………
………
و سكوت راز نگفتن نيست
و سكوت راز نديدن نيست
و سكوت راز نزيستن نيست
و سكوت ابهامي است
كه در لحظه تولد زمان
در حال خلق زندگي بود …
۱۳۸۳/۰۲/۰۹
۱۳۸۳/۰۲/۰۶
مادر اسير چنگال اژدهاي درد
ساعت حدود دو و نيم بعد از ظهر است ، به بيمارستان تلفن ميكنم . مادر را از اتاق جراحي بيرون آوردهاند اما درد بسيار دارد . تنها تا ساعت سه وقت ملاقات است و من بايد خود را از شمال شهر به جنوب شهر برسانم . باران ميبارد هم از آسمان شهر ، هم از چشمان من . نميدانم چطور خودم را به در خروجي شركت رساندم . صدائي شنيدم : مهندس برجيان ، مهندس برجيان … سر برگرداندم ؛ يكي از همكارانم بود . كتم را جا گذاشته بودم . آنرا ميگيرم و همزمان با دويدن در پيادهرو ميپوشمش . نميفهمم چطور در يك اتومبيل جا ميگيرم و دربست ميكنم تا خود بيمارستان ، آقا لطفا سريعتر ، سريعتر لطفا … گوش ميكند ، نام بيمارستان كه ميشنود پا را بيشتر بر پدال گاز فشار ميدهد ……… بدنش سرد است ، ناله ميكند ، چين و چروك صورتش رنجهاي بيشمار ساليان را به ياد ميآورد ، رنج بزرگ كردن دو كودك سه ساله و دو ساله و لبخند شيرين او آنهنگام كه از پس ساليان هر دو را در قامت مهندس ميبيند و از ته دل ميخندد چرا كه خود را پيروز اين زندگي ميداند …… مسعود برايم دعا كن ، مسعود برايم دعا كن …… ندايش اوج التماس است …… نوازشش ميكنم ، مادر بايد تحمل كني … ناله ميكند ، از درد شكوه ميكند … نوازشش ميكنم … نگهبان به بيرون از اتاق ميخواندم … وقت ملاقات تمام است … موبايل را به خواهرم ميدهم … تمام صبح را از مادر بيخبر بودم چرا كه اپراتور حاضر به وصل تلفن نبود … مادر ، من دارم ميروم … چقدر دستانش سرد است ، صورتش نيز … آرام مادر ، سِرُم در دستت است … از من دعا ميخواهد … خداحافظي ميكنم … به خانه ميرسم … نميتوانم سر جايم بنشينم … كاش به چيزي معتاد بودم … سيگار ، مشروب … اما من فقط به كتاب و مطالعه معتادم … كتاب داستاني برميدارم و خود را در آن غرق ميكنم …نميتوانم … ياد مادر ميافتم و نالههايش … گوئي بر پيشانيش درد براي ابد حك شده است …كتاب ديگري برميدارم … خير فايده ندارد … تلفن منزل زنگ ميزند … الو مسعود ، هر چه زودتر برو اين زيرميزي خانم دكتر رو بده بيچاره كرد من رو از بس كه تلفن كرده بيمارستان ، كلي هم منت گذاشته كه از همه قبل از عمل ميگيريم اما شما چون اورژانسي بود بعد از عمل … صداي نالههاي مادر هنوز ميآيد … نالههاي مادر است ؟ … بله … نميتوانم تحمل كنم … اشكم جاري ميشود … خسته و كوفته پول برميدارم و به مطب دكتر ميروم … خانم دكتر را صبح ديدهام … يك خانم چادري در حالي كه يكي و نصف چشمانش پيدا بود … فرياد ميزنم خدايا من به چنين اسلامي كه از آن متنفر بودم كافرم … سوگند نامه سقراط كو ؟ … ميخواهم تكه پارههايش را به زبالهداني بياندازم … منشي دكتر تشكر ميكند … به خانه بازميگردم … زيرميزي كار خود را كرده است … دكتر با بيمارستان تماس گرفته و دستوراتي داده است …مادر نيم ساعت است كه آرامتر شده … به خواب رفته است … به نماز ميايستم … تكبير را با نفرت از آن اسلام آغاز ميكنم … بين دو نماز است … دستها را كمي بالا ميآورم … خدايا تو خود ميداني مدتهاست از تو چيزي نخواستهام … اما حال ميگويم و ميخواهم … از درد مادرم بكاه … از درد مادرم بكاه … از درد تمام مادران بكاه …
۱۳۸۳/۰۲/۰۴
عشق آسمان
آسمان اخم كرد
گريست
و زمين آغوش گشود
تا كه همخوابه شود
با عطر دل انگيز ياس
با اشك آبي آسمان
با هر چه كه « نيست »
روئيد آنروز
سرخ ، زرد ، سپيد
دستها را گشود
تا از سرشاخه آسمان
ستاره را تحفه سازد
و زمين آنروز
همچنان باكره بود
و دگر بار آغوش گشود …
گريست
و زمين آغوش گشود
تا كه همخوابه شود
با عطر دل انگيز ياس
با اشك آبي آسمان
با هر چه كه « نيست »
روئيد آنروز
سرخ ، زرد ، سپيد
دستها را گشود
تا از سرشاخه آسمان
ستاره را تحفه سازد
و زمين آنروز
همچنان باكره بود
و دگر بار آغوش گشود …
۱۳۸۳/۰۲/۰۳
قداست از دست رفته
هنوز پروژهء مقتدا صدر براي شوراندن مردم عراق پايان نيافته است ؛ اكنون نجف پايگاه نظامي هواداران صدر به محاصره كامل نظاميان آمريكائي درآمده است . نه هيات ايراني رغبتي براي ديدار با او و ميانجيگري بين صدر و آمريكائيان از خود نشان داد كه با ترور دبير اول سفارت ايران در بغداد ماموريت اين هيات در ميانه راه ناكام ماند و نه ديدارهاي نمايندگان آيتالله سيستاني با صدر توانست جوان بنيادگراي شيعه را به جبهه شيعيان عقلگراي عراقي نزديك كند . چنين بود كه آمريكا مرده يا زنده مقتدي را طلب كرد و نجف را به محاصره تانكهاي خويش درآورد تا صدر دريابد در محاسبه قدرت و نقش بازيگران صحنه سياست عراق تا چه حد آماتور بوده است – البته اگر اصولا محاسبهاي بوده باشد – و تا به چشم خويش ببيند كه اقتدار نه از توزيع آذوقه در «صدام شهر» ديروز و «شهرك صدر» امروز كه در تعاملي سياسي با تمامي نقشآفرينان عراق امروز حاصل ميشود . چنين شد كه سه تن از مراجع ديني ايران كه نجف را در آستانهء تبديل به فلوجه ديگري ديدند چارهاي نيافتند جز آنكه در بيانيههائي به آمريكائيان هشدار دهند در صورت حمله به شهرهاي نجف و كربلا از « آخرين حربه » مدد خواهند جست .
از هنگامي كه آرزوي آيتالله حائري بنيانگذار حوزه علميه قم براي انتقال نهاد مرجعيت شيعه به درون ايران در قامت آيتالله بروجردي تحقق يافت تا آنهنگام كه آيتالله خميني به تبعيد به نزد علمائي رفت كه ميان دين و سياست نسبتي نميديدند و شاه را جائري ميدانستند كه ميبايد تحملش كرد و گاه گاه راه را از چاه به او يادآور شد و يا اصولا ميدان سياست را كثيفتر از آن ميدانستند كه گوشه عباي خويش به آن آلوده سازند همواره ميان قم و نجف رقابتي بوده است كه هر يك به جايگاه مركزيت فقه شيعه تبديل گردد . دو اتفاق اما به قم مدد رساند تا در اين هماوردي برتري يابد : نخست پيروزي انقلاب 57 در ايران كه هژموني روحانيت در متن جامعه آنروز ايران منجر به رسيدن روحانيون به مناصب كليدي حكومتي و تبديل روحانيت به حزب حاكم شد . دوم به حكومت رسيدن صدام چند سال پيش از انقلاب كه هم در جامه سوسياليست و هم در رداي ديكتاتوري علاقه فراواني به سركوب اكثريت ناراضي شيعه و خصوصا علماي بانفوذ آن داشت ، سركوبياي كه استخوانبندي حكومت نخبهگراي سني عراق را بسيار خوش ميآمد .
اينچنين صداي حوزه نجف به خاموشي كامل گرائيد و هر كس دهان به انتقاد گشود يا سر از گورستان درآورد يا به ايران متواري شد تا تجربه حاكميت بلامنازع فقه را در پايتخت سياسي شيعه از نزديك شاهد باشد . مرگ آيتالله خوئي اما بار ديگر پرده از اختلافات اين دو مركز فقهي برداشت چنانكه نشريه انصار حزبالله به محاق توقيف رفت تا نشان داده شود سران محافظهكاران حتي از قرباني كردن زودهنگام بازوهاي اجرائي خويش نيز ابائي ندارند تا عمق اين اختلاف روشن نشود . چنين شد كه فرستادن انگشتر سلامت از سوي آيتالله خوئي براي شاه ايران درست در آنهنگام كه آيتالله خميني در نجف صراحتا از ميان رفتن بنيان نظام شاهي را فرياد ميزد تعمدا به فراموشي سپرده شد و بازتابي نيافت .
نفوذ و اعتبار حوزه قم در ميان جامعه ايراني اما پيش از آن رو به افول نهاده بود . پس از آيتالله خميني نه مرجعي در قم ظهور كرده بود كه با اقبال عمومي مقلدان ، مرجعيت بلامنازع را به دست گيرد و نه ديگر فتواهاي آنان نفوذي چون زمان ميرزاي شيرازي داشت ؛ مرجعيت در پيوندي سيستماتيك ميان خود و حكومت فتاوي خويش را به نفع حكومت صادر ميكرد و آزادگي خويش را گام به گام وامينهاد . از آن سو گشوده شدن بيش از پيش درهاي ايران به سوي جامعه جهاني نخبگان را در اين ابهام غرق نمود كه اصولا جايگاه تقليد در سنتهاي سياسي و مذهبي تا به كجاست ؛ ابهامي كه از سوي عامه مردم در ابعادي خفيفتر دامن زده ميشد ، آنان از علت خرجبيهوده فتاوي فقهي براي اموري سخن ميراندند كه وجدان عمومي جامعه قضاوتي جز فتواي رسمي مراجع قم داشت . قضاوتي كه علوم جديد و درهاي گشوده به سوي جهان آنها را تائيد ميكرد . چنين شد كه ديگر نه از فرهمندي مراجع قم براي صدور فتواهاي بسيج كننده چيزي باقي ماند و نه ديگر تقليد جايگاهي چون گذشته در اذهان داشت .
حوزه نجف اما امروز به احيا سنتي مشغول است كه 25 سال حاكميت فقه در ايران و سركوب فقه در عراق ماهيت آنرا دگرگون ساخته است . سنتي كه نه در ايران بلكه در عراق احيا خواهد شد . نجف اما اين سنت را در پيوند با فرزند عقلگرا و عملگراي خويش – مجلس اعلا – ميجويد . همان كه اميد آينده سياسي شيعيان را در خردگرائيش جستجو ميكند . اينگونه است كه مرجعيت بار ديگر به مهد خويش بازميگردد نه توسط روحانيون عرب كه توسط ايرانيزادهاي ساكن عراق كه حاكميت « سنت قم » را در زادگاه خويش به چشم ديده و از فرجام آن آگاه است . احيا سنت نجف اما اگر چه در ميان شيعيان از بند رسته عراقي شور ميآفريند در ايران اما حكايت ديگري است چرا كه در پندار ساكنان اين مُلك روحانيت عراق نيز از جنس كساني است كه چون بر سرير قدرت نشستند همه چيز را در چارچوب تنگ فقه سنتي خواستند ، رياضيات اسلامي طلبيدند و فيزيك اسلامي را فرياد زدند ، اقتصاد و مديريت جامعه از دل فقه ميجستند ، آلات موسيقي در پشت گل و گياه پنهان ساختند ، دانشگاه را اسلامي خواستند و چون از نظريه پردازي و القا آن طرفي نبستند همفكران خويش به دانشگاه تزريق نمودند شايد انديشه دانشگاه در بستري متفاوت افتد دريغ كه اين دست اندازي ها حاصلي جز نابودي فقه و فقيه هيچ نداشت و در انتها همانان مغبون از شكست خويش در كوتاه زماني حكم ارتداد صادر ميكنند و به ترور و ارهاب ميخوانند و چوبه دار براي استاد دانشگاه ميطلبند . اين پندار غايت محتوم از ميان رفتن پيوند روحانيت و مرجعيت با مصالح عمومي جامعه و درغلطيدن به دامان قدرت و حكومت است : غروب ابدي فرهمندي مرجعيت شيعه .
