آرام سرش را به ديوار تكيه داد . خسته بود و گرسنه . صبح ، صبحانه نخورده بود ؛ ديشب هم شام نخورده بود . ديروز ظهر كمي نان و ماست رقيق كه نميدانست ماست بود يا دوغ خورده بود . به اطراف نگاهي كرد . همه در جنب و جوش بودند . آخرين روز سال بود و همه به دنبال آخرين مايحتاج خود ؛ كارمندهاي اداري اما بيش از همه بودند چرا كه به ناچار تنها همين چند روز پاياني را فرصت داشتند به خانهتكاني و خريد شب عيد برسند ، از كفش و لباس بگير تا آجيل و ميوه و ماهي قرمز كوچولو .
راستي چه ماهي قشنگي بود آنجا . دلش ميخواست كمي پول داشت و آن ماهي تپل و قرمز كوچولو را ميخريد . از موقعي كه اينجا نشسته بود توي نخ آن ماهي بود با آن تُنگ زيباي بزرگ شبيه ماهي ؛
آهي كشيد . براي چه آنجا نشسته است . يادش آمد . جعبه واكس را كمي بيشتر به طرف خودش كشيد و داد زد : واكسي ، واكسي ، آقا واكسيه ، آقا پسر واكسيه . اما چه كسي در اين برزخ براي واكس زدن ميآمد ؟ همه به دنبال خريد كفش نو بودند تا براي عيد با آن تيپشان را كامل كنند ، كفش نو كه احتياجي به واكس ندارد ، كفش كهنه هم كه تا پايان سيزده بدر و تعطيلات خستگي يكسال را از تن بيرون ميكرد . دلش به شور افتاد . ساعت نزديك 11 صبح بود و هنوز اولين واكس را نزده بود ، واي از صحنه داد و فرياد و سيليهاي سنگين پدر و گريه و زاري مادر كه شقايق را از زير كتكهاي پدر بيرون ميكشيد لرزه به تمام وجودش افتاد . با صداي بلندتري فرياد زد واكسي ، واكسي .
تنها 9 سالش بود ، صداي چندان بم و رسائي نداشت كه توجه سايرين را برانگيزد حتي پسر بچه ها هم در اين سن صداي مردانهاي ندارند چه برسد به او ؛ « دختر اين خرت و پرتهاتو جمع كن وسط كوچه نشستي » . خانمي كه مقدار زيادي خريد كرده بود وارد كوچه شده بود تا خود را به خيابان بعدي برساند . دختر بچه چهار پنج سالهاي دست خود را محكم به مانتو آن خانم گرفته بود و دنبالش ميدويد در حالي كه گوشهاي از منگولههاي كلاه پشميِ تورياش را در دهانش گذاشته و ميمكيد سرش را به عقب برگردانده بود و به شقايق نگاه ميكرد انگار او هم كه 4 سالي بيشتر نداشت از ديدن يك دختر واكسي كه با روسري زرشكي و مانتوي طوسي رنگ كهنه كه با كفشهاي ورزشي سوراخش و صورت رنگ پريده و زردش تركيب عجيبي به وجود آورده بود تعجب كرده بود . دختر كوچولو در حالي كه مانتوي مادرش را محكم گرفته بود آنقدر به شقايق نگاه كرد كه ديگر سرش نتوانست بچرخد و چشم از شقايق برگرفت .
آخ …… احساس گرسنگي بدجور آزارش ميداد . دلش چنگ ميخورد . خيلي وقت بود كه غذاي سيري نخورده بود . كجاي كار خراب است ؟ اين جملهاي بود كه در اين چند ماه بارها با خود تكرار كرده بود . وقتي دبستان دخترانه عفت كه در كوچه بالائي قرار داشت تعطيل ميشد اين سؤال بيشتر به ذهنش ميآمد . دخترهاي كوچولو كه شاد و خندان از مدرسه بيرون ميآمدند دست در دست پدر و مادرها ميگذاشتند و پياده يا با اتومبيل از آنجا دور ميشدند . يكبار اين سؤال را با مادرش در ميان نهاده بود : « مادر ، چرا من نميتونم برم مدرسه ؟ مادر پاسخ داده بود : نميشه ديگه … دوباره پرسيده بود : آخه چرا ؟ مادر جواب داده بود : چقدر سمجي تو دختر ، بيا كمك من اين سبزيها رو پاك كن يك چيزي درست كنم كوفت كنيم . براي اين كه يك جاي كار خرابه . حالا بيا ديگه ؛ و زير لب زمزمه كرد : اَه هر دفعه پيله ميكنه چرا نميتونم برم مدرسه …… از اون باباي گور به گوري مافنگيت بپرس »
از همان زمان بود كه شقايق با هر كسي كه صحبت ميكرد مخصوصا اگر بزرگتر از خودش بود ميپرسيد : كجاي كار خرابه ؟ البته خودش معني دقيق اين جمله را نميدانست . يكبار از معلم كلاس اول دبستانشان كه از مدرسه خارج ميشد پرسيده بود . تا حرف « ح » را خوانده بود كه پدر مجبورش كرد ديگر مدرسه نرود . پدر ميگفت نميتوانم هزينه درس خواندنت را بدهم . همين چند ماه هم كه رفتي حلقه ازدواجمان را مادرت فروخت . بيا پهلوي مادرت خانهداري ياد بگير تا يك شوهر خوب برايت پيدا كنم بفرستمت بروي …… از اسم شوهر ميترسيد ياد كتكهاي پدرش ميافتاد كه هميشه زنهاي همسايه مادرش را از زير مشت و لگد پدرش بيرون ميكشيدند . بارها مادر را ديده بود كه آخر شب كه پشت چرخ خياطي براي همسايهها لباس ميدوخت آرام اشك ميريخت و به بخت خودش لعنت ميفرستاد و ميگفت : آقا روحت شاد . پدرمي ؛ نفرينت نميكنم كه مُردي و دستت از دنيا كوتاهه ولي ببين چه لقمهاي تو سفره من گذاشتي .
…… آنروز معلم اول دبستانش خانم حيدري دستي به سرش كشيد و گفت ان شا الله تو هم يك روز برميگردي پيش دوستانت ، پيش سميه ، پيش مريم ، پيش مرجان … اسم مرجان كه آمد احساس كرد دهانش تلخ شده ؛ همسايه بودند ، يك روز كه سر لي لي بازي دعوايشان شد مرجان داد ميزد : برو گمشو تو كه بابات معتاد بوده و زندان رفته ، بابات قاچاقچي بوده از همونا كه آقا پليسه با تفنگ ميگيره و ميندازه زندان . آنروز گريه كنان به خانه آمد . به مادرش گفت مرجان اينها را به من گفت و خودش را در دامان مادرش انداخت . مادرش گريه كرد و نوازشش كرد : هر چي گفته بيخود گفته . بابات رفته بود مسافرت اون سه سال .
آرام آرام برف شروع به باريدن گرفت . پلكهاي شقايق سنگين شد . سرش را به ديوار تكيه داد . چه ديوار سيماني نرمي بود . خواب ديد در كلاس بابا آب داد را به خانم معلم جواب ميدهد . خواب ديد ……… برف شديدتر شد . مردم ميدويدند تا خود را سريعتر از دست سوز سرما نجات دهند . لبهاي شقايق خندان بود در حالي كه روسري و مانتواش از برف سفيد شده بود ……….
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!