در گوشه اتاق كز كرده است . دستش را ميگيرم . او را در آغوش ميكشم . سرش را روي شانهام ميگذارد . شانهام خيس ميشود . بوي باران بهاري ميدهد ، صدايش خش خش برگهاي پائيزي است … … ميگويد : چرا هيچ كس مرا نميبيند ؟ … … نوازشش ميكنم . پس قلبت كو ؟ آرام نجوا ميكند : جاي من در قلب مردمان است ، در كنج پنجره مه گرفته دلشان ، قلبي ندارم كه هميشه قلبي را به عاريت ميگيرم ؛ نامش را ميپرسم …… « تنهائي » است ……
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!