……… اشكهاي نيلوفر آرام آرام از گونههايش فرو ميريخت . چقدر چهره ساسان عوض شده بود . در حال فكر كردن بود يا در حال چگونگي پايان اين عشق ، اعلام خط پايان اين دوست داشتن . خدايا چقدر حالت چشمانش غريب است . تا حالا اينگونه نديده بودمش . ساسان آرام از پشت صندلي بلند شد …
چند ساعت كه بود كه بيهدف راه ميرفت . نميدانست دقيقا بايد به چه چيزي فكر كند ، به نيلوفر كه تا آن زمان تنها دختري بود كه دژ آهنين قلبش را به رويش گشوده بود ، به سرنوشت نيلوفر ، به واكنش پدر و مادرش وقتي كه از اين راز مطلع شوند ، به پدر و مادر كنوني نيلوفر كه در تمامي اين سالها تنها دخترشان را به بهترين وجه ممكن تربيت كرده بودند كه در تمام دانشكده همه به او به ديده احترام و تحسين مينگريستند ، به پدر و مادر واقعي نيلوفر كه فرزند خود را در گوشه كوچهاي خلوت رها كرده بودند ، به شرايطي كه آن پدر و مادر را به اتخاذ چنين تصميمي مجبور ساخته است ؛ به اين فكر كه رسيد به ناگاه سرش درد شديدي گرفت ، حالا به جز راه رفتن بيهدف و چهرهاي حيرتزده ، سردرد هم اضافه شده بود ؛ نكند پدر و مادر واقعي نيلوفر عمل خلاف شرعي را … ديگر نتوانست ادامه دهد ، روي سكوي جوي كنار خيابان نشست قادر به ادامه مسير نبود ، صداي بازي شاد كودكان از پارك كوچك مقابل بلند بود . مادري كه لبخندي كمرنگ به لب داشت و دخترش را تاب ميداد و پدري كه بستني چوبي را به پسر 4 سالهاش نشان ميداد تا بين آن و بستني قيفي يكي را انتخاب كند … اگر مادر واقعي نيلوفر يك فاحش… ديگر نتوانست ادامه دهد ؛
خدايا اين چه سرنوشتي است كه نصيبم كردي ؟ چرا من ؟ مگر من چه كرده بودم ؟ تلو تلو خوران به مسير خود ادامه داد ، از نگاههاي رهگذران متوجه حالت غير طبيعي خود شده بود : حق دارم ، ندارم ؟ مگر مسالهاي كوچكي است ؟ با كسي ازدواج كني كه پدر و مادرش فاحش… نه نه چرا فقط اين فكر به سراغم ميآيد ؟ با كسي ازدواج كني كه پدر و مادرش مرتكب خطا شدهاند و او حرامزا… ؛ فرياد زد : خدايا چرا من ؟ شايد فقير بودهاند ، شايد فرهنگ بچهدار شدن را نداشتهاند ؛ خدايا اين راز را به كه بگويم ؟ از چه كسي ميتوانم كمك بگيرم ؟ در تمامي دانشگاه و حتي در ميان دوستان صميمي نيلوفر او تنها كسي بود كه اين راز را ميدانست ، بايد به پدر تلفن ميكرد ، پدر ساسان انسان بسيار با فرهنگ ، منطقي و اهل مطالعهاي بود ، نمونه رشد يافتهء دائي در دهههاي آينده ؛
به اولين دفتر مخابراتي كه رسيد بلافاصله با پدر تماس گرفت . مادر نبايد از اين موضوع بوئي ميبُرد ، نظرش را خوب ميدانست ، وقتي يكي از همسايهها كه قادر به بچهدار شدن نبود از پرورشگاه نوزادي را به فرزندي قبول كرد مادر به او معترض شده بود : شما كه نميدونيد پدر و مادر واقعي اين بچه چه كاره بودهاند ؛ تاوان گند زدن بقيه را شما بايد بپردازيد ؟ دو نفر ديگه رفتند و يك گندي بالا آوردهاند و از ترس آبرو بچهشان را رها كردهاند گوشه خيابان ، آنوقت شما جور آنها را ميكشيد ؟ اصلا ميدانيد گرگ زاده عاقبت گرگ شود . اين بچه حرومزاده هم يك كثافتي ميشه مثل بابا ننه بيدين و ايمون و هوسبازشون كه جرات قبول تاوان كثافتكاري خودشون رو نداشتند … … الو ، سلام پدر ، خوبيد شما ؟ مادر خوبه ؟ بابا بايد با شما خصوصي حرف بزنم ؟ نه نه هول نشدم ، مسالهء مهمي پيش اومده ، موبايلتون پيش خودتونه ؟ پس الان به موبايل زنگ ميزنم ، بريد تو يكي از اتاقهاي آخري ، كسي اون دور و بر نباشهها ……
در را كه باز كرد بنفشه مثل هميشه پشت در چمباتمه زده بود و منتظر رسيدن بابا ساسان بود . به محض آنكه كليد را در قفل در آپارتمان چرخاند بنفشه مثل فنر از جا پريد و خود را در آغوش پدر انداخت : سلام بابائي … و در حالي كه با عشوه سر خود را كج كرده بود ادامه داد بابا ساسان ، امروز از اون شوكولاتا برا بنفشه خانم خريدي ؟ مگه نه ؟ ساسان ضمن آنكه گونه بنفشه را ميبوسيد شكلاتي از جيب كتش درآورد و به او داد . بنفشه خندان و شاد در حالي كه دور اتاق ميدويد داد ميزد دست شما درد نكنه ، چرا بيشتر نداديد ؟! … و دور تا دور اتاق با صداي بلند ميخنديد و ميدويد . نيلوفر از آشپزخانه خارج شد و سامسونت ساسان را از او گرفت . ساسان خود را روي مبل راحتي رها كرد . چشمش به تابلو عكس پدر افتاد كه با نوار مشكي رنگي در گوشه خويش چندين سال بود كه ساسان و خانوادهاش را مينگريست ؛ يك ناظر خاموش ؛ در دل برايش فاتحهاي خواند و چون از آن فارغ شد براي صدمين بار زير لب گفت پدر عزيزم اي كاش همه فرزندان راهنمائي چون تو داشتند .