از هنگامي كه آرزوي آيتالله حائري بنيانگذار حوزه علميه قم براي انتقال نهاد مرجعيت شيعه به درون ايران در قامت آيتالله بروجردي تحقق يافت تا آنهنگام كه آيتالله خميني به تبعيد به نزد علمائي رفت كه ميان دين و سياست نسبتي نميديدند و شاه را جائري ميدانستند كه ميبايد تحملش كرد و گاه گاه راه را از چاه به او يادآور شد و يا اصولا ميدان سياست را كثيفتر از آن ميدانستند كه گوشه عباي خويش به آن آلوده سازند همواره ميان قم و نجف رقابتي بوده است كه هر يك به جايگاه مركزيت فقه شيعه تبديل گردد . دو اتفاق اما به قم مدد رساند تا در اين هماوردي برتري يابد : نخست پيروزي انقلاب 57 در ايران كه هژموني روحانيت در متن جامعه آنروز ايران منجر به رسيدن روحانيون به مناصب كليدي حكومتي و تبديل روحانيت به حزب حاكم شد . دوم به حكومت رسيدن صدام چند سال پيش از انقلاب كه هم در جامه سوسياليست و هم در رداي ديكتاتوري علاقه فراواني به سركوب اكثريت ناراضي شيعه و خصوصا علماي بانفوذ آن داشت ، سركوبياي كه استخوانبندي حكومت نخبهگراي سني عراق را بسيار خوش ميآمد .
اينچنين صداي حوزه نجف به خاموشي كامل گرائيد و هر كس دهان به انتقاد گشود يا سر از گورستان درآورد يا به ايران متواري شد تا تجربه حاكميت بلامنازع فقه را در پايتخت سياسي شيعه از نزديك شاهد باشد . مرگ آيتالله خوئي اما بار ديگر پرده از اختلافات اين دو مركز فقهي برداشت چنانكه نشريه انصار حزبالله به محاق توقيف رفت تا نشان داده شود سران محافظهكاران حتي از قرباني كردن زودهنگام بازوهاي اجرائي خويش نيز ابائي ندارند تا عمق اين اختلاف روشن نشود . چنين شد كه فرستادن انگشتر سلامت از سوي آيتالله خوئي براي شاه ايران درست در آنهنگام كه آيتالله خميني در نجف صراحتا از ميان رفتن بنيان نظام شاهي را فرياد ميزد تعمدا به فراموشي سپرده شد و بازتابي نيافت .
نفوذ و اعتبار حوزه قم در ميان جامعه ايراني اما پيش از آن رو به افول نهاده بود . پس از آيتالله خميني نه مرجعي در قم ظهور كرده بود كه با اقبال عمومي مقلدان ، مرجعيت بلامنازع را به دست گيرد و نه ديگر فتواهاي آنان نفوذي چون زمان ميرزاي شيرازي داشت ؛ مرجعيت در پيوندي سيستماتيك ميان خود و حكومت فتاوي خويش را به نفع حكومت صادر ميكرد و آزادگي خويش را گام به گام وامينهاد . از آن سو گشوده شدن بيش از پيش درهاي ايران به سوي جامعه جهاني نخبگان را در اين ابهام غرق نمود كه اصولا جايگاه تقليد در سنتهاي سياسي و مذهبي تا به كجاست ؛ ابهامي كه از سوي عامه مردم در ابعادي خفيفتر دامن زده ميشد ، آنان از علت خرجبيهوده فتاوي فقهي براي اموري سخن ميراندند كه وجدان عمومي جامعه قضاوتي جز فتواي رسمي مراجع قم داشت . قضاوتي كه علوم جديد و درهاي گشوده به سوي جهان آنها را تائيد ميكرد . چنين شد كه ديگر نه از فرهمندي مراجع قم براي صدور فتواهاي بسيج كننده چيزي باقي ماند و نه ديگر تقليد جايگاهي چون گذشته در اذهان داشت .
حوزه نجف اما امروز به احيا سنتي مشغول است كه 25 سال حاكميت فقه در ايران و سركوب فقه در عراق ماهيت آنرا دگرگون ساخته است . سنتي كه نه در ايران بلكه در عراق احيا خواهد شد . نجف اما اين سنت را در پيوند با فرزند عقلگرا و عملگراي خويش – مجلس اعلا – ميجويد . همان كه اميد آينده سياسي شيعيان را در خردگرائيش جستجو ميكند . اينگونه است كه مرجعيت بار ديگر به مهد خويش بازميگردد نه توسط روحانيون عرب كه توسط ايرانيزادهاي ساكن عراق كه حاكميت « سنت قم » را در زادگاه خويش به چشم ديده و از فرجام آن آگاه است . احيا سنت نجف اما اگر چه در ميان شيعيان از بند رسته عراقي شور ميآفريند در ايران اما حكايت ديگري است چرا كه در پندار ساكنان اين مُلك روحانيت عراق نيز از جنس كساني است كه چون بر سرير قدرت نشستند همه چيز را در چارچوب تنگ فقه سنتي خواستند ، رياضيات اسلامي طلبيدند و فيزيك اسلامي را فرياد زدند ، اقتصاد و مديريت جامعه از دل فقه ميجستند ، آلات موسيقي در پشت گل و گياه پنهان ساختند ، دانشگاه را اسلامي خواستند و چون از نظريه پردازي و القا آن طرفي نبستند همفكران خويش به دانشگاه تزريق نمودند شايد انديشه دانشگاه در بستري متفاوت افتد دريغ كه اين دست اندازي ها حاصلي جز نابودي فقه و فقيه هيچ نداشت و در انتها همانان مغبون از شكست خويش در كوتاه زماني حكم ارتداد صادر ميكنند و به ترور و ارهاب ميخوانند و چوبه دار براي استاد دانشگاه ميطلبند . اين پندار غايت محتوم از ميان رفتن پيوند روحانيت و مرجعيت با مصالح عمومي جامعه و درغلطيدن به دامان قدرت و حكومت است : غروب ابدي فرهمندي مرجعيت شيعه .
::
مسعود بُرجيـان
هیچ نظری موجود نیست:
:: برچسب(ها):
تاریخ اسلام سیاسی,
سیاست خارجی ایران,
نقد سیاسی
۱۳۸۳/۰۱/۲۸
زوال « فدائيان اسلام » در عراق
هنوز چندان از كشته شدن چند مقاطعهكار خارجي در فلوجه و تحرك همزمان سپاه المهدي براي تصرف مراكز پليس در نجف نگذشته بود كه به ناگاه ارتش آمريكا در يورشي بسيار سنگين از زمان اشغال عراق دو شهر فلوجه و نجف را آماج حملات خود ساخت ، دو شهري كه بنيادگرائي اسلامي – سني و شيعه – را در خويش گرد آوردهاند ، فلوجه اما در محاصره كامل بود و حملات سنگينتري را تحمل ميكرد . همچنان كه چند سال پيش از آن ورود آريل شارون نخست وزير دست راستي اسرائيل ، دومين و گستردهترين انتفاضه مردمي را در منطقه فلسطين باعث شد كه دور باطل حملات انتحاري فلسطينيان و ترورهاي هدفمند اسرائيل را تا امروز رقم زده است .
مقتدي صدر كه اين روزها نامش به صدر اخبار عراق و خاورميانهي هميشه بحراني رسيده است با توشهاي نه چندان قابل اعتنا از اعتبار پدر ، خود را « صدر ثاني » ميخواند و در پناه اسلحههاي سبك مردان اندك و جوان خويش كه تنها عمامه سياه او و نطقهاي آتشين مقتدي صدر آتش نبرد را در آنان شعله ور ميسازد پا درون بازي خطرناكي نهاده است كه كمتر محاسبه سياسي براي پيروزي در آن به عمل نيامده بود جز آنكه كه اعتبار صدر كار خويش بكند و شيعيان مركز و جنوب عراق را عليه آمريكا بشوراند همچنان كه پيش از آن در 1991 و پس از تضعيف صدام حسين در جنگ خليج فارس ، عليه صدام به پا خواستند و وقتي آنچنان قدرت يافتند كه آمريكا از ايجاد يك ايران بنيادگرا و شيعه ديگر هراسناك شد صدام را اشارت داد كه شيعيان را سركوب كند و صدام هم به لطف ارتش خويش كه استخوانبنديش را شيعيان ميساختند و هم به مدد گروه رجوي هزاران تن از آنان را به خاك و خون كشيد همچنان كه كُردهاي شمال اين كشور را ؛
مقتدي صدر اما سه عامل را از ياد برده بود ، نخست انبان حافظه تاريخي شيعيان را كه در طول قرن گذشته نه تنها در قيامهاي خويش عليه حكومتهاي وقت سهمي نگرفتهاند و زندگي برايشان سهل نشده است كه هر حكومتي آنان را اكثريت شورشي دانسته است و به سركوبشان همت نهاده حال خواه حكومتهاي پادشاهي بينالنهرين بوده باشد يا جمهوريهاي مادامالعمر كودتائي و استبدادي ؛ آنچنان كه اين قوم به ياد ميآورد علماي شيعه به دنبال شكست عثماني از انگليس تقاضاي ياري كردند تا شير شرزه عثماني را گردن بزنند و تحفه خويش از خوان قدرت يكي از قديميترين تمدنهاي جهان برگيرند ، اينچنين بود كه انگليس به اشغال سرزمين عراق مبادرت ورزيد ، كوتاه زماني پس از آن اما شيعيان چندان با « اشغالگر » درافتادند كه استعمار پير و كاركشته ترجيح داد عنان حكومت به دست نخبگان سني دهد كه از در مذاكره و مسالمت راه خويش به درون حكومت ميجستند و معنا و مفهموم دنياي جديد و منافع متقابل را نيك درمييافتند ، حاكميت نخبگان سني حتي تا پايان حكومت حزب سوسياليست بعث عراق تداوم يافت .
دوم آنكه چشم انتظار كمك و ياري و يا حداقل سكوت تائيد آميز از همتاي قدرتمندتر خويش – مجلس اعلا انقلاب اسلامي عراق – بود كه اينك در جايگاه شوراي حكومتي به همكاري با دشمني دست يازيده بود كه روزگاري به دليل حمايت از صدام نابوديش را در دكترين سياسي خود قرار داده بود . رهبر فقيد آن اما پيش از اين به هنگام ورود به عراق نشان داده بود كه بيش از آنكه آمريكا از او به عنوان آلترناتيو قدرتمند رژيم صدام و تربيت يافته دامان حكومت اسلامي ايران در هراس باشد شايسته اعتمادي همه سويه است و چنين بود كه ترور او در جمعه خونين نجف تمامي بازيگران صلح طلب صحنه سياسي عراق را غمگين و متاثر ساخت . آيتالله حكيم در بدو ورود به عراق سپاه بدر شاخه نظامي مجلس اعلا را خلع سلاح ساخت . 15 هزار نيروئي كه اگر چه به ظاهر در ايران آموزش ديده و تسليح شدهاند ( امري كه همواره ايران آنرا رد كرده است ) اما چندان به همكاري با آمريكا در چارچوب مواضع جديد حكيم ادامه دادند كه كنترل چندين شهر شيعهنشين به آنان سپرده شد . حكيم اما پيش از همه اينها تلاش براي ايجاد حكومتي شبيه حكومت فعلي ايران و اعتقاد به ولايت فقيه را رد كرده بود ، موضعي كه ايران تعمدا از كنار آن ميگذشت . برادر او اينك بر جايگاه حكيم تكيه زده است . عبدالعزيز حكيم اما اكنون جز موضعي كليشهاي مبني بر خروج آمريكا از عراق سكوت اختيار كرده است همچنان كه برادر او در بدو ورود به عراق دريافته بود اشغالگران دير يا زود از عراق خواهند رفت پس بهتر است با همكاري محتاطانه با آنان در زمان حضورشان در عراق از حجم ويرانيها تا حد ممكن بكاهند .
سوم آنكه مقتدي صدر گوشه چشمي به ايران داشته است كه در زماني كه محافظهكاران چندان از همكاري مجلس اعلا و آمريكا خرسند نيستند بتواند جاي آنان را در ميان گزينههاي مطلوب ايران در عراق پر كند . ايران اما اين روزها سخت مشغول پرونده هستهاي خويش است و تجربه عدم سهم دهي در ازاي همكاري با آمريكا در افغانستان را نيز در حافظه دارد . پس سياستمداران وزارت خارجه كمتر ميل به ماجراجوئي و شرط بندي بر مهره سوخته دارند و ميكوشند ماهي ارتباط و بهبود روابط با آمريكا را از آبراه گلآلود عراق صيد كنند و آنچنان بيپروا در اين راه ميكوشند كه آمريكا را پيش قدم براي كمك ايران در كنترل بحران در عراق ميخوانند چنين است كه به جاي آنكه فشارهاي اروپا بر آمريكا ، ايران را پشت ميز مذاكره با آمريكا بكشاند تز حمله پيشگيرانه آمريكا براي مهار تروريسم منافع ايران و آمريكا – اين دو دشمن ربع قرني – را به هم گره ميزند پس ژاپن هم به سراغ ايران ميآيد تا طريقي در پيش گيرد كه هم آمريكا را نيازارد و هم جان سربازانش كمتر در خطر باشد .
مقتدي صدر اكنون در نجف پنهان شده است و آخرين اخبار تائيد نشده از نامشخص بودن محل اختفاي او حكايت دارد . او پذيرفت تا در برابر توقف حملات محدود آمريكا به نجف از مراكز پليس در نجف عقب نشيني كند تا نيروهاي عراقي جايگزين آنان شوند . آمريكا اكنون اما انحلال سپاه المهدي و دستگيري صدر را درخواست كرده است . صدر سپاه المهدي را « ارتشي متشكل از مردم عراق » لقب داده شايد در پس اين واژه عدم استقبال مردم شيعه از شورش او و هوادارانش را بپوشاند .
