چند قدمي كه از در كلاس دور شد سرعتش را كم كرد و سرش را به عقب بازگرداند . درست حدس زده بود . خانم احساني هم از كلاس بيرون آمده و منتظر او بود تا ظاهرا نكتهاي را به او يادآوري كند . چند وقتي بود كه ساسان از نيلوفر خواستگاري كرده بود البته در حد يك صحبت كوتاه دو نفره و پس از آن بود كه چند ملاقات تقريبا طولاني بين آن دو اتفاق افتاده بود . ساسان براي اولين بار بود كه معناي عشق را ميفهميد . دائي كوچكترش كه حدود 10 سال با او اختلاف سن داشت هميشه او را از دختراني كه در خيابان و پارك و در راه دبيرستان دلبري ميكنند بر حذر ميداشت . بارها با او صحبت كرده بود و از مضرات چنين دوستيهائي سخن گفته بود .
اين همه اما در حالي بود كه پدر و مادر و دائي صادق به ساسان كاملا اعتماد داشتند . با اين حال گاهي هيجان شيطنت باعث ميشد همراه برخي دوستان همكلاسي صبحها زودتر از خانه خارج شوند و سر خيابان قرار بگذارند . فاصله خانه تا مدرسه آنها چندان زياد نبود . پياده شايد حدود يك ربع ساعت . در ميانه راه نبش خيابان سومي كه ساسان و دوستانش از آن ميگذشتند دبيرستان دخترانهاي بود كه بسياري از دوستان ساسان هر روز صبح به اميد ديدار دانشآموزي از اين مدرسه از خواب برميخاستند و دستي به سر و روي خويش ميكشيدند . واكس زدن و برق انداختن كفشها كه جزء جدائي ناپذير برنامههاي هر روز صبح بود . در تمام آن روزها ساسان اگر چه به هنگام شيطنت و متلكپرانيهاي صبحگاه تنها به فكر تفريح و سرگرمي بود ولي احساسي ناخوشايندي از به فراموشي سپردن توصيههاي دائي صادق كه خوب ميدانست علي رغم سن نه چندان زيادش بسيار با فهم و كمال است در وجودش رخنه ميكرد . احساسي كه با دلشورهاي ناشناخته در ته دلش ميآميخت و با خود ميگفت : مبادا روزي اين سرگرمي هر از چند روز ناگهان به رابطهاي عاشقانه بدل شود . هنوز چهره ناصر جلو چشمش بود . چند سال بزرگتر از او بود اما در همان دبيرستان درس ميخواند . ناگهان يك روز صبح خبر خودكشي دوست دختر او به مدرسه رسيد . يك گالن بنزين ، يك بسته كبريت ، يك دل عاشق و شيدا ، يك پدر كاملا مخالف و سرسخت با چنين ازدواجي با انبوهي از حماقت ، مليكا را به قعر گور فرستاده بود . پايان رومانتيك و دردناك يك عشق كودكانه .
در فضاي دانشكده معذب بودند . گوئي تمامي چشمها آنها را ميپائيد . ساسان گفت خانم احساني اگر اجازه بدهيد يك جاي خلوتتر با هم صحبت كنيم . نيلوفر قبول كرد . خانوادههاي هر دو از اين ماجرا خبر داشتند . هر يك خانواده خود را از ملاقاتها و ديدارها مطلع ميساخت تا مبادا كس ديگري به نحو ديگر روايتگر ديدارهاي آن دو شود و موجب سوء تفاهم گردد . اما در اين ملاقاتهاي آخر ديگر تقريبا همه حرفها گفته شده بود . بعد از 4 ترم همكلاس بودن شناخت نسبي خوبي نيز از يكديگر به وجود آمده بود . پيش از آن اما خانواده ساسان در مورد نيلوفر تحقيق كرده بودند . خاله ساسان در شيراز زندگي ميكرد و با يك تلفن مادر به خواهر عزيزش ، شوهر خاله سوار بر اتومبيل در حالي كه خاله ، بيوگرافي مختصري از نيلوفر را با آب و تاب تعريف ميكرد به كوچه محل سكونت خانواده احساني رفته بودند . نتيجه رضايتبخش بود . ساسان هم كه به عنوان يكي از سربهزيرترين دانشجويان دانشكده نقطه تاريكي در پرونده خود نداشت . هم حراست دانشگاه و هم تحقيقات محلي اقوام تهراني پدر و مادر نيلوفر اين را تائيد ميكرد .
هنگامي كه روي صندلي نشستند خدمتكار قهوهخانه جلوي آنها ظاهر شد ؛ دو تا قهوه لطفا با دو تا باقلوا . خدمتكار رفت . اولين بار بود كه در موقعيتي بيرون از دانشگاه روبروي هم قرار ميگرفتند . ساسان آرام سرش را از امتداد دور شدن خدمتكار برگرداند و چشم به ميز دوخت . چند ثانيهاي به سكوت گذشت . ساسان امتداد نگاهش را از ميز برگرفت و در حالي كه سرش را بالا ميآورد مستقيم در چشمهاي نيلوفر نگاه كرد . اولين بار بود كه اينگونه خود را مجاز ميدانست راحت و بيدغدغه به او نگاه كند . نيلوفر سر را پائين انداخته بود و نگاه مستقيم ساسان را نديد . ساسان به ناچار خود سكوت را شكست : شما ظاهرا نكتهء مهمي را در نظر داشتيد كه اصرار داشتيد حتما در اين چند روز يك ملاقات خصوصي با يكديگر داشته باشيم . نيلوفر در حالي كه سر را پائين انداخته بود به سكوت خود ادامه داد . كاملا مشخص بود كه مضطرب است . دسته كيف همراهش را ميان دو دست گرفته بود و محكم به اين سو و آن سو ميكشيد . آرام آهي كشيد و گفت :درست است آقا ساسان . چيزي كه ميخواستم بگويم …
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!