، قلمم را اما افسرده و سرافكنده يافتم …
خواستم از صدام بگويم و روسپيدي تاريخ و بيش از آن از لبخند ظفرنموني كه بر گوشه لب « هگل » نشسته است از اثبات هزار باره جمله معروفش كه تاريخ دو بار تكرار مي‌شود يكبار در جامه تراژدي و دگر بار در لباس كمدي ، قلمم را اما اسير يافتم …
هر گاه قلم را به رقص خواندم و دلبري ، ديدم ديگران گفته‌اند و اهل عمل چه در قبيله موافقان و چه در قبيله مخالفان به گوش جان سپرده‌اند و طي طريق آغاز كرده‌اند و بي‌تفاوتان نيز چون هميشه شانه‌اي بالا انداخته‌اند و گذشته‌اند و دگر چه جاي گفتن ،‌ آنهم تكرار حديث هجران و غصه و فراق يا كه انتقاد و اعتراض و فرياد يا حيرت و عشوه و ديدار كه تمام زيبائي قامتشان را عجوزه « تكرار » به تيغ حسادت و دلزدگي زدوده است …

و امروز ……… شكوه محمد بود از نانوشتن و قلم را بر سنگ توبه شكستن و پاسخي نبود جز سرافكندگي من شرمنده … چه بگويم ؟ از كدامين غصه بنالم ؟ كدامين شادي نداشته اين نسل سوخته را معنا كنم ……… كدامين راز را با تو نجوا كنم كه پيش از اين بر شانه رفيق ساليان دور و درازت – آينه را مي‌گويم – از هجرانش نناليده باشي ؟
محمد عزيزم … قلمم را در بند مي‌بينم و اسير … در بند كه ؟! نمي‌دانم … اسير چه ؟! نمي‌دانم … افسرده و دل شكسته از كدام واژه ؟! نمي‌دانم …
تنها يك چيز مي‌دانم … چشمان قلمم را مي‌بينم كه با برقي كه يادگار آخرين قطره‌ اشك‌هاي در تنهائي ريخته شده‌ي اوست ، مظلومانه مرا مي‌نگرد … او نيز چون من در اين بازار مكاره غريب است ، غريب است ،‌ غريب ………

۱۳۸۳/۰۴/۱۸

18 تير در 3 اپيزود

نخست : هنوز آفتاب غروب دلگير 17 تيرماه 78 سر بر شانه‌هاي البرز نگذاشته است ، دانشجويان در تهيه و تدارك قوت و غذاي شبانگاهي‌اند چه يا در انديشه آماده شدن براي آخرين امتحانات هستند يا جمع كردن وسايل و حركت به سوي منزل پدري ، همانجائي كه چندي پيش با هزاران اميد و آرزو براي ساختن فردائي بهتر براي خود و جامعه گرد غربتش را براي رسيدن به اندكي عزت به جان خريدند .
بوي تخم مرغ و نيمرو در فضاي خوابگاه پيچيده است . نواي هايده راهرو خوابگاه را انباشته است . دانشجوئي بر لب بالكن از دل گرفته خويش مي‌گويد و فرجام ناكام يك نگاه عاشقانه ، ديگري آواز سر داده است تا هم‌اتاقي‌هايش را به كنسرتي مجاني و بي دردسر دعوت كرده باشد . در بالكن آن اتاق اما دانشجوئي رو به شهر پر آشوب نشسته و سر در روزنامه فرو برده است ، از توقيف سلام مي‌خواند و نامه سعيد امامي ، پك محكمي به سيگار مي‌زند و به عمق شب چشم مي‌دوزد ، به پايان روشن يك راه ، تركيبي از اميد و اندوه او را فراگرفته است ، ‌دلشوره عجيبي دارد ، چشم به شهر مي‌دوزد و دل به نواي ممتد بوق‌ها مي‌سپارد و خود را در آشفتگي اين مردم هراسان گم مي‌كند ………

