براي همه آنان كه دلهايشان ضرباهنگ ايران دارد سرآغاز سال نويدي است از خوشيها و شيرينيهائي كه آرزويش را دارند . نغمهاي است براي آغازي ديگر ؛ از همين روست كه خانه را از پيرايهها ميزدايند و به آب و گلاب و مشك تميز و خوشبو ميسازند تا عروس بهار دامنكشان و عشوهكنان پاي در خانهشان گذارد و مِهر وجودش سراي آرامششان را عطر دوباره زندگي و شادي بخشد .
جمعهاي كه گذشت را به خانهتكاني مشغول بوديم نه از آن خانهتكانيها كه دكور خانه عوض ميشود و روكش مبلها ، به سركشي به وسايل تلنبار شده گذشت و گذار به درون اين انبوه دارائيهاي خاموش و شايد بيمصرف . فيلمي گوئي از جلو چشمانم ميگذشت از آن روز كه نامزدي خاتمي براي انتخابات اعلام شد و ماجراي ژنرال لبد در روسيه كه در كشاكش رقابتهاي انتخاباتي با يلتسين به دبيري شوراي عالي امنيت ملي روسيه رسيد و آنهنگام كه انتخابات رياست جمهوري روسيه با پيروزي يلتسين به پايان رسيد تاريخ مصرف او هم به پايان آمد و از ساختار قدرت كنار گذاشته شد . انتخابات مجلس ششم ، شوراها اما پيش از آن ، ترور حجاريان و آن همه دعا و راز و نياز و … انتخابات دوباره رياست جمهوري و ناگاه به ياد آن روز افتادم . بعد از ظهر بود و گرم ؛ هنگامي كه نام خاتمي را بر برگه راي مينوشتم با هر حرف نام خاتمي فيلم تمام حوادث آن 4 سال از جلويم ميگذشت . اشك در چشمانم حلقه زده بود . اولين بار بود كه هنگام راي دادن چنين حالتي داشتم . راي ميدهم براي « فردائي بهتر براي ايران » ، اين را با خود گفتم و از آن حال كه مسؤول شعبه زير چشمي مرا ميپائيد در آمدم . هنوز ياد آن « خ » و « الف » و … ساير حروف هستم و تاريخ پر از درد اين چند سال پس از دوم خرداد ؛ بگذريم .
اين همه ياد حوادث اما از آن رو بود كه آرشيو تمام روزنامههاي اين سالها را در كارتنهائي به پستو ميسپردم شايد ديرزماني ديگر به سراغشان بروم . شايد هم آنان كه تحقيق در تاريخ را دوست دارند روزي به كارشان آيد اين كاغذهاي پر از حرف اما خاموش شده به جبر روزنامه بودن . يادداشتهاي سياسيام به سالها قبل بازميگشت همچنان كه در تمام سالهاي كودكي به نوشتن و خصوصا نامه نوشتن علاقه داشتم و اولين كار پس از جرقه قدرتمندي كه در ذهنم با خواندن كتاب « طرحي از يك زندگي » زده شد نوشتن بود ، آري نوشتن ؛ مقاله نوشتن ، يادداشت نوشتن ، اما نوشتن و باز هم نوشتن . نامه هايم به گروه هاي سياسي در آن سالها را يافتم . دلم گرفته بود . چقدر زود گذشت و چه دردي در قلبم ناگهان مرا ميآزرد از آن ضرب المثل كه خود به عجولان هم سن و سال ميگفتم : آتش آنهنگام كه ناگهان فروزان شود به همان سرعت خاموش و سرد ميشود و اكنون آن آتش در دل اين قلم و دوستاني اينچنين تنها روشن است تا اين قبيله به قول محمد تنها به يك نفر خلاصه نشود و « اميد » مرامنامه آن باشد .
