براي خواندن قسمت اول داستان به مطلب قبلي مراجعه فرمائيد .
… … ساسان به ناچار خود سكوت را شكست : شما ظاهرا نكتهء مهمي را در نظر داشتيد كه اصرار داشتيد حتما در اين چند روز يك ملاقات خصوصي با يكديگر داشته باشيم . نيلوفر در حالي كه سر را پائين انداخته بود به سكوت خود ادامه داد . كاملا مشخص بود كه مضطرب است . دسته كيف همراهش را ميان دو دست گرفته بود و محكم به اين سو و آن سو ميكشيد . آرام آهي كشيد و گفت :درست است آقا ساسان . چيزي كه ميخواستم بگويم … تازه متوجه شد براي اولين بار ساسان را به نام كوچك صدا زده است . با خود كلنجار ميرفت ؛ چگونه موضوع را با او مطرح كنم ؟ واكنش او چيست ؟ اگر همه چيز را به هم زد چه ؟ اگر ديگران را از اين راز مطلع ساخت چه ؟ شايد بهتر باشد اصلا اين راز را با او مطرح نكنم …… آره بهتر است اصلا از خير صداقت داشتن بگذرم . اين يك قلم صداقت ، خانمان برانداز است عين اعتياد … ولي اگر بعدها فهميد چي ؟ مرا متهم ميكند كه از او پنهان كردهام . متهم ميكند به فريبكاري ؛ و همه شيريني زندگي به خاطر يك راز به هم ميريزد … و باز با خود انديشيد … البته حق دارد ، مگر راز كوچكي است ؟ مگر مريضي است ؟ كه آن را هم بايد تمام و كمال قبل از ازدواج مطرح كرد …......
-خانم احساني ، خانم احساني ، حواستان كجاست ؟ خانم احساني … درست مثل برقگرفتهها از افكارش بيرون آمد . سرش ناگهان درد گرفت مانند زماني كه كسي انسان را از خواب شيرين و عميق به ناگاه صدا بزند . سعي كرد خودش را كمي جمع و جور كند . رو به ساسان كرد و گفت : با اجازه من يك آب به صورتم بزنم ، حالم زياد خوب نيست . در حالي كه به سختي خود را از لاي صندلي و ميز بيرون ميكشيد ساسان با چشمهائي نگران گفت اجازه بدهيد همين الان شما را به دكتر ميبرم . نيلوفر در حالي كه به طرف دستشوئي ميرفت گفت : نيازي نيست ، از خستگي است ، خوب ميشوم ، بايد كمي استراحت كنم …
در حالي كه مشت پُر از آب سرد را به صورتش ميزد سرش را بالا آورد و مستقيم به آينه بزرگ دستشوئي خيره شد . اين من هستم … نيلوفر احسا… نتوانست جملهاش را تمام كند . چشمانش از اشك پر شد . خدايا واكنش ساسان چيست ؟ در تمام طول دوران دانشگاه ساسان را به منطقي بودن ميشناختند . تا از موضوعي اطلاع كافي نداشت در مورد آن صحبت و بحث نميكرد و وقتي موضوع جديدي در هر زمينهاي مطرح ميشد او آرام مينشست ، نظرات سايرين را گوش ميداد و سپس اظهار نظر ميكرد ، يك اظهار نظر منطقي و محكم كه گوئي چكيده و عصاره تمام نظرات صحيح بود . هميشه همينطور بود حداقل در كلاس و ساير اوقات خصوصا هنگامي كه اردوي تفريحي رفته بودند و تمام همكلاسيها دور يكديگر حلقه زده بودند و از هر دري سخن ميگفتند . اما در مورد اين موضوع چه ؟ باز با خود انديشيد ؛ آخرش كه چي ؟ بلاخره يا بايد خودم به او بگويم يا از طريقي ميفهمد . پس سنگينتر است اگر قبل از هر اتفاقي خودم موضوع را با او در ميان بگذارم . اين فكر كمي آرامَش كرد هر چند از نحوه واكنش ساسان دلشوره عجيبي در دلش افتاده بود و به شدت بيقرار بود آنقدر كه صورتش همه آنچه در دل داشت را آشكارا فرياد ميكرد جز آن راز را .