بنياد گرائي شيعه سرانجام به انتها رسيد نه در ايران پايگاه سياسي شيعه كه در عراق پايگاه مذهبي شيعه ، نه از درون انقلابي كه استقلال و آزادي مطلع تمامي شعارهايش بود كه از پس اشغال كشوري با اكثريت 60 درصدي شيعه ، بنيادگرائي شيعه اما سرانجام به دست ايرانيان مهر پايان خورد هم آنجا كه با الگوئي كه 25 سال در مقابل جهانيان ، همگان را به هماوردي خواند و جامعه موعودي وعده داد كه در نخستين گامهاي رسيدن به آن نيز بازماند و به راهي ديگر رفت و دنيا و خصوصا شيعيان را تفهيم كرد كه چنين الگوئي فرجام نيكي ندارد و هم آنجا كه مرجعيتي در مقابل ، مقتدي صدر را به سكوت و حفظ آرامش و پرهيز از ماجراجوئي ميخواند كه خود ايراني است و آنچنان براي مداخله در امور سياسي وسواس به خرج ميدهد كه اصلاحطلبان متحصن در مجلس را از دريافت نظرش پيرامون رد صلاحيت داوطلبان نمايندگي مجلس هفتم نااميد ميسازد تا عيان كند به دخالت در سياست آنجا كه نقشي چون او را ميطلبد تن ميدهد . مقتدي صدر اكنون در عراق منزوي و تنها به پايان كوره راهي مينگرد كه حمايت عمومي را جز از معدود بنيادگرايان سني فلوجه و برخي هواداران معدود خويش برنيانگيخت . نواب صفوي در ايران توسط آيت الله بروجردي انذار داده شد و با اندك ياران كم سواد خويش به راه ديگر رفت ، به خشونت و ترور دست زد و نتوانست بسيج عمومي مردم را باعث شود و اينچنين بيفرجام به انتهاي راه رسيد . مقتدي صدر توسط آيت الله سيستاني انذار داده ميشود و اندك ياران جوانش به ناگاه سر به شورش بر ميدارند ، در غياب حمايت عمومي شيعيان اما سمبه پر زور ارتش آمريكا او را در موضع انفعال قرار داده است . نواب صفوي رفت اگر چه هنوز عدهاي با حسرت پيجوئي راه او را ميخواستند ، مقتدي صدر اما ميرود در حالي كه شيعيان مشق جمهوريخواهي شيعيان عراق و سنيان افغانستان را در پيش رو دارند . شايد تاريخ اين بار تكرار نشود .
مقتدي صدر كه اين روزها نامش به صدر اخبار عراق و خاورميانهي هميشه بحراني رسيده است با توشهاي نه چندان قابل اعتنا از اعتبار پدر ، خود را « صدر ثاني » ميخواند و در پناه اسلحههاي سبك مردان اندك و جوان خويش كه تنها عمامه سياه او و نطقهاي آتشين مقتدي صدر آتش نبرد را در آنان شعله ور ميسازد پا درون بازي خطرناكي نهاده است كه كمتر محاسبه سياسي براي پيروزي در آن به عمل نيامده بود جز آنكه كه اعتبار صدر كار خويش بكند و شيعيان مركز و جنوب عراق را عليه آمريكا بشوراند همچنان كه پيش از آن در 1991 و پس از تضعيف صدام حسين در جنگ خليج فارس ، عليه صدام به پا خواستند و وقتي آنچنان قدرت يافتند كه آمريكا از ايجاد يك ايران بنيادگرا و شيعه ديگر هراسناك شد صدام را اشارت داد كه شيعيان را سركوب كند و صدام هم به لطف ارتش خويش كه استخوانبنديش را شيعيان ميساختند و هم به مدد گروه رجوي هزاران تن از آنان را به خاك و خون كشيد همچنان كه كُردهاي شمال اين كشور را ؛
مقتدي صدر اما سه عامل را از ياد برده بود ، نخست انبان حافظه تاريخي شيعيان را كه در طول قرن گذشته نه تنها در قيامهاي خويش عليه حكومتهاي وقت سهمي نگرفتهاند و زندگي برايشان سهل نشده است كه هر حكومتي آنان را اكثريت شورشي دانسته است و به سركوبشان همت نهاده حال خواه حكومتهاي پادشاهي بينالنهرين بوده باشد يا جمهوريهاي مادامالعمر كودتائي و استبدادي ؛ آنچنان كه اين قوم به ياد ميآورد علماي شيعه به دنبال شكست عثماني از انگليس تقاضاي ياري كردند تا شير شرزه عثماني را گردن بزنند و تحفه خويش از خوان قدرت يكي از قديميترين تمدنهاي جهان برگيرند ، اينچنين بود كه انگليس به اشغال سرزمين عراق مبادرت ورزيد ، كوتاه زماني پس از آن اما شيعيان چندان با « اشغالگر » درافتادند كه استعمار پير و كاركشته ترجيح داد عنان حكومت به دست نخبگان سني دهد كه از در مذاكره و مسالمت راه خويش به درون حكومت ميجستند و معنا و مفهموم دنياي جديد و منافع متقابل را نيك درمييافتند ، حاكميت نخبگان سني حتي تا پايان حكومت حزب سوسياليست بعث عراق تداوم يافت .
دوم آنكه چشم انتظار كمك و ياري و يا حداقل سكوت تائيد آميز از همتاي قدرتمندتر خويش – مجلس اعلا انقلاب اسلامي عراق – بود كه اينك در جايگاه شوراي حكومتي به همكاري با دشمني دست يازيده بود كه روزگاري به دليل حمايت از صدام نابوديش را در دكترين سياسي خود قرار داده بود . رهبر فقيد آن اما پيش از اين به هنگام ورود به عراق نشان داده بود كه بيش از آنكه آمريكا از او به عنوان آلترناتيو قدرتمند رژيم صدام و تربيت يافته دامان حكومت اسلامي ايران در هراس باشد شايسته اعتمادي همه سويه است و چنين بود كه ترور او در جمعه خونين نجف تمامي بازيگران صلح طلب صحنه سياسي عراق را غمگين و متاثر ساخت . آيتالله حكيم در بدو ورود به عراق سپاه بدر شاخه نظامي مجلس اعلا را خلع سلاح ساخت . 15 هزار نيروئي كه اگر چه به ظاهر در ايران آموزش ديده و تسليح شدهاند ( امري كه همواره ايران آنرا رد كرده است ) اما چندان به همكاري با آمريكا در چارچوب مواضع جديد حكيم ادامه دادند كه كنترل چندين شهر شيعهنشين به آنان سپرده شد . حكيم اما پيش از همه اينها تلاش براي ايجاد حكومتي شبيه حكومت فعلي ايران و اعتقاد به ولايت فقيه را رد كرده بود ، موضعي كه ايران تعمدا از كنار آن ميگذشت . برادر او اينك بر جايگاه حكيم تكيه زده است . عبدالعزيز حكيم اما اكنون جز موضعي كليشهاي مبني بر خروج آمريكا از عراق سكوت اختيار كرده است همچنان كه برادر او در بدو ورود به عراق دريافته بود اشغالگران دير يا زود از عراق خواهند رفت پس بهتر است با همكاري محتاطانه با آنان در زمان حضورشان در عراق از حجم ويرانيها تا حد ممكن بكاهند .
سوم آنكه مقتدي صدر گوشه چشمي به ايران داشته است كه در زماني كه محافظهكاران چندان از همكاري مجلس اعلا و آمريكا خرسند نيستند بتواند جاي آنان را در ميان گزينههاي مطلوب ايران در عراق پر كند . ايران اما اين روزها سخت مشغول پرونده هستهاي خويش است و تجربه عدم سهم دهي در ازاي همكاري با آمريكا در افغانستان را نيز در حافظه دارد . پس سياستمداران وزارت خارجه كمتر ميل به ماجراجوئي و شرط بندي بر مهره سوخته دارند و ميكوشند ماهي ارتباط و بهبود روابط با آمريكا را از آبراه گلآلود عراق صيد كنند و آنچنان بيپروا در اين راه ميكوشند كه آمريكا را پيش قدم براي كمك ايران در كنترل بحران در عراق ميخوانند چنين است كه به جاي آنكه فشارهاي اروپا بر آمريكا ، ايران را پشت ميز مذاكره با آمريكا بكشاند تز حمله پيشگيرانه آمريكا براي مهار تروريسم منافع ايران و آمريكا – اين دو دشمن ربع قرني – را به هم گره ميزند پس ژاپن هم به سراغ ايران ميآيد تا طريقي در پيش گيرد كه هم آمريكا را نيازارد و هم جان سربازانش كمتر در خطر باشد .
مقتدي صدر اكنون در نجف پنهان شده است و آخرين اخبار تائيد نشده از نامشخص بودن محل اختفاي او حكايت دارد . او پذيرفت تا در برابر توقف حملات محدود آمريكا به نجف از مراكز پليس در نجف عقب نشيني كند تا نيروهاي عراقي جايگزين آنان شوند . آمريكا اكنون اما انحلال سپاه المهدي و دستگيري صدر را درخواست كرده است . صدر سپاه المهدي را « ارتشي متشكل از مردم عراق » لقب داده شايد در پس اين واژه عدم استقبال مردم شيعه از شورش او و هوادارانش را بپوشاند .
بنياد گرائي شيعه سرانجام به انتها رسيد نه در ايران پايگاه سياسي شيعه كه در عراق پايگاه مذهبي شيعه ، نه از درون انقلابي كه استقلال و آزادي مطلع تمامي شعارهايش بود كه از پس اشغال كشوري با اكثريت 60 درصدي شيعه ، بنيادگرائي شيعه اما سرانجام به دست ايرانيان مهر پايان خورد هم آنجا كه با الگوئي كه 25 سال در مقابل جهانيان ، همگان را به هماوردي خواند و جامعه موعودي وعده داد كه در نخستين گامهاي رسيدن به آن نيز بازماند و به راهي ديگر رفت و دنيا و خصوصا شيعيان را تفهيم كرد كه چنين الگوئي فرجام نيكي ندارد و هم آنجا كه مرجعيتي در مقابل ، مقتدي صدر را به سكوت و حفظ آرامش و پرهيز از ماجراجوئي ميخواند كه خود ايراني است و آنچنان براي مداخله در امور سياسي وسواس به خرج ميدهد كه اصلاحطلبان متحصن در مجلس را از دريافت نظرش پيرامون رد صلاحيت داوطلبان نمايندگي مجلس هفتم نااميد ميسازد تا عيان كند به دخالت در سياست آنجا كه نقشي چون او را ميطلبد تن ميدهد . مقتدي صدر اكنون در عراق منزوي و تنها به پايان كوره راهي مينگرد كه حمايت عمومي را جز از معدود بنيادگرايان سني فلوجه و برخي هواداران معدود خويش برنيانگيخت . نواب صفوي در ايران توسط آيت الله بروجردي انذار داده شد و با اندك ياران كم سواد خويش به راه ديگر رفت ، به خشونت و ترور دست زد و نتوانست بسيج عمومي مردم را باعث شود و اينچنين بيفرجام به انتهاي راه رسيد . مقتدي صدر توسط آيت الله سيستاني انذار داده ميشود و اندك ياران جوانش به ناگاه سر به شورش بر ميدارند ، در غياب حمايت عمومي شيعيان اما سمبه پر زور ارتش آمريكا او را در موضع انفعال قرار داده است . نواب صفوي رفت اگر چه هنوز عدهاي با حسرت پيجوئي راه او را ميخواستند ، مقتدي صدر اما ميرود در حالي كه شيعيان مشق جمهوريخواهي شيعيان عراق و سنيان افغانستان را در پيش رو دارند . شايد تاريخ اين بار تكرار نشود .
::
مسعود بُرجيـان
هیچ نظری موجود نیست:
:: برچسب(ها):
تاریخ اسلام سیاسی,
سیاست خارجی ایران,
نقد سیاسی
۱۳۸۳/۰۱/۲۷
در نيمه راه سكولاريزم
امسال پايان حضور اصلاحطلبان در ساختار قدرت رقم ميخورد . ياياني بر 7 سال تلاش و كوشش و فراز و نشيب . احزاب و نيروهاي اصلاحطلب از هم اكنون خود را آماده واگذاري پستها به رقيبي ميكنند كه علي رغم تمامي اتهامات در پروسه يك دموكراسي هدايت شده ، همان كه سران جمهوري اسلامي علنا به تئوريزه كردنش ميپردازند به پيروزي رسيدهاند و آمدهاند تا آب رفته را به جوي بازگردانند . بازگشت به جامعه اكنون مطلع تمامي برنامههاي اصلاحطلبان است . بازگشتي نه استراتژيك و نه حتي تاكتيكي بلكه از سر ناچاري كه گريزي از آن نمانده است . چنين است كه در فضاي ابهام آلودي كه از پس انتخابات اول اسفند دو چندان شده است نظريه بازگشت به متن جامعه القاء و تفسير ميِشود .