چشمم به نامهاي افتاد از يك دوست كه حدود 7 سال پيش نگاشته بود . لبخند بر لبم آمد : « مسعود در نگاه دوستان آدم صريحي است . بيتعارف حرفش را ميزند . از نظر من و بقيه آدم بدجنسي نيست و ميشود به او اعتماد كرد اما او عقيدهاي دارد كه با واقعيت جامعه ما همخواني ندارد …. » چقدر زود ميگذرد . من اينگونه بودهام ؟ تازه خاطرهها و « مسعود » آن روزها به يادم ميآمد . دلم گرفت . چقدر آدمها تغيير ميكنند و چه زمان سريع آنان را به جايگاهي ميرساند كه جز حيرت و تعجب و حسرت كلمهاي براي بيان احساس خويش نمييابند ؟
روزنامهها را جمع كردم و به كارتن سپردم گوئي عمرم را بسته بندي ميكردم ؛ روزنامههاي توقيف شده و مطبوعات از انتشار بازمانده و در ميان همه آنها سه مطبوعه كه امروز جايشان بسيار خالي است : « سلام » ، « گل آقا » و « پيام امروز » . حال عجيبي بود ، عجيب …
هر سال در آغازين روزهاي سال جديد يا واپسين روزهاي سال كهنه دفتر يادداشتهاي شخصي را برميداشتم و اهداف سال جديد را مينگاشتم و سال كهنه را از نظر ميزان موفقيت بررسي ميكردم . امسال اما اهدافي كه داشتم تا حدودي محقق شده بود جز يك چيز كه از قدرت تقدير سرچشمه ميگرفت . « من » آن « من » يكسال پيش نيستم . هرگز آري هرگز گمانم نبود كه از پس يكسال از آن لحظه كه به لسان الغيب پناه بردم براي ديدن فال سال جديد كه پاسخم داد : حافظ اگر قدم زني در ره خاندان به صدق / بدرقه رهت شود همت « شـحنه نجف » ، اينچنين دستخوش تحول شوم . تحولي كه با ديدن مقالهاي از يكي از دوستان عزيز در سايت گويا به سراغم آمد و در پي آن ديداري با نگارنده از همان دوست در عصر دلگير يك آدينه روز خرداد ماه 1382 و در پي آن متقاعد شدن براي شكستن سه سال سكوت سياسي و ترك فعاليتهاي اجتماعي و انزواي تحميلي . نوشتم اولين مقاله را پس از سه سال سكوت و نامش را « پايان سكوت ايرانيـان » نهادم كه « پايان سكوت برجيان » نيز بود و رنگي ديگر دارد اين نوشته برايم ( اولين نوشته اين وبلاگ در آرشيو كه خرداد 82 نگاشته شده است ) و همان مقاله در سايتهاي گويا و ايران امروز و سياه سپيد به چاپ رسيد و « عشق آغاز شد » و نوشتم هر چند اندك ، اما پس از ملاقات با جناب صف سري آن يادداشتهاي هر چند روز يكبار به سه چهار روز يكبار رسيد تا اكنون كه وقتي آرشيو پرشين بلاگ را به بلاگر منتقل ميكردم تعجبم آمد از اين همه نوشته در اين مدت .
آري دوستان عزيز . آغازين روزهاي اين سال سراسر مرگ و نيستي براي ايرانيان كه از قضا براي اين قلم تولدي ديگر بود هرگز در باورم نبود كه در پايان سال قلم به دست گرفته و بخوانم و بخوانم و بخوانم و سرانجام بنويسم . هرگز باورم نبود به ديار وبلاگستان قدم گذارم و از من به عنوان يك « وبلاگنويس » پرسش شود . هرگز باورم نبود كه دوستاني اينچنين دوستداشتني بيابم كه اگر اينترنت و وبلاگ و نوشتن نبود لحظههاي تنهائيم تنها در كنج عزلت چون سالهاي پيشين ميگذشت .
اين چند روز اما چندين مناسبت داشت كه گذرا اشارهاي كنم به آنها . امروز سالروز حمله شيميائي ارتش بعث به حلبچه و كشتار 5 هزار انسان بيگناه است تاوان اين همه جنايت را صدام اما در همين روزها به دست آمريكا پرداخت كه سال پيش در چنين روزهائي اولتيماتوم 48 ساعته به پايان رسيد و باران موشكهاي كروز آسمان بغداد را درنورديد و نه تنها « صدام » و پسرعموي قاتلش « علي شيميائي » كه عامل كشتار مردم حلبچه بود كه تمام ساز و برگ آهنين ارتش بعث كه در پي آن بود با تكيه بر تمدن بينالنهرين و تقليد ميمون وار از « ناصر » صدام را سردار قادسيه كند در هم فرو ريخت و عبرتي بر برگهاي تاريخ افزوده شد كه « چنين نبوده است و چنين نيز نخواهد ماند »
پي نوشت : دوستان همراه ، ياران عزيز ، از آغازين روز سال جديد به طور كلي به وبلاگ پيام ايرانيـان در بلاگ اسپات خواهم رفت . در خانه جديد منتظرتان هستم . دوستان عزيزي كه لينك اين قلم را در وبلاگشان نهادهاند لطفي كنند و آدرس را اصلاح نمايند ( بلاگ اسپات به جاي پرشين بلاگ ) . بدرودي با پرشين بلاگ و آغازي دگر در سال جديد ….
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!