دوم : زنگ ساعت به صدا در مي‌آيد . هنگام نماز صبح فرا رسيده است . از آن هنگام كه با نواي آمرانه پدر با چشم‌هاي پف كرده برمي‌خاست تا پس از به در و ديوار خوردن‌هاي بسيار ، وضو بگيرد و به سوئي بايستد كه قبله‌اش مي‌نامند تا به امروز عادت كرده است به اين برخاستن ها و نشستن ها ؛ شب هنگام به سر و صدائي از جا برخاست و خوابش را نيمه كاره گذاشت . دانشجويان در محوطه كوي تجمع كرده‌اند . ظاهرا درگيري مختصري هم روي داده بود . بيش از اين نمي‌دانست ، از اين درگيري‌ها زياد ديده بود . « چند ساعت ديگر آرام مي‌شوند » هم اتاقي‌اش اين را گفت و با جمله نيشدار « عجب اصلاح طلب مافنگي‌اي هستي كه حتي حاضر نيستي از خوابت بگذري براي يك گام پيشرفت اصلاحات و تائيد خاتمي » خنده تلخي تحويلش داد و به سوي تخت دو طبقه رفت و روي تشك ولو شد .
در روي تخت كه آرام گرفت به امشب فكر كرد . خاتمي را دوست داشت ، اصلاحات را هم ؛‌ عضو انجمن اسلامي بود اما توان كتك خوردن را نداشت ، پدر و مادر پيرش هم نه فرزندزاده والادستي بودند و نه صاحب مال و كسبي كه به گاه گرفتاري سندي را سد راه زندان رفتنش كنند . از آن گذشته اين دانشجويان هم پس از چند ساعت به خوابگاه بازمي‌گشتند و تنها اثر اعتراض دانشجويان پر كردن ستون چند روزنامه اصلاح طلب بود، ‌همين ؛ ديگر چيزي به ياد نداشت ، خواب او را در آغوش خويش مي‌فشرد ……
به اتاق كه بازگشت سر و صدائي از پائين خوابگاه مي‌آمد . به نماز ايستاد ، نماز را به پايان نرسانده بود كه ناگاه در گشوده شد و چند نفر كف بر لب و عربده كشان وارد شدند ، اولين باتوم كه به سرش خود نماز را نيمه كاره گذاشت و گريخت ، دو ستون مامور تا انتهاي راهرو صف كشيده بودند و با باتوم‌هاي در دستشان آماده پذيرائي از دانشجويان بودند . سوزش درد و بوي تند عرق و خون را در تمام بدن خويش حس مي‌كرد ، هيچگاه اينچنين در چنبره درد گرفتار نشده بود . تمام پيراهن و سر و صورتش را خون پوشانده است . دوستش را با نواي يا حسين به پائين پرتاب كرده‌اند . همه چيز رنگ كابوس دارد . كابوسي از جنس قدرت . دانشجويان شعار مي‌دهند : « خاتمي ، خاتمي ، اقتدار ، اقتدار » ، « نيروي انتظامي ، تسليت ، تسليت » . در حالي كه از درد به خود مي‌پيچيد آرام نجوا كرد : امروز براي هميشه در ذهن ايرانيان باقي خواهد ماند . نام 18 تير و آنچه گذشت ………

سوم : هنوز آفتاب غروب دلگير 17 تيرماه 83 سر بر شانه‌هاي البرز نگذاشته است ، دانشجويان در تهيه و تدارك قوت و غذاي شبانگاهي‌اند ؛ بوي تخم مرغ و نيمرو در فضاي خوابگاه پيچيده است . نواي هايده راهرو خوابگاه را انباشته است . دانشجوئي بر لب بالكن از دل گرفته خويش مي‌گويد و فرجام ناكام يك نگاه عاشقانه ، ديگري آواز سر داده است تا هم‌اتاقي‌هايش را به كنسرتي مجاني و بي دردسر دعوت كرده باشد . در بالكن آن اتاق اما دانشجوئي رو به شهر پر آشوب نشسته و سر حيرت بر زانوي پشيماني نهاده است ، دوستش روزنامه تازه منتشر شده را نشانش مي‌دهد ، با بي‌ميلي نگاهي مي‌كند ، جمهوريت … خنده تلخي بر گوشه لبش مي‌نشيند ، صورتش را در هم مي‌كشد و سرش را برمي‌گرداند ، پك محكمي به سيگار مي‌زند و به عمق شب چشم مي‌دوزد ، به پايان تاريك يك راه ، تركيبي از حسرت و اندوه او را فراگرفته است ، ‌هيچ دلشوره‌اي ندارد… سرد سرد است ، نگاهش به تيتر كوچك روزنامه مي‌افتد : فردا هيچ مراسمي برگزار نخواهد شد ……… چشم به شهر مي‌دوزد و دل به نواي ممتد بوق‌ها مي‌سپارد و خود را در آشفتگي اين مردم هراسان گم مي‌كند ……… آه حسرت در فضا مي‌پاشد … فراموشي عمدي يك نسل به دست نسل ديگر براي ماندن ، براي حكم راندن …… 18 تير در پس تاريخ گم شده است .