خبرت دهم
آن صبح كه عروس بهار
ورميچيد دامن خويش
و پُر از عشوه و ناز
ميخراميد به كلبهء ما
كه بنشاند اشك شوق
به چشمهاي پر از پرسش ما
ماهي كوچك من
غنوده بود آرام در بستر آب
نه كوششي ، نه جنبشي
نگريستم ماهي قرمز همرازش را
چشمهايش گر چه سخت ميكاويد
چهار ديوار شيشهاي تُنگ را
در جستجوي يار
اما دهان ميگشود
كه هجي كند زندگي را
كه شرمنده مرگ را
شليك توپ را انتظار ميكشيدم
كه آن از نفس افتاده از بار زندگي
به روي بام كلبهام
طعمه مرغكان شده بود
و آغاز رسمي بهار …
آري هنوز ماهي كوچك من
اگر چه در سوگ عشق ميگريست
اما هنوز عرصه تُنگ ميكاويد
نه در سوگ يار …
در جستجوي « بودن »
در انديشهء « ماندن »
اين است راز بهار …
مرگ و زايش همدوش
آغاز زندگي بر خاكستر يار …
يار سفر كردهء او …
اين است راز بهار …
پي نوشت : عكس از وبلاگ انديشه نو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفاً فقط در مورد موضوع این نوشته نظر بدهید. با سپاس!