به ياد صحبتهاي آن روز سرگرداني و حيراني با پدر افتاد . پدر از هر دري سخني گفت و مثالها زد : هيچ كس را نبايد به خاطر گناه ديگران مجرم شناخت آنهم گناهي كه راهي نيز براي اثباتش وجود ندارد و اصلا معلوم نيست به وقوع پيوسته باشد . درست است كه هر فرزند نيمي از عناصر وجودي پدر و مادر را به ارث ميبرد اما هميشه محيط مساعد نياز است تا اميال و اخلاقيات كثيف انسان زمينه ظهور بيابند ؛ اميالي كه در همه انسانها بيش و كم وجود دارند و هنگامي كه اين اميال صورت فعل مييابند و عملي ميشوند آن انسان نام « گناهكار » را به خود ميگيرد بنابراين حتي اگر پدر و مادر نيلوفر بدترين انسانها باشند كه معلوم نيست باشند تو بايد شناخت كافي از او به دست آوري و اگر مطمئن شدي با دختر پاك و نجيب و صادقي روبرو هستي و انتهاي راه استدلال عقلت و راه شوريدگي دلت به نيلوفر ختم شد او بهترين گزينه براي توست . او تربيت يافته پدر و مادري بسيار فهميده و بزرگوار است كه او را چون دو چشم خويش عزيز داشته و بزرگ كردهاند كه اينچنين همگان او را تحسين ميكنند … و انتهاي سخنش همان بيت معروف بود : پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد … پسر نوح كه پسر نوح بود به آن سرنوشت مبتلا شد ؛ فكر كن و فكر كن و از نتيجهاش مرا با خبر كن ؛ ضمنا اين راز همينجا پشت اين گوشي تلفن براي هميشه مدفون خواهد شد .
يكماهي طول كشيد تا به نتيجه برسد . يكماهي كه گاه گاه چشمش به نيلوفر ميافتاد كه او را با چشمهاي نگران دنبال ميكرد . از نيلوفر مهلت خواسته بود براي انديشه كردن كه در آينده كوره راهي براي پشيماني باقي نماند ……… بنفشه را روي زانوي خود نشانيد و آرام استكان چائي را از روي سيني چاي برداشت و زير چشمي نگاهي به نيلوفر كرد و آرام گفت من كه پسنديدم شما چي ؟ نيلوفر زد زير خنده و كنار ساسان نشست و هر سه مشغول تماشاي تلويزيون شدند . در تمامي آن هفت سال خانهشان بوي سكوت ميداد ، هيچكدام از معالجات پاسخ نداد حتي سفر به خارج از كشور هم نتوانست شيريني را به منزلشان ارمغان آورد ، مشكل از طرف ساسان بود ، نيلوفر در تمامي آن سالها حتي يكبار لب به شكوه و اعتراض نگشوده بود تا آنكه يك روز مادر ساسان به آنها پيشنهاد كرد نوزادي را از پرورشگاه قبول كنند تا هم زندگي شيريني كه در كنار يكديگر دارند تداوم يابد و هم سكوت خانه بشكند و سرشار از شادي شود . ساسان و نيلوفر با چشمان متعجب به مادر چشم دوخته بودند . شيرين زبانيهاي دختر بچه همسايه كار خود را كرده بود . او كه همبازي و سرگرمي مادر ساسان در تمام سالهاي تنها شدنش پس از مرگ شوهر بود توانسته بود نظر او را نيز تغيير دهد .
دو ماهي پس از آن پيشنهاد بود كه بنفشه به خانه آنها قدم گزارد . لباس و گهواره و ساير وسايل مورد نيازش را قبلا مادر فرستاده بود و خود پيش از همه خانه را آماده ورود بنفشه كرده بود . 4 سال از آن روز ميگذشت . ساسان هر روز و هر روز به عشق او و نيلوفر راه اداره تا خانه را ميپيمود و هميشه به روح پدر فاتحهاي ميفرستاد كه اگر راهنمائي او نبود اكنون ساسان هيچ پاسخي براي وجدان خويش نداشت چرا كه با هر كسي به جز نيلوفر هم ازدواج كرده بود انتهاي راه فريادهاي شادي آور كودكي در خانه آنها به پرورشگاه ختم ميشد … ساسان دست خود را دراز كرد و دور گردن نيلوفر حلقه كرد و نيلوفر نگاهي به او انداخت و لبخندي زيبا بر لبانش نشست . نيلوفر را آرام به سمت خود كشيد و او را به خود چسباند . نيلوفر سرش را روي شانه ساسان گذاشت ؛ آبشار موهاي سياهش روي شانههاي ساسان به پائين روان شد . بنفشه در حالي كه شكلات خود را تمام ميكرد و دور دهانش تماما قهوهاي شده بود آرام برگشت و بابا ساسان و مامان نيلوفر را نگاه كرد ؛ در حالي كه انگشتش را به لبانش نزديك كرده بود و ژست پرسش به خود گرفته بود پرسيد : مامان نيلوفر ، شما هم شوكولات ميخوايد كه خودتون رو تو بغل بابا ساسان انداختهايد ؟ و تمام خانه از صداي خنده نيلوفر و ساسان پُر شد …
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!