داستان از كجا شروع شد ، نميدانم . همين قدر به ياد ميآورم دير زماني است كه قلبم را دروازههائي عظيم و فولادي بستهاند آنچنان كه اين كبوتر بخت برگشته محبوس در قلب منِ سرگردان ، ديرزماني است با تن نحيف خويش به اين درهاي قدبرافراشته فولادي ميكوبد ديگر ناي پرواز كه نه ، قدرت راه رفتن و دانه برچيدن هم ندارد . لاي در را كه گشودم تا مطمئن شوم از پس سالها هنوز قلبم خالي است ، خالي از عشق ، خالي از شور ، خالي از …… نميدانم خالي از هر آنچه نگاهي آتش به جاني افكند ، كبوتر كه نيمه جانش را بر روي سنگفرش قلبم پهن كرده بود نگاه پر از التماسش را به چشمانم دوخت ، اشكي از چشمهاي كوچكش بيرون خزيد و نجوا كرد : تا كي ؟
سرم را پائين انداختم . كاش راز اين تنهائي را ميدانستي ؛ كاش راز اين درهاي عظيم پولادين را برايت گفته بودم ؛ كاش ميدانستي هيچ مرغي را به خون آغشته نساختهام الا تو را كه مرغ عشقي ؛ نه از آن مرغان عشق كه دمي بييار نميتوانند آواز بودن سر دهند ، تو پيام آور عشقي و جرمت سنگينتر .
خستهام كردهاي در اين سالها ، يا خويش را هلاك كن يا ……… نترس ، من ديرزماني است هلاك شدهام . چهرهام را بنگر ، خطوطش را ببين ،دريغ است كه زندهام بپنداري . مرا دفن كن و خويش را آزاد . برو ، پرواز كن ، روي دست در هم فشرده آن دو بنشين و بخوان ، از من برايشان بگو و ظلمهايم ، نه از من نگو ،بگذار حديث من در همين قلب تاريك و غبار گرفته نهفته بماند .
يادت هست چند روز پيش را ، لاي در گشوده شد ، پيام عشقي آمده بود و تو آنچنان لبريز از شوق خود را به درب كوبيدي كه …… يادت هست ؟ اما حكايت اين دل را مگر پاياني است . آفتاب هنوز دامن از دنيا برنچيده بود كه سفير عشق سرافكنده از بسته شدن اين دربها بازميگشت .
باز هم ميل رفتن داري ؟ بمان و بميران . همدم آخرين دمهاي من باش تا آن راز را برايت بگويم . بمان ديگر تو مرا تنها ………
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!