۱۳۸۳/۰۲/۲۱
بر بلنداي آن كوه
در را ميگشايم . چرا اينچنيني ؟ … … خاكهاي لباسش را ميتكاند ، اجازه هست ؟ بفرمائيد …… با قدمهاي سنگين وارد ميشود ، حجم فضا را آكنده است . سرفهام ميگيرد ، چشمهايم ميسوزد ، پنجره را باز ميكنم ، به ناگاه مي رود ، همه جا طلائي خورشيد ميشود ، « نور » آرام سرش را روي ميز گذاشته است و آفتاب ميگيرد . از او ميپرسم كه بود ؟ ميگويد « ايمان » بود ، از بيابان مذهب ميآمد …… پس چرا رفت ؟ …… ميگويد : در پس پنجره در انتهاي بيابان مذهب جنگل حيرت است و در پايان آن كوه عصيان ؛ آن گردباد را ميبيني ؟ ايمان است كه بر بلنداي كوه به سوي قله ميرود …… آن كورسو را بر قله كوه ميبيني ؟ …… آري ميبينم …… آن نور حقيقت است ………
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!