فرايند اصلاحات كه استراتژي خود را بر كسب گام به گام پستهاي حكومتي استوار ساخته بود اكنون به ايستگاه پاياني خويش رسيده است و دگماتيسم نقابدار در ايستگاه پاياني ، خود كنترل قطار حاكميت را به دست گرفته است . بازگشت به متن جامعه اما از كدامين راه و با كدام اندوخته محقق خواهد شد و آيا اصولا جائي براي اصلاحطلبان در متن جامعه باقي است ؟ اصلاحطلباني كه دلخوش به كسب هفت ميليون راي در دوم خرداد براي دريافت مجوز حضور فعالتر سياسي در ميدان سياست ايران از پس قهر سالهاي گذشته وارد بازي شده بودند ، ناگهان خود را در پستهاي حكومتي ديدند ، اين حضور و پيروزي حيرتانگيزتر از آن بود كه مردان تئوريسين اين جبهه را كه از شرق تا غرب ميدان سياست ايران نمايندگان و هواداراني دارد ، به فكر بازسازي فكري خويش بياندازد و اينچنين شد كه در سايه عدم وجود برنامهاي منسجم و گام به گام تصميم گيريها به صورت مقطعي و بر اساس اليگارشي نخبهگراي درون جبهه دوم خرداد صورت گرفت تا همگان فروپاشي اين جبهه را در هنگام نشانه رفتن شقيقه حجاريان در آن صبح زمستاني شاهد باشند .
امروز اصلاحطلبان نيك دريافتهاند آن طفل كه در دوم خرداد به دنيا آمد نيازي بسيار به شيره جان متفكرين و محققين داشت تا آنهنگام كه برومند و رشيد براي فتح قلل به ظاهر دست نايافتني حكومت حركت ميكند خود را براي روبرو شدن با هر شرايطي آماده كرده باشد حال آنكه طفل را به مصاف مبارزي فرستادند كه حداقل دو دهه حضور در حاكميت و چندين برابر آن حضور مقتدرانه در ساختار اجتماعي و در دست داشتن شريان فكري و ايماني مردم عامي را در انبان خويش دارد . امروز متفكران اصلاحطلب نياز به بازسازي فكري خويش و انديشهورزي در صحن جامعه و تغيير شطرنج فرهنگي ايران را وجهه همت خويش ساختهاند . اكبر گنجي ديگر از قتلهاي زنجيرهاي و شاهكليد سخن نميراند و در پايان افشاگريهاي خويش مانيفيست جمهوري خواهي را مينويسد ، باقي سخن گفتن از قتلهاي زنجيرهاي را بازگشت به گذشته و ارتجاع ميداند و از حقوق بشر و قدرت آن براي داوري در ميان جامعه ديني ايران و مبنا قرار گرفتن براي آرايش جديد نيروهاي سياسي سخن ميراند ، حجاريان قلم بر كاغذ مينهد تا اثبات كند ميتوان هم مسلمان بود و هم سكولار و مصدق را و بازرگان را در واپسين ماههاي حيات نمونه ميآورد ، محمد قوچاني از جمهوري اسلامي ديگري مينويسد كه نه در سايه آرمان صدور انقلاب 57 ايران بلكه در پناه يورش نظامي ابرقدرت غرب در حال تولد است ، جمهوري اسلامياي كه در ميان دولتمردانش هم حجاب عرفي اسلامي وجود دارد و هم برهنگي سر از حجاب اجباري اين سوي مرز ، هم كت شلوار و كراوات وجود دارد هم ريش و عبا و همگي در كنار يكديگر حضور يافتهاند تا جمهوري اسلامياي تاسيس كنند كه نه بنيادگرا كه سكولار است و دين را تا آنجا اجازت حضور ميدهد كه عرصه بر عقل جمعي و خرد عرفي تنگ نكند و آزادي و تعقل پاس داشته شود و جز اين را يا دين نميدانند و يا شايسته حضور عمومي در مناسبات سياسي-فرهنگي جامعه . نظامي كه نه از ايران كه به ايران الگو فروخت تا روشنفكران به ياد بياورند حوادث نخستين سالهاي انقلاب و اشتباه تاريخي مهندس بازرگان در اصرار به تشكيل مجلس مؤسساني كه با اكثريت قدرتمند روحانيت كه هژموني پيشوائي را نيز در آن روزها به همراه داشت ، قانون اساسي جمهوري دموكراتيك اسلامي را كه به تائيد رهبري انقلاب نيز رسيده بود قلب ماهيت كرد و تاسف و افسوس هميشگي ، گريبان نحبگان ملعبه شده را گرفت .
حيرت و سرگرداني اما اكنون در اردوي اصلاحطلبان خيمه زده است خيمهاي به بزرگي همه آنانكه به سكولاريزم پشت كردهاند . اگر اكبر گنجي به صراحت از جمع ناپذيري اسلام و دموكراسي سخن ميراند علوي تبار ديگر تئوريسين اين جبهه با احتياط از حضور دين در صحنه اجتماع ميگويد و در عين حال كه معتقد به عدم جدائي دين از سياست نيست ، اخراج دين از صحنه اجتماع را نيز صحيح نميداند و در اين ميان جبهه مشاركت و سازمان مجاهدين اگر چه لزوم جدائي نهاد دين از نهاد سياست را به صراحت بيان ميكنند اما از يافتن راهكاري براي جمع ميان اين موضع و اعتقاد به عدم جدائي دين از سياست درماندهاند و اين در حالي است كه ميردامادي مرز خودي و غير خودي بودن را حفظ نظام موجود ميداند ، سخني كه ديگر خريداري ندارد . چنين است كه قافله دوم خرداد چون يك لشكر شكست خورده به متن جامعه بازميگردد تا در تعامل با لايههاي پائين اجتماع نه تنها وجهه خويش را بازسازي كند كه با دامن زدن به مباحث فكري به رشد و تربيت نيروهاي سياسي بپردازد و عمود فكري جامعه را محكم سازد و نمايندگي اقتصادي طبقهاي را به عهده گيرد كه تا كنون نمايندهاي نداشته است ؛ طبقه متوسط مدرن .
در ابتداي اين لشكر بازگشته از شكست ميدان هماوردي قدرت سكولارهاي مسلمان ايستادهاند و در انتهاي آن اصولگرايان مغبون . اين لشكر در نيمه راه سكولاريزم به ميان جامعه بازميگردد . نيمه راهي كه شايد در تعامل با جامعه و در دوقطبي بنيادگرائي و سكولاريزم به انتها برسد مگر آنكه روح روشنفكري ديني بار ديگر در كالبد بيجان جنبش دميده شود و نيمه راه را به راهي ديگر منتهي سازد .
پي نوشت : این مقاله 12 فروردین برای چاپ در شماره جدید نشریه سياه سپيد که قرار بود 13 فروردين منتشر شود تهيه شده بود .
فرايند اصلاحات كه استراتژي خود را بر كسب گام به گام پستهاي حكومتي استوار ساخته بود اكنون به ايستگاه پاياني خويش رسيده است و دگماتيسم نقابدار در ايستگاه پاياني ، خود كنترل قطار حاكميت را به دست گرفته است . بازگشت به متن جامعه اما از كدامين راه و با كدام اندوخته محقق خواهد شد و آيا اصولا جائي براي اصلاحطلبان در متن جامعه باقي است ؟ اصلاحطلباني كه دلخوش به كسب هفت ميليون راي در دوم خرداد براي دريافت مجوز حضور فعالتر سياسي در ميدان سياست ايران از پس قهر سالهاي گذشته وارد بازي شده بودند ، ناگهان خود را در پستهاي حكومتي ديدند ، اين حضور و پيروزي حيرتانگيزتر از آن بود كه مردان تئوريسين اين جبهه را كه از شرق تا غرب ميدان سياست ايران نمايندگان و هواداراني دارد ، به فكر بازسازي فكري خويش بياندازد و اينچنين شد كه در سايه عدم وجود برنامهاي منسجم و گام به گام تصميم گيريها به صورت مقطعي و بر اساس اليگارشي نخبهگراي درون جبهه دوم خرداد صورت گرفت تا همگان فروپاشي اين جبهه را در هنگام نشانه رفتن شقيقه حجاريان در آن صبح زمستاني شاهد باشند .
امروز اصلاحطلبان نيك دريافتهاند آن طفل كه در دوم خرداد به دنيا آمد نيازي بسيار به شيره جان متفكرين و محققين داشت تا آنهنگام كه برومند و رشيد براي فتح قلل به ظاهر دست نايافتني حكومت حركت ميكند خود را براي روبرو شدن با هر شرايطي آماده كرده باشد حال آنكه طفل را به مصاف مبارزي فرستادند كه حداقل دو دهه حضور در حاكميت و چندين برابر آن حضور مقتدرانه در ساختار اجتماعي و در دست داشتن شريان فكري و ايماني مردم عامي را در انبان خويش دارد . امروز متفكران اصلاحطلب نياز به بازسازي فكري خويش و انديشهورزي در صحن جامعه و تغيير شطرنج فرهنگي ايران را وجهه همت خويش ساختهاند . اكبر گنجي ديگر از قتلهاي زنجيرهاي و شاهكليد سخن نميراند و در پايان افشاگريهاي خويش مانيفيست جمهوري خواهي را مينويسد ، باقي سخن گفتن از قتلهاي زنجيرهاي را بازگشت به گذشته و ارتجاع ميداند و از حقوق بشر و قدرت آن براي داوري در ميان جامعه ديني ايران و مبنا قرار گرفتن براي آرايش جديد نيروهاي سياسي سخن ميراند ، حجاريان قلم بر كاغذ مينهد تا اثبات كند ميتوان هم مسلمان بود و هم سكولار و مصدق را و بازرگان را در واپسين ماههاي حيات نمونه ميآورد ، محمد قوچاني از جمهوري اسلامي ديگري مينويسد كه نه در سايه آرمان صدور انقلاب 57 ايران بلكه در پناه يورش نظامي ابرقدرت غرب در حال تولد است ، جمهوري اسلامياي كه در ميان دولتمردانش هم حجاب عرفي اسلامي وجود دارد و هم برهنگي سر از حجاب اجباري اين سوي مرز ، هم كت شلوار و كراوات وجود دارد هم ريش و عبا و همگي در كنار يكديگر حضور يافتهاند تا جمهوري اسلامياي تاسيس كنند كه نه بنيادگرا كه سكولار است و دين را تا آنجا اجازت حضور ميدهد كه عرصه بر عقل جمعي و خرد عرفي تنگ نكند و آزادي و تعقل پاس داشته شود و جز اين را يا دين نميدانند و يا شايسته حضور عمومي در مناسبات سياسي-فرهنگي جامعه . نظامي كه نه از ايران كه به ايران الگو فروخت تا روشنفكران به ياد بياورند حوادث نخستين سالهاي انقلاب و اشتباه تاريخي مهندس بازرگان در اصرار به تشكيل مجلس مؤسساني كه با اكثريت قدرتمند روحانيت كه هژموني پيشوائي را نيز در آن روزها به همراه داشت ، قانون اساسي جمهوري دموكراتيك اسلامي را كه به تائيد رهبري انقلاب نيز رسيده بود قلب ماهيت كرد و تاسف و افسوس هميشگي ، گريبان نحبگان ملعبه شده را گرفت .
حيرت و سرگرداني اما اكنون در اردوي اصلاحطلبان خيمه زده است خيمهاي به بزرگي همه آنانكه به سكولاريزم پشت كردهاند . اگر اكبر گنجي به صراحت از جمع ناپذيري اسلام و دموكراسي سخن ميراند علوي تبار ديگر تئوريسين اين جبهه با احتياط از حضور دين در صحنه اجتماع ميگويد و در عين حال كه معتقد به عدم جدائي دين از سياست نيست ، اخراج دين از صحنه اجتماع را نيز صحيح نميداند و در اين ميان جبهه مشاركت و سازمان مجاهدين اگر چه لزوم جدائي نهاد دين از نهاد سياست را به صراحت بيان ميكنند اما از يافتن راهكاري براي جمع ميان اين موضع و اعتقاد به عدم جدائي دين از سياست درماندهاند و اين در حالي است كه ميردامادي مرز خودي و غير خودي بودن را حفظ نظام موجود ميداند ، سخني كه ديگر خريداري ندارد . چنين است كه قافله دوم خرداد چون يك لشكر شكست خورده به متن جامعه بازميگردد تا در تعامل با لايههاي پائين اجتماع نه تنها وجهه خويش را بازسازي كند كه با دامن زدن به مباحث فكري به رشد و تربيت نيروهاي سياسي بپردازد و عمود فكري جامعه را محكم سازد و نمايندگي اقتصادي طبقهاي را به عهده گيرد كه تا كنون نمايندهاي نداشته است ؛ طبقه متوسط مدرن .
در ابتداي اين لشكر بازگشته از شكست ميدان هماوردي قدرت سكولارهاي مسلمان ايستادهاند و در انتهاي آن اصولگرايان مغبون . اين لشكر در نيمه راه سكولاريزم به ميان جامعه بازميگردد . نيمه راهي كه شايد در تعامل با جامعه و در دوقطبي بنيادگرائي و سكولاريزم به انتها برسد مگر آنكه روح روشنفكري ديني بار ديگر در كالبد بيجان جنبش دميده شود و نيمه راه را به راهي ديگر منتهي سازد .
