۱۳۸۳/۰۳/۱۷

ديرزماني است كه در خود فروشكسته‌ام

به خود آمدم ، در پس زايش صدها طلوع خويش را گم كرده‌ام ، جائي در آنسوي تاريخ ، آنجا با خويش وداع گفته‌ام ، گوشه‌اي دورتر از عمق بي‌نهايت آينه‌هاي به هم خيره شده ؛

- ديگر نخواهم انديشيد .
- مگر مي‌شود ؟ مگر پرواز خيال در آسمان رويا را پاياني است ؟
- ديگر از رويا متنفرم ، سقف اين آسمان را مي‌بيني ؟
- باز هم به خطائي . در پس آن ابر ، دگر بار عمق آسمان است . آن ستاره نه به سقف آسمان آويزان كه در عمق آن در پرواز است . بودن را به خاطر بسپار و ماندن را .
- به چه مي‌انديشم ؟
- نمي‌دانم .
- از پس ابرهاي ترديد آسمان آبي قلبت را نظاره كن .
- نمي‌توانم .
- بخواه ، مي‌تواني . اين شعار تو بود . به جاي درخشندگي آينه خويش را بنگر .
- و با احساس چه كنم ؟
- فراموشش مكن .
- و با عقل ؟
- به يادش بسپار .
- و با دل …… آه
- به درياي عشق روانه‌اش كن تا در آغوش ساحل وصال دمي‌ بياسايد .
- بگذار تا بروم ، خسته‌ام ، به گدائي نسيم مي‌روم براي اين كوره سوزان .
- من هم مي‌آيم .
- بيا كه تو وجود در هم شكسته‌ام را هرگز ترك نخواهم كرد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!