آرام روي صندلي نشست . ساسان همچنان نگران به او نگاه ميكرد . نيلوفر سرش را پائين انداخته بود . پس از چند لحظه مكث گوئي كه قصد پايان دادن به اين كابوس را دارد درحالي كه دلشوره امانش را بريده بود و هر چند ثانيه يكبار روي صندلي جابجا ميشد شروع كرد ؛ ببينيد آقا ساسان ازدواج امر خيلي حساسي است . همسر لباس نيست كه هر وقت انسان اراده كرد آنرا عوض كند . ازدواج هم بيش از هر نوع ارضائي ، ارضاي عاطفي است ، يك نياز به محبت دوسويه است كه استواريش بر دو پايه عشق و صداقت است . كمي صبر كرد و در دل از اينكه تا اينجا را به خوبي مقدمه چيني كرده بود به خود باليد … بله يكي از پايههايش صداقت است . دو نفر بايد با شناخت كامل از يكديگر با هم ازدواج كنند . ساسان كه انگار حوصلهاش از اين مقدمه چيني طولاني سر رفته بود و با در قندان قند روي ميز بازي ميكرد و نگاهش را به ميز دوخته بود آرام گفت : نيلوفر خانم لطفا بريد سر اصل مطلب . نيلوفر كه انگار انتظار چنين واكنشي نداشت ناگهان عرق خيسي را در پشتش حس كرد ، نكند ساسان همه چيز را ميداند و تنها در حال فرصت دادن به من براي تمرين صداقت است ؟ چارهاي نبود بايد ادامه ميداد … شما تا به حال به احتمال زياد در مورد من تحقيق محلي انجام دادهايد . هر چند فكر نكنم پدر و مادرم را تا حالا … و ناگهان كلام در دهانش ماسيد . پدر و مادر ؛ عجب واژههاي عجيبي ؛ عجب واژههاي دوست داشتنياي ؛ آهي كشيد و ادامه داد : هر كس در زندگي سرنوشتي دارد ، سرنوشتي كه بخش اعظم آن به دست خود فرد نيست ، فرد هيچ اختياري در انتخاب يا تغيير آن مسير در زندگياش ندارد درست مثل اينكه شما كشور محل تولد ، شهر محل تولد يا خانواده محل تولد را خودتان انتخاب نميكنيد . اختيار انتخاب پدر و مادر را هم … و باز نتوانست ادامه دهد . تحمل اين همه مقدمه چيني منطقي را نداشت ، تمام فكرش آن نقطه آخر بود و آن لحظه كه راز را فاش سازد . ساسان حالا كمي سرش را بالا آورده بود ، مشخص نبود كجا را نگاه ميكرد گوئي او هم در پي آخر اين راه بود ، آخر اين همه صغري كبري چيدن نيلوفر ؛
ببينيد آقا ساسان … و آب دهانش را محكم فرو برد ، كمرش را صاف كرد و راست نشست . منننننننن …… مننننننن …… خدايا چرا كلمه بعد از « من » را فراموش كردم … من فرزند واقعيِ … در اين لحظه ساسان ديگر سرش را كاملا بالا آورده بود و مستقيم در چشمهاي نيلوفر كه انگار بار تمام رازهاي دنيا را روي دوشش قرار داده بودند و مثل يك گنجشك كوچك زخمي كه توان بال زدن ندارد و بيقرار از اين سوي باغچه به آن سو ميپرد مظلوم و دوستداشتني شده بود نگاه كرد … من فرزند واقعي آقا و خانم احساني نيستم . من يك بچه پرورشگاهي هستم … اين را گفت و بغضش تركيد . ساسان با چشمهاي گرد شده در حالي كه به تندي نفسش را بيرون ميداد به نيلوفر زُل زده بود . اشكهاي نيلوفر آرام آرام از گونههايش فرو ميريخت . چقدر چهره ساسان عوض شده بود . در حال فكر كردن بود يا در حال چگونگي پايان اين عشق ، اعلام خط پايان اين دوست داشتن . خدايا چقدر حالت چشمانش غريب است . تا حالا اينگونه نديده بودمش . ساسان آرام از پشت صندلي بلند شد …
آخرين قسمت داستان كوتاه را منتظر باشيد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!