پي نوشت : این مقاله 12 فروردین برای چاپ در شماره جدید نشریه سياه سپيد که قرار بود 13 فروردين منتشر شود تهيه شده بود .
۱۳۸۳/۰۱/۲۵
اعدام « حلاج » در مافياي وبلاگستان
[ ......... ]
پي نوشت : خب بلاخره اين سوء تفاهم ظاهرا با احترام و منطق پایان پذیرفت . ایگناسیو نباید از چنین نوشتاری آزرده شود که جواب منطقی محمد را به تهمتی ناروا و لحنی آنگونه پاسخ گفتن مسلما چنین واکنشی را نیز به دنبال داشت . کامنتهائی را که او و ترزا برای دوستان محمد گذاشته است به این مجموعه بیافزائید . از آنجا که آقای حسینی در کامنتهائی که برای محمد گذاشته اند پایان این سوء تفاهم را خواستار شده و گفتگوئی را تنها بین خود و محمد خواسته اند باب این بحث را در همین جا می بندم .
در تمامی مدتی که وبلاگ می نویسم هرگز نوشتاری با چنین لحنی ننگاشتم و آن نبود مگر آنکه چندین روز صبر کردم اما اثری از واکنش منطقی آقای حسینی ندیدم و هر روز توهین های مکرر ایشان و ترزا را در کامنتهای دیگران در واکنش به توضیح و کلام منطقی محمد دیدم . به هر روی برای خوانندگان عزیزی که چنین لحن کلامی از این قلم را انتظار نداشتند عذر تقصیر می آورم که به ناچار اینگونه شد . پاینده باشید
پي نوشت : خب بلاخره اين سوء تفاهم ظاهرا با احترام و منطق پایان پذیرفت . ایگناسیو نباید از چنین نوشتاری آزرده شود که جواب منطقی محمد را به تهمتی ناروا و لحنی آنگونه پاسخ گفتن مسلما چنین واکنشی را نیز به دنبال داشت . کامنتهائی را که او و ترزا برای دوستان محمد گذاشته است به این مجموعه بیافزائید . از آنجا که آقای حسینی در کامنتهائی که برای محمد گذاشته اند پایان این سوء تفاهم را خواستار شده و گفتگوئی را تنها بین خود و محمد خواسته اند باب این بحث را در همین جا می بندم .
در تمامی مدتی که وبلاگ می نویسم هرگز نوشتاری با چنین لحنی ننگاشتم و آن نبود مگر آنکه چندین روز صبر کردم اما اثری از واکنش منطقی آقای حسینی ندیدم و هر روز توهین های مکرر ایشان و ترزا را در کامنتهای دیگران در واکنش به توضیح و کلام منطقی محمد دیدم . به هر روی برای خوانندگان عزیزی که چنین لحن کلامی از این قلم را انتظار نداشتند عذر تقصیر می آورم که به ناچار اینگونه شد . پاینده باشید
۱۳۸۳/۰۱/۲۱
در آن سوي سرنوشت ( 3 ؛ قسمت پاياني )
براي خواندن قسمتهاي اول و دوم داستان به مطالب قبلي مراجعه فرمائيد .
……… اشكهاي نيلوفر آرام آرام از گونههايش فرو ميريخت . چقدر چهره ساسان عوض شده بود . در حال فكر كردن بود يا در حال چگونگي پايان اين عشق ، اعلام خط پايان اين دوست داشتن . خدايا چقدر حالت چشمانش غريب است . تا حالا اينگونه نديده بودمش . ساسان آرام از پشت صندلي بلند شد …
چند ساعت كه بود كه بيهدف راه ميرفت . نميدانست دقيقا بايد به چه چيزي فكر كند ، به نيلوفر كه تا آن زمان تنها دختري بود كه دژ آهنين قلبش را به رويش گشوده بود ، به سرنوشت نيلوفر ، به واكنش پدر و مادرش وقتي كه از اين راز مطلع شوند ، به پدر و مادر كنوني نيلوفر كه در تمامي اين سالها تنها دخترشان را به بهترين وجه ممكن تربيت كرده بودند كه در تمام دانشكده همه به او به ديده احترام و تحسين مينگريستند ، به پدر و مادر واقعي نيلوفر كه فرزند خود را در گوشه كوچهاي خلوت رها كرده بودند ، به شرايطي كه آن پدر و مادر را به اتخاذ چنين تصميمي مجبور ساخته است ؛ به اين فكر كه رسيد به ناگاه سرش درد شديدي گرفت ، حالا به جز راه رفتن بيهدف و چهرهاي حيرتزده ، سردرد هم اضافه شده بود ؛ نكند پدر و مادر واقعي نيلوفر عمل خلاف شرعي را … ديگر نتوانست ادامه دهد ، روي سكوي جوي كنار خيابان نشست قادر به ادامه مسير نبود ، صداي بازي شاد كودكان از پارك كوچك مقابل بلند بود . مادري كه لبخندي كمرنگ به لب داشت و دخترش را تاب ميداد و پدري كه بستني چوبي را به پسر 4 سالهاش نشان ميداد تا بين آن و بستني قيفي يكي را انتخاب كند … اگر مادر واقعي نيلوفر يك فاحش… ديگر نتوانست ادامه دهد ؛
خدايا اين چه سرنوشتي است كه نصيبم كردي ؟ چرا من ؟ مگر من چه كرده بودم ؟ تلو تلو خوران به مسير خود ادامه داد ، از نگاههاي رهگذران متوجه حالت غير طبيعي خود شده بود : حق دارم ، ندارم ؟ مگر مسالهاي كوچكي است ؟ با كسي ازدواج كني كه پدر و مادرش فاحش… نه نه چرا فقط اين فكر به سراغم ميآيد ؟ با كسي ازدواج كني كه پدر و مادرش مرتكب خطا شدهاند و او حرامزا… ؛ فرياد زد : خدايا چرا من ؟ شايد فقير بودهاند ، شايد فرهنگ بچهدار شدن را نداشتهاند ؛ خدايا اين راز را به كه بگويم ؟ از چه كسي ميتوانم كمك بگيرم ؟ در تمامي دانشگاه و حتي در ميان دوستان صميمي نيلوفر او تنها كسي بود كه اين راز را ميدانست ، بايد به پدر تلفن ميكرد ، پدر ساسان انسان بسيار با فرهنگ ، منطقي و اهل مطالعهاي بود ، نمونه رشد يافتهء دائي در دهههاي آينده ؛
به اولين دفتر مخابراتي كه رسيد بلافاصله با پدر تماس گرفت . مادر نبايد از اين موضوع بوئي ميبُرد ، نظرش را خوب ميدانست ، وقتي يكي از همسايهها كه قادر به بچهدار شدن نبود از پرورشگاه نوزادي را به فرزندي قبول كرد مادر به او معترض شده بود : شما كه نميدونيد پدر و مادر واقعي اين بچه چه كاره بودهاند ؛ تاوان گند زدن بقيه را شما بايد بپردازيد ؟ دو نفر ديگه رفتند و يك گندي بالا آوردهاند و از ترس آبرو بچهشان را رها كردهاند گوشه خيابان ، آنوقت شما جور آنها را ميكشيد ؟ اصلا ميدانيد گرگ زاده عاقبت گرگ شود . اين بچه حرومزاده هم يك كثافتي ميشه مثل بابا ننه بيدين و ايمون و هوسبازشون كه جرات قبول تاوان كثافتكاري خودشون رو نداشتند … … الو ، سلام پدر ، خوبيد شما ؟ مادر خوبه ؟ بابا بايد با شما خصوصي حرف بزنم ؟ نه نه هول نشدم ، مسالهء مهمي پيش اومده ، موبايلتون پيش خودتونه ؟ پس الان به موبايل زنگ ميزنم ، بريد تو يكي از اتاقهاي آخري ، كسي اون دور و بر نباشهها ……
******
در را كه باز كرد بنفشه مثل هميشه پشت در چمباتمه زده بود و منتظر رسيدن بابا ساسان بود . به محض آنكه كليد را در قفل در آپارتمان چرخاند بنفشه مثل فنر از جا پريد و خود را در آغوش پدر انداخت : سلام بابائي … و در حالي كه با عشوه سر خود را كج كرده بود ادامه داد بابا ساسان ، امروز از اون شوكولاتا برا بنفشه خانم خريدي ؟ مگه نه ؟ ساسان ضمن آنكه گونه بنفشه را ميبوسيد شكلاتي از جيب كتش درآورد و به او داد . بنفشه خندان و شاد در حالي كه دور اتاق ميدويد داد ميزد دست شما درد نكنه ، چرا بيشتر نداديد ؟! … و دور تا دور اتاق با صداي بلند ميخنديد و ميدويد . نيلوفر از آشپزخانه خارج شد و سامسونت ساسان را از او گرفت . ساسان خود را روي مبل راحتي رها كرد . چشمش به تابلو عكس پدر افتاد كه با نوار مشكي رنگي در گوشه خويش چندين سال بود كه ساسان و خانوادهاش را مينگريست ؛ يك ناظر خاموش ؛ در دل برايش فاتحهاي خواند و چون از آن فارغ شد براي صدمين بار زير لب گفت پدر عزيزم اي كاش همه فرزندان راهنمائي چون تو داشتند .
به ياد صحبتهاي آن روز سرگرداني و حيراني با پدر افتاد . پدر از هر دري سخني گفت و مثالها زد : هيچ كس را نبايد به خاطر گناه ديگران مجرم شناخت آنهم گناهي كه راهي نيز براي اثباتش وجود ندارد و اصلا معلوم نيست به وقوع پيوسته باشد . درست است كه هر فرزند نيمي از عناصر وجودي پدر و مادر را به ارث ميبرد اما هميشه محيط مساعد نياز است تا اميال و اخلاقيات كثيف انسان زمينه ظهور بيابند ؛ اميالي كه در همه انسانها بيش و كم وجود دارند و هنگامي كه اين اميال صورت فعل مييابند و عملي ميشوند آن انسان نام « گناهكار » را به خود ميگيرد بنابراين حتي اگر پدر و مادر نيلوفر بدترين انسانها باشند كه معلوم نيست باشند تو بايد شناخت كافي از او به دست آوري و اگر مطمئن شدي با دختر پاك و نجيب و صادقي روبرو هستي و انتهاي راه استدلال عقلت و راه شوريدگي دلت به نيلوفر ختم شد او بهترين گزينه براي توست . او تربيت يافته پدر و مادري بسيار فهميده و بزرگوار است كه او را چون دو چشم خويش عزيز داشته و بزرگ كردهاند كه اينچنين همگان او را تحسين ميكنند … و انتهاي سخنش همان بيت معروف بود : پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد … پسر نوح كه پسر نوح بود به آن سرنوشت مبتلا شد ؛ فكر كن و فكر كن و از نتيجهاش مرا با خبر كن ؛ ضمنا اين راز همينجا پشت اين گوشي تلفن براي هميشه مدفون خواهد شد .
يكماهي طول كشيد تا به نتيجه برسد . يكماهي كه گاه گاه چشمش به نيلوفر ميافتاد كه او را با چشمهاي نگران دنبال ميكرد . از نيلوفر مهلت خواسته بود براي انديشه كردن كه در آينده كوره راهي براي پشيماني باقي نماند ……… بنفشه را روي زانوي خود نشانيد و آرام استكان چائي را از روي سيني چاي برداشت و زير چشمي نگاهي به نيلوفر كرد و آرام گفت من كه پسنديدم شما چي ؟ نيلوفر زد زير خنده و كنار ساسان نشست و هر سه مشغول تماشاي تلويزيون شدند . در تمامي آن هفت سال خانهشان بوي سكوت ميداد ، هيچكدام از معالجات پاسخ نداد حتي سفر به خارج از كشور هم نتوانست شيريني را به منزلشان ارمغان آورد ، مشكل از طرف ساسان بود ، نيلوفر در تمامي آن سالها حتي يكبار لب به شكوه و اعتراض نگشوده بود تا آنكه يك روز مادر ساسان به آنها پيشنهاد كرد نوزادي را از پرورشگاه قبول كنند تا هم زندگي شيريني كه در كنار يكديگر دارند تداوم يابد و هم سكوت خانه بشكند و سرشار از شادي شود . ساسان و نيلوفر با چشمان متعجب به مادر چشم دوخته بودند . شيرين زبانيهاي دختر بچه همسايه كار خود را كرده بود . او كه همبازي و سرگرمي مادر ساسان در تمام سالهاي تنها شدنش پس از مرگ شوهر بود توانسته بود نظر او را نيز تغيير دهد .
