ساعت حدود دو و نيم بعد از ظهر است ، به بيمارستان تلفن ميكنم . مادر را از اتاق جراحي بيرون آوردهاند اما درد بسيار دارد . تنها تا ساعت سه وقت ملاقات است و من بايد خود را از شمال شهر به جنوب شهر برسانم . باران ميبارد هم از آسمان شهر ، هم از چشمان من . نميدانم چطور خودم را به در خروجي شركت رساندم . صدائي شنيدم : مهندس برجيان ، مهندس برجيان … سر برگرداندم ؛ يكي از همكارانم بود . كتم را جا گذاشته بودم . آنرا ميگيرم و همزمان با دويدن در پيادهرو ميپوشمش . نميفهمم چطور در يك اتومبيل جا ميگيرم و دربست ميكنم تا خود بيمارستان ، آقا لطفا سريعتر ، سريعتر لطفا … گوش ميكند ، نام بيمارستان كه ميشنود پا را بيشتر بر پدال گاز فشار ميدهد ……… بدنش سرد است ، ناله ميكند ، چين و چروك صورتش رنجهاي بيشمار ساليان را به ياد ميآورد ، رنج بزرگ كردن دو كودك سه ساله و دو ساله و لبخند شيرين او آنهنگام كه از پس ساليان هر دو را در قامت مهندس ميبيند و از ته دل ميخندد چرا كه خود را پيروز اين زندگي ميداند …… مسعود برايم دعا كن ، مسعود برايم دعا كن …… ندايش اوج التماس است …… نوازشش ميكنم ، مادر بايد تحمل كني … ناله ميكند ، از درد شكوه ميكند … نوازشش ميكنم … نگهبان به بيرون از اتاق ميخواندم … وقت ملاقات تمام است … موبايل را به خواهرم ميدهم … تمام صبح را از مادر بيخبر بودم چرا كه اپراتور حاضر به وصل تلفن نبود … مادر ، من دارم ميروم … چقدر دستانش سرد است ، صورتش نيز … آرام مادر ، سِرُم در دستت است … از من دعا ميخواهد … خداحافظي ميكنم … به خانه ميرسم … نميتوانم سر جايم بنشينم … كاش به چيزي معتاد بودم … سيگار ، مشروب … اما من فقط به كتاب و مطالعه معتادم … كتاب داستاني برميدارم و خود را در آن غرق ميكنم …نميتوانم … ياد مادر ميافتم و نالههايش … گوئي بر پيشانيش درد براي ابد حك شده است …كتاب ديگري برميدارم … خير فايده ندارد … تلفن منزل زنگ ميزند … الو مسعود ، هر چه زودتر برو اين زيرميزي خانم دكتر رو بده بيچاره كرد من رو از بس كه تلفن كرده بيمارستان ، كلي هم منت گذاشته كه از همه قبل از عمل ميگيريم اما شما چون اورژانسي بود بعد از عمل … صداي نالههاي مادر هنوز ميآيد … نالههاي مادر است ؟ … بله … نميتوانم تحمل كنم … اشكم جاري ميشود … خسته و كوفته پول برميدارم و به مطب دكتر ميروم … خانم دكتر را صبح ديدهام … يك خانم چادري در حالي كه يكي و نصف چشمانش پيدا بود … فرياد ميزنم خدايا من به چنين اسلامي كه از آن متنفر بودم كافرم … سوگند نامه سقراط كو ؟ … ميخواهم تكه پارههايش را به زبالهداني بياندازم … منشي دكتر تشكر ميكند … به خانه بازميگردم … زيرميزي كار خود را كرده است … دكتر با بيمارستان تماس گرفته و دستوراتي داده است …مادر نيم ساعت است كه آرامتر شده … به خواب رفته است … به نماز ميايستم … تكبير را با نفرت از آن اسلام آغاز ميكنم … بين دو نماز است … دستها را كمي بالا ميآورم … خدايا تو خود ميداني مدتهاست از تو چيزي نخواستهام … اما حال ميگويم و ميخواهم … از درد مادرم بكاه … از درد مادرم بكاه … از درد تمام مادران بكاه …
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!