دو ماهي پس از آن پيشنهاد بود كه بنفشه به خانه آنها قدم گزارد . لباس و گهواره و ساير وسايل مورد نيازش را قبلا مادر فرستاده بود و خود پيش از همه خانه را آماده ورود بنفشه كرده بود . 4 سال از آن روز ميگذشت . ساسان هر روز و هر روز به عشق او و نيلوفر راه اداره تا خانه را ميپيمود و هميشه به روح پدر فاتحهاي ميفرستاد كه اگر راهنمائي او نبود اكنون ساسان هيچ پاسخي براي وجدان خويش نداشت چرا كه با هر كسي به جز نيلوفر هم ازدواج كرده بود انتهاي راه فريادهاي شادي آور كودكي در خانه آنها به پرورشگاه ختم ميشد … ساسان دست خود را دراز كرد و دور گردن نيلوفر حلقه كرد و نيلوفر نگاهي به او انداخت و لبخندي زيبا بر لبانش نشست . نيلوفر را آرام به سمت خود كشيد و او را به خود چسباند . نيلوفر سرش را روي شانه ساسان گذاشت ؛ آبشار موهاي سياهش روي شانههاي ساسان به پائين روان شد . بنفشه در حالي كه شكلات خود را تمام ميكرد و دور دهانش تماما قهوهاي شده بود آرام برگشت و بابا ساسان و مامان نيلوفر را نگاه كرد ؛ در حالي كه انگشتش را به لبانش نزديك كرده بود و ژست پرسش به خود گرفته بود پرسيد : مامان نيلوفر ، شما هم شوكولات ميخوايد كه خودتون رو تو بغل بابا ساسان انداختهايد ؟ و تمام خانه از صداي خنده نيلوفر و ساسان پُر شد …
……… اشكهاي نيلوفر آرام آرام از گونههايش فرو ميريخت . چقدر چهره ساسان عوض شده بود . در حال فكر كردن بود يا در حال چگونگي پايان اين عشق ، اعلام خط پايان اين دوست داشتن . خدايا چقدر حالت چشمانش غريب است . تا حالا اينگونه نديده بودمش . ساسان آرام از پشت صندلي بلند شد …
چند ساعت كه بود كه بيهدف راه ميرفت . نميدانست دقيقا بايد به چه چيزي فكر كند ، به نيلوفر كه تا آن زمان تنها دختري بود كه دژ آهنين قلبش را به رويش گشوده بود ، به سرنوشت نيلوفر ، به واكنش پدر و مادرش وقتي كه از اين راز مطلع شوند ، به پدر و مادر كنوني نيلوفر كه در تمامي اين سالها تنها دخترشان را به بهترين وجه ممكن تربيت كرده بودند كه در تمام دانشكده همه به او به ديده احترام و تحسين مينگريستند ، به پدر و مادر واقعي نيلوفر كه فرزند خود را در گوشه كوچهاي خلوت رها كرده بودند ، به شرايطي كه آن پدر و مادر را به اتخاذ چنين تصميمي مجبور ساخته است ؛ به اين فكر كه رسيد به ناگاه سرش درد شديدي گرفت ، حالا به جز راه رفتن بيهدف و چهرهاي حيرتزده ، سردرد هم اضافه شده بود ؛ نكند پدر و مادر واقعي نيلوفر عمل خلاف شرعي را … ديگر نتوانست ادامه دهد ، روي سكوي جوي كنار خيابان نشست قادر به ادامه مسير نبود ، صداي بازي شاد كودكان از پارك كوچك مقابل بلند بود . مادري كه لبخندي كمرنگ به لب داشت و دخترش را تاب ميداد و پدري كه بستني چوبي را به پسر 4 سالهاش نشان ميداد تا بين آن و بستني قيفي يكي را انتخاب كند … اگر مادر واقعي نيلوفر يك فاحش… ديگر نتوانست ادامه دهد ؛
خدايا اين چه سرنوشتي است كه نصيبم كردي ؟ چرا من ؟ مگر من چه كرده بودم ؟ تلو تلو خوران به مسير خود ادامه داد ، از نگاههاي رهگذران متوجه حالت غير طبيعي خود شده بود : حق دارم ، ندارم ؟ مگر مسالهاي كوچكي است ؟ با كسي ازدواج كني كه پدر و مادرش فاحش… نه نه چرا فقط اين فكر به سراغم ميآيد ؟ با كسي ازدواج كني كه پدر و مادرش مرتكب خطا شدهاند و او حرامزا… ؛ فرياد زد : خدايا چرا من ؟ شايد فقير بودهاند ، شايد فرهنگ بچهدار شدن را نداشتهاند ؛ خدايا اين راز را به كه بگويم ؟ از چه كسي ميتوانم كمك بگيرم ؟ در تمامي دانشگاه و حتي در ميان دوستان صميمي نيلوفر او تنها كسي بود كه اين راز را ميدانست ، بايد به پدر تلفن ميكرد ، پدر ساسان انسان بسيار با فرهنگ ، منطقي و اهل مطالعهاي بود ، نمونه رشد يافتهء دائي در دهههاي آينده ؛
به اولين دفتر مخابراتي كه رسيد بلافاصله با پدر تماس گرفت . مادر نبايد از اين موضوع بوئي ميبُرد ، نظرش را خوب ميدانست ، وقتي يكي از همسايهها كه قادر به بچهدار شدن نبود از پرورشگاه نوزادي را به فرزندي قبول كرد مادر به او معترض شده بود : شما كه نميدونيد پدر و مادر واقعي اين بچه چه كاره بودهاند ؛ تاوان گند زدن بقيه را شما بايد بپردازيد ؟ دو نفر ديگه رفتند و يك گندي بالا آوردهاند و از ترس آبرو بچهشان را رها كردهاند گوشه خيابان ، آنوقت شما جور آنها را ميكشيد ؟ اصلا ميدانيد گرگ زاده عاقبت گرگ شود . اين بچه حرومزاده هم يك كثافتي ميشه مثل بابا ننه بيدين و ايمون و هوسبازشون كه جرات قبول تاوان كثافتكاري خودشون رو نداشتند … … الو ، سلام پدر ، خوبيد شما ؟ مادر خوبه ؟ بابا بايد با شما خصوصي حرف بزنم ؟ نه نه هول نشدم ، مسالهء مهمي پيش اومده ، موبايلتون پيش خودتونه ؟ پس الان به موبايل زنگ ميزنم ، بريد تو يكي از اتاقهاي آخري ، كسي اون دور و بر نباشهها ……
در را كه باز كرد بنفشه مثل هميشه پشت در چمباتمه زده بود و منتظر رسيدن بابا ساسان بود . به محض آنكه كليد را در قفل در آپارتمان چرخاند بنفشه مثل فنر از جا پريد و خود را در آغوش پدر انداخت : سلام بابائي … و در حالي كه با عشوه سر خود را كج كرده بود ادامه داد بابا ساسان ، امروز از اون شوكولاتا برا بنفشه خانم خريدي ؟ مگه نه ؟ ساسان ضمن آنكه گونه بنفشه را ميبوسيد شكلاتي از جيب كتش درآورد و به او داد . بنفشه خندان و شاد در حالي كه دور اتاق ميدويد داد ميزد دست شما درد نكنه ، چرا بيشتر نداديد ؟! … و دور تا دور اتاق با صداي بلند ميخنديد و ميدويد . نيلوفر از آشپزخانه خارج شد و سامسونت ساسان را از او گرفت . ساسان خود را روي مبل راحتي رها كرد . چشمش به تابلو عكس پدر افتاد كه با نوار مشكي رنگي در گوشه خويش چندين سال بود كه ساسان و خانوادهاش را مينگريست ؛ يك ناظر خاموش ؛ در دل برايش فاتحهاي خواند و چون از آن فارغ شد براي صدمين بار زير لب گفت پدر عزيزم اي كاش همه فرزندان راهنمائي چون تو داشتند .
به ياد صحبتهاي آن روز سرگرداني و حيراني با پدر افتاد . پدر از هر دري سخني گفت و مثالها زد : هيچ كس را نبايد به خاطر گناه ديگران مجرم شناخت آنهم گناهي كه راهي نيز براي اثباتش وجود ندارد و اصلا معلوم نيست به وقوع پيوسته باشد . درست است كه هر فرزند نيمي از عناصر وجودي پدر و مادر را به ارث ميبرد اما هميشه محيط مساعد نياز است تا اميال و اخلاقيات كثيف انسان زمينه ظهور بيابند ؛ اميالي كه در همه انسانها بيش و كم وجود دارند و هنگامي كه اين اميال صورت فعل مييابند و عملي ميشوند آن انسان نام « گناهكار » را به خود ميگيرد بنابراين حتي اگر پدر و مادر نيلوفر بدترين انسانها باشند كه معلوم نيست باشند تو بايد شناخت كافي از او به دست آوري و اگر مطمئن شدي با دختر پاك و نجيب و صادقي روبرو هستي و انتهاي راه استدلال عقلت و راه شوريدگي دلت به نيلوفر ختم شد او بهترين گزينه براي توست . او تربيت يافته پدر و مادري بسيار فهميده و بزرگوار است كه او را چون دو چشم خويش عزيز داشته و بزرگ كردهاند كه اينچنين همگان او را تحسين ميكنند … و انتهاي سخنش همان بيت معروف بود : پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد … پسر نوح كه پسر نوح بود به آن سرنوشت مبتلا شد ؛ فكر كن و فكر كن و از نتيجهاش مرا با خبر كن ؛ ضمنا اين راز همينجا پشت اين گوشي تلفن براي هميشه مدفون خواهد شد .
يكماهي طول كشيد تا به نتيجه برسد . يكماهي كه گاه گاه چشمش به نيلوفر ميافتاد كه او را با چشمهاي نگران دنبال ميكرد . از نيلوفر مهلت خواسته بود براي انديشه كردن كه در آينده كوره راهي براي پشيماني باقي نماند ……… بنفشه را روي زانوي خود نشانيد و آرام استكان چائي را از روي سيني چاي برداشت و زير چشمي نگاهي به نيلوفر كرد و آرام گفت من كه پسنديدم شما چي ؟ نيلوفر زد زير خنده و كنار ساسان نشست و هر سه مشغول تماشاي تلويزيون شدند . در تمامي آن هفت سال خانهشان بوي سكوت ميداد ، هيچكدام از معالجات پاسخ نداد حتي سفر به خارج از كشور هم نتوانست شيريني را به منزلشان ارمغان آورد ، مشكل از طرف ساسان بود ، نيلوفر در تمامي آن سالها حتي يكبار لب به شكوه و اعتراض نگشوده بود تا آنكه يك روز مادر ساسان به آنها پيشنهاد كرد نوزادي را از پرورشگاه قبول كنند تا هم زندگي شيريني كه در كنار يكديگر دارند تداوم يابد و هم سكوت خانه بشكند و سرشار از شادي شود . ساسان و نيلوفر با چشمان متعجب به مادر چشم دوخته بودند . شيرين زبانيهاي دختر بچه همسايه كار خود را كرده بود . او كه همبازي و سرگرمي مادر ساسان در تمام سالهاي تنها شدنش پس از مرگ شوهر بود توانسته بود نظر او را نيز تغيير دهد .
دو ماهي پس از آن پيشنهاد بود كه بنفشه به خانه آنها قدم گزارد . لباس و گهواره و ساير وسايل مورد نيازش را قبلا مادر فرستاده بود و خود پيش از همه خانه را آماده ورود بنفشه كرده بود . 4 سال از آن روز ميگذشت . ساسان هر روز و هر روز به عشق او و نيلوفر راه اداره تا خانه را ميپيمود و هميشه به روح پدر فاتحهاي ميفرستاد كه اگر راهنمائي او نبود اكنون ساسان هيچ پاسخي براي وجدان خويش نداشت چرا كه با هر كسي به جز نيلوفر هم ازدواج كرده بود انتهاي راه فريادهاي شادي آور كودكي در خانه آنها به پرورشگاه ختم ميشد … ساسان دست خود را دراز كرد و دور گردن نيلوفر حلقه كرد و نيلوفر نگاهي به او انداخت و لبخندي زيبا بر لبانش نشست . نيلوفر را آرام به سمت خود كشيد و او را به خود چسباند . نيلوفر سرش را روي شانه ساسان گذاشت ؛ آبشار موهاي سياهش روي شانههاي ساسان به پائين روان شد . بنفشه در حالي كه شكلات خود را تمام ميكرد و دور دهانش تماما قهوهاي شده بود آرام برگشت و بابا ساسان و مامان نيلوفر را نگاه كرد ؛ در حالي كه انگشتش را به لبانش نزديك كرده بود و ژست پرسش به خود گرفته بود پرسيد : مامان نيلوفر ، شما هم شوكولات ميخوايد كه خودتون رو تو بغل بابا ساسان انداختهايد ؟ و تمام خانه از صداي خنده نيلوفر و ساسان پُر شد …
۱۳۸۳/۰۱/۱۷
در آن سوي سرنوشت (2)
براي خواندن قسمت اول داستان به مطلب قبلي مراجعه فرمائيد .
… … ساسان به ناچار خود سكوت را شكست : شما ظاهرا نكتهء مهمي را در نظر داشتيد كه اصرار داشتيد حتما در اين چند روز يك ملاقات خصوصي با يكديگر داشته باشيم . نيلوفر در حالي كه سر را پائين انداخته بود به سكوت خود ادامه داد . كاملا مشخص بود كه مضطرب است . دسته كيف همراهش را ميان دو دست گرفته بود و محكم به اين سو و آن سو ميكشيد . آرام آهي كشيد و گفت :درست است آقا ساسان . چيزي كه ميخواستم بگويم … تازه متوجه شد براي اولين بار ساسان را به نام كوچك صدا زده است . با خود كلنجار ميرفت ؛ چگونه موضوع را با او مطرح كنم ؟ واكنش او چيست ؟ اگر همه چيز را به هم زد چه ؟ اگر ديگران را از اين راز مطلع ساخت چه ؟ شايد بهتر باشد اصلا اين راز را با او مطرح نكنم …… آره بهتر است اصلا از خير صداقت داشتن بگذرم . اين يك قلم صداقت ، خانمان برانداز است عين اعتياد … ولي اگر بعدها فهميد چي ؟ مرا متهم ميكند كه از او پنهان كردهام . متهم ميكند به فريبكاري ؛ و همه شيريني زندگي به خاطر يك راز به هم ميريزد … و باز با خود انديشيد … البته حق دارد ، مگر راز كوچكي است ؟ مگر مريضي است ؟ كه آن را هم بايد تمام و كمال قبل از ازدواج مطرح كرد …......
-خانم احساني ، خانم احساني ، حواستان كجاست ؟ خانم احساني … درست مثل برقگرفتهها از افكارش بيرون آمد . سرش ناگهان درد گرفت مانند زماني كه كسي انسان را از خواب شيرين و عميق به ناگاه صدا بزند . سعي كرد خودش را كمي جمع و جور كند . رو به ساسان كرد و گفت : با اجازه من يك آب به صورتم بزنم ، حالم زياد خوب نيست . در حالي كه به سختي خود را از لاي صندلي و ميز بيرون ميكشيد ساسان با چشمهائي نگران گفت اجازه بدهيد همين الان شما را به دكتر ميبرم . نيلوفر در حالي كه به طرف دستشوئي ميرفت گفت : نيازي نيست ، از خستگي است ، خوب ميشوم ، بايد كمي استراحت كنم …
در حالي كه مشت پُر از آب سرد را به صورتش ميزد سرش را بالا آورد و مستقيم به آينه بزرگ دستشوئي خيره شد . اين من هستم … نيلوفر احسا… نتوانست جملهاش را تمام كند . چشمانش از اشك پر شد . خدايا واكنش ساسان چيست ؟ در تمام طول دوران دانشگاه ساسان را به منطقي بودن ميشناختند . تا از موضوعي اطلاع كافي نداشت در مورد آن صحبت و بحث نميكرد و وقتي موضوع جديدي در هر زمينهاي مطرح ميشد او آرام مينشست ، نظرات سايرين را گوش ميداد و سپس اظهار نظر ميكرد ، يك اظهار نظر منطقي و محكم كه گوئي چكيده و عصاره تمام نظرات صحيح بود . هميشه همينطور بود حداقل در كلاس و ساير اوقات خصوصا هنگامي كه اردوي تفريحي رفته بودند و تمام همكلاسيها دور يكديگر حلقه زده بودند و از هر دري سخن ميگفتند . اما در مورد اين موضوع چه ؟ باز با خود انديشيد ؛ آخرش كه چي ؟ بلاخره يا بايد خودم به او بگويم يا از طريقي ميفهمد . پس سنگينتر است اگر قبل از هر اتفاقي خودم موضوع را با او در ميان بگذارم . اين فكر كمي آرامَش كرد هر چند از نحوه واكنش ساسان دلشوره عجيبي در دلش افتاده بود و به شدت بيقرار بود آنقدر كه صورتش همه آنچه در دل داشت را آشكارا فرياد ميكرد جز آن راز را .
آرام روي صندلي نشست . ساسان همچنان نگران به او نگاه ميكرد . نيلوفر سرش را پائين انداخته بود . پس از چند لحظه مكث گوئي كه قصد پايان دادن به اين كابوس را دارد درحالي كه دلشوره امانش را بريده بود و هر چند ثانيه يكبار روي صندلي جابجا ميشد شروع كرد ؛ ببينيد آقا ساسان ازدواج امر خيلي حساسي است . همسر لباس نيست كه هر وقت انسان اراده كرد آنرا عوض كند . ازدواج هم بيش از هر نوع ارضائي ، ارضاي عاطفي است ، يك نياز به محبت دوسويه است كه استواريش بر دو پايه عشق و صداقت است . كمي صبر كرد و در دل از اينكه تا اينجا را به خوبي مقدمه چيني كرده بود به خود باليد … بله يكي از پايههايش صداقت است . دو نفر بايد با شناخت كامل از يكديگر با هم ازدواج كنند . ساسان كه انگار حوصلهاش از اين مقدمه چيني طولاني سر رفته بود و با در قندان قند روي ميز بازي ميكرد و نگاهش را به ميز دوخته بود آرام گفت : نيلوفر خانم لطفا بريد سر اصل مطلب . نيلوفر كه انگار انتظار چنين واكنشي نداشت ناگهان عرق خيسي را در پشتش حس كرد ، نكند ساسان همه چيز را ميداند و تنها در حال فرصت دادن به من براي تمرين صداقت است ؟ چارهاي نبود بايد ادامه ميداد … شما تا به حال به احتمال زياد در مورد من تحقيق محلي انجام دادهايد . هر چند فكر نكنم پدر و مادرم را تا حالا … و ناگهان كلام در دهانش ماسيد . پدر و مادر ؛ عجب واژههاي عجيبي ؛ عجب واژههاي دوست داشتنياي ؛ آهي كشيد و ادامه داد : هر كس در زندگي سرنوشتي دارد ، سرنوشتي كه بخش اعظم آن به دست خود فرد نيست ، فرد هيچ اختياري در انتخاب يا تغيير آن مسير در زندگياش ندارد درست مثل اينكه شما كشور محل تولد ، شهر محل تولد يا خانواده محل تولد را خودتان انتخاب نميكنيد . اختيار انتخاب پدر و مادر را هم … و باز نتوانست ادامه دهد . تحمل اين همه مقدمه چيني منطقي را نداشت ، تمام فكرش آن نقطه آخر بود و آن لحظه كه راز را فاش سازد . ساسان حالا كمي سرش را بالا آورده بود ، مشخص نبود كجا را نگاه ميكرد گوئي او هم در پي آخر اين راه بود ، آخر اين همه صغري كبري چيدن نيلوفر ؛
ببينيد آقا ساسان … و آب دهانش را محكم فرو برد ، كمرش را صاف كرد و راست نشست . منننننننن …… مننننننن …… خدايا چرا كلمه بعد از « من » را فراموش كردم … من فرزند واقعيِ … در اين لحظه ساسان ديگر سرش را كاملا بالا آورده بود و مستقيم در چشمهاي نيلوفر كه انگار بار تمام رازهاي دنيا را روي دوشش قرار داده بودند و مثل يك گنجشك كوچك زخمي كه توان بال زدن ندارد و بيقرار از اين سوي باغچه به آن سو ميپرد مظلوم و دوستداشتني شده بود نگاه كرد … من فرزند واقعي آقا و خانم احساني نيستم . من يك بچه پرورشگاهي هستم … اين را گفت و بغضش تركيد . ساسان با چشمهاي گرد شده در حالي كه به تندي نفسش را بيرون ميداد به نيلوفر زُل زده بود . اشكهاي نيلوفر آرام آرام از گونههايش فرو ميريخت . چقدر چهره ساسان عوض شده بود . در حال فكر كردن بود يا در حال چگونگي پايان اين عشق ، اعلام خط پايان اين دوست داشتن . خدايا چقدر حالت چشمانش غريب است . تا حالا اينگونه نديده بودمش . ساسان آرام از پشت صندلي بلند شد …
آخرين قسمت داستان كوتاه را منتظر باشيد .
… … ساسان به ناچار خود سكوت را شكست : شما ظاهرا نكتهء مهمي را در نظر داشتيد كه اصرار داشتيد حتما در اين چند روز يك ملاقات خصوصي با يكديگر داشته باشيم . نيلوفر در حالي كه سر را پائين انداخته بود به سكوت خود ادامه داد . كاملا مشخص بود كه مضطرب است . دسته كيف همراهش را ميان دو دست گرفته بود و محكم به اين سو و آن سو ميكشيد . آرام آهي كشيد و گفت :درست است آقا ساسان . چيزي كه ميخواستم بگويم … تازه متوجه شد براي اولين بار ساسان را به نام كوچك صدا زده است . با خود كلنجار ميرفت ؛ چگونه موضوع را با او مطرح كنم ؟ واكنش او چيست ؟ اگر همه چيز را به هم زد چه ؟ اگر ديگران را از اين راز مطلع ساخت چه ؟ شايد بهتر باشد اصلا اين راز را با او مطرح نكنم …… آره بهتر است اصلا از خير صداقت داشتن بگذرم . اين يك قلم صداقت ، خانمان برانداز است عين اعتياد … ولي اگر بعدها فهميد چي ؟ مرا متهم ميكند كه از او پنهان كردهام . متهم ميكند به فريبكاري ؛ و همه شيريني زندگي به خاطر يك راز به هم ميريزد … و باز با خود انديشيد … البته حق دارد ، مگر راز كوچكي است ؟ مگر مريضي است ؟ كه آن را هم بايد تمام و كمال قبل از ازدواج مطرح كرد …......
-خانم احساني ، خانم احساني ، حواستان كجاست ؟ خانم احساني … درست مثل برقگرفتهها از افكارش بيرون آمد . سرش ناگهان درد گرفت مانند زماني كه كسي انسان را از خواب شيرين و عميق به ناگاه صدا بزند . سعي كرد خودش را كمي جمع و جور كند . رو به ساسان كرد و گفت : با اجازه من يك آب به صورتم بزنم ، حالم زياد خوب نيست . در حالي كه به سختي خود را از لاي صندلي و ميز بيرون ميكشيد ساسان با چشمهائي نگران گفت اجازه بدهيد همين الان شما را به دكتر ميبرم . نيلوفر در حالي كه به طرف دستشوئي ميرفت گفت : نيازي نيست ، از خستگي است ، خوب ميشوم ، بايد كمي استراحت كنم …
در حالي كه مشت پُر از آب سرد را به صورتش ميزد سرش را بالا آورد و مستقيم به آينه بزرگ دستشوئي خيره شد . اين من هستم … نيلوفر احسا… نتوانست جملهاش را تمام كند . چشمانش از اشك پر شد . خدايا واكنش ساسان چيست ؟ در تمام طول دوران دانشگاه ساسان را به منطقي بودن ميشناختند . تا از موضوعي اطلاع كافي نداشت در مورد آن صحبت و بحث نميكرد و وقتي موضوع جديدي در هر زمينهاي مطرح ميشد او آرام مينشست ، نظرات سايرين را گوش ميداد و سپس اظهار نظر ميكرد ، يك اظهار نظر منطقي و محكم كه گوئي چكيده و عصاره تمام نظرات صحيح بود . هميشه همينطور بود حداقل در كلاس و ساير اوقات خصوصا هنگامي كه اردوي تفريحي رفته بودند و تمام همكلاسيها دور يكديگر حلقه زده بودند و از هر دري سخن ميگفتند . اما در مورد اين موضوع چه ؟ باز با خود انديشيد ؛ آخرش كه چي ؟ بلاخره يا بايد خودم به او بگويم يا از طريقي ميفهمد . پس سنگينتر است اگر قبل از هر اتفاقي خودم موضوع را با او در ميان بگذارم . اين فكر كمي آرامَش كرد هر چند از نحوه واكنش ساسان دلشوره عجيبي در دلش افتاده بود و به شدت بيقرار بود آنقدر كه صورتش همه آنچه در دل داشت را آشكارا فرياد ميكرد جز آن راز را .
آرام روي صندلي نشست . ساسان همچنان نگران به او نگاه ميكرد . نيلوفر سرش را پائين انداخته بود . پس از چند لحظه مكث گوئي كه قصد پايان دادن به اين كابوس را دارد درحالي كه دلشوره امانش را بريده بود و هر چند ثانيه يكبار روي صندلي جابجا ميشد شروع كرد ؛ ببينيد آقا ساسان ازدواج امر خيلي حساسي است . همسر لباس نيست كه هر وقت انسان اراده كرد آنرا عوض كند . ازدواج هم بيش از هر نوع ارضائي ، ارضاي عاطفي است ، يك نياز به محبت دوسويه است كه استواريش بر دو پايه عشق و صداقت است . كمي صبر كرد و در دل از اينكه تا اينجا را به خوبي مقدمه چيني كرده بود به خود باليد … بله يكي از پايههايش صداقت است . دو نفر بايد با شناخت كامل از يكديگر با هم ازدواج كنند . ساسان كه انگار حوصلهاش از اين مقدمه چيني طولاني سر رفته بود و با در قندان قند روي ميز بازي ميكرد و نگاهش را به ميز دوخته بود آرام گفت : نيلوفر خانم لطفا بريد سر اصل مطلب . نيلوفر كه انگار انتظار چنين واكنشي نداشت ناگهان عرق خيسي را در پشتش حس كرد ، نكند ساسان همه چيز را ميداند و تنها در حال فرصت دادن به من براي تمرين صداقت است ؟ چارهاي نبود بايد ادامه ميداد … شما تا به حال به احتمال زياد در مورد من تحقيق محلي انجام دادهايد . هر چند فكر نكنم پدر و مادرم را تا حالا … و ناگهان كلام در دهانش ماسيد . پدر و مادر ؛ عجب واژههاي عجيبي ؛ عجب واژههاي دوست داشتنياي ؛ آهي كشيد و ادامه داد : هر كس در زندگي سرنوشتي دارد ، سرنوشتي كه بخش اعظم آن به دست خود فرد نيست ، فرد هيچ اختياري در انتخاب يا تغيير آن مسير در زندگياش ندارد درست مثل اينكه شما كشور محل تولد ، شهر محل تولد يا خانواده محل تولد را خودتان انتخاب نميكنيد . اختيار انتخاب پدر و مادر را هم … و باز نتوانست ادامه دهد . تحمل اين همه مقدمه چيني منطقي را نداشت ، تمام فكرش آن نقطه آخر بود و آن لحظه كه راز را فاش سازد . ساسان حالا كمي سرش را بالا آورده بود ، مشخص نبود كجا را نگاه ميكرد گوئي او هم در پي آخر اين راه بود ، آخر اين همه صغري كبري چيدن نيلوفر ؛
ببينيد آقا ساسان … و آب دهانش را محكم فرو برد ، كمرش را صاف كرد و راست نشست . منننننننن …… مننننننن …… خدايا چرا كلمه بعد از « من » را فراموش كردم … من فرزند واقعيِ … در اين لحظه ساسان ديگر سرش را كاملا بالا آورده بود و مستقيم در چشمهاي نيلوفر كه انگار بار تمام رازهاي دنيا را روي دوشش قرار داده بودند و مثل يك گنجشك كوچك زخمي كه توان بال زدن ندارد و بيقرار از اين سوي باغچه به آن سو ميپرد مظلوم و دوستداشتني شده بود نگاه كرد … من فرزند واقعي آقا و خانم احساني نيستم . من يك بچه پرورشگاهي هستم … اين را گفت و بغضش تركيد . ساسان با چشمهاي گرد شده در حالي كه به تندي نفسش را بيرون ميداد به نيلوفر زُل زده بود . اشكهاي نيلوفر آرام آرام از گونههايش فرو ميريخت . چقدر چهره ساسان عوض شده بود . در حال فكر كردن بود يا در حال چگونگي پايان اين عشق ، اعلام خط پايان اين دوست داشتن . خدايا چقدر حالت چشمانش غريب است . تا حالا اينگونه نديده بودمش . ساسان آرام از پشت صندلي بلند شد …
آخرين قسمت داستان كوتاه را منتظر باشيد .
۱۳۸۳/۰۱/۱۵
در آن سوي سرنوشت (1)
چند قدمي كه از در كلاس دور شد سرعتش را كم كرد و سرش را به عقب بازگرداند . درست حدس زده بود . خانم احساني هم از كلاس بيرون آمده و منتظر او بود تا ظاهرا نكتهاي را به او يادآوري كند . چند وقتي بود كه ساسان از نيلوفر خواستگاري كرده بود البته در حد يك صحبت كوتاه دو نفره و پس از آن بود كه چند ملاقات تقريبا طولاني بين آن دو اتفاق افتاده بود . ساسان براي اولين بار بود كه معناي عشق را ميفهميد . دائي كوچكترش كه حدود 10 سال با او اختلاف سن داشت هميشه او را از دختراني كه در خيابان و پارك و در راه دبيرستان دلبري ميكنند بر حذر ميداشت . بارها با او صحبت كرده بود و از مضرات چنين دوستيهائي سخن گفته بود .
اين همه اما در حالي بود كه پدر و مادر و دائي صادق به ساسان كاملا اعتماد داشتند . با اين حال گاهي هيجان شيطنت باعث ميشد همراه برخي دوستان همكلاسي صبحها زودتر از خانه خارج شوند و سر خيابان قرار بگذارند . فاصله خانه تا مدرسه آنها چندان زياد نبود . پياده شايد حدود يك ربع ساعت . در ميانه راه نبش خيابان سومي كه ساسان و دوستانش از آن ميگذشتند دبيرستان دخترانهاي بود كه بسياري از دوستان ساسان هر روز صبح به اميد ديدار دانشآموزي از اين مدرسه از خواب برميخاستند و دستي به سر و روي خويش ميكشيدند . واكس زدن و برق انداختن كفشها كه جزء جدائي ناپذير برنامههاي هر روز صبح بود . در تمام آن روزها ساسان اگر چه به هنگام شيطنت و متلكپرانيهاي صبحگاه تنها به فكر تفريح و سرگرمي بود ولي احساسي ناخوشايندي از به فراموشي سپردن توصيههاي دائي صادق كه خوب ميدانست علي رغم سن نه چندان زيادش بسيار با فهم و كمال است در وجودش رخنه ميكرد . احساسي كه با دلشورهاي ناشناخته در ته دلش ميآميخت و با خود ميگفت : مبادا روزي اين سرگرمي هر از چند روز ناگهان به رابطهاي عاشقانه بدل شود . هنوز چهره ناصر جلو چشمش بود . چند سال بزرگتر از او بود اما در همان دبيرستان درس ميخواند . ناگهان يك روز صبح خبر خودكشي دوست دختر او به مدرسه رسيد . يك گالن بنزين ، يك بسته كبريت ، يك دل عاشق و شيدا ، يك پدر كاملا مخالف و سرسخت با چنين ازدواجي با انبوهي از حماقت ، مليكا را به قعر گور فرستاده بود . پايان رومانتيك و دردناك يك عشق كودكانه .
در فضاي دانشكده معذب بودند . گوئي تمامي چشمها آنها را ميپائيد . ساسان گفت خانم احساني اگر اجازه بدهيد يك جاي خلوتتر با هم صحبت كنيم . نيلوفر قبول كرد . خانوادههاي هر دو از اين ماجرا خبر داشتند . هر يك خانواده خود را از ملاقاتها و ديدارها مطلع ميساخت تا مبادا كس ديگري به نحو ديگر روايتگر ديدارهاي آن دو شود و موجب سوء تفاهم گردد . اما در اين ملاقاتهاي آخر ديگر تقريبا همه حرفها گفته شده بود . بعد از 4 ترم همكلاس بودن شناخت نسبي خوبي نيز از يكديگر به وجود آمده بود . پيش از آن اما خانواده ساسان در مورد نيلوفر تحقيق كرده بودند . خاله ساسان در شيراز زندگي ميكرد و با يك تلفن مادر به خواهر عزيزش ، شوهر خاله سوار بر اتومبيل در حالي كه خاله ، بيوگرافي مختصري از نيلوفر را با آب و تاب تعريف ميكرد به كوچه محل سكونت خانواده احساني رفته بودند . نتيجه رضايتبخش بود . ساسان هم كه به عنوان يكي از سربهزيرترين دانشجويان دانشكده نقطه تاريكي در پرونده خود نداشت . هم حراست دانشگاه و هم تحقيقات محلي اقوام تهراني پدر و مادر نيلوفر اين را تائيد ميكرد .
هنگامي كه روي صندلي نشستند خدمتكار قهوهخانه جلوي آنها ظاهر شد ؛ دو تا قهوه لطفا با دو تا باقلوا . خدمتكار رفت . اولين بار بود كه در موقعيتي بيرون از دانشگاه روبروي هم قرار ميگرفتند . ساسان آرام سرش را از امتداد دور شدن خدمتكار برگرداند و چشم به ميز دوخت . چند ثانيهاي به سكوت گذشت . ساسان امتداد نگاهش را از ميز برگرفت و در حالي كه سرش را بالا ميآورد مستقيم در چشمهاي نيلوفر نگاه كرد . اولين بار بود كه اينگونه خود را مجاز ميدانست راحت و بيدغدغه به او نگاه كند . نيلوفر سر را پائين انداخته بود و نگاه مستقيم ساسان را نديد . ساسان به ناچار خود سكوت را شكست : شما ظاهرا نكتهء مهمي را در نظر داشتيد كه اصرار داشتيد حتما در اين چند روز يك ملاقات خصوصي با يكديگر داشته باشيم . نيلوفر در حالي كه سر را پائين انداخته بود به سكوت خود ادامه داد . كاملا مشخص بود كه مضطرب است . دسته كيف همراهش را ميان دو دست گرفته بود و محكم به اين سو و آن سو ميكشيد . آرام آهي كشيد و گفت :درست است آقا ساسان . چيزي كه ميخواستم بگويم …
ادامه دارد
اين همه اما در حالي بود كه پدر و مادر و دائي صادق به ساسان كاملا اعتماد داشتند . با اين حال گاهي هيجان شيطنت باعث ميشد همراه برخي دوستان همكلاسي صبحها زودتر از خانه خارج شوند و سر خيابان قرار بگذارند . فاصله خانه تا مدرسه آنها چندان زياد نبود . پياده شايد حدود يك ربع ساعت . در ميانه راه نبش خيابان سومي كه ساسان و دوستانش از آن ميگذشتند دبيرستان دخترانهاي بود كه بسياري از دوستان ساسان هر روز صبح به اميد ديدار دانشآموزي از اين مدرسه از خواب برميخاستند و دستي به سر و روي خويش ميكشيدند . واكس زدن و برق انداختن كفشها كه جزء جدائي ناپذير برنامههاي هر روز صبح بود . در تمام آن روزها ساسان اگر چه به هنگام شيطنت و متلكپرانيهاي صبحگاه تنها به فكر تفريح و سرگرمي بود ولي احساسي ناخوشايندي از به فراموشي سپردن توصيههاي دائي صادق كه خوب ميدانست علي رغم سن نه چندان زيادش بسيار با فهم و كمال است در وجودش رخنه ميكرد . احساسي كه با دلشورهاي ناشناخته در ته دلش ميآميخت و با خود ميگفت : مبادا روزي اين سرگرمي هر از چند روز ناگهان به رابطهاي عاشقانه بدل شود . هنوز چهره ناصر جلو چشمش بود . چند سال بزرگتر از او بود اما در همان دبيرستان درس ميخواند . ناگهان يك روز صبح خبر خودكشي دوست دختر او به مدرسه رسيد . يك گالن بنزين ، يك بسته كبريت ، يك دل عاشق و شيدا ، يك پدر كاملا مخالف و سرسخت با چنين ازدواجي با انبوهي از حماقت ، مليكا را به قعر گور فرستاده بود . پايان رومانتيك و دردناك يك عشق كودكانه .
در فضاي دانشكده معذب بودند . گوئي تمامي چشمها آنها را ميپائيد . ساسان گفت خانم احساني اگر اجازه بدهيد يك جاي خلوتتر با هم صحبت كنيم . نيلوفر قبول كرد . خانوادههاي هر دو از اين ماجرا خبر داشتند . هر يك خانواده خود را از ملاقاتها و ديدارها مطلع ميساخت تا مبادا كس ديگري به نحو ديگر روايتگر ديدارهاي آن دو شود و موجب سوء تفاهم گردد . اما در اين ملاقاتهاي آخر ديگر تقريبا همه حرفها گفته شده بود . بعد از 4 ترم همكلاس بودن شناخت نسبي خوبي نيز از يكديگر به وجود آمده بود . پيش از آن اما خانواده ساسان در مورد نيلوفر تحقيق كرده بودند . خاله ساسان در شيراز زندگي ميكرد و با يك تلفن مادر به خواهر عزيزش ، شوهر خاله سوار بر اتومبيل در حالي كه خاله ، بيوگرافي مختصري از نيلوفر را با آب و تاب تعريف ميكرد به كوچه محل سكونت خانواده احساني رفته بودند . نتيجه رضايتبخش بود . ساسان هم كه به عنوان يكي از سربهزيرترين دانشجويان دانشكده نقطه تاريكي در پرونده خود نداشت . هم حراست دانشگاه و هم تحقيقات محلي اقوام تهراني پدر و مادر نيلوفر اين را تائيد ميكرد .
هنگامي كه روي صندلي نشستند خدمتكار قهوهخانه جلوي آنها ظاهر شد ؛ دو تا قهوه لطفا با دو تا باقلوا . خدمتكار رفت . اولين بار بود كه در موقعيتي بيرون از دانشگاه روبروي هم قرار ميگرفتند . ساسان آرام سرش را از امتداد دور شدن خدمتكار برگرداند و چشم به ميز دوخت . چند ثانيهاي به سكوت گذشت . ساسان امتداد نگاهش را از ميز برگرفت و در حالي كه سرش را بالا ميآورد مستقيم در چشمهاي نيلوفر نگاه كرد . اولين بار بود كه اينگونه خود را مجاز ميدانست راحت و بيدغدغه به او نگاه كند . نيلوفر سر را پائين انداخته بود و نگاه مستقيم ساسان را نديد . ساسان به ناچار خود سكوت را شكست : شما ظاهرا نكتهء مهمي را در نظر داشتيد كه اصرار داشتيد حتما در اين چند روز يك ملاقات خصوصي با يكديگر داشته باشيم . نيلوفر در حالي كه سر را پائين انداخته بود به سكوت خود ادامه داد . كاملا مشخص بود كه مضطرب است . دسته كيف همراهش را ميان دو دست گرفته بود و محكم به اين سو و آن سو ميكشيد . آرام آهي كشيد و گفت :درست است آقا ساسان . چيزي كه ميخواستم بگويم …
ادامه دارد
اشتراک در:
پستها (Atom)